#کاربرگ_پیاده_روی_اربعین_خانوادگی
#رنگ_آمیزی
#اربعین
🌸🌸🖤🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
هدایت شده از قصه های کودکانه
زیارت امام حسین.MP3
29.26M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
زیارت امام حسین علیه السلام
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🐝🐻خرس زورگو 🐻🐝
آقا خرسه از خواب بیدار شد، گرسنه بود و کم حوصله. دست و صورت نشسته راه افتاد توی جنگل تا برای صبحانه یه چیزی پیدا کنه.
حسابی هوس عسل کرده بود. یه راست رفت سراغ لونه زنبورا. دید زنبورا دارن عسل می فروشن. خرگوش، گوسفند، سنجاب، گاو، زرافه، خلاصه همه حیوونا، هم توی صف ایستادن.
خرسه که اصلا حوصله نداشت توی صف وایسه و اصلا هم نمی خواست بابت عسل پول بده با بداخلاقی اومد جلو. ظرف بزرگ عسل رو برداشت و راه افتاد. زنبورا دنبالش رفتن و صدا زدن آقا خرسه، آقا خرسه، اون عسل مال ماست. باید پولشو بدی، باید توی صف وایسی.
خرسه که می خواست زنبورا رو از خودش بترسونه یه غرش کرد و فریاد زد اگه بازم اعتراض کنید، خونتون و کندوهاتونو خراب می کنم. از این به بعد همه عسلهاتون مال منه. فهمیدید؟!
زنبورا که خیلی ترسیده بودن به خونه برگشتن. بچه زنبورا گفتن باید بریم خرسه رو نیش بزنیم. اما زنبورای بزرگتر گفتن نیش زدن آقا خرسه هیچ فایده ای نداره. اون پوست کلفت و سفتی داره.
بالاخره زنبورا به این نتیجه رسیدن تا با کمک همه حیوونای جنگل با خرس زورگو مبارزه کنن. اونا پیش حیوونای جنگل رفتن و کمک خواستن اما هیچ کس قبول نکرد به اونا کمک کنه.
زنبورای بیچاره هم با ناامیدی برگشتن و بساط عسل فروشی رو جمع کردن. اونا دیگه از ترس خرسه جرات نمی کردن عسلهاشونو بفروشن. روز بعد صبح زود که حیوونا برای خرید عسل صبحونه اومدن سراغ کندوهای زنبورا، از عسل خبری نبود. فردا و فرداش هم همینطور.
کم کم حیوونا از اینکه به زنبورا کمک نکرده بودن پشیمون شدن. اینطوری دیگه توی جنگل اثری از عسل نبود. حیوونا به سراغ زنبورا رفتن و گفتن برای همکاری آمادن. همه با هم یه نقشه کشیدن و دست به کار شدن.
صبح دو روز بعد، زنبورا با خیال راحت دوباره شروع به فروش عسل کردن.
آقا خرسه از سر و صدای بیرون متوجه شد که دوباره زنبورا دارن عسل می فروشن.
به سرعت به سمت کندوی زنبورا به راه افتاد. اما همین که داشت نزدیک کندوی زنبورا می شد، یه دفعه افتاد توی یه گودال بزرگ و شروع کرد به دست و پا زدن و فریاد کشیدن.
حیوونا قبل از اینکه خرسه از گودال بیرون بیاد، رفتن کنار جنگل، جایی که یه جاده از اونجا رد شده بود. کنار جاده شروع به جست و خیز و سر و صدا کردن.
اونا بالاخره توجه آدما رو به خودشون جلب کردن. آدما راه افتادن دنبال حیوونا تا خرسه رو توی گودال پیدا کردن. اونا تصمیم گرفتن خرس زورگو رو به باغ وحش شهر تحویل بدن.
خرسه که از جنگل رفت حیوونا یه جشن بزرگ گرفتن. زنبورا هم برای تشکر از همه حیوونای جنگل بهترین ظرف عسلشون رو به این جشن آوردن و با اون از همه پذیرایی کردن. از اون روز تا حالا زنبورا همیشه به همه حیوونای جنگل عسل می فروشن و همه برای صبحانه عسل خوش طعم دارن.
🐝🐝🐝🐝🐝🐝🐝🐝
🌸🍯 🌸🍯 🌸🍯 🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_کودکانه #قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یوسف #قسمت_هشتم حضرت یوسف توی اتاقش مثل همیشه گوشه ی پنجره
#قصه_کودکانه
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یوسف
#قسمت_نهم
یعنی خدای تو به ما توجه کرده و پیامبرش را فرستاده تا در زندان راهنما و کمک حال ما باشد؟
حضرت یوسف گفت:
-بله همین طوره و این خدای یگانه شایسته ی پرستش است.
حضرت یوسف با زندانیها در مورد خدای یگانه صحبت کرد و به آنها خبر داد که غذای ظهر چه چیزی است. وقتی آنها دیدند که حضرت یوسف راست میگوید به حرفهای او بیشتر اعتماد کردند.
