#طرح_ترویج_کتابخوانی_شهید_ناصر_ترکان
#در_سنگر_کتاب
#معرفی_کتاب
🔸امام خامنهای مُدّ ظلّه العالی:
« شهادت، یعنی وارد شدن در حریم خلوت الهی و میهمان شدن بر سر سفرهی ضیافت الهی؛ این خیلی باعظمت است.»
📖 تنها برای لبخند
✳️ شرحی از حیات جهادی و عروج عارفانه مربی مجاهد شهید علی خلیلی
🔹 شهید علی خلیلی از آن شهدایی بود که قلب بسیاری از افراد را متوجه خودش کرد و عروج و حیاتی پرمعنا داشت. این اثر روایتهایی است از بهنام حشمدار که به نوعی در آن مقطع زمانی دوست و مربی علی خلیلی بوده است. تلاش نویسنده در جای جای خاطرات، ترسیم سیرِ رو به رشد علی در خلال مجاهدتها و ارائه تصویری روشن از سلوک دگرگونهی او پس از ماجرای جراحت است.
🔹 برشی از کتاب :
در روزگاری که یک دنیا به دروغ شعار زن زندگی آزادی سر می دهند، یک «خوش غیرت» برای دفاع از زن، زندگی، آزادی و نجات دو دختر از چنگال ۶مرد مست در شبی تاریک، شاهرگش را زیر تیغ می برد تا نشان دهد قهرمان کیست!!
رد خنجر بر حنجر او جاودانه شد!!
سپس مادر او، به درخواست شهید و در لحظات آخر حیات مادی او، قاتل را می بخشد تا داستان واقعی ما قهرمانی دیگر از جنس مادر داشته باشد...
✍به قلم #بهنام_حشمدار
💠 معاونت عملیات پایگاه شهید چمران
@Ketabkhaneh_keramat
┈ ••~ ❅❥🌷📚🌷❥❅~••┈
@Gharargah_mehshekan
#طرح_ترویج_کتابخوانی_شهید_ناصر_ترکان
#در_سنگر_کتاب
#کتاب_تنها_برای_لبخند
#ورق اول
🔸فروردین سال دهم آشنایی
🔹ماجرای این کتاب
از خواب پریدم چه خواب شیرین و نفسگیری، انگار شانه هایم سنگینی میکرد. شبیه کسی که کیسه ای بردوش دارد و باید آن را به منزلی برساند. سعی کردم تک تک لحظات خوابم را به یاد بیاورم از ترس آنکه ساعاتی بعد آن را فراموش کنم نشستم به نوشتن؛ امشب ۲۳ خرداد ۱۳۹۸ است. خواب آقا را دیدم دستشان را بوسیدم و گفتم ببخشید آقا سؤالی دارم از محضرتون. با بزرگواری :فرمود: «بفرمایید.» گفتم: «شما بارها از شهید حججی اسم آوردید و حتی با خانواده محسن دیدار داشتید ولی با اینکه شهید خلیلی شبیه شهید حججی در دل مردم جاگرفته اسمی از علی نیاوردید.» فرمودند: «بنده خیلی با این شهید بزرگوار آشنا نیستم.»
احساس خوب و بدی داشتم احساس خوب برای اینکه آقا را در خواب دیدم و دقایقی با ایشان هم کلام شدم و احساس بد به این خاطر که پنج سال از شهادت علی گذشته بود و من به هزار دلیل درست و نادرست کتاب خاطراتش را ننوشته بودم و حالا شهیدی که به عمق جان مردم راه یافته بود همچنان غریب و ناشناس بود و زیباییهای زندگی او به تصویر کشیده نشده بود با خود گفتم خب دوستان نزدیک علی باید اقدامی میکردند و قدم جلو می گذاشتند. انگار کسی درونم گفت: چرا خودت کاری نکردی؟ شاید آنها منتظر بودند تو قدمی برداری.
