#یک_قصه_یک_آیه
🌸مهربانی چقدر خوبه
روزی روزگاری در یک روستای کوچک، پسری به نام امیر زندگی میکرد. او پسر خوبی بود و همیشه به والدینش احترام میگذاشت.
با گذشت زمان، امیر به سن جوانی رسید و به فکر آیندهاش افتاد. او تصمیم گرفت به شهر برود و تحصیلاتش را در آنجا ادامه دهد.
قبل از رفتن، مادرش با چشمانی پر از اشک به او گفت: «پسرم، هر کجا که بروی، فراموش نکن که ما همیشه به تو نیاز داریم و دعاگوی تو هستیم.» پدرش نیز با صدای آرام گفت: «به یاد داشته باش که نیکی به والدین از بزرگترین عبادات است.»
امیر به شهر رفت و مشغول تحصیل شد. او در ابتدا به خوبی درس میخواند و موفق بود، اما به مرور زمان، مشغلههای زندگی او را از خانوادهاش دور کرد. او کمتر به یاد والدینش میافتاد و حتی در روزهای خاص نیز به آنها زنگ نمیزد.
یک روز، امیر در دانشگاه با دوستی آشنا شد که به او گفت: «تو باید به والدینت بیشتر توجه کنی. آنها برای تو زحمت کشیدهاند و حالا نوبت توست که به آنها نیکی کنی.»
این جمله در دل امیر نشسته و او را به فکر فرو برد.
او تصمیم گرفت به خانه برگردد و از والدینش عذرخواهی کند.
وقتی به خانه رسید، مادرش با خوشحالی او را در آغوش گرفت و پدرش با لبخند گفت: «ما همیشه منتظر تو بودیم.»
امیر با دل پر از عشق و احترام به والدینش گفت: «من از شما عذرخواهی میکنم که به شما توجه نکردم. از این به بعد، همیشه در کنار شما خواهم بود و به شما نیکی میکنم.»
از آن روز به بعد، امیر نه تنها به والدینش احترام میگذاشت، بلکه به آنها کمک میکرد و وقت بیشتری را با آنها میگذرانید. او فهمید که آیه «و بالوالدین احسانا» نه تنها یک توصیه، بلکه یک وظیفه است که باید به آن عمل کند.
🍃این داستان به ما یادآوری میکند که نیکی به والدین و احترام به آنها از بزرگترین ارزشهاست و باید همیشه در زندگیمان مدنظر قرار دهیم.
🌸آیه «و بالوالدین احسانا»
میتواند به ما یادآوری کند که احترام به والدین و نیکی به آنها چقدر مهم است.
🦋🌼🌸🦋
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه:
#یک_قصه_یک_آیه
"احترام به پدر و مادر"
در شهرکوچکی، پسری به نام احسان زندگی میکرد. احسان پسر فعالی بود و همیشه در حال بازی و خوشگذرانی بود.
او پدر و مادرش را خیلی دوست داشت، اما گاهی اوقات به حرفهای آنها گوش نمیداد و بیشتر به فکر بازی کردن بود.
یک روز، پدرش به او گفت: "احسان جان، قبل از اینکه به بازی بروی، لطفاً اتاقت را مرتب کن." اما احسان به جای گوش دادن، جیک جیک کنان خارج شد و به بازی با دوستانش رفت.
بعد از چند ساعت، احسان متوجه شد که همه دوستانش به خانههایشان رفتهاند و او تنها مانده است. احساس تنهایی کرد و به خانه برگشت.
وقتی وارد خانه شد، دید که مادرش در آشپزخانه مشغول درست کردن شام است. او به احسان گفت: "احسان جان، اگر اتاقت را مرتب کرده بودی، میتوانستی به من کمک کنی."
خدا در قرآن میفرماید:
«وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً»
احسان، احساس شرمندگی کرد و فهمید که همیشه باید به پدر و مادرش احترام بگذارد و به حرفهای آنها گوش کند. او به اتاقش رفت و با سرعت اتاقش را مرتب کرد. سپس به مادرش کمک کرد تا شام را آماده کند.
