eitaa logo
قصه های کودکانه
35.4هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
918 ویدیو
337 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 #فعلاً_نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
یکی بود یکی نبود توی جنگل ما کنار یک رود خانه درخت بزرگی قرار داشت که خانم کاکلی و جوجه هایش در آنجا زندگی می کردند هر چه زمان گذشت جوجه ها بزرگتر می شدند و به غذای بیشتری نیاز داشتند برای همین خانم کا کلی و آقای کا کلی با هم به دنبال غذا رفتند . جوجه ها تنها مانده بودند یک دفعه یک پروانه قشنگ پر زد و روی شا خه ای نشست جوجه ها که پروانه ندیده بودند از ترس سر هایشان را زیر پرهایشان کردند « مثلا پنهان شدند» . پروانه گفت : چرا می ترسید ؟ به من می گن پروانه معمولا?پرنده ها از دیدن من خوشحال می شوند چون من غذای آنها هستم .جوجه ها که گرسنه بودند تلاش کردند پروانه را بگیرند و بخورند ولی پروانه بالاتر پرید . آنها به پروانه گفتند: چقدر تو زیبا هستی و چه قشنگ می پری ، پروانه گفت: خداوند این بالهای زیبا را به من داده بعد هم پر زد بالاتر چون می ترسید پرنده ها بخورنش . جوجه ها داشتند درباره پروانه حرف می زدند که درخت تکان خورد فوری ترسیدند وسر هاشونو لای پر هم پنهان کردند. یک حیوان بزرگ با پنجه های قوی به درخت چسبیده بود با گوشهای پهن و بدن پشمالو خیلیم با نمک و مهربون به نظر می ر سید . به جوجه ها گفت : نترسید شما که غذای من نیستید.جوجه ها گفتند : ما را چه جوری دیدی ما که غایم شدیم . او گفت : ولی فقط شما سرتان را پنهان کردید بدنتان بیرون بود جوجه های قشنگ اسم من کوآلا است من نوعی خرس درختی هستم و در همسایگی شما با خا نواده ام کنار کلبه زندگی میکنم . جوجه ها گفتند : خوش به حالت می تونی همه جا بروی . کوآلا گفت : ولی من و همه حیوانات که با ل نداریم دوست داریم مثل شما پرنده باشیم ودر آسمان آبی و زیبای خداوند پرواز کنیم خدا نعمت بزرگ پرواز کردن را به شما داده صبر کنید بزرگتر شوید ، عجله نکنید . یک مرتبه کوآلا دید پرنده ی شکاری به سوی جوجه ها می آید فریاد زد : خطر! کوآلا خود را روی لانه ی جوجه ها انداخت و با پنجه های خود به بالهای پرنده شکاری می زد . پروانه خود را به خانم کاکلی رساند و گفت : مرا نخورید جوجه هایتان در خطر هستند زود بیائید . خانم کاکلی و کو آلا با کمک هم به هر زحمتی که بود پرنده ی شکاری را دور کردند . کوآلا کمی زخمی شده بود ولی خوشحا ل بود که توانسته جوجه های همسایه را نجات بدهد. خانم کاکلی از پروانه و کوآلا تشکر کرد و بعد از آن داستان شجاعت کوآلا در جنگل پیچید و همه او را کوآ لای قهرمان می نا میدند . قصه ی ما به سر رسید پرنده ی شکاری به مقصود نرسید . بالا رفتم دوغ بود پائین آمدیم ماست بود قصه ی ما راست بود . 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌴آرزوی نخل🌴 نخل ساکت و آرام گوشه‌ای ایستاده بود، شاخه‌هایش را بالا گرفت. نگاهی به خورشید کرد و گفت:«تو که آن بالایی بگو ببینم چه می‌بینی؟» آهی کشید و ادامه داد:«من که به زمین چسبیده‌ام» و سعی کرد ریشه‌اش را تکان دهد اما موفق نشد. شاخه‌اش را به زیر انداخت و ساکت ماند، خورشید نور طلایی‌اش را بر سر نخل پاشید. گفت:«در عوض تو قوی هستی خیلی قوی!» نخل صدای پایی شنید. به اطراف نگاه کرد پیامبر (صلی الله علیه و آله) را دید که همراه حضرت علی (علیه السلام) کمی دورتر از او روی تخته سنگی نشستند. نخل آرام گفت:«کاش می‌شد جلوتر بروم و پیامبر(صلی الله علیه و آله) را بغل کنم» نخل پیامبر (صلی الله علیه و آله) را دید که خرمایی در دهان علی (علیه السلام) گذاشت وصدای علی (علیه السلام) را شنید که می‌گفت:«جانم فدای تو ای مصطفی» نخل هنوز دلش می‌خواست نزدیک‌تر برود اما ریشه‌های محکمش به او اجازه نمی‌دادند. در فکر بود که چند مرد را دید، آن‌ها به پیامبر (صلی الله علیه و آله) نزدیک شدند. یکی از آن‌ها با عبایی بلند و موهایی آشفته جلو آمد گفت:«ای محمد اگر تو پیامبر خدایی نشانه‌ای بیاور تا ما حرفت را باور کنیم!» پیامبر (صلی الله علیه و آله) لبخندی زد و فرمود:«چه نشانه‌ای می‌خواهید؟» مردی قدبلند با ابروهای درهم جلو آمد، نخل اصلا از او خوشش نیامد، نگاهش را برگرداند و فقط صدایش را شنید، مرد گفت:«به آن درخت بگو از زمین کنده شود و پیش تو بیاید!» نخل تا این حرف را شنید سربرگرداند و به مرد که به او اشاره می‌کرد نگاه کرد! سعی کرد ریشه‌اش را تکانی بدهد، اما او هرگز موفق نشده بود از زمین جدا شود. به چهره‌ی