آن دو مردی که خواب دیدند کنار حضرت یوسف نشستند و یکی از آنها گفت:
-پس تعبیر خواب ما چه شد؟
حضرت یوسف با مهربانی گفت:
-من برای شما میگم که هر کدوم چه خوابی دیدین و شما هم اینو بدونین که هر چه میگم از علم و دانایی است که خدای یگانه به من داده. حالا شما حاضر میشین که به جای بتهای بی ارزشی که هیچ توجهی به شما ندارن خدای یگانه را پرستش کنین؟
همه جمع شده بودند و هر کدام گفتند:
-ما حاضریم به جای بتهایی که هیچ کاری نمی تونن انجام بدن و حال و احوال ما براشون مهم نیست خدای یگانه و مهربان را بپرستیم.
حضرت یوسف گفت:
-تو که خواب انگور را دیده بودی چند روز دیگر آزاد میشی و دوباره مسئول غذای پادشاه میشی.
تو که خواب دیده بودی سبد نان بر سر داری، اعدام میشی.
آن زندانی از اعدام ترسید و ناراحت شد. حضرت یوسف که قلب مهربانی داشت دستش را روی شانه ی او گذاشت و گفت:
-می دونم حق داری ناراحت باشی اما هر چیزی که من برای شما گفتم؛ حقیقت داره و اتفاق میافته و خدا این علم را به من داده.
اما حالا که این خبر ناراحت کننده را به تو گفتم، میخوام چیزی بگم که تو را خوشحال میکنه. خدای یگانه ای که این علم و دانایی را به من داد. خدایی که همه چیز را آفریده و مهربان است بهشت
را برای بندههای مومن گذاشته تا بعد از مرگ به بهشت برن و در آن جا از باغها، آبها و نعمتهای زیادش استفاده کنن من به تو خبر میدم که بعد از مرگ، به بهشت خواهی رفت.
آن زندانی اگر چه میترسید و ناراحت بود اما در این مدت آن قدر به حرفها و کارهای حضرت یوسف اطمینان کرده بود که میدانست هر چه میگوید درست است و اتفاق میافتد. نگاهی به حضرت یوسف کرد و گفت:
- یعنی من که سالهاست در این زندان تاریک و نمور با مریضی و بدبختی و کثیفی زندگی کردم بعد از مرگ به جایی که تو میگی میرم؟به راستی من به بهشت میرم و صاحب نعمتهای زیادی میشم؟!
حضرت یوسف گفت:
-همین طوره، تو به خدای یگانه ایمان آوردی و اگه ایمانت رو به خدا تا آخرین لحظه ای که زنده هستی نگه داری حتماً جای خوبی در بهشت داری.
حضرت یوسف برای آن زندانی دعا کرد تا صبور باشد و بتواند این مشکل بزرگ را تحمل کند.
چند روز بعد که نگهبانها برای آزادی و اعدام آن دو زندانی آمدند همه با تعجب به هم نگاه کردند و به خدا و حضرت یوسف ایمان بیشتری پیدا کردند.
آن دو زندانی برای رفتن آماده شدند. حضرت یوسف دستش را روی شانه ی زندانی ناراحت گذاشت و گفت: ناراحت نباش تو به زودی بهترین زندگی را خواهی داشت.
آن زندانی که حالا دیگر به خدا و حضرت یوسف ایمان کامل پیدا کرده بود گفت:
-من همه اش منتظر بودم ببینم آن چه که گفتی کی اتفاق میافتد حالا که امروز این اتفاق داره میافته من قسم میخورم که از این که به خدای یگانه و تو ایمان آوردم خوشحالم و پشیمان نیستم.
حضرت یوسف از او خداحافظی کرد و ازش خواست صبور باشد.
بعد دستش را روی شانه ی زندانی خوشحال گذاشت و گفت:...
#ادامه_دارد...
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
دوستان_صدای اصلی_223873-mc.mp3
4.39M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌼عنوان:دوستان
پرنده ی آبی قشنگ بالای درخت نشسته بود و آواز می خواند.
جیک جیک جیک بهاره ، گل اومده دوباره
پرنده داشت آواز میخواند که تکه ای نان دید. پرنده آقاموشه را صدا کرد تا نان را با هم بخورند مورچه را هم خبر کردند.
🌸🌸🌼🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🌼بازاری و عابر
مردی درشت استخوان و بلندقامت که اندامی ورزیده و چهره ای آفتاب خورده داشت و زد و خوردهای میدان جنگ یادگاری بر چهره اش گذاشته و گوشه چشمش را دریده بود، با قدمهای مطمئن و محکم از بازار کوفه میگذشت. از طرف دیگر مردی بازاری در دکانش نشسته بود. او برای آنکه موجب خنده رفقا را فراهم کند، مشتی زباله به طرف آن مرد پرت کرد. مرد عابر بدون اینکه خم به ابرو بیاورد و التفاتی بکند همان طور با قدمهای محکم و مطمئن به راه خود ادامه داد. همینکه دور شد یکی از رفقای مرد بازاری به او گفت: «هیچ شناختی که این مرد عابر که تو به او اهانت کردی که بود؟!
