eitaa logo
قصه های کودکانه
34.7هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
917 ویدیو
328 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
برادران دو قلو_صدای اصلی_63174-mc.mp3
3.63M
🌼برادران دوقلو 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❎ موشن داستانی 🎥 قسمت پنجم: زیارت کربلا ✅حتما با ذکر منبع برای دوستان خودبفرستید🙏 ┄┄┅🍃🌸♥🌸🍃┅┅┄ کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_کودکانه #قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یوسف #قسمت_پنجم -بهتره با خودمون ببریمش. هر کدام چیزی می
🌼حضرت یوسف حضرت یوسف دید که خدمتکار هفت در را به ترتیب قفل می‌کرد و او وارد اتاق آخر شد و خدمتکار در را از پشت قفل کرد و رفت. زلیخا با آرایش و لباس زیباروی تخت نشسته بود. حضرت یوسف سرش را پایین انداخت تا زلیخا را نبیند. زلیخا از جا بلند شد و با لبخند به حضرت یوسف سلام کرد. حضرت یوسف هنوز سر پایین انداخته بود و چیزی نمی گفت. زلیخا گفت: -نمی خوایی به من سلام کنی و بهم نگاه کنی من این لباس‌های زیبا رو برای تو پوشیدم. حضرت یوسف با ناراحتی گفت: -پناه بر خدا. چرا دست از گناه بر نمی دارین من در خانه ی شوهر شما بزرگ شده ام و نان او را خوردم او با خوش رفتاری مرا به این سن رسانده. زلیخا گفت: -تو برده ی من هستی و هر کاری که من می‌گم باید انجام بدی. حضرت یوسف گفت: -پناه می‌برم به خدای بزرگ که به جز خدای بزرگ هیچ کس دیگری در قلب و روحم نیست. زلیخا نگاهی به بت کوچکی که گوشه ای از طاقچه ی اتاق بود انداخت و با عجله رفت و پارچه ای را روی بت انداخت تا کارهایش را نبیند. حضرت یوسف پوزخندی زد و گفت: -تو از یک بت بی ارزش و بی شعور می‌ترسی و خجالت می‌کشی اما انتظار داری من از خدای بزرگ که همه چیز را می‌داند و می‌بیند و می‌شنود خجالت نکشم. زلیخا که عصبانی شده بود محکم به صورت حضرت یوسف زد و گفت: -ساکت باش و هر چی که بهت می‌گم انجام بده و این قدر خدای من، خدای من نکن. حضرت یوسف که خیلی از زلیخا عصبانی شده بود می‌خواست زلیخا را کتک بزند که از طرف خدا به او وحی آمد: -ای یوسف زلیخا را نزن و به طرف در فرار کن. حضرت یوسف تا دستور خدا را شنید به طرف در دوید. و زلیخا که می‌دانست درها قفل است به طرف حضرت یوسف حمله کرد و حضرت یوسف به سرعت می‌دوید و تا به درها می‌رسید قفل‌ها باز می‌شد و حضرت یوسف می‌توانست از آن جا فرار کند. او همه ی درها و راه روها را پشت سر گذاشت و قفل‌ها به دستور خدا باز می‌شد. زلیخا که به دنبال حضرت یوسف می‌دوید از پشت پیراهن پیراهن یوسف را گرفت و کشید و پیراهن حضرت یوسف پاره شد. حضرت یوسف به در آخر رسید و وقتی در باز شد ناگهان شوهر زلیخا پشت در ایستاده بود و آن‌ها را دید و با تعجب و عصبانی گفت: -این جا چه خبره؟ زلیخا ترسیده بود و نفس، نفس می‌زد و همسر زلیخا داد زد: -چرا ساکتین؟ یکی از شما حرف بزند. زلیخا که ترسیده بود به دروغ گریه کرد و گفت: -این نتیجه ی همه ی زحمت‌های ما است که او را بزرگ کردیم. حضرت یوسف گفت: -من بی گناه هستم و کار اشتباهی نکردم. همسر زلیخا که ناراحت شده بود نمی دانست چه کند و حرف چه کسی را باور کند. در همین لحظه بود که خدا به حضرت یوسف وحی کرد که برای اثبات بی گناهیش از بچه ای که در آخر راه رو بغل مادرش است بپرسد. حضرت یوسف گفت: -به خدای یگانه، قسم می‌خورم که گناه کار نیستم. و برای این که بفهمید که من راست می‌گم از بچه ای که آنجا ایستاده بپرسین. زلیخا با شنیدن این جمله خنده ای کرد و گفت: -از آن بچه بپرسیم! و چون فکر می‌کرد آن بچه نمی تواند حرفی بزند گفت: -خیلی هم خوبه. من با این کار موافقم. همسر زلیخا از آن مادر و بچه که از فامیلهای زلیخا بودند و چند روزی را برای دیدن زلیخا آمده بودند خواست تا جلوتر بیاید. در همین لحظه بود که آن مادر و بچه ی کوچکش جلو آمدند. بعد از سلام همسر زلیخا دستی به سر آن بچه کشید و گفت: -خب بگو ببینم یوسف گناه کار است یا زلیخا؟ یوسف می‌گه که تو حرف می‌زنی. ناگهان آن بچه به دستور خدا گفت:... ... ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
پرواز برگ و پرنده_صدای اصلی_63175-mc-mc.mp3
3.59M
🍃پرواز برگ و پرنده 🕊توی یک باغ خیلی قشنگ ، زیر آسمان آبی و آفتابی، حیوانات با خوبی و خوشی در کنار هم زندگی می کردند. 🍃برگهای چنار آرزوی پرواز داشتند و دلشان می خواست مثل پرنده ها پرواز کنند. باد که صدای برگها را شنید به آنها مژده داد که به زودی برگها هم پرواز خواهند کرد. پاییز کم کم رسید و برگها ... بهتره ادامه قصه را بشنوید👆 🌼کانال قصه های کودکانه به ترویج فرهنگ قصه گویی برای کودکان در بین والدین و تقویت شادابی و روحیه ی کودکان کمک میکند 🌸🌸🍃🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود شیری دانا و صبور و  در جنگلی  پر از حیوانات متنوع که در کمال آرامش در کنار هم زندگی می کردند... این جنگل بدلیل حضور سلطان دانای  جنگل  آرامشی  داشت ،که سبب می شد روز به روز به تعداد حیواناتش اضافه شود . روزی از روز ها با ورود یک حیوان عجیب و بسیار قدرت طلب و مغرور این آرامش به  جهنم تبدیل شد .. سلطان جنگل از این ماجرا با خبر شد.  دستور داد جلسه ای تشکیل دهند با حضور همه ی کسانی که به نوعی با این حیوان عجیب رو برو شده بودند. در این جلسه شیر دانا همه ی اطلاعات لازم  را از حیوانات حاضر در جلسه کسب کرد و از بین حیوانات پلنگ - ببر - فیل - خرس - گورخر - کلاغ و خرگوش را انتخاب کرد.  برای هریک از آنها ماموریتی داد تا فردا با اجرای نقشه ای دقیق از شر این حیوان عجیب خلاص شوند و آرامش را به حیوانات بازگردانند . همه حیوانات از محضر شیر اجازه گرفته و رفتند تا فردا صبح به ماموریت خود عمل کنند . با اطلاعاتی که حیوانات به شیر داده بودند این حیوان عجیب باید ادم باشد که با استفاده از اسلحه و ماشین به شکار حیوانات پرداخته است و صبح فردا هم کار خود را ادامه خواهد داد . با این حساب صبح زود همه حیوانات برای شروع ماموریت آماده از خواب بیدار شدند . با نقشه سلطان جنگل پلنگ در روی درختی بلند باید بخوابد و خوب اوضاع را بررسی کند.  ببر در بین درختان انبوه جنگل کمین کند و منتظر بماند . فیل با تعدادی از فیل های دیگر آماده حمله باشد. خرس با ترساندن آدم به کمک حیوانات دیگر برود. کلاغ در جابجایی پیامها دخالت کند. خرگوش همه امور را در اختیار شیر قرار دهد. گورخر در شناسایی  محلی که شکارچی مستقر شده  خبردار شود . همه ماموریت خود را به خوبی بلد بودند.  آدم صبح سوار بر ماشین جیپ خود وارد جنگل شد و پس از درست کردن چایی و خوردن آن اسلحه خود را برداشته و در جنگل راه افتاد  از طرف شیر دستور داده شده بود که همه حیوانات تا زمانی که به انها خبری نرسیده از لانه خود بیرون نیایند . کلاغ همینطور در جنگل چرخ می زد و اوضاع را بررسی می کرد و همه را از اوضاع مطلع می کرد کلاغ وضعیت و موقعیت شکارچی را به همه اطلاع داد.  فیل و همه دوستانش  در نزدیکی محل چادر شکارچی حاضر شده و آماده حمله ایستاند. ببر بدون آنکه شکارچی آن را ببیند به تعقیب شکارچی پرداخت تا در موقعیت مناسب و به دستور شیر کار حمله را آغازکند. شکارچی در طول و عرض جنگل پرسه می زد اما هیچ حیوانی را پیدا نمی کرد و با خودش می گفت مثل اینکه جنگل تعطیل شده . خرس ناگهان جلوی شکارچی حاضر شد و شکارچی از ترس زبانش بند آمد ولی خودش را آماده کرد که با اسلحه اش شروع به تیز اندازی کند . فیل صدایی از پشت سرش در آورد و تمرکز شکارچیبه هم ریخت پلنگ از بالای درخت پایین پرید و به همراه ببر شکارچی را محاصره کردند شیر به همراه گورخر در صحنه حاضر شدند و شکارچی از اینهمه