🐓🌞ﺧﺮﻭﺱ ﺯﺭﯼ 🌞🐓
ﻗﻮﻗﻮﻟﯽ ﻗﻮﻗﻮ ﺳﺤﺮ ﺷﺪ
ﺳﯿﺎﻫﯽ ﺩﺭﺑﺪﺭ ﺷﺪ
ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺩﻭﯾﺪﻧﺪ
ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻫﺎﺭﻭ ﭼﯿﺪﻧﺪ
ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺧﺎﻧﻢ ﺩﺭ ﺍﻭﻣﺪ
ﺑﺎ ﯾﮏ ﻃﺒﻖ ﺯﺭ ﺍﻭﻣﺪ
ﺗﺎ ﺷﺐ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺣﺎﺷﺎ
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﯿﺎﯾﻦ ﺗﻤﺎﺷﺎ
ﺭﻭﺑﺎﻫﻪ ﺩﻣﺶ ﺩﺭﺍﺯﻩ
ﺣﯿﻠﻪ ﭼﯽ ﻭ ﺣﻘﻪ ﺑﺎﺯﻩ
ﺗﺎ ﭼﺸﻢ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺑﺬﺍﺭﯼ
ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﺳﺮ ﻧﺪﺍﺭﯼ
ﻧﻪ ﺩﻝ ﺩﺍﺭﯼ ﻧﻪ ﺳﻨﮕﺪﻭﻥ
ﮐﻠﻪ ﭘﺎ ﺷﺪﯼ ﺗﻮ زندون
#شعر
🌞
🐓🌞
🌞🐓🌞
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈 کانال تربیت کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
#قصه_کودکانه
🐦🌿 پرنده سخنگو 🌿🐦
آفتاب از لابه لای شاخ و برگ درختان، بر زمین جنگل می تابید.
مرد صیاد طبق عادت همیشگی، آرام و بی صدا در لابه لای درختان راه میرفت تا جای مناسبی برای پهن کردن دام پیدا کند. بالاخره تصمیم گرفت تا دام خود را زیر بلندترین درخت جنگل پهن کند. روی دام را با برگ و خار و خاشاک پوشاند و مقداری دانه ی تازه بر روی برگها پاشید. آنگاه خود در گوشه ای پنهان شد و منتظر ماند.
پرنده ی کوچک، که مسافرت زیادی را پرواز کرده و بسیار خسته بود، بر روی یکی از شاخه های درخت نشست. از آن بالا چشمش به دانه های خوشمزه افتاد. بال هایش را باز کرد، از روی شاخه بلند شد و بر روی دام نشست. صیاد با گوش های تیزش، صدای خش خش برگها را شنید. بند دام را کشید و از مخفی گاه خود بیرون آمد. پرنده ی کوچک در میان دام بال و پر میزد. صیاد با دلخوری پرنده را در مشتش گرفت، نگاهی به منقار زیبا و پر و بال خوشرنگش انداخت. در دل با خود گفت: اگر چه کوچک است، ولی شاید مرد ثروتمندی پیدا شود و برای این پرنده ی زیبا پول خوبی به من بدهد...
در همین افکار بود که ناگهان پرنده به سخن در آمد: ای صیاد! من مشتی پر و استخوان بیشتر نیستم. مرا آزاد کن. صیاد با ناباوری پرنده را نگاه کرد و گفت: مگر تو میتوانی حرف بزنی؟ پرنده گفت: می بینی که می توانم. اگر مرا آزاد کنی سه پند به تو میدهم که ارزشی بسیار بیشتر از پولی دارد که از فروش من به دست میآوری...
اولین پند را در میان مشت تو میگویم. پند دوم را بر شاخهی درخت و آخرین پند را در آسمان. صیاد کمی فکر کرد و به پرنده گفت: حالا اولین پندت را بگو. اگر خوشم آمد، آزادت میکنم.
پرنده گفت: ای صیاد! هر وقت کسی حرفی به تو زد، درباره اش خوب فکر کن و بعد آن را باور کن. صیاد گفت: آفرین پرنده! آفرین! با این جثه ی کوچک عقل زیادی داری! برو، ولی دو پند دیگر یادت نرود. آنگاه مشتش را باز کرد.
پرنده پرواز کرد و بر روی شاخه ی درخت نشست و گفت: پند دوم من این است: برای آنچه که از دست رفته غصه نخور و خودت را آزارنده. صیاد سری تکان داد و لبخند زد.
پرنده آماده ی پرواز شد ولی ناگهان بالهایش را بست و گفت: راستی! فراموش کردم راز مهمی را به تو بگویم. در چینه دان من جواهری بزرگ و قیمتی قرار دارد که وزن آن پانصد گرم است. اگر مرا رها نمیکردی، با به دست آوردن آن جواهر زندگیت زیر و رو میشد و از ثروتمندترین مردان دنیا میشدی...
