#قصه_کودکانه
#ضرب_المثل
🌼آش داغ
... غیر از خدا هیچ کس نبود.
روزی و روزگاری در شهری دو رفیق و دوست زندگی میکردند که همیشه در فکر و یاد همدیگر بودند،برای همین هر وقت که می شد به خانه هم میرفتند و غذایی میخوردند و گل میگفتند و گل می شنیدند.
روزی رفیق اول رفیق دوم را در کوچه دید و به او گفت:
«دوست دارم یک روز به خانه من بیایی و آش بخوری.»
رفیق دوم گفت: «من به خانه تو آمده ام و غذا هم زیاد خورده ام
و
نمی خواهم به این زودی ها تو را به زحمت بیندازم.»
زحمتی نیست خوشحال میشوم باید بیایی و ببینی که من
چه آشی برایت می پزم!
رفیق دوم گفت: «همین روزها می آیم.»
او این حرف را زد و این قول را داد؛ ولی هر بار که خواست برای
خوردن آش به خانه دوستش برود کاری پیش آمد و نشد.
یکی از روزها که از کنار خانه دوستش می گذشت، نگاهش به در خانه او افتاد و با خودش گفت: این چه کاری است که من میکنم؟ من تا کی به این مرد قول امروز و فردا بدهم؟ نکند خیال کرده من آش دوست ندارم و برای این به خانه او نمی روم. نکند فکر کند که من دوست دارم غذای بهتری برای من آماده کند؟»
این شد که رفیق دوم با خودش قرار گذاشت همان روز به خانه دوستش برود و آش بخورد و خیال خودش را آسوده کند. پس به
او خبر داد که امروز ظهر برای خوردن آش به خانه تو می آیم.
چند روزی بود که یکی از دندانهای رفیق دوم درد میکرد آن وقتی هم که می خواست به خانه دوستش برود کمی درد گرفت؛ ولی با خودش قرار گذاشت که بعد از مهمانی آش پیش طبیب برود.
ظهر شد. رفیق دوم خوشحال و خندان به خانه دوستش رفت و در زد،رفیق اول در را باز کرد و با دیدن او شادیها کرد.
بعد او را با احترام به اتاقی برد و بالا نشاند و سفره را هم پهن کرد و نان و پیاز هم برای
مهمان گذاشت.
چیزی هم نگذشت که بوی آش توی خانه پیچید. میزبان کاسه بزرگ آش را آورد و در سفره گذاشت. رفیق دوم تعجب کرد و پرسید: «مگر به غیر از ما دو نفر هم کسی می خواهد
از این آش بخورد؟»
نه، فقط ما دو نفر هستیم؛ ولی این آش آن قدر خوش مزه
است که هر چه بخوری سیر نمی شوی.
رفیق اول این را گفت و توی کاسه کوچکتری آش ریخت و آن را دودستی پیش روی رفیق دوم گذاشت.
رفیق دوم هم که خیال میکرد آش خُنک شده خوردن ندارد؛ زود قاشق را برداشت
تا آش بخورد؛ ولی یک دفعه دندانش درد گرفت. از آن دردهای سخت که جان آدم را بالا می آورد.
این بود که از جا پرید و توی حیاط خانه دوید. میزبان که خیال میکرد او برای خوردن آش عجله کرده و دهانش را سوزانده گفت: «این چه کاری بود که کردی؟ چرا این بلا را سر خودت آوردی؟ من گفتم آش بخور؛ ولی نه آنکه خودت را بسوزانی!»
رفیق دوم یا مهمان که یک قاشق آش هم نخورده بود گفت: «کدام آش؟ من که آش نخوردم؟»
چه طور آش نخوردی؟
او که با دست یک طرف صورتش را گرفته بود گفت: «بله، آش
نخورده و دهان سوخته!»
🌸اگر کسی به امید بهره بردن از کاری زیان ببیند و دیگران خیال کنند به آن چه که خواسته رسیده این ضرب المثل حکایت حال او
می شود.
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
من امام صادق (ع) را دوست دارم_صدای کل کتاب_387387-mc.mp3
12.83M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🖤من امام صادق علیه السلام
را دوست دارم
🖤در ثواب انتشار این قصه
سهیم باشیم
🖤🖤🖤🖤
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
5.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 امام خامنهای: فرزندی تربیت کنید که پس از مرگ برایتان طلب مغفرت کند
🔹شرح حديثی از امام صادق(ع)
#امام_خامنهای
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🍃پسر باادب
🌸(داستان کودکانه از زندگی امام صادق «علیه السّلام»)
عماربن حیان و دوستش میهمان امام صادق علیه السلام هستند.
روز قشنگی است. از پشت پنجره ی اتاق، صدای بق بقو می آید. چند تا کبوتر روی سکوی کوچک حیاط نشسته اند. گاه و بی گاه بق بقو می آید و به دنبال هم می دوند.
