عید گل و گلاب_صدای اصلی_91648-mc.mp3
9.9M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌸عنوان: عید گل و گلاب
🍃روز عید مبعث بود و پدربزرگ داشت باغچه ی گل را مرتب
کرد.
ریحانه کوچولو توی باغچه بود که صدایی را شنید.گل سرخ بود که ریحانه را صدا کرده بود. او دلش میخواست در مهمانی عید مبعث شرکت کند. ریحانه به پدربزرگ گفت که گل سرخ دلش میخواهد در میهمانی شرکت
کند اما پدربزرگ پیشنهاد دیگری به ریحانه کوچولو کرد...
🌼این برنامه به مناسبت عید مبعث تهیه و تولید شده است.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#شعر
از نور یه فرشته
روشن شده آسمون
اومده از اون بالا
برای ما یه مهمون
فرشته هست جبرئیل
تو یک غار پر از نور
میگه بخون محمد (صلی علی الله علیه واله)
هستی تو از بدی دور
بخون به نام خدا
پروردگار جهان
تویی رسول خدا
راهنمای مردمان
بیست و هفت رجب شد
روز مبعث ، عید ما
باید همیشه این روز
جشنی کنیم ما برپا
#باران
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودک
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#شعر_قصه
﴿پیامبر و رعایتِحقوقِهمسایه﴾
صلی الله علیه و آله و سلم
تویِ مدینه یک نفر یهودی
کهداشت با پیغمبرِمون عداوت
🌱
وقتی میدید پیامبرِخدا هست
درحالِ رفتن به نمازْجماعت
🌱
با ریختنِ خاکستر از پشتِ بام
هرروزمیکرد به آقامون جسارت
🌱
حتی یه بار سر و لباسِ حضرت
سوخته بود ازذغالو اون حرارت
🌱
اگرچه شد رسولِ ما اذیّت
اما نکرد یه بار از او شکایت
🌱
سهروزگذشتو حضرتِمحمد ص
دیدنکهنیستیهودیطبقِعادت
🌱
جویایِ احوالِش شدن توو کوچه
گفتنکجاست رفیقِ با نجابت؟!
🌱
رفیقِ ما کهنیستسرِ قرارش
سه روزه انگار رفته استراحت
🌱
خبردادن افتاده تویِ بَستر
مریضه و نداره جون و طاقت
🌱
فرمود رسولِمصطفی محمد ص
میریم به منزلش واسه عیادت
🌱
خدا میخواد بریم عیادتِش ما
که حقِ همسایه بشه رعایت
🌱
همسایه بر همسایه حقی داره
یکیش ملاقاتیه و عیادت
🌱
پیامبرِ خدا کنارِ بیمار
نشست وگفت خدا بده شفایت
🌱
وظیفه بود بیام بپرسم احوال
واسَت بخواهم از خدا سلامت
🌱
وقتی شنید کلامِ خوشگوارش
تویِ دلش یه لحظه شد قیامت
🌱
با این گذشت و عفو ومهربونی
یهودی شد به دینِحق هدایت
🌱
با راهنماییِ پیامبرِ ما
گفت او شهادتَینو خیلیراحت
🌱
یعنی به جز«اَلله» نمی پرستیم
پیغمبرِ ما هستی تا قیامت
🌱
فرمود رسولِ مصطفی نهایت
خوشا بهحالِ تو بهشته جایت
🍃شاعر :سلمان آتشی
#رفتار_زیبای_پیامبر_ص
#محبت_به_همسایه_یهودی
#گذشت_و_مهربانی
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈 کانال تربیت کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
#قصه_کودکانه
🌸روشن ترین شب خدا
به مناسبت عید مبعث (۲۷ رجب)
🍃نویسنده:محمد علی دهقانی
کوه یک تپه صخره ای بود که از سنگهای سخت و محکم شکل گرفته بود و بالا رفتن از آن آسان نبود. در بالای کوه غاری کوچک و کم عمق به چشم می خورد. ارتفاع دهانه غار به حدی بود که یک آدم معمولی میتوانست به حالت ایستاده وارد آن شود، بی آن که سرش به سقف غار بخورد درازی و عمق غار به اندازه ای بود که یک نفر آدم معمولی به راحتی میتوانست در میان آن دراز بکشد و استراحت کند. غار «حرا» محل خلوت کردن محمّد مصطفی (ص) و راز و نیاز او با پروردگار بود جایی که بعد از سی و پنج سالگی پیامبر هر سال، یک ماه تمام به آغوش آن پناه میبرد . دیگر این کار هر ساله او شده بود که شب اوّل ماه رمضان، غذای کمی با خودش بردارد و راه غار را در پیش بگیرد فاصله زیادی میان خانهٔ محمد و خدیجه، با کوه و غار «حرا» نبود ،خدیجه با نگاهی مهربان شوهرش را تا دور دست بدرقه میکرد. او زن بسیار عاقل و هوشیاری بود و خیلی خوب میدانست که همسرش بیشتر از هر چیز دیگر در این دنیا به همین خلوت و تنهایی احتیاج دارد. او محمد را از جان و دل دوست می داشت و حاضر بود با صبر و حوصله تا سحر منتظر بازگشت او بماند. محمد (ص)، تمام ماه رمضان را تنها در غار حرا به سر میبرد. تفکر در رازهای آفرینش و نیایش پروردگار ،جهان در آن غار کوچک و تاریک بهترین و زیباترین لحظه های زندگی او را رقم میزد وقتی که ماه رمضان به آخر میرسید، محمد (ص) از غار بیرون می آمد با قدمهای آرام از کوه سرازیر میشد و راه شهر را در پیش می گرفت. اما قبل از آن که به خانه برگردد کنار خانه کعبه میرفت و چند بار به آن طواف میکرد و تسبیح و ستایش خدای ابراهیم (ع) را می گفت. گاهی محمّد (ص) در خانه با همسرش ،خدیجه از لحظه های تنهایی غار حرف می زد. از شور و حال ،نیایش از لذت تفکر در رازهای آفرینش و از احساس شیرین خودش در لحظه های خاص می گفت. خدیجه مثل یک زن دلسوز و مهربان به حرفهای شوهرش گوش میداد و سعی میکرد با تمام وجود او را بفهمد هر چه
می گذشت، شور و هیجان محمّد (ص) بیشتر میشد کم کم خدیجه احساس کرد که همسرش آرام و قرار ندارد. یک جور احساس شادمانی غریب تمام وجود مرد را پر کرده بود .محمد مثل یک تکه نور و آتش شده بود ، خدیجه این نشانه ها را میدید و میفهمید
،اما نمی دانست چه باید بکند فقط احساس میکرد که باید اتفاق بزرگی در راه باشد.
محمد (ص) قدم به چهلمین سال زندگی اش گذاشته بود حالا دیگر غیر از ماه رمضان او از هر فرصتی برای رفتن به غار حرا استفاده میکرد؛ ،شعبان ،رجب ذیحجه و هر وقت دیگر .
#ادامه_دارد...
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈 کانال تربیت کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
یک اتفاق خوب _صدای اصلی_462504-mc.mp3
9.91M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌸عنوان: یک اتفاق خوب
🐘در یک جنگل قشنگ، فیل خاکستری بزرگ و پرزوری زندگی میکرد که همه ی حیوانات جنگل از دستش کلافه شده بودند.
👆بهتر است ادامه ی داستان را بشنوید.
کانال قصه های تربیتی کودکانه به ترویج فرهنگ قصه گویی برای کودکان در بین والدین و تقویت شادابی و روحیه ی کودکان کمک
میکند.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔸#شعر_قصه
﴿ بخاطرِ حق الناس ﴾
پیامبراسلامص یکشب
تا صبح خواب نرفتند.
🌸🌼🍃🌼🌸
یه شب پیمبرِ عزیزِ اسلام
آمد برون از مسجد و جماعت
🌱
رسید به مردِ مؤمنی که او بود
اهلِ حساب کتاب و با درایت
🌱
کرد او سلامِ گرم و مردِ مؤمن
گفت السلام ای جانِ من فدایت
🌱
گشتم به دنبالِ فقیر و محتاج
اما ندیدم فردی اهلِ حاجت
🌱
یا مصطفی این را بده به محتاج
قربانِ لطف و مهر و هم وفایت
🌱
بود آن زکاتِ مالْ ظرفی از جو
یک صاعِ جو بر طبقِ این روایت
🌱
یعنی سه کیلو سهمِ مستمندان
بشنو به دقت باقیِ حکایت
🌱
آن شب نشد پیدا چو مستمندی
مجبورشد «احمد» که در نهایت
🌱
آرَد همین یک صاعِ جو به منزل
امّا ندارد او خیالِ راحت !!!
رفت از پیمبر هم قرار و آرام
پایانگرفت آن خواب واستراحت
🌱
میگفت یا رب دائمی نباشد
این زندگی و صِحّت و سلامت
🌱
ای وایِ من امشب اگر بمیرم
بر عهدهام میمانَد این امانت
🌱
پرسی اگر از حقِ مستمندان
پاسخ چه دارم محشر وقیامت؟
🌱
اهلِ جهنم میشود مُسلَّم
هرکس کند در مالها خیانت
🌱
والعصر خواندهام که تا بدانم
انسان بُوَد همّیشه درخسارت
🌱
زلزال خواندهام که تا بدانم
باشد حسابِ ذره در قیامت
🌱
یارب به فضلولطفِ خودببخشا
بنده ندارد طاقتِ عدالت
🌱
باشدبه پیشِچشمم اینحکایت
تا حقِ مردم را کنم رعایت
🍃شاعر:سلمان آتشی
#پیامبر_عزیز_اسلام
#رعایت_حقالناس
#عید_مبعث_مبارک
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈 کانال تربیت کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
#قصه_کودکانه
🌸روشن ترین شب خدا
به مناسبت عید مبعث (۲۷ رجب)
#قسمت_دوم
🍃نویسنده:محمد علی دهقانی
یک شب نیمه شب ناگهان از خواب پرید در بستر خود نشست و به دور و برش نگاه کرد ،خدیجه هم بیدار بود و او را نگاه میکرد.
محمد (ص) به آرامی شروع به صحبت کرد خدیجه این شبها خوابهای عجیبی میبینم. در خوابهایم یک جور روشنایی مخصوص دیده میشود به گمانم همۀ خوابهایم راست در می آید. خدیجه! من از «هبل *» بیزارم و میدانم که خدای ابراهیم هم از هبل بیزار است ...»
****
#عادت
شب بیست و هفتم ماه رجب بود، در سال چهلم «عام الفیل .** » محمّد (ص) به رسم و خیلی از شبهای دیگر به غار حرا رفته بود آن شب خودش را در عبای بلندی پیچیده بود و به حالت نیمه دراز کشیده در دنیایی بین خواب و بیداری به سر می برد انگار دوباره یکی از همان رؤیاهای زیبا و باشکوه به سراغش آمده بود که لبخندی شیرین روی لبهایش نشسته بود.
ناگاه صدای بلندی در غار طنین انداخت . محمد!
غار تاریک بوی عطر خدا را گرفت.
چشم هایش را باز کرد ،نور خیره کننده ای تمام فضای تاریک غار را روشن کرده بود. چشم ها را با دست مالید لحظه ای هر دو چشم خود را بست و دوباره باز کرد.
نه خواب نمیدید چشمهایش را باور کرد به راستی خورشیدی در دل تاریک غار طلوع کرده بود، صدا دوباره بلند شد «بخوان» ،ناگهان محمّد (ص) در مقابل خود، پارچه ابریشمی نرم و لطیفی را آویخته دید که روی آن با خط طلایی بسیار زیبایی کلماتی نوشته شده بود، نگاه محمد (ص) از روی پارچه ابریشمی بالا رفت و در میان هاله ای از نور موجود بسیار زیبایی را دید که صورتی شبیه صورت انسان داشت با قامتی بلند و کشیده و دو بال بزرگ بر سر .
از چهره اش نور خیره کننده ای میبارید که توان دیدن را از چشمهای محمّد (ص) میگرفت، موجود نورانی، پارچه ابریشمی را آرام تکان داد و گفت: «بخوان!» محمد (ص) گفت: من خواندن نمیدانم.» موجود نورانی، که کسی جز جبرئیل نبود، گفت: «بخوان!» محمد (ص) سرش را تکان داد و بار دیگر گفت: چه بخوانم؟ آخر من خواندن نمیدانم!»
جبرئیل بالهایش را روی شانه های محمّد گذاشت و فشارداد، به طوری که نزدیک بود محمد از حال برود خواست فریاد بزند، اما انگار زبانش قفل شده بود.
در این وقت دوباره صدای آشنای فرشته در غار طنین انداخت بخوان به نام پروردگارت که خلق کرد انسان را از یک قطره خون بسته آفرید بخوان و بدان) (که پروردگار تو گرامی ترین بزرگواران است. او کسی است که انسان را با قلم علم آموخت. چیزهایی را به انسان آموخت که پیش از آن نمی دانست... ***»
جبرئیل میخواند و قلب پیامبر مثل چشمه در جوش و خروش افتاده بود. جبرئیل خواند محمد (ص)خواند .
آبشاری از آیه های قرآن در فضای غار جاری شد.
#توضیحلت
*هبل: نام یکی از بتهای معروف که قبل از ظهور دین اسلام در خانه کعبه بود.
**عام الفيل: (سال فیل) همان سال که ابرهه» با سپاهی به مکه حمله کرد تا خانه کعبه را خراب کند و سال تولد پیامبر اکرم (ص).
***سوره علق آیه های ۱ تا ۵
#پایان
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈 کانال تربیت کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
تصمیم های خوب _صدای اصلی_462503-mc.mp3
9.98M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌼 تصمیم های خوب
🌸یک روز درسا کوچولو و مامانش رفتند تا لباس نو بخرند. وقتی وارد فروشگاه بزرگ لباس شدند.
بهتر است ادامه ی داستان را
بشنوید.
کانال قصه های کودکانه به ترویج فرهنگ قصه گویی برای کودکان در بین والدین و تقویت شادابی و روحیه ی کودکان کمک میکند.
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
⭐️☀️ سلام آقا ☀️⭐️
سلام من به آقایی، که خیلی مهربونه
صاحب هر زمانه و صاحب این زمینه
آقای ما امیر این عالم و این جهانه
اون آخرین امام ما، امید شیعیانه
حضرت صاحب زمانه
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🌿🍄 آقای زرافه 🍄🌿
چند روزی بود که آقا زرافه به جنگل آمده بود. حیوانات با دیدن او پا به فرار می گذاشتند و می رفتند.
به خاطر این که ازش خیلی می ترسیدند. آن روز زرافه کمی برگ درخت خورد و راه افتاد. همین طور که می رفت، به خرگوش و دوستانش رسید.
سنجاب و راسو تا زرافه را دیدند فرار کردند و به خرگوش گفتند: خرگوشک، بدو فرارکن. خال خالی می خواد تورو بخوره. خرگوشک برگشت و زرافه را دید. او شنیده بود که چند روزی است حیوانات از دست زرافه فراری هستند. خرگوشک اصلا نترسید فقط کمی عقب رفت.
سنجاب به راسو گفت: وای خرگوشک گیر افتاد. بریم حیوانات جنگل را بیاریم و با هم خرگوشک را از دست این غول نجات بدیم. کمی بعد حیوانات جمع شدند از دور خرگوشک را دیدند که نزدیک زرافه بود. فیل گفت: پشت سر من بدوید با هم بریم سر این غول گردن درازو خرگوش را نجات بدیم. آن ها هم همین کار رو کردند.
فیل با خرطومش داد بلندی کشید و به طرف زرافه دوید، حیوانات دیگر هم پشت سرش حرکت کردند. فیل بلند داد زد: برو کنار که می خواهیم به حساب این غول برسیم. خرگوش دید که ای وای! دوستانش چه با سرعت به طرف آن ها می آیند.
خرگوشک رو به روی آن ها ایستاد و گفت، صبر کنید. صبر کنید. فیل با شنیدن این حرف گفت: چی شده؟ما این غول را می خواهیم از بین ببریم. خرگوشک گفت: این غول نیست.زود قضاوت نکنید. این زرافه مهربون اومده در جنگل بمونه. می تونه برای شما از برگ درخت بلند برگ و میوه بچینه. تازه گفته که می تونه با بچه ها بازی کنه تا شما به کاراتون برسید.
همه به زرافه نگاه کردند ،با حرف های خرگوشک مهربانی را در چشمان زرافه دیدند. دو قطره اشک از چشمان زرافه چکید و حیوانات جلو رفتند و دست دوستی به زرافه دادند.
#قصه_متنی
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈 کانال تربیت کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
بازی جوجه ها_صدای اصلی_414570-mc-mc.mp3
9.63M
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
🌃 قصه شب 🌃
🌼بازی جوجه ها 🐔
🌸🌸🌸🌸
کانال تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4