eitaa logo
قصه های کودکانه
34.7هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
917 ویدیو
328 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
قصه های کودکانه
#قصه_کودکانه #قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یوسف #قسمت_چهاردهم -می خوام چیزی بهت بگم. باید آرام باشی.
👆 🌼حضرت یوسف برادر بزرگتر گفت: -ما پیمان الهی گذاشته بودیم. شما همان کسانی هستین که بر سر یوسف آن بلا را آوردین، برید، برید خانواده‌ها منتظرن و به غذا و گندم احتیاج دارن. من آن قدر این جا می‌مونم تا شاید بنیامین برگرده یا این که پدر اجازه بده من برگردم... یکی از آن‌ها گفت: -حالا به پدر چی بگیم؟ برادر بزرگتر گفت: -برین و به پدر بگین که پسرت دزدی کرد این چیزی است که ما دیدیم، دیدیم که کاسه ی گران قیمت از بار او پیدا شد. این همان چیزی است که با چشم دیدیم و خدا عالم است. آن‌ها شرمنده و سرافکنده به کنعان برگشتند. حضرت یعقوب که برای برگشت آن‌ها نشسته بود از دور آن‌ها را دید که بر می‌گردند اما چهره‌هایی ناراحت و سرافکنده دارند. به دقت نگاه کرد و بنیامین و پسر بزرگش را ندید و نگران شد. آن‌ها آمدند و با شرمندگی سلام کردند. حضرت یعقوب گفت: -سلام بر شما، چه شده؟ برادرها هر کدام به هم نگاه کردند و هیچ کدام نمی توانستند حرفی بزنند. تا این که یک نفر از آن‌ها در حالی که سر به پایین داشت همه چیز را تعریف کرد. حضرت یعقوب گفت: -ای وای بر شما می‌فهمین  دارین چی می‌گین! یکی از برادرها گفت: -اما پدر آن چه گفتیم کل ماجراست نه کمتر و نه بیشتر، اگه به ما اعتماد نداری خب از مردمی که زودتر از  ما برگشتن بپرس، در مصر تحقیق کن. مطمئن باش که جز حقیقت چیز دیگه ای نمی گیم. حضرت یعقوب گفت: -آه خدای من، اما من صبرم را از دست نمی دم. می‌دونم تو از همه چیز آگاه هستی. از جا بلند شد و با حال و احوال بد به اتاقش رفت. در این لحظه بود که غم شدیدی وجودش را فرا گرفت و به شدت گریه کرد و با صدای بلند نام یوسف را صدا می‌زد. برادرها که نام حضرت یوسف را از زبان پدر شنیدند به شدت شرمنده شده بودند و به فکر فرو رفتند. حضرت یعقوب حالا بنیامین را هم از دست داده بود و پسر بزرگش هم در مصر مانده بود و یوسف، پسری که هر لحظه به او  نگاه می‌کرد و آرامش می‌گرفت دیگر نبود! حضرت یعقوب آن قدر گریه می‌کرد تا این که چشم‌هایش نابینا و سفید شده بود. برادرها که عذاب وجدان داشتند به یاد کارهای بد خودشان در حق یوسف افتاده بودند و این که سال‌ها به پدرشان ظلم کرده بودند و حالا بنیامین هم از دست پدر رفته بود. یکی از آن‌ها در اتاق حضرت یعقوب را که صدای گریه ی او شنیده می‌شد زد و گفت: پدر خواهش می‌کنم، به خدا قسمت می‌دهیم این قدر گریه نکن ممکنه بیمار بشی و از دست بری. حضرت یعقوب با ناراحتی گفت: -من گله ای از شما نکردم که این طور می‌گین. من غم و غصه ام را پیش خدا بردم و به او شکایت می‌کنم. خدا لطف بسیار داره و من از رحمت خدا چیزهایی می‌دانم که شما نمی دانید. حضرت یعقوب در تنهایی خودش گریه می‌کرد. قلب حضرت یعقوب دوباره زخم دیگری پیدا کرده بود و می‌گفت: -من هیچ وقت یوسفم را فراموش نمی کنم. چهره ی زیبا و نورانی اش همیشه جلوی رویم است. یوسف من هیچ وقت نمرده. زمانی که بار دیگر گندم‌ها تمام شده بود و برادرها مجبور بودند به مصر بروند. حضرت یعقوب رو به آن‌ها گفت: -وقتی به مصر می‌رسین از یوسف و بنیامین سراغ بگیرین. شما نباید از رحمت خدا غافل بشین چون نا امید شدن از درگاه خدا بدترین گناه‌هاست بعد از دخترش خواست تا برایش کاغذ و قلمی بیاورد تا نامه ای بنویسد. وقتی دخترش کاغذ و قلم را آورد او در نامه این چنین گفت: به نام الله نامه ای از طرف یعقوب پسر اسحاق به عزیز مصر، ای عزیز بدان که ما خاندان ابراهیم هستیم همان کسی که خدای بزرگ او را از آتش سوزان نجات داد و خاندان ما همیشه به بلا و سختی و آزمایش مبتلا می‌شوند و غم و اندوه زیادی به من رسیده. ... ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
۱۶ شهریور ۱۴۰۳
قصه های کودکانه
👆 #قصه_کودکانه #قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یوسف #قسمت_پانزدهم برادر بزرگتر گفت: -ما پیمان الهی گذا