عمار به دوست خود می گوید: «وای... امروز چه روز دلپذیری است! ما چقدر خوشبختیم که به مهمانی امام عزیزمان آمده ایم.»
دوستش می خندد. دوباره بلند می شود. عمار به دوستش می گوید: «کاش پسرم اسماعیل را می آوردم. او خیلی امام را دوست دارد. جایش در اینجا خالی است.»
امام صادق با یک سینی میوه به اتاق می آید. سینی را جلو آن ها می گذارد و مثل برادر در کنارشان می نشیند و به درد دلشان گوش می دهد.
عمار کمی از این جا و آن جا حرف می زند، بعد می گوید: «می خواستم اسماعیل را هم بیاورم. او خیلی به شما علاقه دارد! لب های امام صادق (علیه السّلام) پر از لبخند می شود. عمار ادامه می دهد: «واقعا پسر با ادبی است. به من خیلی نیکی می کند. همیشه کمکم می کند. اخلاقش هم خیلی خوب است »
امام صادق بیشتر خوشحال می شود و می گوید: «من پسرت اسماعیل را دوست داشتم، اما حالا که گفتی به تو نیکی می کند، او را بیشتر از قبل دوست دارم.»
عمار و دوستش خوشحال می شوند.
یکی از کبوترها از لای پنجره به داخل اتاق می آید و بلندتر از قبل بق بقو می کند.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
Emam SADEGH_Abootalebi.mp3
9.94M
سرود سرچشمه ی حقیقت
انتشار به مناسبت شهادت امام صادق علیه السلام
🖤🖤🖤🖤🖤
قرآن ناطق ای نور معرفت
در حدیث تو چشمه چشمه باران
دریای احسان و فضل و حکمتی
ارمغان تو روشنای ایمان
🖤🖤🖤🖤
باصدای تکخوان نوجوان علی ابوطالبی
شعر و ملودی : سیدمحمدصادق آتشی
🌸🍂🖤🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
آفتاب و مهتاب زیبا_صدای اصلی_62684-mc.mp3
3.93M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌸آفتاب و مهتاب زیبا
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
⭐️رنگ مهربانی
دوستی، حسادت، مهربانی و درستکاری مواردی هستند که در دنیای کودکان دیده می شوند . در این داستان آموزنده ، مارمولکی خال خالی به نقاشی های زیبای آفتاب پرست مهربان قصه حسادت کرده و دست به کار اشتباهی میزند. سایر حیوانات جنگل در جریان داستان باعث میشوند که مارمولک متوجه اشتباه خود شود و شادی، آرامش و دوستی به جنگل باز گردد.
آفتاب پرست کوچولو یه مداد طلایی داشت و با اون نقاشی های خیلی قشنگ میکشید.
نقاشی های قشنگی از آسمون و خورشید.
خانم معلم همیشه برای اینکه تشویق اش کنه، نقاشی هایش رو به دیوار کلاس میچسبوند و همه تماشا میکردند.
بچه مارمولک خال خال طلایی وقتی با چشمهای خوشگلاش به اون نگاه میکرد، به آفتاب پرست کوچولو حسودی اش میشد.
با خودش فکر میکرد که دیگران آفتاب پرست رو بخاطر نقاشی هایش بیشتر دوست دارند و بجای اینکه دنبال این باشه که خودش کارهای بهتری انجام بده همه اش ناراحت بود.
بخاطر اینکه بلد نبود نقاشی قشنگ بکشه. اصلا از خودش بدش میومد.
پس فکر کرد باید کاری کنه تا دیگه کسی آفتاب پرست رو دوست نداشته باشه.
یه روز یواشکی یک کار بد کرد.
مداد طلایی آفتاب پرست رو از جایش برداشت.
خانم سنجاب به تازگی یه بچه و وروجک به دنیا آورده بود.
بچه مارمولک مداد طلایی آفتاب پرست رو داد به سنجاب کوچولو تا اون رو تا ته بجوه.
خلاصه آفتاب پرست کوچولو هر چی گشت مداد طلایی اش رو پیدا نکرد که نکرد.
طفلکی خیلی غصه خورد و گریه کرد.
از اون به بعد همه نقاشی هایش سفید سفید شده بودند.
عین برف زمستون.
پروانه مهربون بهش دلداری میداد و نوازشش میکرد.
حتی مقداری از رنگ طلایی بال هایش رو برای نقاشی به اون هدیه داد.
سنجاقک هم با اون بال های نازک وظریفش به سمت آسمون پرواز کرد و از رنگین کمون خواست تا کمی از اونهمه رنگ طلایی اش رو به آفتاب پرست کوچولو بده.
بقیه دوستانش هم سعی کردند تا مقداری رنگ طلایی پیدا کنن تا حال آفتاب پرست بهتر بشه.
آخر سر هم از آقای سگ آبی که که شاخه های درختان رو با دندون های تیزش میتراشید، خواستند که یک شاخه کوچولو رو برای اون ها بتراشه.
