یادگاری
تو کمد بابایی
کلاهی خاکی دیدم
تند و سریع دویدم
پیش بابا رسیدم
گفتم:« بابا این چیه؟
چرا سوراخ سوراخه
چرا اونو نشستی
کثیفه و سیاهه؟»
بابا سرم رو بوسید
سرفه ای کرد و خندید
کلاهُ از من گرفت
دست روسر من کشید
گفت :«این کلاه خاکی
که می بینی دخترم
تو زمان جوونی
میذاشتمش رو سرم
این یادگار جنگه
مثل همین سرفه ها
ما جنگیدیم با دشمن
تا دور شن آدم بدا»
باباجون قشنگم
رو ویلچری می شینه
با سرفه هاش تو دلم
یکهو غمی می شینه
الهی که نباشه
جنگ و بدی تو دنیا
تا که دیگه نشینه
غم تو دل بچه ها
#باران
#هفته_دفاع_مقدس
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه
آژیر خطر
صادق توی بغل مامان بود، مامان دست راضیه را هم گرفت و به سمت در دوید، داد زد:«بدو محسن بدو مادر»
راضیه میخواست دستش را از توی دست مامان در بیاورد می گفت:«قرمزی…قرمزی جاماند»
مامان با دندان گوشه ی چادرش را گرفته بود با دهان نیمه باز گفت:«بیا بچه ولش کن »
دست راضیه را کشید و تندتر دوید.
صدای آژیر خطر مدام شنیده می شد.
توی پناهگاه مامان کنار آسیه خانم ایستاده و با او صحبت می کرد. راضیه چادر مادر را می کشید و میگفت:«مامان چرا نگذاشتی قرمزی را بیاورم»
مامان چادرش را از توی دست راضیه کشید و گفت:«ای بابا ول کن بچه به خاطر یک عروسک می خواستی خودت را به کشتن دهی»
صدای انفجار شنیده شد، تکه های گچ سقف روی سرشان ریخت. زن ها و بچه ها جیغ می کشیدند، آسیه خانم با صدای لرزان گفت:«یا زهرا چقدر نزدیک بود»
مامان که تندتند پشت صادق می زد تا آرامش کند گفت:«یعنی توی محله ی ما بود؟»
راضیه بلندبلند گریه می کرد و می گفت:«قرمزی…من قرمزی را می خواهم»
مامان یک دفعه از جا پرید با دست کوبید توی سرش و گفت:«یا حسین…محسنم کو؟»
صادق را توی بغل آسیه خانم انداخت و سمت پله ها دوید. راضیه خواست دنبال مامان برود اما آسیه خانم دستش را گرفت و گفت:«کجا می روی بچه خطرناک است.»
صدای آژیر قرمز قطع شد همه به سمت پله های پناهگاه دویدند، هنوز کسی نمی دانست موشک روی خانه ی چه کسی افتاده، راضیه همراه آسیه خانم از پناهگاه بیرون آمد هنوز چند قدمی نرفته بودند، مامان را دید که روی زمین نشسته و گریه می کند. راضیه پیش مامان دوید. به خانه شان نگاه کرد، دیگر چیزی از خانه نمانده بود. خانه به خاطر موشکی که رویش افتاده بود خراب شده بود.
مامان بلند داد می زد:«به دادم برسید، محسنم توی خانه بود شمارا به خدا پیدایش کنید»
مردها سعی می کردند آرام سنگ ها و آجرها را کنار بزنند و محسن را پیدا کنند.
اما هرچه می گشتند خبری از محسن نبود.
راضیه خودش را توی بغل مامان انداخت و گفت:«مامان من قرمزی را نمی خواهم من فقط داداش محسنم را می خواهم»
یک دفعه وسط گریه راضیه از جا پرید و گفت :«قرمزی…قرمزی»
مامان اخم هایش را در هم کرد و با گوشه ی روسری اشک هایش را کنار زد و گفت:«بچه دعاکن داداشت زنده پیدا بشه خودم برایت یک قرمزی دیگر می خرم»
راضیه اشک هایش را پاک کرد و گفت:«قرمزی آن جاست توی بغل محسن»
مامان سرش را برگرداند، محسن را دید که چشمان خوابالودش را میمالید، جلو آمد و گفت:«قرمزی را برداشتم و آمدم پناهگاه پیدایتان نکردم گوشه ای خوابم برد»
مامان در میان گریه خندید و محسن را محکم بوسید.
#باران
#هفته_دفاع_مقدس
#قصه
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
🌷 ویژه #هفته_دفاع_مقدس
#شعر
🌸پای پلاستیکی
یه پا داره باباجون
پلاستیکی و کوتاه
وقتی درش می یاره
می کنم اونو نگاه
می گم بابا چرا پات
فرق داره با پای ما
از کی پا تو گرفتی
چی شد که پات شد جدا
بابا می گه یه هدیه است
این پای خوب و قشنگ
دادن اونو به من چون
قطع شده پام توی جنگ
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
کانال تربیتی کودکانه👇
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4