الماس هستی (رده سنی 18 به بالا).pdf
1.09M
#کتاب الماس هستی👆
🌺 من یکی از شیعیان #امام_کاظم (ع) هستم. نام من، #علیبنیَقطین است، با اجازه امام به عنوان یکی از وزیران هارون عبّاسی مشغول خدمت هستم، امام از من خواسته است تا به صورت محرمانه به شیعیان کمک کنم و تا آنجا که میتوانم گره از کار آنان باز کنم.
یکی از روزها، هارون عبّاسی لباس بسیار قیمتی را به من هدیه داد، من نیز آن لباس را برای امام کاظم (ع) فرستادم.
بعد از مدّتی نامهای از امام کاظم (ع) به دستم رسید، این نامه از مدینه به بغداد فرستاده شده بود. نامه را باز کردم. دیدم که امام در آن نوشته است: «تو الآن به این لباس نیاز داری».
من بسیار تعجّب کردم که چرا امام هدیه مرا پس فرستاده است، چند لحظه بعد، فرستاده هارون نزد من آمد و از من خواست سریع نزد هارون بروم.
وقتی نزد او رفتم دیدم که او بسیار غضبناک است. به من رو کرد و گفت:
ــ با آن لباس قیمتی که به تو دادم چه کردی؟
ــ آن لباس در خانه من است.
ــ هر چه زودتر آن را به اینجا بیاور.
ــ چشم.
به یکی از خدمتکاران خود گفتم که به خانهام برود و لباس را به اینجا بیاورد.
لحظاتی گذشت و آن خدمتکار بازگشت. لباس را از او گرفتم و تحویل هارون عبّاسی دادم، اینجا بود که خشم هارون فروکش کرد و گفت: «ای #علی_بن_یقطین! من هرگز سخن بدخواهان تو را قبول نخواهم کرد. بیا این لباس پیش تو باشد».
آن روز فهمیدم که ماجرا چه بوده است، وقتی من آن لباس قیمتی را برای امام کاظم (ع) فرستاده بودم، یک نفر از ماجرا باخبر شده بود و به گوش هارون رسانده بود، اگر امام کاظم (ع) آن لباس را برنمیگرداند حتما هارون مرا به قتل میرساند.
📗 الماس هستی، ص 123
@Gh_Manaviyat