سگ آبی با رنگ هایی که جمع کرده بودند برای آفتاب پرست کوچولو یک مداد طلایی زیبا درست کرد.
خلاصه بچه مارمولک خال خال طلایی قصه ما از این ماجراها خبر نداشت.
یه شب توی خواب دید که وقتی مداد طلایی رو برداشته، تمام خال های طلایی رنگ روی پوستش هم یواش یواش کمرنگ شدند و جای اون ها رو لکه های سیاه گرفته.
انقدر ترسید که از خواب پرید تا صبح خوابش نبرد.
هوا که روشن شد، دید پوستش مثل همونی که توی خواب دیده طلایی هایش رفته.
دیگه خال خال طلایی نداره رو جایش سیاه شده.
از بس گریه کرد دیگه اشکی توی چشم های خوشگل اش باقی نموند.
از کار بدی که کرده بود خیلی پشیمون بود.
پس با خودش فکرکرد که باید چیکار کنه.
اون پیش آفتاب پرست کوچولو رفت و تمام ماجراها رو در حالیکه لپ هایش از خجالت سرخ شده بود، تعریف کرد و از اون معذرت خواست.
آفتاب پرست کوچولو خیلی دلش سوخت و اون رو بخشید و اون ها با هم دوست های خوبی شدند.
بعد آفتاب پرست با مداد طلایی که دوست هایش برایش درست کرده بودند تمام خال های پوست بچه مارمولک رو دوباره رنگ کرد و طلایی مثل اولش کرد.
حالا بچه مارمولک پوستش مثل روز اول خوشگل و درخشان شده بود.
آفتاب پرست کوچولو رو محکم بغل کرد و بوسید و به خودش قول داد که بهترین و بهترین دوست آفتاب پرست کوچولو باشه.
از اون به بعد همه اون ها رو بخاطر مهربونی شون به همدیگه دوست داشتند و دلشون میخواست که با اون دوتا دوست بشن..
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#شعر_کودکانه
🥾کفش🥾
کفشای من باز دوباره
دارن با هم لَج می کنن
چون هر کدوم راهشونو
به یک طرف کَج می کنن
پشت کرده ان به همدیگه
مثل دو کفش بی ادب
باید که آشتی شون بِدم
برای مهمونیه شب
الان به فکر من رسید
یه حرفی از مامان جون
گفت کفشا وقتی قهر می شن
که چپه باشه جاشون
زود جابجاشون می کنم
آشتی می شن دوباره
شب سه تائی با هم می ریم
مهمونیه ستاره
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
آرزوی چتر_صدای اصلی_62685-mc.mp3
3.75M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌸 آرزوی چتر
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🍃❤️ هدیه های خط خطی ❤️🍃
سلام دوستان ، داستان امروز ما درباره هدیه های خداست که باید مواظب آن ها باشیم وآن ها را هدر ندهیم، اسراف نکنیم تا خدا نعمت هایش را برای ما بیش تر کند...
یکی بود یکی نبود...
دیروز به سینا کوچولو، پسر همسایه مان، یک کتاب داستان هدیه دادم. سینا زود کاغذ کادو را پاره کرد و با خودکار تمام کتاب را خط خطی کرد.
خیلی خودم را نگه داشتم تا سرش داد نزم جلو نپرم، و خودکار را از دستش نگیرم.
پیش خودم گفتم: به من چه... مال خودش است. ولی خیلی ناراحت شدم.
همان روز پیش بابا بزرگ رفتم و برایش تعریف کردم. بابا بزرگ دستی به سرم کشید و گفت: تو حق داری ناراحت باشی. وقتی به کسی هدیه ای می دهیم دوست داریم قدر آن را بداند و خرابش نکند.
بعد سیبی را که نصف کرده بود خورده بودم، را به دستم داد و گفت: باید حواسمان باشد، از هر چیزی که به دستمان می رسد درست استفاده کنیم. این سیب هم هدیه خداست مگر نه؟
شب موقع شام، دانه های برنج ته بشقابم را تا آخر خوردم. وقتی مسواک زدم شیر آب را تا آخر باز نگذاشتم. ماه را که توی آسمان دیدم چراغ اتاق خوابم را خاموش کردم.
و توی دلم گفتم: خدایا... کمکم کن تا هدیه هایت را خط خطی نکنم.
بچه های عزیز شما با هدیه های خداوند چه کار می کنید؟
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
هدایت شده از تربیت کودکانه
#درنگ
😘فرزندم، دلبندم ،عزیزتر از جانم
از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم...
از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری.
به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم.
این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی.
این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند.
با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی.
هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم.
روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...
😭امشب یک دل سیر گریه کردم.
امشب با همین فکر ها تو را در آغوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها و سالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...
تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه...
روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد....
روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد.
روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی...
شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز...
روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...
شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!
این روزها فهمیدم باید از تک تک لحظه هایم لذت ببرم.
🌼🍃🌼
👈 کانال تربیتی کودکانه
@ghesehaye_koodakaneh