پیامبر(صلی الله علیه و آله) نگاه کرد، پیامبر(صلی الله علیه و آله) رو به نخل فرمود:«ای درخت اگر باور داری که من پیامبر خدا هستم با ریشه‌هایت از زمین جدا شو و به دستور خدا کنار من قرار بگیر!» خورشید به گرمی شاخه‌ی نخل را نوازش کرد و گفت:«داری به آرزویت می‌رسی! منتظر چه هستی برو» نخل چشمانش را بست نفس محکمی کشید و آرام ریشه‌هایش را تکان داد، زیر لب گفت:«خدایا من برای اجرای دستور تو و پیامبرت آماده‌ام» ریشه‌هایش از خاک بیرون آمدند شاخه‌هایش از شادی تند تند تکان می‌خوردند سر و صدای عجیبی پیچید. نخل آرام آرام جلو رفت و بین پیامبر(صلی الله علیه و آله) و علی(علیه السلام) ایستاد، شاخه‌هایش را روی شانه‌های پیامبر(صلی الله علیه و آله) و علی(علیه السلام)گذاشت، رو به خورشید گفت:«می‌بینی به آرزویم نزدیک شدم فقط کمی مانده» همان مرد اخمو عقب رفت، در حالی که عرق می‌ریخت گفت:«اگر راست می‌گویی بگو از وسط به دو نیم شود و نیمی از آن جلوتر بیاید!» پیامبر(صلی الله علیه و آله) رو به نخل فرمود:«ای نخل از وسط نصف شو و پیش من بیا!» نخل آرام دو نیم شد، نزدیک‌تر رفت. شاخه‌هایش را دور پیامبر پیچید و پیامبر را در آغوش کشید. لبخند زد گفت:«خورشید عزیزم دیدی؟ به آرزویم رسیدم!» حالا خرماهایش شیرین‌تر از همیشه شده بودند. مرد اخمو گفت:«دستور بده نخل مثل قبل شود و سرجایش برگردد» پیامبر(صلی الله علیه و آله) دستی به تنه‌ی نخل کشید و فرمود:«به شکل قبل شو و سرجایت برگرد» برای نخل جداشدن از پیامبر(صلی الله علیه و آله) خیلی سخت بود اما باید به حرف پیامبر خدا گوش می‌داد آرام آرام از پیامبر(صلی الله علیه و آله) جدا شد و به جای خود برگشت. 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
366 روز با پیامبر عزیزمان(2).MP3
28.68M
🌸 ۳۶۶ روز با پیامبر(ص) قسمت دوم 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
شکارچی دانش‌آموز{‌2} .mp3
9.12M
🌸 شکارچی دانش آموز 🕊قسمت دوم 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸به اطلاع همراهان همیشگی کانال قصه های کودکانه می‌رسانیم به مناسبت میلاد پیامبر مهربانی ها حضرت محمد صلی الله علیه و آله انشاالله مطالب بسیار مفید و جالبی در کانال خواهیم گذاشت. 🍃حتما دنبال کنید و به دوستانتون اطلاع دهید 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🍃✨✨ ﷽ 🖤 پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: هر کس «بسم الله الرحمن الرحیم» را قرائت کند خداوند به ازای هر حرف آن، چهار هزار حسنه برایش مینویسد و چهار هزار گناه از او پاک میکند و چهار هزار درجه او را بالا میبرد. (بحار ج. ۸۹ ص. ۲۵۸) ✒️ خط: محدثه قربانى https://eitaa.com/joinchat/1947664523C864df27c3c 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸می روم دورش بگردم ماه نور سفیدش را توی آب برکه تماشا کرد. رخشنده روبه ماه کرد و گفت:«چقدر امشب زیبا شدی!» چشمکی زد و ادامه داد:«خیلی زیباتر از همیشه» ماه لبخندش را روی ستاره‌ها پاشید. رخشنده غلغلکش آمد و خندید. نقره‌ای آن دورها به ماه و رخشنده نگاه می‌کرد. سرش را پایین انداخت. نسیم کنارش ایستاد. به چشمان نقره‌ای نگاه کرد و گفت:«چرا ناراحتی عزیزم؟» نقره‌ای آهی کشید:«دلم برای ماه تنگ شده دوست داشتم کنار من باشد» نسیم دور نقره‌ای چرخید:«تو ستاره‌ی زیبایی هستی اینجوری نورت کم می‌شودها» نقره‌ای یک دفعه به زمین اشاره کرد و گفت:«ان‌جا را نگاه کن، چشممان به دیدار پیامبر خدا روشن» نسیم خندید:«همین الان داشتی غصه می‌خوردی» نقره‌ای پرنورتر شد:«همیشه با دیدن پیامبر خدا غم‌هایم یادم می‌رود» نسیم در حالی که از نقره‌ای دور می‌شد گفت:«حالا که حالت خوب است من می‌روم تا دور پیامبر خدا بگردم» نسیم هنوز به پیامبر نرسیده بود که پیامبر به ماه اشاره کرد. نسیم سرجایش ایستاد. به ماه خیره شد. ماه با اشاره‌ی پیامبر دونیم شد. یک نیم آن حالا کنار نقره‌ای بود و نیم دیگرش کنار رخشنده! نقره‌ای حالا بیشتر از همیشه پیامبر خدا را دوست داشت. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🌸اولین کانال تخصصی و تربیتی قصه های کودکان👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
«محمد مثل گل بود» «محمد مثل گل بود» پر از عطر گل یاس شبیه یک شقایق پر از خوبی و احساس «محمد مثل گل بود» گل ختمی و شب بو میان باغ دنیا گلی خندان و خوشرو محمد آمد و من پیامش را شنیدم و حالا شاد شادم به آرامش رسیدم 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا