#پنجشنبههای_شهدایی
نوشتن #نام_بیبی با #خون_گلو
عشق او به خانم صدیقه طاهره (سلاماللهعلیها) بیشتر از این حرفها بود که به زبان بیاید، یا قابل وصف باشد. یکبار بین بچهها گفت: دوست دارم با خون گلوم اسم مقدس مادرم رو بنویسم.
به هم نگاه کردیم. نگاه بعضیها تعجبزده بود: اینکه میخواست با خون گلویش بنویسد، جای سؤال داشت. همین را هم ازش پرسیدم. قیافهاش محزون شد. گفت: یک صحنه از روز عاشورا همیشه قلب منو آتیش میزنه😭
با شنیدن اسم عاشورا، حال بچهها ازاینرو به آن رو شد. خودش هم منقلب شد و با صدای لرزان ادامه داد: اون هم وقتی بود که آقا اباعبدالله (سلاماللهعلیه) خون حضرت علیاصغر (علیهالسلام) رو به طرف آسمان پاشیدند😭 و عرض کردند: خدایا قبول کن؛ من هم دوست دارم با همین خون گلوم، اسم مقدس بیبی رو بنویسم تا عشق و ارادت خودم رو ثابت کنم.
جالب بود که میگفت: از خدا خواستم تا قبل از شهادتم، این آرزو حتماً برآورده بشه.
بعدها چند بار دیگر هم این را گفت. ولی توی چند تا عملیات که همراش بودم، خواستهاش عملی نشد.
توی عملیات والفجر یک باهاش نبودم. اما وقتی شنیدم مجروح شده، تشویش و نگرانی همه وجودم را گرفت. بچهها میگفتند: تیر خورده به گلوش.
گلو جای حساسی است.👌 حتی احتمال دادم شهید شده باشد. همین را هم بهشان گفتم. گفتند: نه الحمدلله زخمش کاری نبوده.
پرسیدم چطور؟
گفتند ظاهراً گلوله از فاصله دوری شلیک شده، وقتی به گلوی حاجی خورده، آخرین حدود بردش بوده.
یکی از بچهها پی حرف او را گرفت و گفت: بالاخره آرزوی حاجی برآورده شد؛ من خودم دیدم که روی تختهسنگ، با همون خونی که از گلوش میاومد، اسم مقدس بیبی رو نوشت.😭😭
اتفاقاً آن روز قسمت شد وقت تخلیه مجروحها، عبدالحسین را ببینم. روی برانکارد داشتند میبردنش. نیمه بیهوش بود و نمیشد باهاش حرف بزنی، زخم روی گلو را ولی خیلی واضح دیدم، و اثر خون روی انگشت سبابه دست راستش را.
به بیمارستان که رسیده بود، امان نداده بود زخمش خوب شود. بلافاصله برگشت منطقه. چهرهاش شور و نشاط خاصی داشت. با خوشحالی میگفت: خدا لطف کرد و دعای من مستجاب شد، دیگه غیر از شهادت هیچ آرزویی ندارم.
🍀🍀🍀🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🌷☘️☘️☘️
#شب_جمعه
#شب_زیارتی_ارباب
#شهید_برونسی
#اوستا_بنا
#خون_گلو
📌 قرارگاه معنویت 👇
╭┅─────────────┅╮
🌹 @Gh_Manaviyat 🌹
╰┅─────────────┅╯
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