آمادگی متعجب شده بود و کاملا از نقشه بودن این حمله اطمینان حاصل کرد . شیر به شکارچی هشدار داد که دیگر هرگز وارد جنگل نشده و مزاحمتی به حیوانات جنگل ایجاد نکند . شکارچی از کارهایی که کرده بود اعلام پشیمانی کرد و قول داد که هرگز مزاحمتی به حیوانات جنگل ایجاد نکند و در جهت جبران کارهای بد خود برای حیوانات جنگل کاری انجام دهد. شکارچی با شیر صحبت کرد و اجازه خواست در جنگل کلبه ای درست کند و دامپزشکی را هر چند وقت یکبار به انجا بیاورد تا  حیوانات مریض را مداوا کند . سلطان جنگل  از همکاری همه حیوانات تشکر کرد.و بازگشت آرامش را به جنگل به همه تبریک گفت و باز همه حیوانات در کنار هم به زندگش شیرین خود ادامه دادند. 🌸🌸🍃🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
7.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زیبایی های پیاده روی اربعین... باید این فرهنگ ارزشمند رو وارد کشور عزیزمون کنیم...🌷 🌸🌸🌼🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_کودکانه #قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یوسف #قسمت_ششم حضرت یوسف دید که خدمتکار هفت در را به ترتیب
👆 🌼حضرت یوسف -اگه پیراهن یوسف از پشت سرش پاره شده زلیخا گناه کار است ولی اگر پیراهن یوسف از جلو پاره شده باشه یوسف گناه کاره. همه از حرف زدن آن بچه تعجب کرده بودند. همسر زلیخا با عجله پیراهن حضرت یوسف را نگاه کرد و پیراهن حضرت یوسف از پشت سرش پاره شده بود. زلیخا خیلی ترسیده بود و همسرش با ناراحتی گفت: -تو گناه کاری و زن مکاری هستی. بعد با ناراحتی به حضرت یوسف گفت: -از تو هم می‌خوام این موضوع رو به هیچ کس نگی. حضرت یوسف هیچ وقت در مورد اتفاقاتی که پیش آمده بود با هیچ کس صحبت نکرد اما کم کم همه ی مردم همه چیز را فهمیده بودند و برای هم تعریف می‌کردند. زلیخا که می‌خواست به هر طریقی که شده حرف خودش را ثابت کند تصمیم جدیدی گرفت و همه ی زن‌های پولدار مصر را دعوت کرد و به حضرت یوسف گفت: -هر وقت که به تو گفتم بیا داخل. زن‌های پول دار دعوت شده بودند و می‌گفتند و می‌خندیدند. زلیخا نگاهی به آن‌ها انداخت و گفت: -از همه ی شما زن‌ها خواهش می‌کنم که خوش باشین و از این نارنج‌هایی که برایتان آماده کردم بخورین. زلیخا به همه ی آن‌ها نگاه کرد وقتی زن‌ها داشتند نارنج‌ها را با چاقو پوست می‌گرفتند دستور داد تا حضرت یوسف داخل بیاید. حضرت یوسف با ناراحتی وارد شد و زن‌ها با دیدن صورت زیبا و نورانی حضرت یوسف آن قدر به او جذب شدند که دست‌های خودشان را بریدند. حضرت یوسف خیلی با عجله وارد شد و بشتاب میوه ای را گذاشت و رفت در حالی که واقعاً ناراحت و افسرده شده بود. زلیخا گفت: -همه ی شما همین یه بار و چند لحظه این جوان زیبا را دیدن و دست‌های خودتون رو بریدین. من سال‌ها است که او را می‌بینم و بهش علاقه دارم. آن وقت شما پشت سرم حرف می‌زنین. زن‌ها که خودشان هم از حضرت یوسف خوششان آمده بود ، حالا به زلیخا حق می‌دادند. زن‌های دیگر هم در نقشه‌های زلیخا شرکت می‌کردند و هر کدام به حضرت یوسف پیشنهاد می‌دادند. یکی می‌گفت: -مگه تو احساس نداری که به عشق و علاقه توجهی نمی کنی؟ یکی دیگر می‌گفت: -زلیخا زن قدرتمند و پول دار است. اگر در کنار او باشی می‌تونی از همه ی ثروت و قدرت زلیخا استفاده کنی. حضرت یوسف که از حرف‌ها و کارهای زن‌ها ناراحت و عصبانی شده بود می‌گفت: -تمام عشق و علاقه ی من به خدای بزرگ است. من هیچ وقت در گناهی که شما می‌گین شرکت نمی کنم. آخه چرا شما این قدر گناه کار هستین چرا ارزشی برای خانواده‌هاتون و آبروتون قائل نیستین. من دنیای بزرگ پول و طلا و قدرت را نمی خوام و خدا برایم به همه چیز می‌ارزد. شما هم بهتره دست بردارین چون هیچ وقت به آرزوتون نمی رسین. ... ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4