eitaa logo
قصه های کودکانه
34.8هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
918 ویدیو
330 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴دهکده خوب ما🌴 لک لک شاد و سفید🕊 می گذرد با شتاب می نگرد لحظه ای عکس خودش را در آب 💧💦💧💦 جنگلی از روی خاک🌴🌴🌴 سر زده تا آفتاب جنگل وارونه نیز سبز شده زیر آب 🍀💧🍀💧 در دل کوه و کمر🗻🗻 پیچ و خم دره ها طعم علف های سبز🍃🌱🍃 در دهن بره ها 🐏🐏🐏🐏 سر زده از سنگ سرد آتش آلاله ها🌹 بر سر هر صخره ای بازی بزغاله ها 🐑🐑🐑🐑 خسته نفس می زند🐎🐎 اسب نجیب کهر یال پریشان او دست نسیم سحر 🌱🌿🌱🌿 بوی خوش کاهگل🏚🏚🏚 می وزد از پشت بام کوچه پر از عابر است بر لب آنها سلام 👨🏻👵🏼👧🏻 منظره روبرو🏔🏔🏔 منظره ای آشناست منظره دهکده دهکده ی خوب ماست 🎑🎑 دهکده ی ما ولی🏘🏘 در دل یک قاب بود باز به خود آمدم این همه در خواب بود😊😊 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
یک روز یه آقا خرگوشه🐰 یک روز یه آقا خرگوشه🐰 رسید به یه بچه موشه🐹 موشه دوید تو سوراخ 🐀 خرگوشه گفت : آخ😱 وایسا، وایسا، کارت دارم🤗 من خرگوش بی آزارم🐰 بیا از سوراخت بیرون نمی خوای مهمون🤔 یواش موشه اومد بیرون 🐹 یه نگاهی کرد به خرگوش🐰 دید که گوشاش درازه👂🏻 دهنش بازه👄 شاید می خواد بخوردم 😋 یا با خودش ببردم پس می رم پیش مامانم👸🏼 آنجا می مانم مادر موشه عاقل بود👸🏼 زنی با هوش و کامل بود یه نگاهی کرد به خرگوش🐇 گفت ای بچه جون! نترس مامان این مهمونه خیلی خوب و مهربونه💞 پس برو پیشش سلام کن 🐭🐰 بیارش خونه🏡 ⛅️⛅️⛅️⛅️ 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
29.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من یه کانگورو کوچولو هستم 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
کو؟ کجاست؟ زهرا کتاب‌هایش را از کیف بیرون ریخت. کف دستش را به پیشانی‌اش زد و گفت:«اَه اینجا هم که نیست!» به دور و بر نگاه کرد! لب هایش را جمع کرد. بلند گفت:«مامان اینجا هم نیست!» مادر جلوی در اتاق ایستاد. سری تکان داد و گفت:«توی اتاق به این شلوغی ادم هم گم می‌شود!» زهرا پیراهنش را از روی زمین برداشت، زیرش را نگاه کرد:«اینجا هم نیست!» پیراهن را به گوشه ای پرت کرد. کتاب‌ها را روی تخت جا به جا کرد:«اینجا هم نیست» رو به مادر گفت:«مامان بدون کتاب فارسی چه کار کنم؟ یک ساعت دیگر کلاس دارم!» مادر دست روی چانه‌اش گذاشت و گفت:«خودت چه فکر می‌کنی؟» زهرا لپ‌هایش را پرباد کرد و گفت:«اگر اتاق مرتب شود کتابم پیدا می شود!» مادر لبخندی زد:«پس معطل چه هستی؟» زهرا به مادر که از اتاق دور می‌شد نگاه کرد و گفت:«من چطور این اتاق را مرتب کنم؟» مادر چیزی نگفت و به آشپزخانه رفت. زهرا کیف و جورابش را از روی صندلی برداشت و نشست. آهی کشید. با خودش گفت:«کاش می‌شد یک وردی بخوانم همه جا جمع شود!» از حرف خودش ریز خندید. به ساعت نگاه کرد:«ای وای دیر شد الان کلاس شروع می‌شود!» سرش را بین دستانش روی میز گذاشت. چشمانش را بست. تصویر معلم را توی گوشی دید:«بچه‌ها صفحه ی۸۷ کتاب را باز کنید، زهرا خانم از اول صفحه بخوان» یک دفعه سرش را بلند کرد:«وای آبرویم می رود!» به سمت کمد رفت لباس هایی را که از کشو و قفسه های آن آویزان بود برداشت. آن‌ها را توی کشو جاکرد. لباس‌‌های دیگر را از کف اتاق، روی میز و تخت برداشت و توی کمد قرار داد. سبد صورتی را آورد. اسباب بازی ها را از وسط اتاق جمع کرد و توی سبد گذاشت. کتاب ها و دفترها را از روی میز، وسط اتاق و روی تخت جمع کرد. آن‌ها را توی کتابخانه‌اش چید. به اتاق نگاه کرد. همه‌جا مرتب شده بود، اما کتاب فارسی‌اش نبود که نبود. گوشه ای نشست. سرش را روی زانویش گذاشت. مادر به اتاق آمد. کنار زهرا نشست:«پیدا نشد؟» زهرا خودش را توی بغل مادر جا کرد:«نه نیست، ببینید اتاق چقدر مرتب شد» مادر پیشانی زهرا را بوسید:«بلند شو باهم بگردیم» زهرا به ساعت نگاه کرد:«فقط یک ربع وقت دارم!» مادر کمی فکر کرد و گفت:«اخرین بار کجا و چه زمانی کتاب فارسی دستت بود؟» زهرا انگشتش را گوشه‌ی لبش گذاشت و گفت:«صبح که رونویسی‌ام را انجام می‌دادم دستم بود وقتی نوشتم...اووومممم... یادم نیست کجا گذاشتم!» مادر سراغ کیف زهرا رفت. اما کتاب فارسی آنجا نبود. توی کتابخانه و لابه‌لای کتاب‌ها را گشت، روی میز تحریر و روی تخت را هم دید. نگاهی به کمد لباس ها کرد. لباس‌های نامرتب توی کشو و قفسه ها را دید. با چشمان گرد پرسید:«زهرا جان؟! اینجا چرا اینجوری شده؟» لباس ها را از توی کمد بیرون ریخت! پیراهن صورتی زهرا را برداشت. آرام آن را تا کرد:«ببین لباس‌ها را باید اینطوری تا کنی و مرتب توی کشو و قفسه‌ها بچینی» زهرا با چشمان پر اشک گفت:«چشم اما اول کتابم را پیدا کنیم الان کلاسم شروع می‌شود» مادر دستی بر سر زهرا کشید. خواست بلند شود و جاهای دیگر را بگردد که گوشه‌ی کتاب فارسی را دید. کتاب بین لباس‌ها بود! زهرا با دیدن کتاب از جا پرید مادر را بوسید و گفت:«اخ جان کتابم پیدا شد» 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
تجربه چند فرزندی.pdf
645.2K
تجربه چند فرزندی 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐘اصحاب فیل 🌅در زمان های دور در سرزمین یمن مردی بنام ابرهه زندگی می کرد . او حاکمی بی ایمان و ظالم بود . یک روز ابرهه شنید که همه مردم برای عبادت به شهر مکه می روند .🕋 ابرهه خیلی ناراحت شد. او با خود گفت : باید کاری کنم که مردم به مکه نروند و برای زیارت به یمن بیایند .🤔 ابرهه تصمیم گرفت عبادتگاهی بهتر از کعبه بسازد .🏛 او دستور داد صدها کارگر و بنّا آماده کار شوند . کارگر ها شب و روز کار کردند . بعد از چند ماه ساختمان بسیار بزرگی با سنگ های زیبای مرمر و مجسمه های دیدنی ساختند . ابرهه به مردم دستور داد آن خانه را زیارت کنند . ولی مردم با ایمان حرف او را گوش نکردند و مثل قبل به زیارت خانه کعبه می رفتند . ابرهه که ناراحت شده بود ، مردم را اذیت و آزار می کرد . بالأخره مردم از کارهای ابرهه خسته شدند و عباتگاه او را آتش زدند .🔥 ابرهه از این کار خشمگین شد و فریاد زد : من به زودی به شهر مکه حمله میکنم و با فیل بزرگ خانه کعبه را از بین می برم . 🐘🐘🐘🐘🐘🐘🐘🐘🐘🐘🐘🐘 لشکر ابرهه به طرف شهر مکه به راه افتاد و شب هنگام به مکه رسید . مردم مکه با شنیدن این خبر به کوه های اطراف شهر پناه بردند .🏃🏃 ☀️صبح روز بعد ابرهه دستور داد تا فیل بزرگ را بیاورند . اما لشکریان هر چه تلاش کردند ، نتوانستند فیل را به حرکت وادار کنند . فیل به جای آن که به سوی مکه برود ، بسوی سرزمین یمن شروع به حرکت کرد .ابرهه که از آمدن فیل ناامید شده بود با عصبانیت بر اسبی سوار شد تا لشکر رابسوی مکه حرکت دهد .🐎 در همین وقت تعداد بسیار زیادی پرندة کوچک در آسمان مکه دید شدند .🕊🕊🕊🕊 هر پرنده چند سنگریزه در نوک و چنگال های خود داشت. پرنده ها به لشکر ابرهه حمله کردند . آنها سنگریزه ها را بر سر ابرهه و سربازانش انداختند . 🕸سنگریزه ها با شدت به سر و بدن آنها می خورد و بدنشان را سوراخ و زخمی می کرد . ابرهه و لشکرش بدون اینکه بتوانند وارد شهر مکه شوند با قدرت خداوند بزرگ از بین رفتند و خانة کعبه بر جای ماند. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ لیلة الرغائب ماه رجب ماه پربرکتیه.... اولین شب جمعه ماه رجب، شب لیلة الرغائب (شب آرزوها) است! تو هم مثل من این شب را به دوستات یادآوری کن؛ به این امید که از باغ دعاشون، یه گل استجابت هدیه بگیرى!!! 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چی مال کیه؟ مهسا صبحانه اش را خورد. کنار پدر نشست. پدر دستی سر او کشید و گفت:«مسواک زدی دخترم؟» مهسا بلند شد و گفت:« نه یادم رفت! الان می‌زنم» به سمت روشویی رفت. توی جا مسواکی چندتا مسواک بود. کمی فکر کرد. مسواک آبی بزرگ بود. مهسا رنگ آبی را خیلی دوست داشت. مسواک آبی را برداشت، خواست دندانش را با آن مسواک بزند. مسواک قرمز را که گل زیبایی رویش بود دید. مسواک آبی را سر جایش گذاشت. مسواک قرمز را برداشت؛ مسواک قرمز هم کمی بزرگ بود، اما مهسا گل زیبایش را دوست داشت. می‌خواست با آن مسواک بزند، که چشمش به مسواک زرد افتاد. مسواک زرد شبیه یک زرافه بود. مهسا مسواک قرمز را سر جایش گذاشت. میخواست با مسواک زرافه ای مسواک بزند که صدای عرفان را از پشت در روشویی شنید:«مهسا لطفا مسواک من را بده می‌خواهم مسواک بزنم» مهسا نگاهی به مسواک ها کرد. مسواک صورتی رنگِ توی جامسواکی را برداشت، در را باز کرد. مسواک صورتی را به طرف عرفان گرفت. عرفان با چشمان گرد پرسید:«چرا مسواک خودت را به من میدهی؟ مسواک من زرد است!» مهسا نگاهی به مسواک هایی که توی دستش بود کرد. مسواک زرافه ای را عقب برد:«میشه من با این مسواک بزنم؟ امروز تو با مسواک صورتی من مسواک بزن!» عرفان خندید:« معلوم است که نمی‌شود! مسواک یک وسیله شخصی است، نباید به کسی داد!» مهسا لبهایش را جمع کرد، چشمانش پر از اشک شد. پدر که حرف‌های بچه‌ها را شنیده بود آمد به مهسا گفت:« ما هر سه ماه یکبار باید مسواک مان را عوض کنیم. دفعه ی بعد یک مسواک زرافه ای برایت می خرم» مهسا خندید.مسواک عرفان را داد و با مسواک صورتی دندانش را مسواک زد. سراغ جاحوله ای رفت. نگاهی به حوله ها کرد. حوله ی صورتی اش را برداشت و با خودش گفت:« این حوله ی من است، مامان گفته حوله یک وسیله شخصی است» دست و صورتش را که خشک کرد، مشغول تماشای تلویزیون شد. پدر برای مهسا و عرفان آب پرتقال آورد. مهسا لیوان آب پرتقال را برداشت، اما موقع نشستن روی مبل مقداری از آب پرتقال روی لباسش ریخت. چشمانش پر از اشک شد و گفت:«مادر کی می رسد؟ من مادرم را می خواهم!» عرفان لبخندی زد و گفت:« این که گریه ندارد بیا برویم لباست را عوض کنیم» پدر دست مهسا را گرفت و رو به عرفان گفت:« نه پسرم خودم این کار را می کنم من و مادرم فقط اجازه داریم لباس های شما را عوض کنیم آن هم توی اتاق» عرفان دستش را روی چانه اش گذاشت، انگار چیزی یادش آمده باشد. سر جایش نشست و گفت:« بله، بله بدن ما هم شخصی است» پدر و مهسا به اتاق رفتند. لباس مهسا را عوض کردند. وقتی از اتاق بیرون آمدند صدای زنگ را شنیدند، مهسا دوید:«آخ جان مادرم آمد» عرفان در را باز کرد. مادر سبد خرید را روی میز گذاشت. مهسا توی بغل مادر گفت:« مادر برایم چیزی خریدی؟» مادر مهسا را بوسید، یک شانه ی صورتی از توی کیفش بیرون آورد و گفت:«بله دخترم، برایت یک شانه ی زیبا خریدم» مهسا شانه را گرفت و گفت:«خیلی ممنونم مادر، اما من از وقتی شانه ام شکست از شانه ی شما استفاده می کنم!» عرفان جلو آمد و گفت:« شانه هم یک وسیله شخصی است» مهسا لپهایش را پر باد کرد و گفت:« من امروز همه وسایل شخصی را یاد گرفتم» 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎨 کردن به كودك شما اين امكان را مي‌دهد كه احساسات خود را كه قادر به بيانشان نيست‌ يا موارد ديگري كه به طور شفاهي نمي‌تواند در موردشان صحبت كند را آشكار سازد. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4