صیاد با شنیدن این حرف دو دستی بر سر خود زد و شروع به ناله و زاری کرد: ای پرنده ی حقه باز. تو مرا گول زدی و با دادن پندهای بی ارزش از دستم فرار کردی. بر گرد! من آن جواهر را می خواهم. پرنده بی اعتنا به داد و فریادهای صیاد، بالهایش را گشود و پرواز کرد. صیاد فریاد زد.: حداقل پند سومت را بگو. زیر قولت نزن. پرنده بالا سر صیاد چرخی زد و گفت: به تو نگفتم برای آنچه که از دستت رفت غصه نخور؟ آیا گوش کردی؟ صیاد کمی آرام شد و به فکر فرو رفت.
پرنده ادامه داد: به تو گفتم اگر حرفی شنیدی، در مورد آن خوب فکر کن و بعد باور کن؟
آیا تمام جثه ی من پانصد گرم میشود که جواهری پانصدگرمی در چینه دانم جا بگیرد؟ چرا بدون فکر، حرف مرا باور کردی؟
صیاد سرش را به زیر انداخت و آرام گفت: راست میگویی! چه زود پندهایت را فراموش کردم... و ادامه داد: حالا پند سومت را بگو.
قول میدهم که به آن خوب عمل کنم. پرنده در حالی که اوج میگرفت گفت: آیا به آن دو پند عمل کردی که پند سوم را بگویم؟ نصیحت کردن انسان نادانی مثل تو، مثل بذر کاشتن در زمین شوره زار است...
آنگاه آنقدر در آسمان بالا رفت که چشم های صیاد، دیگر او را ندید.
#قصه_متنی
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈 کانال تربیت کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
من امام کاظم (ع) را دوست دارم_صدای کل کتاب_382106-mc.mp3
12.57M
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
🌃 قصه شب 🌃
🌼 من امام کاظم علیه السلام را دوست دارم
#انتشار_دهید
🌸🖤🌸🖤🌸🖤🌸
کانال تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#شهادت_امام_موسی_بن_جعفر_ع
#شعرکودکانه
بمناسبت شهادت امام
موسی کاظم علیه السلام
🌸🏴🍃🕌🌱🌸
🔸شعر
﴿ امامِ هفتمِ ما ﴾
✨🍃✨
🌼 امامِ هفتمِ ما
🌱 که قلب مهربان داشت
🌸 آیهی کاظمَ الغیظ
🌱 همیشه بر زبان داشت
🌸🍃
🌼 این آیه تا به آخر
🌱 عطرِ گلابِ نابه
🌸 وقتی که خونده میشه
🌱 خشم وغضب میخوابه
🌸🍃
🌼 صبوریِ امامم
🌱 معروفه تویِ عالَم
🌸 خشمو فرو میبردن
🌱 تا غصهها بشه کم
🌸🍃
🌼 خوشنودیِ خدا هم
🌱 همیشه در همینه
🌸 که دور بشهغضب تا
🌱 شادی بهجاشبشینه
🌸🍃
🌼 امامِ هفتمِ ماست
🌱 الگویِ هر مسلمان
🌸 زیارتش توو دنیاست
🌱 همیشه آرزومان
🌸🍃
🌼 ضریحِ باصفاشون
🌱 توو کاظمینه آقا
🌸 زیارتش خدایا
🌱 نصیبمون بفرما
🌸🌼🍃🌼🌸
شاعر سلمان آتشی
🌸🕌🏴🌸
#شهادت_امام_کاظم_ع
#بیستوپنجم_ماه_رجب_۱۸۳__قمری
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈 کانال تربیت کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
#قصه_کودکانه
🐏🌿 همان آب گوسفندان را برد🌿🐏
در یک روستای خوش آب و هوا مردی روستایی به نام قلی زندگی میکرد. قلی گوسفندان بسیاری داشت، آب و هوای خوب و گیاهان بسیاری که در دامنه کوههای روستا روییده شده بود باعث چاق شدن گوسفندان و زیاد شدن شیر آنها شده بود. او با فروش یر گوسفندان میتوانست زندگی خوبی داشته باشد.
اما از آن جایی که مرد طماع و خسیسی بود. هر روز وقتی شیرگوسفندان را میدوشید. شیر را کاسه به کاسه در سطل میریخت و به هر کاسه شیر یک کاسه آب اضافه میکرد و میفروخت و چند برابر قیمت واقعی سود میبرد.
زنش هر روز التماس میکرد که دست از این کار بردارد و آب را داخل شیر نریزد. اما قلی به او میخندید و به شوخی میگفت:
«شیر گوسفندان من مثل ماست سفت و غلیظ است باید کاری کنم تا برای مردم قابل خوردن شود.» قلی هر روز آب بیشتری داخل شیرها میریخت و پول بیشتری به دست میآورد.