🌼حضرت یوسف من پسری داشتم که اسمش یوسف بود و او نور چشم من بود. روزی برادرهایش از من خواستند تا او را به صحرا ببرند و من هم قبول کردم تا او برای بازی به صحرا برود آن‌ها صبح رفتند و موقع غروب با پیراهن خونی دروغی آمدند و گفتند او را گرگ خورده و نبودن او غم زیادی را به من وارد کرده و فراقش همیشه مرا اذیت می‌کند. او برادر دیگری داشت که از یک مادر بودند که اسمش بنیامین بود، من هر وقت بنیامین را می‌دیدم به یاد یوسف می‌افتادم و کمی از اندوه و غمم برطرف می‌شد. تا این که برادرهایش گفتند، تو دستور دادی همراهشان به مصر برود و اگر نیاید گندمی در کار نیست. من هم او را فرستادم و آن‌ها وقتی برگشتند گفتند،  کاسه ی مخصوص و گران بها را دزدیده و او را بازداشت کردی و مرا به غم فراقش مبتلا کردی. او را آزاد کن و در این کار عجله کن. برادرها  همراه نامه،  به طرف مصر حرکت کردند. آن‌ها عذاب وجدان داشتند و احساس شرمندگی بدی می‌کردند. وقتی به مصر رسیدند وارد قصر شدند با شرمندگی سرهایشان را پایین انداخته بودند. یکی از آن‌ها گفت: -ای عزیز مصر، ما گرفتار قحطی هستیم و فرزندهایمان چیزی برای خوردن ندارن، از تو می‌خواییم بر ما منت بذاری و دوباره به ما بخشش کنی. برادر دیگر نامه ی حضرت یعقوب را از جیب پیراهنش بیرون آورد و با احترام به حضرت یوسف داد و گفت: -پدر ما برای شما نامه ای فرستاده. قلب حضرت یوسف شروع به تپیدن کرد و نامه را با احترام از دست او گرفت و با اشتیاق و هیجان خواند. وقتی نامه تمام شد حضرت یوسف به گریه افتاده بود و نامه را روی چشم‌هایش گذاشت، بویید و بوسید، او آن قدر گریه کرد که قطره‌های اشکش بر روی پیراهنش ریخت و پیراهنش از اشک خیس شد. برادرها با بهت و ناباوری به او خیره شده بودند. حضرت یوسف سر بلند کرد و با ناراحتی گفت: -ای وای بر شما، با نادانی، چه بر سر یوسف و برادرش آورده اید. برادرها با شنیدن این جمله کنجکاوتر شده بودند و به دقت حضرت یوسف را نگاه کردند. آن‌ها به این فکر افتاده بودند که عزیز مصر همان برادرشان یوسف است. اما نمی توانستند باور کنند چه طور برادرشان یوسف عزیز مصر شده و الان بر تخت سلطنت نشسته است. ... ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
۱۷ شهریور ۱۴۰۳
قصه های کودکانه
#قصه_کودکانه #قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یوسف #قسمت_شانزدهم من پسری داشتم که اسمش یوسف بود و او نور
👆 🌼حضرت یوسف یکی از آن‌ها با تعجب پرسید: -آیا یوسف هستی؟ حضرت یوسف اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: -من یوسف هستم. و بنیامین را که در کنارش بود نزدیک خود آورد و دستش را گرفت و گفت: -این برادرم بنیامین است. برادرها به یک باره گریه کردند و اظهار شرمندگی و پشیمانی کردند، حضرت یوسف با لبخندی که صورتش را زیباتر کرده بود آن‌ها را در آغوش کشید و دوست نداشت آن‌ها را شرمنده ببیند و گفت: -نگران نباشین. آرام باشین. من همه ی شما را بخشیده ام و خدا شما را می‌بخشد. خدا مهربان است. حضرت یوسف آن قدر بزرگوار بود که آن‌ها را بخشیده بود و راضی نشد ناراحت و شرمنده باشند و حتی آن‌ها را سرزنش نکرد. آن‌ها کنار حضرت یوسف نشستند و با گریه گفتند: -ما پدر را خیلی اذیت کردیم، او را خیلی زجر دادیم او الان نابینا شده. حضرت یوسف دستور داد پیراهنش را بیاورند و سپس گفت: -این پیراهن را به کنعان ببرین و به صورت پدر بندازید تا چشم‌هایش بینا بشود. بعد با همه ی خانواده به مصر بیاین. آن کسی که پیراهن خونی من را برای پدر برد همان کس هم این پیراهن را ببرد تا دلخوری پدر از شما کمتر شود. آن برادر راه افتاد و در حالی که پیراهن حضرت یوسف را با خود داشت. حضرت یعقوب بی قرار و بی تاب شده بود و بوی پیراهن حضرت یوسف را احساس می‌کرد. او با خوشحالی از اتاق بیرون آمد و گفت: -من بوی یوسفم را می‌فهمم. بوی یوسف می‌آید. بوی یوسفم...البته اگه فکر نکنین که عقلم را از دست داده ام... یکی از آن‌ها گفت: ما الان به فکر گرفتاری خود هستیم. یوسف چهل سال است که گم شده و اصلا مرده و چه چیزهایی می‌گی! حضرت یعقوب از همان روز بوی پیراهن حضرت یوسف را می‌فهمید و وقتی برادر حضرت یوسف با پیراهن آمد با خوشحالی گفت: -پدر، پدر برای تو خبری خوش دارم. شادی همه ی وجود حضرت یعقوب را فراگرفت و گفت: -همیشه خوش خبر باشی پسرم. پسر آمد و دست حضرت یعقوب را بوسید و گفت: -پدر یوسف زنده است او همان عزیز مصر است. قلب رنجور حضرت یعقوب با شنیدن این خبر شاد شد و وقتی پیراهن حضرت یوسف را روی صورتش گرفت، بویید و بوسید و چشم‌هایش دوباره بینا شد. همه از خوشحالی اشک می‌ریختند و حضرت یعقوب را می‌بوسیدند. حضرت یعقوب به خدا سجده کرد و بعد از آن گفت: -من به شما گفته بودم که شما نمی دونید و من در رحمت خدا چیزهایی می‌بینم. برادرها به اشتباه خودشان پی برده بودند و از این که پدرشان را این قدر اذیت کرده بودند پشیمان و سرافکنده بودند دایم از پدرشان می‌خواستند تا آن‌ها را ببخشد. حضرت یعقوب به آن‌ها گفت: -من به زودی از خدا می‌خوام که توبه ی شما را بپذیرد و شما هم باید به خوبی توبه کنین و از خدا استغفار بطلبین. حضرت یعقوب آن قدر بزرگوار بود که برادرهای حضرت یوسف را بخشید و از خدای مهربان هم خواست تا آن‌ها را ببخشد و در سحرگاه جمعه شب، برای همه ی آن‌ها دعا کرد و همه ی آن‌ها جمع شده بودند وهمراه حضرت یعقوب گریه می‌کردند. آن‌ها برای رفتن به مصر آماده شدند. حضرت یعقوب بی قرار بود و دوست داشت هر چه زودتر این فراق به پایان برسد او دایم خدا را شکر می‌کرد. ... ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
۱۹ شهریور ۱۴۰۳
قصه های کودکانه
👆 #قصه_کودکانه #قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یوسف #قسمت_هفدهم یکی از آن‌ها با تعجب پرسید: -آیا یوسف
🌼حضرت یوسف حضرت یوسف هم بی صبرانه منتظر دیدن پدر بود او سال‌های سال به دور از پدر اشک ریخته بود و مشکلات زیادی را تحمل کرده بود درحالی که غم دوری از پدر را هم به سختی تحمل می‌کرد. او در فکر مراسم بسیار زیبایی برای استقبال پدر بود. همه ی مردم برای این استقبال آمده بودند حضرت یوسف بهترین روزهای عمرش را می‌گذراند و قلبش بی قرار تند تند می‌تپید. هیچ کس نمی تواند لحظه ی دیدار حضرت یوسف و پدرش را توصیف کند. حضرت یوسف مدت‌ها پدر را عاشقانه در آغوش گرفته بود و اشک می‌ریخت. حضرت یوسف با احترام پدر و مادر خود را به بالاترین مکان قصر برد و بسیار خوشحال بود. وقتی همه به قصر آمدند در همین لحظه بود که خواب یازده ستاره و ماه و خورشید تعبیر شد و آن‌ها به سجده افتادند و حضرت یوسف با احترام از پدر خواست تا سر از سجده بردارد و سپس رو به او گفت: -پدر می‌بینی این همان خواب بچگی من است و تو برایم این طور تعبیرش کردی. حضرت یوسف گفت: -خدای بزرگم را شکر می‌کنم که مرا از زندان نجات داد و خدا را شکر می‌کنم که این فراق به پایان رسید. حضرت یوسف آن قدر صبور و مهربان بود که هیچ حرفی از چاه نزد و آن قدر جوانمرد بود که برادرهایش را خجالت زده نکند و دست بالا برد و رو به خدا گفت: خدایا، تو که علم تعبیر خواب و تآویل را به من یاد دادی تو که نگهبان و حافظ من بودی و در زندگی من دگرگونی انداختی و عزیز مصرم ساختی. من را تا آخر عمر مسلمان نگه دار و مسلمان بمیرم و در کنار صالحان باشم. زمانی که حضرت یعقوب در کنار حضرت یوسف نشسته بود گفت: -پسرم یوسف، برایم از روزی بگو که برادرهایت تو را در چاه انداختند. حضرت یوسف گفت: -پدر خواهش می‌کنم از من نخواه. من اصلا دوست ندارم تو را ناراحت ببینم. اما حضرت یعقوب او را قسم داد و حضرت یوسف مجبور شد ماجرا را برای پدرش بگوید. حضرت یعقوب که طاقت نداشت گریه کرد و بی هوش شد و وقتی دوباره از حضرت یوسف خواست بقیه اش را بگوید. حضرت یوسف گفت: -پدر تو را به خدای ابراهیم و اسماعیل و اسحاق قسم می‌دم که از من در مورد گذشته نپرس. حضرت یعقوب تا این قسم را شنید قبول کرد و حضرت یوسف دوست نداشت با گفتن گذشته ی تلخش پدرش را ذره ای رنج بدهد. کسانی که بسیار گریه کردند، حضرت آدم در فراق بهشت و اشتباهش. حضرت یوسف در فراق پدرش، حضرت یعقوب در فراق پسرش یوسف، امام سجاد در فراق امام حسین و واقعه ی کربلا و حضرت فاطمه در فراق پدرش... ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
۲۰ شهریور ۱۴۰۳
🌼حضرت الیاس علیه السلام 🌸قصه در مطلب بعدی👇
۲۰ بهمن
🌼حضرت الیاس در زمان‌ حضرت الیاس، مردم بت پرست بودند و اهمیت زیادی به بت‌ها می دادند. پادشاه شهرشان، پادشاه بسیار بد و خود خواه و مغروری بود. او پول‌های زیادی را برای درست کردن یک بت بزرگ به شکل طلا خرج کرده بود. حضرت الیاس از این وضعیت بدش می‌آمد و با دیدن بدی‌های آن‌ها ناراحت و عصبانی می‌شد. سربازهای پادشاه، مردم را با شلاق می‌زدند تا پول‌های خود را برای ساختن بت برگ خرج کنند که فقط از طلای خالص ساخته شده بود و آن قدر بزرگ بود که هر کس آن را می‌دید وحشت می‌کرد. صبح زود حضرت الیاس با ناراحتی از خانه بیرون آمد در حالی که داشتند مردی را به زور می‌بردند. آن مرد داشت داد و فریاد می‌کرد و می‌گفت: -ولم کنید. من چیزی ندارم. نگهبان گفت: -ساکت باش! اگه چیزی نداری خودت باید برای ما کار کنی. مرد با ناراحتی گفت: -من مادری مریض دارم. کسی نیست که ازش مراقبت کنه و پول خورد و خوراک خودم را هم ندارم. حضرت الیاس که ناراحت شده بود. رفت و جلوی سرباز و گفت: -چه کارش دارین. مگه شما انصاف ندارین. شنیدی که گفت، مادرش مریضه. سرباز گفت: -به تو ربطی نداره؟ باز اومدی. این مردک پولی نداره و باید خودش به جای پول کار کنه. سرباز این حرف‌ها را گفت و آن مرد را به زور وادار به کار کردن کرد. حضرت الیاس با عجله خود را به جایی رساند که کارگر‌ها مشغول ساختن بت بزرگ بودند. اوضای خیلی بدی بود. بیشتر مردم داشتند مجانی کار می‌کردند و اگر کسی لحظه ای دست از کار می‌کشید کتک می‌خورد. حضرت الیاس ناراحت به آن‌ها نگاه کرد، بعد روی یک تپه ی بلند رفت تا صدایش را همه بشنوند. او با صدای بلند گفت: -ای مردم، گوش کنین. اما هیچ کس به حضرت الیاس توجهی نمی کرد و صدای او را نمی شنیدند. حضرت الیاس چشم‌هایش را بست و نفس آرامی کشید و صدایش را بلند تر کرد و گفت: -ای مردم، به حرف های من گوش کنین. مردم به حضرت الیاس نگاه کردند، حضرت الیاس گفت: -چرا به جای این بت‌هایی که این قدر برای ساختنش هم خودتون و هم مردم را اذیت می‌کنین،خدای یگانه را نمی پرستین. این بتهای بزرگی که از طلا می‌سازین حتی اگر از زمرد یاقوت و بهترین طلاها هم باشد ارزشی ندارند و قابل پرستش نیستن. از بزرگی این بت‌هایی که هیچ کاری نمی تونن انجام بدن نترسین. از خدایی بترسین که عذابش واقعی است. یکی از سربازها گفت: ... 🦋🌼🌸🦋 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
۲۰ بهمن
قصه های کودکانه
#قصه_های_پیامبران 🌼حضرت الیاس #قسمت_اول در زمان‌ حضرت الیاس، مردم بت پرست بودند و اهمیت زیادی به
👆👆 🌼حضرت الیاس -ساکت باش الیاس! تو باز اومدی و حرف‌های دروغ خودتو گفتی. حضرت الیاس گفت: -یه کمی با عقل خودتون کار کنین. سرباز نگذاشت حضرت الیاس حرف بزند. فریاد زد: -ساکت باش الیاس. تو داری به عقل و شعور ما توهین می‌کنی. اتفاقاً این تو هستی که عقل درست حسابی نداری. در همین لحظه بود که صدای طبل‌ها بلند شد و همه ساکت شدند. مامورها با صدای بلند گفتند: -همه ساکت باشین و تعظیم کنین. پادشاه و همسرش رو دارن می‌یان و می‌خوان از بت بزرگ طلایی دیدن کنن. پادشاه با تخت  زیبایش که  برده‌ها آن را می‌آوردند وارد شد. همه سجده کردند و از آمدن پادشاه ترسیده بودند. حضرت الیاس صاف ایستاده بود و به آن‌ها نگاه می‌کرد. سرش را با ناراحتی تکان می‌داد و از کارهای مردم تعجب می‌کرد. پادشاه در حالی که روی تخت نشسته بود نگاهی به همه انداخت و با دیدن حضرت الیاس گفت: -الیاس توکه هیچ وقت ادب نداری. حضرت الیاس  گفت: -من به جز خدای یگانه به کس دیگه سجده نمی کنم و اگه سجده نکردن به تو بی ادبی است من دوست دارم بی ادب باشم. پادشاه که از حضرت الیاس بدش می‌آمد گفت: -توکه یه دیوانه بیشتر نیستی. حضرت الیاس گفت: -این که شما با این وضعیت بت‌ها را می‌پرستید و این قدر به هم ظلم می‌کنین دیوانگی نیست؟ پادشاه گفت: -برو الیاس که حوصله ت رو نداریم توکه نه پول میدی و نه کاری می‌کنی پس حرف هم نزن و ساکت باش. حضرت الیاس گفت: -من هیچ وقت پول خودم را برای بت بی ارزش نمی دم و کاری برای بت‌ها نمی کنم. من هر چه دارم خدا بهم داده و هر چه دارم برای خدا میدم.خدای من خدای یگانه است نه این بت‌ها. پادشاه داد زد: -برو دیگه حرف نزن راه بیفتین و منو پیش بت بزرگ ببرین. می‌خوام ببینمش و عبادتش کنم. حضرت الیاس از کارهای آن‌ها ناراحت بود و همیشه آن‌ها را نصیحت و راهنمایی می‌کرد. اما هیچ کس حرف‌های او را قبول نمی کرد و به بت پرستی ادامه می‌دادند. یک روز که همسر پادشاه داشت از کوچه‌ها عبور می‌کرد، با دیدن باغ زیبایی که درخت‌های پر از میوه داشت ، دستور داد تختش را نگه دارند. برده‌ها تخت همسر پادشاه را نگه داشتند. همسر پادشاه نگاهی به داخل باغ انداخت. باغ آن قدر زیبا بود که هر کسی را به خود جذب می‌کرد. همسر پادشاه با هیجان به باغ نگاه کرد و گفت: -تخت من رو پایین بذارین، می‌خوام برم توی باغ. برده‌ها تخت پادشاه را آرام روی زمین گذاشتند و زن  پادشاه از تخت پیاده شد و با نگهبان‌هایش وارد باغ شد. پیر مرد که صاحب باغ بود جلو آمد و به همسر پادشاه سلام کرد. همسر پادشاه بدون این که جواب سلام پادشاه را بدهد گفت: -این باغ مال کیه؟ پیرمرد گفت: -این باغ مال خودم است که از پدرم بهم رسیده. زن پادشاه گفت: -این باغ باید مال من باشه. پیر مرد ناراحت شد و گفت: -من نمی تونم باغ را به شما بدم. زن پادشاه عصبانی شد و گفت: -تو بیخود می‌کنی. مگه دست خودته؟ من زن پادشاه هستم و هر چه که در این شهر هست مال من و شوهرمه. ... 🦋🌼🌸🦋 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
۲۱ بهمن
قصه های کودکانه
👆👆 #قصه_های_پیامبران 🌼حضرت الیاس #قسمت_دوم -ساکت باش الیاس! تو باز اومدی و حرف‌های دروغ خودتو گ
👆👆👆👆👆👆👆👆 🌼حضرت الیاس پیرمرد گفت: -من کشاورز هستم و نان خود و زن و بچه ام را از راه کشاورزی در همین باغ به دست می‌آورم و به جز این باغ چیز دیگه ای ندارم و این باغ که یادگار پدر و پدر بزرگم هست به کسی نمی دهم. زن پادشاه که خیلی عصبانی شد. چوب دستی پیرمرد را از دستش گرفت و با همان چوب دستی به شانه ی پیرمرد زد و گفت: -تو یک بدختی که با مخالفت با من خودت را به کشتن دادی. پیرمرد در حالی که روی زمین افتاده بود گفت: -خدای یگانه، خدای الیاس و نوح و ابراهیم به من یاد داد که زیر بار ظلم و ستم نرم و من هیچ وقت ظلم کسی را نمی پذیرم. زن پادشاه که به شدت عصبانی شده بود از عصبانیت جیغ بلندی کشید و گفت: خفه شو... و پیرمرد را آن قدر با چوب زد تا مرد. نگهبان‌ها با تعجب و ترس به زن پادشاه نگاه می‌کردند. زن پادشاه به نگهبان گفت: از این به بعد این باغ مال من است هر کس در مورد کشته شدن این مرد پرسید می‌گین او به پادشاه فحش داد و برای همین مجازات شد. نگهبان گفت: -اما بانوی من، این پیرمرد که به کسی فحش نداد. زن پادشاه عصبانی که نگهبان نگاه کرد و گفت: -خفه شو احمق هر چی می‌گم همون کار رو کن. نگهبان به زن پادشاه احترام گذاشت و گفت: -چشم. حضرت الیاس داشت خدای خودش را عبادت می‌کرد که فرشته ای از طرف خدا آمد و گفت: -الیاس، من از طرف خدا برای تو پیغامی دارم. حضرت الیاس روی زانو نشست و گفت: -سلام بر خدای یگانه و مهربان. فرشته ای که از طرف خدا آمده بود گفت: -ای الیاس. به پیش  پادشاه برو و به او بگو دست از ظلم و ستم و بت پرستی بر دارد. او پیرمردی مومن و درست کار را که از بنده‌های واقعی خدا بود، بی گناه گشته و باغش را به زور برای خود برده و به خاطر ظلم‌هایش عذاب سختی می‌بیند. حضرت الیاس که از کارهای پادشاه ناراحت و عصبانی بود فردای همان روز به قصر پادشاه رفت. پادشاه کنار زنش نشسته بود و مشغول خوردن بهترین میوه‌ها بود. پادشاه هم از حضرت الیاس خوشش نمی آمد چون حضرت الیاس با کارهای او مخالفت بود. پادشاه گفت: -الیاس اومدی این جا زود حرفاتو من حوصله ندارم. حضرت الیاس گفت: -تا کی می‌خوایی به این کارهات ادامه بدی. پادشاه خنده ای زشت کرد و گفت: -کدوم کارها؟ حضرت الیاس گفت: -خودت خوب می‌دونی در مورد چی دارم. حرف می‌زنم. تمام طلاها رو خرج ساختن بت بی ارزش کردی و خیلی از آدم‌ها رو به خاطر ساختنش کشتی ... 🦋🌼🌸🦋 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
۲۲ بهمن
قصه های کودکانه
👆👆👆👆👆👆👆👆 #قصه_های_پیامبران 🌼حضرت الیاس #قسمت_سوم پیرمرد گفت: -من کشاورز هستم و نان خود و زن و ب
👆👆👆👆👆👆👆 🌼حضرت الیاس به جایی پرستش خدای یگانه بت‌هایی را می‌پرستی که بی مقدار هستن. پادشاه عصبانی شد و گفت: -الیاس تموم کن این حرفا تو. حضرت الیاس گفت: -من پیامبر خدای یگانه هستم و از طرف خدای یگانه وظیفه دارم مردم را راهنمایی کنم. این را بدون که این همه ظلم و بت پرستی بی جواب نیست. شما پیرمردی مومن را که مردی درست کار و با تقوا بود را کشتین و باغش را ازش گرفتین! این رو بدون که آخر در همان باغ کشته خواهی شد. این علمی است که خدای یگانه به من داده. همین که پادشاه این جمله را از دهان حضرت الیاش شنید عصبانی شد و زیر بشقاب‌های میوه زد و گفت: -دهنتو ببند دروغگو، این قدر راه اومدی تا اوقات منو تلخ کنی؟ مردک ، اگه یه بار دیگه ببینمت می‌کشمت. سپس رو به نگهبان‌ها که دورش جمع شده بودند گفت: -هر چه زودتر این مردک رو از این جا بندازین بیرون. نگهبان‌ها آمدند و با بی احترامی حضرت الیاس را بیرون انداختند. حضرت الیاس که خیلی ناراحت شده بود. به طرف خارج از شهر رفت و از کوهی که یک غار بزرگ داشت بالا رفت و تصمیم گرفت در همین غار زندگی کند و در تنهایی خود، خدا را عبادت کند، در حالی که دلش از ظلم‌های پادشاه شکسته بود ، دست به آسمان بالا برد و گفت: -خدای بزرگم تو خودت می‌دونی که هر چه قدر این مردم و پادشاه نصیحت می‌کنم قبول ندارن. به آن‌ها نشان بده هر طور که خودت می‌دانی. شب، وقتی پادشاه خواب بود با صدای گریه ی زنش از خواب پرید. پادشاه با عصبانیت فریاد زد: -چی شده؟ زن پادشاه گفت: -پسرمون، پسرمون حالش خوب نیست. پادشاه همراه همسرش نگران و با عجله به اتاق پسرشان رفتند. همه دور پسر پادشاه جمع شده بودند و او از درد به خود می پیچید. پادشاه با ترس گفت: دکترها را خبر کنین. نگهبان گفت: - قربان، دکترها آمدند، همه پسرتان را دیدن اما نمی دونن که چی شده. پادشاه عصبانی شد و گفت: -دکترها غلط کردن با تو. دوباره پسرم رو معاینه کنین باید هر چه زودتر خوب بشه. دکترها نمی توانستند بفهمند که پسر پادشاه چه مریضی دارد و چه دارویی باید بخورد. زن پادشاه از بس گریه کرده بود دیگر حالی نداشت و پادشاه عصبانی و ناراحت بود. هیچ کس نمی دانست درد پسر پادشاه چیست. او درد می‌کشید و هر چه می‌خورد استفراغ می‌کرد. پادشاه داد زد: پس این دکترهای احمق به چه درد می‌خورن. نگهبان گفت: -قربان این دکترها بزرگ ترین و عاقل ترین دکترها هستن. یکی از دکترها که از همه عاقل تر بود گفت: -جناب پادشاه، ما همه هر چه علم داشتیم به کار بردیم اما نمی تونیم بفهمیم که مریضی پسرتان چیست؟ پادشاه عصبانی شد و به دکترها فحش داد و گفت: -نگهبان، همه را به زندان بنداز ، این دکترهای بی خاصیت باید زندانی بشن. یکی از دکترها گفت: -اما قربان خواهش می‌کنم این کار رو نکنین ما هر کاری می‌دونستیم انجام دادیم. پادشاه فریاد زد:... ... 🦋🌼🌸🦋 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
۲۳ بهمن
قصه های کودکانه
👆👆👆👆👆👆👆 #قصه_های_پیامبران 🌼حضرت الیاس #قسمت_چهارم به جایی پرستش خدای یگانه بت‌هایی را می‌پرستی ک
🌼حضرت الیاس -حرف نباشه! تا همه شونو نکشتم سریع تر ببرینشون زندان. همه ی جادوگرها و رمال‌ها رو خبر کنین شاید اونا بفهمن که پسرم چش شده. خیلی زود همه ی جادوگرها را به قصر پادشاه آورند و سعی کردند با استفاده از وسایلشان بفهمند مریضی و داروی پسر پادشاه چه چیزی است. اما هیچ کدام نتوانستند بفهمند. پادشاه با ناراحتی فریاد زد: -پس شما برای چه چیزی خوبین؟ فقط بلدین مفت خوری کنین. هر چه زودتر تخت من رو آماده کنین، می‌خوام پیش بت بزرگ طلایی برم و ازش بخوام پسرم رو نجات بده.خیلی درد می‌کشه. نگهبان احترام گذاشت و گفت: -اما قربان، بت بزرگ طلایی الان خوابه. پادشاه عصبانی شد و گفت: خب خواب باشه. نگهبان گفت: -خواهش می‌کنم صبح برین. پادشاه گفت: -خب پس، به معبد بت‌های دیگه میرم. باید ازشون بخوام پسرمو نجات بدن. وزیر پادشاه که تا آن لحظه ساکت بود و داشت با خودش فکر می‌کرد،با خود گفت: بت بزرگ طلایی در مواقعی که انسان‌ها به او نیاز دارن خواب است اما الیاس پیامبر همیشه می‌گفت، خدای یگانه همیشه در هر روز و هر شب صدای ما را می‌شنود و بهمون توجه داره. وزیر دهان باز کرد تا در مورد خدای یگانه صحبت کند اما از پادشاه ترسید. پادشاه فریاد زد: - زود باشین.