eitaa logo
قصه های کودکانه
34.5هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
917 ویدیو
324 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
عید گل و گلاب_صدای اصلی_91648-mc.mp3
9.9M
🌸عنوان: عید گل و گلاب 🍃روز عید مبعث بود و پدربزرگ داشت باغچه ی گل را مرتب کرد. ریحانه کوچولو توی باغچه بود که صدایی را شنید.گل سرخ بود که ریحانه را صدا کرده بود. او دلش میخواست در مهمانی عید مبعث شرکت کند. ریحانه به پدربزرگ گفت که گل سرخ دلش میخواهد در میهمانی شرکت کند اما پدربزرگ پیشنهاد دیگری به ریحانه کوچولو کرد... 🌼این برنامه به مناسبت عید مبعث تهیه و تولید شده است. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼قصه مبعث پیامبر اسلام (ص) روزی روزگاری، در سرزمین عربستان، در شهر مکه، مردی به نام محمد (ص) زندگی می‌کرد. او از کودکی به صداقت و راستگویی معروف بود و مردم او را "امین" می‌نامیدند. محمد (ص) در خانواده‌ای محترم و با شخصیت بزرگ شد و همیشه به فکر کمک به دیگران و گسترش خوبی‌ها بود. سال‌ها گذشت و محمد (ص) به سن چهل سالگی رسید. او به تنهایی به کوه حرا می‌رفت و در آنجا به تفکر و عبادت می‌پرداخت. در یکی از شب‌های مبارک، هنگامی که او در غار حرا مشغول عبادت بود، ناگهان نور بزرگی در غار تابید و فرشته‌ای به نام جبرئیل (ع) به او ظاهر شد. جبرئیل (ع) به حضرت محمد (ص) گفت: - ای محمد! تو پیامبر خدا هستی و مأموریت داری که پیام خدا را به مردم برسانی. حضرت محمد (ص) با ترس و شگفتی به فرشته نگاه کرد و گفت: - من نمی‌توانم این کار را انجام دهم. من فقط یک انسان عادی هستم. اما جبرئیل (ع) به او گفت: - خداوند تو را انتخاب کرده است و تو باید این پیام را به مردم برسانی. پس از این واقعه،حضرت محمد (ص) به خانه برگشت و به همسرش خدیجه (س) گفت که چه اتفاقی برایش افتاده است. خدیجه (س) با ایمان و اطمینان به او گفت: - تو بهترین انسان هستی و خداوند تو را برای این مأموریت انتخاب کرده است. حضرت محمد (ص) به تدریج شروع به دعوت مردم به اسلام کرد. او به آن‌ها گفت که خداوند یکی است و باید به او ایمان بیاورند و از گناهان دوری کنند. او همچنین به مردم آموخت که باید با یکدیگر مهربان باشند و به نیازمندان کمک کنند. اما دعوت حضرت محمد (ص) با مخالفت‌های زیادی از سوی قریش، که حاکمیت مکه بودند، مواجه شد. آن‌ها نمی‌خواستند که مردم از آئین‌های قدیمی خود دست بکشند و به دین جدید بگروند. اما حضرت محمد (ص) با صبر و استقامت به دعوت خود ادامه داد. پس از سال‌ها تلاش و زحمت، بسیاری از مردم به اسلام گرویدند و ایمان آوردند. در نهایت،حضرت محمد (ص) به عنوان پیامبر خدا شناخته شد و دین اسلام در سرزمین عربستان و سپس در سرتاسر جهان گسترش یافت. مبعث پیامبر اسلام، نه تنها آغاز رسالت او بود، بلکه آغاز یک دوره جدید در تاریخ بشریت بود. این واقعه به مسلمانان یادآوری می‌کند که ایمان، صداقت و تلاش برای گسترش خوبی‌ها می‌تواند زندگی انسان‌ها را تغییر دهد. 🦋🌼🌸🦋 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
