eitaa logo
قصه های کودکانه
34.7هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
917 ویدیو
324 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
آرزوی چتر_صدای اصلی_62685-mc.mp3
3.75M
🌸 آرزوی چتر ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🍃❤️ هدیه های خط خطی ❤️🍃 سلام دوستان ، داستان امروز ما درباره هدیه های خداست که باید مواظب آن ها باشیم وآن ها را هدر ندهیم، اسراف نکنیم تا خدا نعمت هایش را برای ما بیش تر کند... یکی بود یکی نبود... دیروز به سینا کوچولو، پسر همسایه مان، یک کتاب داستان هدیه دادم. سینا زود کاغذ کادو را پاره کرد و با خودکار تمام کتاب را خط خطی کرد. خیلی خودم را نگه داشتم تا سرش داد نزم جلو نپرم، و خودکار را از دستش نگیرم. پیش خودم گفتم: به من چه... مال خودش است. ولی خیلی ناراحت شدم. همان روز پیش بابا بزرگ رفتم و برایش تعریف کردم. بابا بزرگ دستی به سرم کشید و گفت: تو حق داری ناراحت باشی. وقتی به کسی هدیه ای می دهیم دوست داریم قدر آن را بداند و خرابش نکند. بعد سیبی را که نصف کرده بود خورده بودم، را به دستم داد و گفت: باید حواسمان باشد، از هر چیزی که به دستمان می رسد درست استفاده کنیم. این سیب هم هدیه خداست مگر نه؟ شب موقع شام، دانه های برنج ته بشقابم را تا آخر خوردم. وقتی مسواک زدم شیر آب را تا آخر باز نگذاشتم. ماه را که توی آسمان دیدم چراغ اتاق خوابم را خاموش کردم. و توی دلم گفتم: خدایا... کمکم کن تا هدیه هایت را خط خطی نکنم. بچه های عزیز شما با هدیه های خداوند چه کار می کنید؟ ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
هدایت شده از تربیت کودکانه
😘فرزندم، دلبندم ،عزیزتر از جانم از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم. این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون می‌ریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم... 😭امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آغوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها و سالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد... تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم... شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...! این روزها فهمیدم باید از تک تک لحظه هایم لذت ببرم. 🌼🍃🌼 👈 کانال تربیتی کودکانه @ghesehaye_koodakaneh
موتور کوچولو_صدای اصلی_62689-mc.mp3
3.88M
🛵 موتور کوچولو موتور کوچولو صبح زود بیدار شد و مثل همیشه راهی کوچه و خیابان ها شد. موتور کوچولو صدای قام قام درآورد و توی خیابان ها چرخید و به هر کس و هر چیزی که رسید قام قام کرد و گاز داد و همه را ترساند تا اینکه به یک چراغ قرمز رسید. بهتره ادامه قصه را بشنوید👆 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼سه شنبتون بخیر 🌸امـروزتـان پـراز بـهترینها 🌼زندگیتان پـرازبـاران بـرکت 🌸دلتان پـرازنغمه‌های خوش زندگی 🌼وجاده زندگيتان پـراز 🌸شکوفه های سلامتی وتندرستی 🌼نگـاه خــدا هـمراه لحظه هایتان 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
‍ 🍎🍏 سیب کال و ماهی قرمز 🍏🍎 یک سیب کال کوچولو روی شاخه بالایی یک درخت نشسته بود. از تنهایی خسته بود. از آن بالا، رودخانه را تماشا می‌کرد. رودخانه از درخت سیب، دور بود. توی آن یک ماهی قرمز شنا می‌کرد. سیب کال، ماهی را دید. داد زد: «سلام ماهی قرمزه! با من دوست می‌شوی؟» ماهی قرمز سر و دمش را تکان داد. سیب کال خوشحال شد. در همان وقت، یک کلاغ سیاه آمد و روی درخت سیب نشست. سیب کال به او گفت: «آقا کلاغه، بی‌زحمت یک نوک به شاخه من بزن تا بیفتم پایین، قل بخورم روی زمین، برسم به رودخانه، پیش دوستم ماهی قرمزه.» کلاغه گفت: «قبول می‌کنم به یک شرط. اول یک نوک به خودت می‌زنم، بعد یک نوک به شاخه‌ات می‌زنم.» سیب کال قبول کرد. کلاغه یک نوک به سیب زد و گفت: «به به، چه خوشمزه‌ای !» بعد هم یک نوک به شاخه سیب زد و گفت: «حالا برو پایین!» سیب کال از شاخه افتاد پایین. قل خورد روی زمین. رفت رفت و رفت. یک مرتبه سرش خورد به یک سنگ سیاه. پشت سنگ سیاه، یک قورباغه سبز خوابیده بود. قورباغه از خواب پرید و گفت: «کی بود، کی بود به در زد؟» سیب کال گفت: «من بودم، یک سیب کال کوچولو! می‌خواهم بروم تا رودخانه، پیش دوستم ماهی قرمزه. قورباغه جان، قلم می‌دهی تا بروم؟» قورباغه گفت: «یک گاز بده، تا قلت بدهم!» سیب کال قبول کرد. قورباغه یک گاز از او خورد، بعد هم قلش داد. سیب کال قل خورد و رفت. رفت و رفت و رفت. یک مرتبه افتاد توی یک چاله. توی چاله، یک موش خاکستری خواب بود. موش خاکستری از خواب پرید و گفت: «کی بود، کی بود افتاد پایین؟» سیب کال گفت: «من بودم، یک سیب کال کوچولو! می‌خواهم بروم تا رودخانه، پیش دوستم ماهی قرمزه. آقا موشه جان، از چاله بیرونم بیار، قلم بده تا بروم.» موش خاکستری گفت: «یک گاز بده، تا قلت بدهم!» سیب کال قبول کرد. موش خاکستری یک گاز از سیب خورد. بعد هم او را از چاله بیرون آورد و قلش داد. سیب کال قل خورد و رفت. رفت و رفت و رفت. هنوز به رودخانه نرسیده بود که غروب شد. هوا تاریک شد. سیب کال دیگر راه را درست نمی‌دید. خودش را به سنگ و برگ روی زمین گیر داد و ایستاد. یک کرم شب تاب از آن طرف می‌گذشت. سیب کال او را دید. صدایش کرد و گفت: «ای کرم شب تاب، یک گاز به تو می‌دهم، تو هم قلم بده و راهم را تا رودخانه روشن کن.» کرم شب تاب قبول کرد. یک گاز از سیب خورد. بعد هم نورش را تا رودخانه تاباند و سیب را قل داد. سیب کال قل خورد و رفت. رفت و رفت و رفت تا به نزدیک رودخانه رسید. ماهی قرمزه را توی آب دید. داد کشید: «سلام دوست من! من سیب کالم، از دیدنت خیلی خوشحالم!» ماهی قرمزه سرودمش را تکان داد. توی آب چرخ زد. پولک‌هایش زیر نور ماه برق زد. سیب کال خیلی خوشحال شد و داد زد: «الان می‌آیم به رودخانه!...» اما یک مرتبه توی شن‌های ساحل رودخانه گیر کرد. هر کار کرد نتوانست قل بخورد و جلو برود. چون که دیگر گرد و قلقلی نبود. نزدیک سحر، بادی وزید و یک موج کوچک روی آب رودخانه درست کرد. ماهی قرمزه سوار موج شد و آمد تا ساحل. افتاد کنار سیب. آهسته در گوش سیب گفت: «سلام دوست من! تو گردیت را به خاطر من از دست دادی. من هم قرمزیم را به تو می‌دهم.» سیب کال خجالت کشید. رنگ قرمز از روی ماهی پرید و به تن سیب دوید. آن وقت ماهی قرمزه که دیگر قرمز نبود، که موج بزرگ را صدا زد. موج به ساحل آمد. ماهی و سیب را با خود برد تا رودخانه. صبح که شد، یک ماهی سفید، با یک سیب گاز زده قرمز، توی رودخانه شنا می‌کردند. گل می گفتند و گل می‌شنیدند. ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
بیا با هم بازی کنیم_صدای اصلی_223891-mc.mp3
5.09M
🌸 بیا با هم بازی کنیم 🦊روباه از راه دور به بیشه آمده بود. حيوانات بیشه همه با هم دوست بودند اما روباه تلاش می کرد تا دوستی آنها را به هم بزند و آنها را از هم دور کند. ادامه قصه را بشنوید👆 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🍃بشقاب پلاستیکی نجار فقیری بود که داشت پیر می‌شد. او تمام توان خود را از دست داده بود و کم کم داشت نور چشمان خود را نیز از دست می‌داد. به دلیل اینکه دستانش می‌لرزید او نمی توانست به خوبی قاشق را در دست خود بگیرد. او بیش تر از اینکه غذا را در دهان خود بگذارد غذا را روی سفره می‌ریخت. پسر و عروسش همیشه به او می‌گفتند که مراقب باش. آن‌ها خیلی از دستش عصبانی می‌شدند به خصوص زمانی که غذا روی چانه اش می‌ریخت. در نهایت آن‌ها میزی جدا برای خود قرار دادند. حسن، نوه‌ی کوچک او، خیلی برای پدربزرگش ناراحت بود. او با گرفتن قاشق برای او سعی به یاری رساندن به پدربزرگش را داشت تا دیگر غذایش را بیرون نریزد. یک روز، پیرمرد زمانیکه داشت غذا می‌خورد تصادفا بشقاب خود را انداخت و بشقاب شکست. او به فرزندان خود در حالیکه چشمانش پر از اشک بود نگاه کرد. آن‌ها خیلی عصبانی شدند و او را سرزنش کرده و قلبش را شکستند. از آن زمان به بعد غذایش را در بشقاب پلاستیکی می‌دادند. یک روز، پسر نجار به زنش گفت که میوه را در بشقاب پلاستیکی نگذار و بشقاب‌ها را درون سطل آشغال بینداز. حسن دوتا از بشقاب‌ها را برداشت و به مادرش گفت که آن‌ها را بیرون نیندازد چون در آینده به آنها نیاز خواهند داشت. پدرش پرسید: "این بشقاب‌ها را برای چه می‌خواهی؟" حسن پاسخ داد: "من از این بشقاب‌ها برای زمانی که شما پیر شدید استفاده خواهم کرد. " والدین حسن شرمگین شدند. آن‌ها به پدرشان اجازه دادند تا دوباره با آن‌ها غذا بخورد. اگر پسر و زنش قبلا می‌دانستند که بهترین راه ورود به بهشت رفتار خوب با والدین است احتمالا آن‌ها این جور عمل نمی کردند. 🌸پیامبر ما این نکته را در حدیث بعدی روشن می‌کند: رضایت خدا در رضایت والدین است، و خشم خدا در خشمگین کردن والدین است. رضی الرب فی رضی اوالد و سخط الرب فی سخط الواد ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
خانه ی ننه نقلی_صدای اصلی_87973-mc.mp3
12.53M
🌃 قصه شب 🌃 🏠 خانه نه نه نقلی 🌸🌸🌸🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
⭐️ معجزه پیامبر ⭐️ روزی گلی به من گفت پیـــامبر شما کیـــست به من بــــگو نـازنین نام کتاب او چیست؟ گفتم پیـــــامبر مــــا محمد مصطفی است معـــــجزه پیــــــامبر قرآن کتاب خداست وقتـــی گلا شنـیدن از تــه دل خندیدن گــــل محمــــــدی را با خوشحالی بویید ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
‍ 🔮💜گوری کوچولو💜🔮 خانم گورخر به دخترش گفت: «گوری جان! زود باش حمام کن، تمیز شو، خوشگل شو، بریم عروسی! » گوری کوچولو خوش حال شد و گفت: «آخ جون عروسی! » بعد هم دوید وسط صحرا. ایستاد و به آسمان نگاه کرد. منتظر شد ابر بیاید، باران بیاید و حمام کند؛ اما یک تکه ابر هم در آسمان نبود. هر چه صبر کرد ابرها نیامدند. حوصله اش سر رفت. راه افتاد و رفت تا به برکه آب برسد؛ بپرد توی آب و خودش را بشورد. توی راه، مارماری کوچولو را دید. مارماری انگار وسط دو تا سنگ گیر کرده بود و داشت خودش را به زور بیرون می کشید. گوری گفت: «کمک می خوای؟ » مارماری گفت: «نه، دارم حمام می کنم. می خوام برم عروسی. » گوری گفت: «با کدوم آب؟ » مارماری گفت: «مارها که با آب خودشونو نمی شورن. من دارم لباس پوستی ام را می کشم به سنگ ها و درش میارم. زیرش یه لباس نوی خوشگل دارم.» گوری گفت: «من هم می تونم لباس پوستی ام را در بیارم؟» مارماری گفت: «نه، تو باید خودت را بمالی روی خاک ها و غلت بزنی. گورخرها این جوری حمام می کنند. » گوری خوش حال شد و غلت زد روی زمین. خوشش آمد و هی تنش را مالید به خاک ها. پاشُد خودش را تکان تکان داد. یک عالمه خاک به هوا بلند شد. خانم گورخر از دور دید و صدا زد: «بسه دیگه گوری، بدو بیا یال هات را شانه کنم! دیر شد. » گوری از مارماری تشکر کرد و گفت: «خداحافظ! تو عروسی می بینمت.» ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4