هدیه‌ها را آماده کنین می‌خوام به معبد برم. پادشاه همراه نگهبان‌ها و مامورها به معبد بت‌ها رفت و تا صبح آن جا ماند و از بت‌ها خواست تا حال پسرش را خوب کنند. اما حال پسر پادشاه هیچ تغییری نکرد و او هنوز درد داشت و نمی توانست چیزی بخورد. زن پادشاه کنار تخت پسرش نشسته بود و گریه می‌کرد. هیچ کس نمی توانست کاری کند و پادشاه بسیار عصبانی شده بود. وزیر پادشاه که مرد مومنی بود و حضرت الیاس را دوست داشت به زن پادشاه گفت: -خانم بهتره که از خدای... زن پادشاه از جا بلند شد و با فریاد گفت: -از خدایمان بت بزرگ طلایی می‌خوام. من رو اون جا ببرین. و زیر پادشاه دیگر ساکت شد او می‌خواست  به آن‌ها بگوید که خدای یگانه دعاهای خیلی را می‌شنود و برآورد می‌کند اما هر بار می‌ترسید. پادشاه و زنش خدای یگانه را اصلاً دوست نداشتند. پادشاه و زنش همراه پول‌ها و قربانی‌های زیادی به طرف بت بزرگ طلایی رفتند. همه ی مردم جمع شده بودند و برای سلامتی پسر پادشاه از بت بزرگ طلایی خواهش می‌کردند. روزها می‌گذشت. پسر پادشاه هنوز مریض بود و آن‌ها هنوز التماس می‌کردند، اما از بت بزرگ طلایی هیچ کاری ساخته نبود. حضرت الیاس در غار مشغول خوردن خرما بود که صدای پایی شنید. از جا بلند شد و از غار بیرون رفت. با دیدن چند مرد که داشتند در پای کوه جست و جو می‌کردند تعجب کرد و گفت: ... ... 🦋🌼🌸🦋 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
۲۴ بهمن
قصه های کودکانه
#قصه_های_پیامبران 🌼حضرت الیاس #قسمت_پنجم -حرف نباشه! تا همه شونو نکشتم سریع تر ببرینشون زندان.
🌼حضرت الیاس سلام چه می‌کنین؟ آن مردها به حضرت الیاس نگاه کردند و بعد از گفتن سلام یکی از آن‌ها گفت: -پسر پادشاه روزها است که مریض شده و هیچ چیز هم نمی تونه بخوره، پادشاه از ما خواسته تا برای پسرش گیاه کوهی ببریم تا مریض اش خوب بشه. اونا روزهاست که کنار بت طلایی نشستن و عبادتش می‌کنن و اما هنوز بت طلایی کاری نکرده. حضرت الیاس گفت: -به جای این که از بت‌ها و جادوگرها سلامتی پسرش رو بخواد از خدای یگانه بخواد. خدایی که همه ی امور رو در دست داره و برای بنده‌های خودش حیوون و چیزهایی که آفرده ارزش قابل می‌شده و همه رو دوست داره. این بت‌ها از سنگ چوب و طلا هستن و هیچ ارزشی ندارن، این بت بزرگ طلایی که به قول خودتون بزرگرین بت و این همه طلا به پاش ریختین و طلایی است هیچ کاری ازش ساخته نیست. هیچ خدایی به جز خدای یگانه نیست و خدا است که دردها را درمان می‌کنه. برین به پادشاه بگین به خدای یگانه ایمان بیاره و دست از بت پرستی و ظلم بردار و از خدای یگانه بخواد تا پسرش خوب بشه. یکی از آن مردها گفت: -من خودم دیدم که آن‌ها هر چه از بت‌ها خواستن هیچ نشد. مرد دیگر گفت: -بله. همه ی مردم دیدن که بت‌ها هیچ کاری نمی تونن انجام بدن. آن سه مرد به قصر پادشاه رفتند و تمام حرف‌های حضرت الیاس را برای پادشاه تعریف کردند. اما پادشاه عصبانی شد و با نعره گفت: -الیاس حق نداره به بت‌های ما و بت طلایی توهین کنه. اون چه جراتی کرده که ما رو مسخره کنه و برای من که پادشاه هستم تعیین تکلیف کنه و بهم بگه چی کار کنم و چی کار نکنم! برین هر جا هست بیارینش. من با همین دست‌های خودم خفه اش می‌کنم. هر چه زودتر الیاس رو بیارین این جا می‌خوام بکشمش تا برای همیشه ساکت بشه. سربازها جمع شدند و به کوهی که حضرت الیاس در آن زندگی می‌کرد رفتند اما به خواست خدا حضرت الیاس را ندیدند و برگشتند. پادشاه خیلی عصبانی شده بود. آن‌هایی که دست خالی برگشته بودند را کشت و چند نفر دیگر را برای دستگیری حضرت الیاس فرستاد. آن‌ها حضرت الیاس را در غار دیدند اما نتوانستند او را دستگیر کنند چون سنگ‌ها بر سرشان می‌ افتاد و می‌مردند. وقتی پادشاه دید که هر کسی را می‌فرستد نمی تواند حضرت الیاس را دستگیر کند به وزیرش گفت: -باید چه بکنم؟ الیاس باید کشته بشه. و زیر گفت: -من خودم به غار می‌روم. حضرت الیاس داشت خدا را عبادت می‌کرد و دعا می‌خواند که صدای وزیر پادشاه را شنید. حضرت الیاس وزیر پادشاه را می‌شناخت و با شنیدن صدای او خوشحال شد و از جا بلند شد و از غار بیرون رفت. وقتی وزیر پادشاه را دید هم دیگر را بغل گرفتند و گریه کردند. وزیر پادشاه مرد مومن و درست کاری بود و به حضرت الیاس و خدای یگانه ایمان داشت. وزیر پادشاه گفت: -سلام بر تو ای پیامبر خدا. حضرت الیاس دست وزیر پادشاه را گرفت و گفت: -سلام. خوش اومدی. وزیر پادشاه گفت: -اومدم این جا اگر اجازه بدی برای همیشه پیشت بمونم. دیگه خسته شدم. حضرت الیاس، وزیر پادشاه را دوباره بغل گرفت و در همین لحظه بود که از طرف خدا به حضرت الیاس پیام آمد و گفت: الیاس پیامبر، خدا خوب می‌داند که او کنار تو بماند. وزیر پادشاه به حضرت الیاس گفت: -آن‌ها به دنبال تو هستن تا تو رو بکشن. تا به حال هر کسی رو که به این جا فرستاده همه به خواست خدا از بین رفته اند... ... 🦋🌼🌸🦋 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
۲۵ بهمن
قصه های کودکانه
#قصه_های_پیامبران 🌼حضرت الیاس #قسمت_ششم سلام چه می‌کنین؟ آن مردها به حضرت الیاس نگاه کردند و ب
🌼حضرت الیاس حضرت الیاس که از ظلم و ستم پادشاه ناراحت و دل شکسته شده بود به جایی که همیشه آن جا نماز می‌خواند رفت و به خدای یگانه سجده کرد و با ناراحتی گفت: -خدای بزرگ و مهربونم من دیگه از دست این مردم و این پادشاه خسته شدم.خدای عزیزم. از تو می‌خوام یا جون منو بگیری یا این که هفت سال این مردم رو با خشک سالی و گرفتار کن. از طرف خدا به حضرت الیاس پیام آمد و خدا گفت: -هفت سال برای خشک سالی زیاد است. حضرت الیاس گفت: -خدای مهربونم پنج سال. خدا به حضرت الیاس گفت: -سه سال برای خشک سالی کافی است. و غذا و روزی تو را خدا می‌رساند. از آن روز به بعد باران نبارید و خشک سالی شروع شد. حضرت الیاس از غار بیرون آمد به طرف بت طلایی بزرگ رفت. همه ی مردم که گرسنه و تشنه بودند جلوی بت طلایی بزرگ سجده می‌کردند و با گریه و التماس از بت طلایی بزرگ می‌خواستند که باران بیاید و آن‌ها را از این بد بختی نجات دهد. حضرت الیاس با ناراحتی به آن‌ها نگاه می‌کرد و از دست همه ی آن‌ها عصبانی بود. با ناراحتی روی یک تپه ی بزرگ ایستاد و با صدای بلند گفت: -ای مردم. آیا نمی فهمین که این بت بزرگ طلایی که با بد بختی و پول و خون  خودتان ساخته شده هیچ فایده ای فایده نداره. چرا از این پرستش بت  دست بر نمی دارین. مگه پسر پادشاه رو ندیدید . خودتون هر چه قدر برای باران التماس می‌کنین هیچ فایده ای نداره تا کی می‌خواین بت پرست باشین و به این کارهاتون ادامه بدین. مردم به حضرت الیاس نگاه کردند. حضرت الیاس به آن‌ها گفت: -این قدر از بت‌هایتان خواستین هیچ نشد و هیچ نشد و هیچ وقت هم دعاهایتان بر آورده نمی شود مگر این که دست از بت پرستی، گناه و ظلم بر دارین و خدای یگانه را بپرستین. همه ساکت به حرفه‌های حضرت الیاس گوش می‌داند. حضرت الیاس گفت: -من از خدای یگانه می‌خوام و دعا می‌کنم که باران بباره. تا گرفتاری و خشک سالی تموم بشه. شما هم دست از لجبازی بردارین و به خدای یگانه ایمان بیارین تا خوشبخت و سعادتمند بشین. مردم قبول کردند و حضرت الیاس به جایی بیرون از معبد بت‌ها رفت و مردم و به دنبالش راه افتادند. حضرت الیاس روی زانو نشست و دست به سوی آسمان بلند کرد و گفت: خدای بزرگ و مهربانم. ای کسی که همه چیز را آفریده ای. از تو می‌خوام که برای تمام شدن این بدبختی‌ها، خشک سالی، گرسنگی و بی آبی، باران رحمت ببارد. خدای بزگم کمک کن .ای کسی که همه چیز در دست توست. باران بارید و مردم همه با چشم‌های خودشان دیدند که کاری از بت‌ها ساخته نبود اما خدای یگانه بر هم چیز تواناست و تعجب کردند. حضرت الیاس خوشحال بود چون فکر می‌کرد مردم با ایمان می‌شوند اما مردم آن قدر لج باز بودند و دل‌هایشان از گناه سیاه شده بود که جایی برای خوبی‌ها در قلبشان وجود نداشت. حضرت الیاس که دیگر دلش خیلی شکسته بود تصمیم گرفت از این شهر برود و برای راهنمایی این مردم جانشینی را گذاشت و خودش رفت. چند سال بعد پادشاه و زنش در همان باغ به وسیله ی دشمن کشته شدند. 🦋🌼🌸🦋 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
۲۷ بهمن