از نور یه فرشته روشن شده آسمون اومده از اون بالا برای ما یه مهمون فرشته هست جبرئیل تو یک غار پر از نور میگه بخون محمد (صلی علی الله علیه واله) هستی تو از بدی دور بخون به نام خدا پروردگار جهان تویی رسول خدا راهنمای مردمان بیست و هفت رجب شد روز مبعث ، عید ما باید همیشه این روز جشنی کنیم ما برپا 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودک @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼طوطی و گنجشک روزی روزگاری در یک باغ زیبا و رنگارنگ، طوطی‌ای به نام "رنگارنگ" زندگی می‌کرد. رنگارنگ پرنده‌ای خوش‌صدا و زیبا بود که همیشه درختان را پر از آواز خود می‌کرد. او عاشق صحبت کردن و یادگیری کلمات جدید بود. در همان باغ، گنجشکی به نام " کوچولو" نیز زندگی می‌کرد. کوچولو پرنده‌ای کوچک و بازیگوش بود که همیشه در حال پرواز و جستجو برای دانه‌ها بود. او به آواز رنگارنگ گوش می‌داد و از صدای زیبا و شاد او لذت می‌برد. یک روز، رنگارنگ تصمیم گرفت که با کوچولو دوست شود. او به سمت کوچولو پرواز کرد و گفت: - سلام کوچولو! من رنگارنگ هستم. آیا می‌خواهی با هم دوست شویم؟ کوچولو با خوشحالی پاسخ داد: - سلام رنگارنگ! بله، من دوست خوبی برای تو هستم. چه کار کنیم؟ رنگارنگ گفت: - بیایید یک بازی جدید درست کنیم! من می‌توانم آواز بخوانم و تو می‌توانی پرواز کنی و دور باغ بچرخی. کوچولو با شوق گفت: - عالیه! من عاشق پرواز هستم! رنگارنگ شروع به خواندن آواز کرد و کوچولو با پروازهای زیبا دور او چرخید. آن‌ها با همدیگر خندیدند و از بازی لذت بردند. اما ناگهان کوچولو به یاد چیزی افتاد و گفت: - رنگارنگ، تو می‌توانی کلمات را یاد بگیری، درست است؟ رنگارنگ با افتخار گفت: - بله! من می‌توانم کلمات را یاد بگیرم و آن‌ها را تکرار کنم. آیا می‌خواهی من یک کلمه جدید یاد بگیرم؟ کوچولو با خوشحالی گفت: - بله! من یک کلمه جالب دارم: "دوستی"! بیایید با هم این کلمه را تکرار کنیم. رنگارنگ و کوچولو با هم گفتند: - دوستی! دوستی! آن‌ها هر روز با همدیگر بازی می‌کردند و کلمات جدید یاد می‌گرفتند. رنگارنگ به کوچولو یاد داد که چگونه آواز بخواند و کوچولو به رنگارنگ یاد داد که چگونه درختان را جستجو کند. به مرور زمان، رنگارنگ و کوچولو بهترین دوستان شدند و از دوستی‌شان لذت می‌بردند. آن‌ها فهمیدند که دوستی یعنی یادگیری از یکدیگر و حمایت از همدیگر. از آن روز به بعد، رنگارنگ و کوچولو هر روز با همدیگر بازی می‌کردند و باغ را پر از شادی و آواز می‌کردند. 🦋🌼🌸🦋 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
یک اسم قشنگ_صدای اصلی_56920-mc.mp3
12.22M
🌃 قصه شب 🌃 🌳یک اسم قشنگ توی یک جنگل بزرگ حیوانات به خوبی و خوشی با هم زندگی میکردند و هر موقع کسی به کمک احتیاج داشت به او کمک می کردند... 😍کانال قصه های کودکانه به ترویج فرهنگ قصه گویی برای کودکان در بین والدین و تقویت شادابی و روحیه ی کودکان کمک میکند. 🌸🌸🌸🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼ترازو مرد فقیری بود که همسرش کره می ساخت و او آن ها را به یکی از بقالی های شهر می فروخت. آن زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویی می ساخت. مرد آنرا به یکی از بقالی های شهر می فروخت و در مقابل ما يحتاج خانه را می‌خرید. روزی مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامی که آنها را وزن کرد اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانی شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمی خرم ! تو کره را به عنوان یک کیلو به من می فروختی در حالی که وزن آن ۹۰۰ گرم است. مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: ما ترازویی نداریم به خاطر همین، یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار میدادیم ، یقین داشته باش که به اندازه خودت برای تو اندازه می گیریم ... 