بعد از شام، احسان به پدر و مادرش گفت: "متأسفم که به حرفهایتان گوش نکردم. من یاد گرفتم که باید به شما احترام بگذارم و کارهای خانه را جدی بگیرم."
پدر و مادرش از او تشکر کردند و گفتند: "احسان جان، احترام به والدین بهترین راه برای نشان دادن محبت است. ما همیشه برای تو بهترینها را میخواهیم."
از آن روز به بعد، احسان همیشه به حرفهای پدر و مادرش گوش میداد و با احترام رفتار میکرد. او فهمید که احترام به والدین نه تنها وظیفهای مهم است، بلکه باعث شادی و محبت بیشتری در خانوادهاش میشود.
و بدین ترتیب، احسان و خانوادهاش زندگی شاد و رضایتبخشی را ادامه دادند.
#پایان
🌼این داستان به کودکان یادآوری میکند که احترام به پدر و مادر نه تنها برای ایجاد روابط بهتر در خانواده مهم است، بلکه باعث میشود همیشه خوشحال و موفق باشند.
🦋🌼🌸🦋
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#یک_قصه_یک_آیه
🌸صبر و دوستی
در یک روستای زیبا، گروهی از بچهها در همسایگی هم زندگی میکردند.
آنها هر روز بعد از مدرسه به باغ بزرگ دوستشان می رفتند تا بازی کنند و از طبیعت لذت ببرند. در این گروه، دو دوست به نامهای "علی" و "سجاد" بودند که همیشه با هم بودند و به یکدیگر کمک میکردند.
یک روز، بچهها تصمیم گرفتند در باغ یک مسابقه دو برگزار کنند. همه آماده بودند و هرکسی میخواست برنده شود. علی و سجاد هم با هم مسابقه دادند. اما در میانه راه، ناگهان باران شدیدی شروع به باریدن کرد. بچهها نگران شدند و به دنبال پناهگاهی گشتند.
علی: (با نگرانی) گفت: "سجاد! ما باید به زیر درخت بزرگ برویم تا از باران در امان باشیم!"
سجاد: "بله، اما باید صبر کنیم تا باران کم شود. اگر عجله کنیم، ممکن است زمین لیز باشد و بیفتیم."
بچهها زیر درخت بزرگ پناه گرفتند و در حالی که باران میبارید، با هم صحبت کردند. علی ناگهان به یاد آیهای افتاد که معلمشان در مدرسه به آنها گفته بود:
علی: "سجاد! یادته معلم گفت: 'یَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اصْبِرُوا وَصَابِرُوا وَرَابِطُوا وَاتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ'؟ ما باید صبر کنیم و با هم باشیم!"
سجاد با لبخند گفت: "دقیقاً! اگر صبر کنیم و با هم باشیم، میتوانیم از این باران عبور کنیم و دوباره بازی کنیم."
بعد از مدتی، باران کم شد و بچهها با احتیاط از زیر درخت بیرون آمدند. آنها با هم تصمیم گرفتند که به جای مسابقه، یک بازی گروهی انجام دهند. همه بچهها با هم جمع شدند و بازی کردند و از روز زیبای خود لذت بردند.
علی: "ببین سجاد! وقتی صبر کردیم و با هم بودیم، توانستیم روز خوبی داشته باشیم."
سجاد: "بله، و این به ما یاد داد که همیشه باید به یکدیگر کمک کنیم و صبر داشته باشیم."
بچهها با شادی و خنده به خانه برگشتند و از آن روز به بعد، همیشه به یاد داشتند که با صبر و دوستی میتوانند بر هر مشکلی غلبه کنند.
🌸این داستان به ما یادآوری میکند که با صبر، دوستی و همکاری میتوانیم بر مشکلات غلبه کنیم و به موفقیت برسیم.
🦋🌼🌸🦋
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4