بار دیگر به خودم گفتم خب کتاب «نای سوخته» برای علی نوشته شده است. دیگر لزومی ندارد کتاب دیگری نوشته شود. پاسخ رسید که آن کتاب با همه زیبایی هایش بسیاری از خاطرات ناب را در دل خودش ندارد و دسترسی به این خاطرات نداشته است. بالاخره فهمیدم راه فراری نیست و باید دست به کار شوم تصمیم گرفتم آن دورۀ شش ساله آخر علی را به رشته تحریر درآورم حیات جهادی او که با چشمهایم شاهدش بودم. کتاب خاطرات علی آماده شد. اما در فهرست کتاب مطلبی با عنوان «عفو عظیم» قرار داده بودم که وقتی به آن مراجعه میکردید ذیل آن نوشته شده بود این بخش از کتاب در دست تهیه است. بله. نه من و نه هیچ کس دیگری از ماجرای بخشش ضارب علی اطلاعی نداشت. همه چیز در قلب مادرش بود و به کسی هم چیزی نمیگفت. من هم جرأت پرسیدن نداشتم چاپ کتاب متوقف شد و منتظر بودم تا فرجی حاصل شود و از غیب خبری برسد. مدتی گذشت و احساس کردم انگار شهید راضی نیست من این کتاب را بنویسم تا اینکه روز اول محرم گوشی ام زنگ خورد. دیدم تماس از شمارهٔ علی خلیلی است؛ پاسخ دادم. حاج خانم، مادر شهید خلیلی بود. جاخوردم مدتها بود که به خاطر ناخوش احوالی شان مزاحمشان نشده بودم و انتظار نداشتم ایشان تماس بگیرد. بعد از سلام و علیک فرمودند برای مراسمی در مصلای قم میخواهند به قم مشرف شوند و از من خواستند در این سفر همراهی شان کنم. معمولاً حاج خانم به سبب وقار و عزت نفسی که دارد از کسی درخواستی نمیکند؛ ولی این بارانگار از سوی علی مأمور شده بود تا برای من فرصتی ایجاد شود و درباره «عفو عظیم» از ایشان سؤالهایم را بپرسم. با کمال میل پذیرفتم و خدمتشان رسیدم این سفر شگفتی دیگری هم داشت که در خلال خاطرات به آن اشاره خواهم کرد؛ ولی اینکه حاج خانم قفل دهان گشودند و نه تنها دربارهٔ گذشت و بخشش ضارب بلکه دربارهٔ حالات عارفانه علی قبل از شهادت و شب آخر حیات دنیوی اش و همچنین دیداری که با علی پس از شهادت داشتند هم سخن گفتند. دستاورد بزرگی به دست آورده بودم و با اشک شوق کتاب را تکمیل کردم دوباره کتاب را برای انتشارات مختلف فرستادم. این بار نثر کتاب ایراد داشت و فرصتی برای دوباره نوشتن نداشتم. رهایش کردم و دوباره به ذهنم خطور کرد شاید اخلاص لازم برای این کار را ندارم و بهتر است اقدام .نکنم مدتی گذشت و چاپ کتاب معطل دوباره نویسی من بود نه فرصتش مهیا شد و نه انگیزه و امیدی برایم باقی مانده بود تا اینکه پس از چهار سال خواب علی را دیدم تا دیدمش گفت: «چیه حاجی؟ کم آوردی!» بغلش کردم آن قدر در آغوشش گریه کردم تا با حالت گریه از خواب پریدم تصمیم گرفتم خواب را برای حاج خانم تعریف کنم. از قضا همان روز ایشان تماس گرفت و گفت: «بنده خدایی دربارۀ شما خواب دیده خواستم براتون بگم شوکه شده بودم! با نگرانی گفتم: بفرمایید.
خواب دیدن شما تو بهشت زهرا کنار مزار ۷۲ تن هستید و من از دست شما ناراحتم و کتابی رو که شما باید به من بدید، من به شما میدم.
اتفاقاً من هم خواب علی رو دیدم.
برایشان تعریف کردم این شد که تصمیم گرفتم هرطور شده، این کتاب را به سرانجام برسانم حتی در این شرایط سخت بیماری فراگیر از خدا ملتمسانه خواستم اگر بناست عمرم تمام شود قدری مهلت دهد و اجل را به تأخیر بیندازد تا این وظیفه را انجام دهم. اکنون حاصل آن را تقدیم نگاه های پرمهرتان میکنم به امید آنکه قصور و تقصیرم را خدای شهدا بخشیده باشد.
💠 معاونت عملیات پایگاه شهید چمران
@Ketabkhaneh_keramat
┈ ••~ ❅❥🌷📚🌷❥❅~••┈
@Gharargah_mehshekan