#قصه_متن
🌼قصه کودکانه قار قاری🌼
🌷قار... قور... قار... قور
🐧اميد کنار باغچه نشسته بود، دستش را روي دلش گذاشته بود و ناله مي کرد خاله کلاغه از راه رسيد. دور سراميد چرخيد و چرخيد و آهسته کنار اميد روي زمين نشست. با چشم هايي که از زغال سياه تر بود، به اميد خيره شد و گفت: «آهاي ورپريده! امروز ديگه چي شده!»
🐧اميد شکمش را مالش داد و گفت: «دلم، بدجوري درد مي کنه. تازه قور قور هم مي کنه.»
خاله کلاغه گفت: «قور قور مي کنه؟ مگه چي خوردي؟»
اميد با بي حوصلگي گفت: «هيچي خاله، ولم کن!»
خاله کلاغه سري تکان داد و گفت: «حتماً چيزهاي گنده گنده خودري! درسته؟»
🐧اميد گفت: «نه خاله. چه حرف هايي مي زني! زود باش از اينجا برو که حوصله ات رو ندارم.»
خاله کلاغه مي خواست پربکشد و برود، اما فضولي اجازه نمي داد. دلش مي خواست سر دربياورد که اميد چي خورده که اين طور بي قراري مي کند و از درد به خود مي پيچد. روي لبه حوض نشست و گفت: «راستش را بگو! من مي دانم که تو يک چيز گنده خوردي که دل درد گرفتي. ولي هر چي فکر مي کنم، نمي فهمم.»
🐧بعد فکري کرد و گفت: «آهان! حتماً يک گاو درسته قورت دادي! درسته؟»
اميد در حالي که به خودش مي پيچيد، گفت: «عجب حرفي! گاو! نه خاله کلاغه. اگر شکم من به اين بزرگي بود، که خوب بود.»
خاله کلاغه ناباورانه به او نگاه کرد و گفت: «پس... حتماً يک گوسفند خوردي، با دنبه و کله پاچه و دل و جگرش. درسته؟»
اميد گفت: «نه. درست نيست.»
🐧خاله کلاغه منقارش را روي هم فشار داد و باز هم فکر کرد: «غلط نکنم، يک بوقلمون کباب کردي و با سس خوردي! درسته؟»
اميد گفت: «چه حرفا! من کجا و بوقلمون کجا؟»
خاله کلاغه، نااميد نشد، اين بار گفت: «فهميدم! يک مرغ درسته، با هفت تا تخم مرغ آب پز خوردي. درسته؟»
اميد که از دست سؤال هاي خاله کلاغه خسته شده بود، گفت: «نه بابا. اين هايي که مي گي نيست. اصلاً خودم مي گم. هندوانه خوردم...»
🐧خاله کلاغه ميان حرف او پريد و گفت: «فهميدم. يک هندوانه گنده را با پوستش خوردي. درسته؟»
اميد با ناراحتي گفت: «نه خير! با پوست نخوردم.»
خاله کلاغه گفت: «اه! پس براي چي دلت درد گرفته؟»
اميد، پوست و باقي مانده هندوانه را که گوشه حياط بود، نشان داد و گفت: «فکر مي کنم باخوردن اين تخمه ها...»
خاله کلاغه به تخمه هاي کوچولو اشاره کرد و گفت: «يعني هرکي اين چيزهاي کوچولو رو بخوره دل درد مي گيره؟ من که باورم نمي شه.»
🐧اميد گفت: «مامانم هميشه مي گفت، ولي...»
خاله کلاغه گفت: «خوب کاري کردي. بچه که نبايد به حرف مادرش گوش بده. اصلاً مگه مي شه شکم کسي از خوردن چيزهاي کوچولو درد بگيره! دل درد مال خوردن چيزهاي گنده گنده است. ببين من چه راحت مي خورم و هيچ طوري هم نمي شم.»