روز به روز وضع زندگی قلی بهتر و بهتر میشد و هر روز گوسفندی به گوسفندان او اضافه میشد.
تا جایی که برای گلهاش شبانی گرفت. هر روز صبح شبان گله ی بزرگ قلی را به بالای تپه میبرد و شب گله را به قلی تحویل میداد. چند کارگر هم شیر گوسفندان را به شهر میبردند و می فروختند.
یک روز که قلی در خانه نشسته بود و پول های بادآورده را میشمارد ابرهای سیاه، آسمان را پوشاند رعد و برقی زده شد وباران سیل آسا شروع به باریدن کرد. کمکم باران تبدیل به سیل شد. هنوز ساعتی نگذشته بود که شبان، بر سرزنان و فریاد کنان از راه رسید.
قلی سراسیمه به حیاط دوید و سراغ گوسفندانش را از شبان گرفت، شبان همانطور که به سر و صورت خودش میزد گفت: «قلی آقا در دامنه ی کوه نشسته بودم که سیل عظیمی آمد و همه گوسفندان را برد. من هم به زور خودم را نجات دادم.
حتی یک گوسفند هم زنده نمانده.» زن قلی با شنیدن صدای شبان به حیاط آمد و گفت: «قلی چرا اینقدر ناراحتی؟ یادت میآید چقدر آب توی شیر ریختی همان آبها جمع شد و گله ات را برد تو با دست خودت گله ات را نابود کردی!»
#قصه_آموزشی
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈 کانال تربیت کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
گنج.mp3
42.71M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌸عنوان: گنج
🌼از قصه های مثنوی معنوی
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸ســــلام
🍏صبح چهارشنبه تون زیبـا
🌸و لحظات زندگیتون
🍏گرم از عشق و محبت
🌸امیدوارم امروز
🍏لبخند شیرین روی لباتون
🌸شادی توی دلهاتون
🍏آرامش توی قلبهاتون
🌸و خدا یار و یاورتان باشه
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈 کانال تربیت کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
💕💕💕💕💕
#قصه
مورچه_شکمو
🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
روزی روزگاری ، یک مورچه برای جمع کردن دانه های جو از از راهی عبور می کرد که نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد ولی کندو بر بالای سنگ بزرگی قرار داشت. مورچه هر چه سعی کرد از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد که نشد. دست و پایش لیز می خورد و می افتاد.
هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد:«ای مردم، من عسل می خواهم، اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا به کندوی عسل برساند یک دانه جو به او پاداش می دهم.»
یک مورچه بالدار در هوا پرواز می کرد. صدای مورچه را شنید و به او گفت:«نبادا بروی ... کندو خیلی خطر دارد!»
مورچه گفت:«نگران نباش، من می دانم که چه باید کرد.»
مورچه بالدار گفت:«اگر به کندو بروی ممکن است زنبورها نیشت بزنند»
مورچه گفت:«من از زنبور نمی ترسم، من عسل می خواهم.»
بالدار گفت:«عسل چسبناک است، دست و پایت گیر می کند.»
مورچه گفت:«اگر دست و پا گیر می کرد هیچ کس عسل نمی خورد.»
بالدار گفت:«خودت می دانی، ولی بیا و از من بشنو و از این هوس دست بردار، من بالدارم، سالدارم و تجربه دارم، به کندو رفتن برایت گران تمام می شود و ممکن است خودت را به دردسر بیندازی.»
مورچه گفت:«اگر می توانی مزدت را بگیر و مرا برسان، اگر هم نمی توانی جوش زیادی نزن. من بزرگتر لازم ندارم و از کسی که نصیحت می کند خوشم نمی آید.»
بالدار گفت:«ممکن است کسی پیدا شود و ترا برساند ولی من صلاح نمی دانم و در کاری که عاقبتش خوب نیست کمک نمی کنم.»
مورچه گفت:«پس بیهوده خودت را خسته نکن. من امروز به هر قیمتی شده به کندو خواهم رفت.»
بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشید:«یک جوانمرد می خواهم که مرا به کندو برساند و یک جو پاداش بگیرد.»
مگسی سر رسید و گفت:«بیچاره مورچه، عسل می خواهی ؟ حق داری، من تو را به آرزویت می رسانم.»
مورچه گفت:«ممنونم ، خدا عمرت بدهد. به تو می گویند «جانور خیرخواه!»
مگس مورچه را از زمین بلند کرد و او را به بالای سنگ نزدیک کندو رساند و رفت.
مورچه خیلی خوشحال شد و گفت:«به به، چه سعادتی، چه کندویی، چه بویی، چه عسلی، چه مزه یی، خوشبختی از این بالاتر نمی شود، چقدر مورچه ها بدبختند که جو و گندم جمع می کنند و هیچ وقت به کندوی عسل نمی آیند.»
مورچه قدری از اینجا و آنجا عسل را چشید و جلو رفت. تا اینکه دید ای دل غافل میان حوضچه عسل رسیده و دست و پایش به عسل چسبیده و دیگر نمی تواند از جایش حرکت کند.
هرچه برای نجات خود کوشش کرد نتیجه ای نداشت. آن وقت فریاد زد:«عجب گیری افتادم، بدبختی از این بدتر نمی شود، ای مردم، مرا نجات بدهید. اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا از این کندو بیرون ببرد دو عدد جو به او پاداش می دهم.»
مورچه بالدار که در راه بازگشت به خانه بود، ناگهان صدای مورچه را شنید و با عجله خودش را به کندوی بالای سنگ رساند و دید مورچه میان کندوی عسل گرفتار شده است. دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت: «نمی خواهم تو را سرزنش کنم اما هوسهای زیادی مایه گرفتاری است. این بار بختت بلند بود که من سر رسیدم ولی بعد از این مواظب باش پیش از گرفتاری نصیحت گوش کنی و از مگس کمک نگیری. مگس همدرد مورچه نیست و نمی تواند دوست خیرخواه او باشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
اولین کانال تخصصی و تربیتی قصه های کودکانه در پیام رسان ایتا 👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
عید گل و گلاب_صدای اصلی_91648-mc.mp3
9.9M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌸عنوان: عید گل و گلاب
🍃روز عید مبعث بود و پدربزرگ داشت باغچه ی گل را مرتب
کرد.
ریحانه کوچولو توی باغچه بود که صدایی را شنید.گل سرخ بود که ریحانه را صدا کرده بود. او دلش میخواست در مهمانی عید مبعث شرکت کند. ریحانه به پدربزرگ گفت که گل سرخ دلش میخواهد در میهمانی شرکت
کند اما پدربزرگ پیشنهاد دیگری به ریحانه کوچولو کرد...
🌼این برنامه به مناسبت عید مبعث تهیه و تولید شده است.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#شعر
از نور یه فرشته
روشن شده آسمون
اومده از اون بالا
برای ما یه مهمون
فرشته هست جبرئیل
تو یک غار پر از نور
میگه بخون محمد (صلی علی الله علیه واله)
هستی تو از بدی دور
بخون به نام خدا
پروردگار جهان
تویی رسول خدا
راهنمای مردمان
بیست و هفت رجب شد
روز مبعث ، عید ما
باید همیشه این روز
جشنی کنیم ما برپا
#باران
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودک
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#شعر_قصه
﴿پیامبر و رعایتِحقوقِهمسایه﴾
صلی الله علیه و آله و سلم
تویِ مدینه یک نفر یهودی
کهداشت با پیغمبرِمون عداوت
🌱
وقتی میدید پیامبرِخدا هست
درحالِ رفتن به نمازْجماعت
🌱
با ریختنِ خاکستر از پشتِ بام
هرروزمیکرد به آقامون جسارت
🌱
حتی یه بار سر و لباسِ حضرت
سوخته بود ازذغالو اون حرارت
🌱
اگرچه شد رسولِ ما اذیّت
اما نکرد یه بار از او شکایت
🌱
سهروزگذشتو حضرتِمحمد ص
دیدنکهنیستیهودیطبقِعادت
🌱
جویایِ احوالِش شدن توو کوچه
گفتنکجاست رفیقِ با نجابت؟!
🌱
رفیقِ ما کهنیستسرِ قرارش
سه روزه انگار رفته استراحت
🌱
خبردادن افتاده تویِ بَستر
مریضه و نداره جون و طاقت
🌱
فرمود رسولِمصطفی محمد ص
میریم به منزلش واسه عیادت
🌱
خدا میخواد بریم عیادتِش ما
که حقِ همسایه بشه رعایت
🌱
همسایه بر همسایه حقی داره
یکیش ملاقاتیه و عیادت
🌱
پیامبرِ خدا کنارِ بیمار
نشست وگفت خدا بده شفایت
🌱
وظیفه بود بیام بپرسم احوال
واسَت بخواهم از خدا سلامت
🌱
وقتی شنید کلامِ خوشگوارش
تویِ دلش یه لحظه شد قیامت
🌱
با این گذشت و عفو ومهربونی
یهودی شد به دینِحق هدایت
🌱
با راهنماییِ پیامبرِ ما
گفت او شهادتَینو خیلیراحت
🌱
یعنی به جز«اَلله» نمی پرستیم
پیغمبرِ ما هستی تا قیامت
🌱
فرمود رسولِ مصطفی نهایت
خوشا بهحالِ تو بهشته جایت
🍃شاعر :سلمان آتشی
#رفتار_زیبای_پیامبر_ص
#محبت_به_همسایه_یهودی
#گذشت_و_مهربانی
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈 کانال تربیت کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه