#قصه_متن
#دکمه_گمشده
مریم وقتی به خانه برگشت، پالتویش را درآورد و توی کمدش آویزان کرد. چند ثانیه ی بعد صدای آه و ناله های توی کمد بلند شد. کت قهوه ای که تازه از خواب بیدار شده بود خمیازه ای کشید و گفت: «این صدای ناله ی کی بود؟»
پالتو گریه کنان گفت: «دکمه هام را گم کرده ام. آقای کت قهوه ای، شما دکمه ام را ندیده اید؟»
کت قهوه ای گفت: «ندیدم. من میخواهم بخوابم.» و چشمهایش را بست و خوابید. پالتو با ناراحتی دستش را روی کیف سبزرنگی که جلوش بود گذاشت. کیف سبز گفت: «چرا گریه میکنی؟» پالتو گفت: «دکمه ه ام را گم کرده ام و نمیدانم کجاست. اگر دکمه ام پیدا نشود، ممکن است مریم من را دیگر نپوشد.»
کیف سبز گفت: «نمیدانم، اما حالا شب است و برو بخواب، شاید فردا پیدا شود!»
پالتو همانطور که گریه میکرد گفت: «من دکمه ام را میخواهم!»
آن شب پالتو از ناراحتی اصلاً خوابش نبرد. صبح شد. نوری از بیرون توی کمد تابید. پالتو چشمهایش را باز کرد و دید مریم در کمد را باز کرده است. پالتو ترسید و با خودش گفت: «شاید میخواهد من را دور بیندازد!» مریم پالتو را از توی کمدش برداشت. پالتو تا دکمه اش را توی دست مریم دید، خوشحال شد و خندید. دکمه ی او پیدا شده بود. مریم با نخ و سوزن دکمه را روی پالتو دوخت، بعد پالتو را پوشید و از خانه بیرون رفت
🌼🌼🌼
اولین كانال تخصصی قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فوروارد مجاز است