🐧يک ساعت بعد اميد و مادرش از درمانگاه برگشتند. اميد با اين که آمپول زده بود، هنوز دل درد داشت. مي خواست بخوابد که از حياط صدايي شنيد. از پنجره نگاه کرد. خاله کلاغه را ديد که يک وري شده بود و قار و قور مي کرد. به طرفش دويد و گفت: «چيه خاله کلاغه، ديگه قار قار نمي کني؟»
🐧خاله کلاغه ناله اي کرد و گفت: «خدا الهي چي کارت کنه. من هميشه قار قار مي کردم، ولي تو شکم من رو به قور قور انداختي.»
اميد خنديد. خاله کلاغه يک در ميان مي گفت: «قار... قور... قار... قور...!»
منبع:راه کمال
🐧🐧🐧🐧
✅ اولین كانال تخصصی قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فوروارد مجاز است
#قصه_ضرب_المثل
#بشنو_و_باورنكن
در زمانهاي دور، مرد خسيسي زندگي مي كرد. او تعدادي شيشه براي پنجره هاي خانه اش سفارش داده بود . شيشه بر ، شيشه ها را درون صندوقي گذاشت و به مرد گفت باربري را صداكن تا اين صندوق را به خانه ات ببرد من هم عصر براي نصب شيشه ها مي آيم .
از آنجا كه مرد خسيس بود ، چند باربر را صدا كرد ولي سر قيمت با آنها به توافق نرسيد. چشمش به مرد جواني افتاد ، به او گفت اگر اين صندوق را برايم به خانه ببري ، سه نصيحت به تو خواهم كرد كه در زندگي بدردت خواهد خورد.
باربر جوان كه تازه به شهر آمده بود ، سخنان مرد خسيس را قبول كرد. باربر صندوق را بر روي دوشش گذاشت و به طرف منزل مرد راه افتاد.
كمي كه راه رفتند، باربر گفت : بهتر است در بين راه يكي يكي سخنانت را بگوئي.
مرد خسيس كمي فكر كرد. نزديك ظهر بود و او خيلي گرسنه بود . به باربر گفت : اول آنكه سيري بهتر از گرسنگي است و اگر كسي به تو گفت گرسنگي بهتر از سيري است ، بشنو و باور مكن.
باربر از شنيدن اين سخن ناراحت شد زيرا هر بچه اي اين مطلب را مي دانست . ولي فكر كرد شايد بقيه نصيحتها بهتر از اين باشد.
همينطور به راه ادامه دادند تا اينكه بيشتر از نصف راه را سپري كردند . باربر پرسيد: خوب نصيحت دومت چه است؟
مرد كه چيزي به ذهنش نمي رسيد پيش خود فكر كرد كاش چهارپايي داشتم و بدون دردسر بارم را به منزل مي بردم . يكباره چيزي به ذهنش رسيد و گفت : بله پسرم نصيحت دوم اين است ، اگر گفتند پياده رفتن از سواره رفتن بهتر است ، بشنو و باور مكن.
باربر خيلي ناراحت شد و فكر كرد ، نكند اين مرد مرا سر كار گذاشته ولي باز هم چيزي نگفت.
ديگر نزديك منزل رسيده بودند كه باربر گفت: خوب نصيحت سومت را بگو، اميدوارم اين يكي بهتر از بقيه باشد. مرد از اينكه بارهايش را مجاني به خانه رسانده بود خوشحال بود و به مرد گفت : اگر كسي گفت باربري بهتر از تو وجود دارد ، بشنو و باور مكن
مرد باربر خيلي عصباني شد و فكر كرد بايد اين مرد را ادب كند بنابراين هنگامي كه مي خواست صندوق را روي زمين بگذارد آنرا ول كرد و صندوق با شدت به زمين خورد ، بعد رو كرد به مرد خسيس و گفت اگر كسي گفت كه شيشه هاي اين صندوق سالم است ، بشنو و باور مكن
از آن پس، وقتي كسي حرف بيهوده مي زند تا ديگران را فريب دهد يا سرشان را گرم كند ، گفته ميشود كه بشنو و باور مكن.