🦋🌼🌸🦋 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼 شعر 🌸«دهه ی فجر اتحاد ملت» 🌷 آمده ماهِ شادی 🌱 ماهِ قشنگِ الله 🌷 پیروز شدیم چه زیبا 🌱 بیست و دویِ بهمن ماه 🌷 امام خمینیِ ما 🌱 بودن عزیزِ ملت 🌷 آمدن از سفر تا 🌱 با خود بیارن عزت 🌷 روز دوازدهُم بود 🌱 آن روزِ شادی و شور 🌷ملت قهرمان بود 🌱 خوشحال و شاد و مسرور 🌷 ریختن به پایِ او گل 🌱 سوسن و یاس و سنبل 🌷 چه دلنشین می خوندن 🌱 قناری‌ ها و بلبل 🌷 خوشحال بودن شهیدان 🌱 از اون همه محبت 🌷 از همدلی و گرمی 🌱 از اتحادِ ملت 🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨ شاعر سلمان آتشی 🦋🌼🌸🦋 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼عنوان: دوستان اعماق دریا روزی بود، روزگاری بود، در اعماق آبهای نیلگون اقیانوس، دلفین بازیگوشی به نام "نیلو" زندگی میکرد. نیلو همیشه مشغول کشف گوشه وکنارهای جدید بود و از شنا کردن میان مرجانهای رنگارنگ و موجهای خروشان لذت میبرد. یک روز، هنگام گشت وگذار، متوجه ماهی کوچکی به نام "نوشا" شد که به دام تور ماهیگیران افتاده بود. نوشا با چشمانی پر از ترس تقلا میکرد، اما هرچه بیشتر تلاش میکرد، تور بیشتر دور بدنش می‌پیچید. نیلو بدون معطلی به سمت او شنا کرد و گفت: «نگران نباش، کمکت میکنم!» اما تور محکم بود و نیلو به تنهایی نمیتوانست آن را پاره کند. در همین فکر بود که لاکپشت پیری به نام "کاسکو" را دید که آرام از کنار صخرهای عبور میکرد. کاسکو با لاک بزرگ و سبزش شناخته شده بود و همه او را به خردمندی اش می‌شناختند. نیلو فریاد زد: «کاسکو! کمک کن! نوشا گیر افتاده!» لاکپشت با آرامش خاصی نزدیک شد و گفت: «نگران نباشید، با هم میتوانیم این تور را باز کنیم.» کاسکو با منقارش شروع به بریدن طنابها کرد، نیلو هم با پوزه اش تور را میکشید و نوشا با حرکات سریع خود را از بین حلقه‌ها رها میکرد. پس از چند دقیقه تلاش، نوشا آزاد شد و با خوشحالی فریاد زد: «ممنونم! فکر میکردم همه‌چیز تمام شده...» کاسکو لبخندی زد و گفت: «دریا همیشه به یاری دوستانش می شتابد، به شرطی که با همکاری یکدیگر مشکلات را حل کنیم.» نیلو با شور و هیجان پیشنهاد داد: «بیایید با هم دوستان خوبی باشیم و از موجودات دیگر هم محافظت کنیم!» از آن روز به بعد، نیلو، نوشا و کاسکو تبدیل به سه دوست ناگسستنی شدند. آنها با هم به گشت وگذار می رفتند، به ماهی‌های کوچک کمک میکردند و حتی گاهی لاکپشتهای جوان را از خطرات اقیانوس آگاه میکردند. و اینگونه بود که در اعماق دریا، دوستی و همکاری، تاریکترین مشکلات را به روشنایی امید تبدیل کرد... پایان 🦋🌼🌸🦋 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌹«دوازدهِ بهمن»🌹 🌹روزِ دوازده از ماهِ بهمن خورشید سرزد درصبحِ روشن🌹 🌹لطفِ خداوند این مژده میداد خواهد شد ایران آباد و آزاد🌹 🌹ایران سراسر آماده و شاد از خود نظامی میکرد ایجاد🌹 🌹تا کشورِ ما آباد گردد هم از اسارت آزاد گردد🌹 🌹با عشقِ دین و ایرانِ آباد روحِ خدا زد یک عمر فریاد🌹 🌹امروز دیدند ملت که آمد یک قهرمان از نسلِ محمد🌹 🌹بنشست آرام پیشِ شهیدان با گریه میکرد تجدیدِ پیمان🌹 🌹ما با شماییم در راهِ میهن سَر خم نسازیم در پیشِ دشمن🌹 🌹ما زنده هستیم با عشقِ ایران باشیم فدایِ اسلام و قرآن🌹 🌹آباد سازیم ایرانِ زیبا اجرا نمائیم احکامِ دین را🌹 🌹آماده سازیم ما کشورِ خویش تقدیم داریم بر سَروَرِ خویش🌹 🌹پرچم به دستِ مولا سپاریم مهدی بیا ما چشم انتظاریم🌹 شاعر سلمان آتشی 🦋🌼🌸🦋 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4