#بهار
#سعدی_خوانی
درخت، غنـچـه برآورد و بلبلان مسـتند
جهان جوان شد و یاران به عیش بنشستند
حریف مجلس ما خود همیشه دل میبرد
علی الخصوص که پیرایهای بر او بستند
کسان که در رمضان چنگ میشکستندی
نسـیم گل بشـنیدند و توبه بشکسـتند
بساط سـبزه لگدکوب شـد به پای نشـاط
ز بس که عارف و عامی به رقص برجستند
دو دوست قدر شناسند عهد صحبت را
کـه مدّتی ببریدند و باز پیوستند
یکی درخت گل اندر فضای خلوت ماست
که سـروهای چمـن پیش قامـتش پسـتند
به سرو گفت کسی میوهای نمیآری
جواب داد که آزادگان تهی دستند
به راه عقل برفتند #سعدیا بسیار
که ره به عالم دیوانگان ندانستند
گفتم آهن دلی کنم چندی
ندهم دل به هیچ دلبندی
وان که را دیده در دهان تو رفت
هرگـزش گــوش نشـنود پنـدی
خاصه ما را که در ازل بودهست
با تو آمـیزشـیّ و پیـوندی
به دلت کز دلت به در نکنم
سختتر زین مخواه سوگندی
یک دم آخر حجاب یک سو نِه
تـا برآســـــــایـد آرزومـــــنــدی
همچنان پیر نیست مادر دهر
کـه بیاورد چـون تو فـرزندی
ریش فرهاد بهترک میبود
گر نه شیرین نمک پراکندی
کاشکی خاک بودمی در راه
تا مگر سایه بر من افکندی
چه کند بندهای که از دل و جان
نکـــند خـدمـــت خـــداونــدی
#سعدیا دور نیک نامـی رفت
نوبت عاشقیست یک چندی
✋