🌸🌸🌼🌼
اولین كانال تخصصی قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فوروارد مجاز است
اسبی که میتونست شنا کنه.mp3
4.01M
#قصه_شب
#اسبی_که_میتونست_شنا_کند
🐎🐎🐎🐎🐎
اولین كانال تخصصی قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فوروارد مجاز است
#تربیتی
💌 نامه سرگشاده بچه ها به بزرگترها:
در جمع، ما را كنار بكشيدو به ما تذكر بدهيد.
اجازه ندهيد ديگران بفهمند ما اشتباه كرديم.
درغیراینصورت مجبوریم با لجاجت از خود دفاع كنيم.
👉 @ghesehaye_koodakaneh
قصه های کودکانه
ویدیو آموزش نقاشی لاکپشت ⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فو.روارد مجاز است _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✅
اینم نظر یکی از اعضای محترم کانالمون:
سلام
بااستفاده از آموزش خوب در کانال شما بدون هیچ تجربه نقاشی تونستم نقاشی کنم ممنون از شما🌸
#نقاشی_دلفین
ویدیو آموزش در مطلب بعدی👇
🎨کانال آموزش نقاشی به کودکان👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
7.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ویدیو آموزش نقاشی دلفین
🐬🐬🐬🐬🐬🐬🐬🐬
🎨کانال آموزش نقاشی به کودکان👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
اولین كانال تخصصی قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فوروارد مجاز است
#قصه_متن
#دکمه_گمشده
مریم وقتی به خانه برگشت، پالتویش را درآورد و توی کمدش آویزان کرد. چند ثانیه ی بعد صدای آه و ناله های توی کمد بلند شد. کت قهوه ای که تازه از خواب بیدار شده بود خمیازه ای کشید و گفت: «این صدای ناله ی کی بود؟»
پالتو گریه کنان گفت: «دکمه هام را گم کرده ام. آقای کت قهوه ای، شما دکمه ام را ندیده اید؟»
کت قهوه ای گفت: «ندیدم. من میخواهم بخوابم.» و چشمهایش را بست و خوابید. پالتو با ناراحتی دستش را روی کیف سبزرنگی که جلوش بود گذاشت. کیف سبز گفت: «چرا گریه میکنی؟» پالتو گفت: «دکمه ه ام را گم کرده ام و نمیدانم کجاست. اگر دکمه ام پیدا نشود، ممکن است مریم من را دیگر نپوشد.»
کیف سبز گفت: «نمیدانم، اما حالا شب است و برو بخواب، شاید فردا پیدا شود!»
پالتو همانطور که گریه میکرد گفت: «من دکمه ام را میخواهم!»
آن شب پالتو از ناراحتی اصلاً خوابش نبرد. صبح شد. نوری از بیرون توی کمد تابید. پالتو چشمهایش را باز کرد و دید مریم در کمد را باز کرده است. پالتو ترسید و با خودش گفت: «شاید میخواهد من را دور بیندازد!» مریم پالتو را از توی کمدش برداشت. پالتو تا دکمه اش را توی دست مریم دید، خوشحال شد و خندید. دکمه ی او پیدا شده بود. مریم با نخ و سوزن دکمه را روی پالتو دوخت، بعد پالتو را پوشید و از خانه بیرون رفت
🌼🌼🌼
اولین كانال تخصصی قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فوروارد مجاز است
#شعر_کودکانه
تو دفتر نقاشی
عکس یه گل کشیدم
گلی از اون قشنگ تر
دور و برم ندیدم
روی گل قشنگم
اسم تو را گذاشتم
اسمی از اون قشنگ تر
واسش سراغ نداشتم
اسم تو را معلم
تو را که مهربانی
در باغ علم و ایمان
همیشه باغبانی
شاعر :مهری طهماسبی دهکردی
@Ghesehaye_koodakaneh