نه نشناختم ،عابری بود مثل هزارها عابر دیگر که هر روز از جلو چشم ما عبور میکنند، مگر این شخص که بود؟
- عجب نشناختی؟ این عابر همان فرمانده و سپهسالار معروف مالک اشتر نخعی بود.
- عجب این مرد مالک اشتر بود؟ همین مالکی که دل شیر از بیمش آب میشود و نامش لرزه بر اندام
دشمنان می اندازد؟
بلی مالک خودش بود.
ای وای به حال من این چه کاری بود که کردم الآن دستور خواهد داد که مرا سخت تنبیه و مجازات کنند. همین حالا میدوم و دامنش را میگیرم و التماس می کنم تا مگر از تقصیر من صرف نظر کند.
به دنبال مالک اشتر روان شد دید او راه خود را به طرف مسجد کج کرد، به دنبالش به مسجد رفت، دید به نماز ایستاد منتظر شد تا نمازش را سلام داد رفت و با تضرع و لابه خود را معرفی کرد و گفت: «من همان کسی هستم که نادانی کردم و به تو جسارت نمودم.
مالک: ولی من به خدا قسم به مسجد نیامدم مگر به خاطر تو، زیرا فهمیدم تو خیلی نادان و جاهل و گمراهی بیجهت به مردم آزار میرسانی دلم به حالت سوخت. آمدم درباره تو دعا کنم و از خداوند هدایت تو را به راه راست بخواهم.
نه من آن طور قصدی که تو گمان کرده ای درباره تو نداشتم
🌼نویسنده:استاد شهید مرتضی مطهری
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
موش موشی بازیگوش_صدای اصلی_430114-mc.mp3
9.03M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌸موش موشی بازیگوش
🌼رده سنی:کودک
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_کودکانه 🌼بازاری و عابر مردی درشت استخوان و بلندقامت که اندامی ورزیده و چهره ای آفتاب خورده
#قصه_کودکانه
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یوسف
#قسمت_دهم
وقتی رفتی به پادشاه بگو که من را بی گناه به زندان انداختند.
آن دو زندانی رفتند و حضرت یوسف گوشه ای نشست و تازه یادش آمد که چه حرفی زده،از دست خودش ناراحت و عصبانی شد و به شدت گریه کرد.
در همین لحظه بود که جبرئیل از طرف خدا آمد و به حضرت یوسف گفت:
-یوسف چه کسی به تو زیبایی و بزرگی داد؟
حضرت یوسف با گریه گفت:خدای بزرگ.
جبرئیل گفت: چه کسی تو را از چاه نجات داد؟
حضرت یوسف با گریه گفت: خدای بزرگ
جبرئیل گفت: چه کسی تو را از نقشههای بد زنها نجات داد؟
حضرت یوسف باز هم با گریه جواب داد:
-خدای بزرگ و یگانه.
-پس چرا به جای این که از خدای بزرگ بخواهی تا تو را از زندان نجات بده به آن مرد گفتی تا به پادشاه بگوید.
حضرت یوسف به شدت گریه کرد و گفت:
-خدای بزرگم از تو میخوام تا اشتباه من را ببخشی و من توبه میکنم.
خدایا تو که این قدر به من عزت دادی در همه چیز به من کمک کردی گناه من رو ببخش تو که بخشنده و مهربانی.
حضرت یوسف به شدت گریه و ناله میکرد و از خدا میخواست تا اشتباه و گناهش را ببخشد.
جبرئیل گفت:
-یوسف دیگه آرام باش که خدا توبه ی تو را پذیرفت. اما تو باید سالهای دیگری را در زندان بمانی و اگر توبه نمی کردی خدا مقام پیامبری را از تو میگرفت.
حضرت یوسف با گریه گفت:
-خدایا تو را به خاطر مهربانی و این که من را بخشیدی شکر میکنم من حاضرم تا آخر عمرم در زندان بمانم اما خدای بزرگ من را بخشیده باشد.
حضرت یوسف سالهای دیگری را در زندان ماند و زندانیها را راهنمایی میکرد و از آنها پرستاری میکرد. تا این که یک شب پادشاه خواب عجیبی میبیند با ترس از خواب پرید و همه را خبر دار کرد و گفت:
-من امشب خواب بدی دیدم
که در این خواب هفت گاو لاغر به هفت گاو چاق حمله کرده و گاوهای چاق را خوردن و بعد دیدم که هفت خوضه ی خشکیده و زرد بر خوشههای سبز و تازه پیچیدند و خوشههای سبز را نابود کردند. همه ی جادوگرها و کسانی که میتونن خواب منو تعبیر کنن رو خبر کنین.
همه ی جادوگرها و خواب گزاران آمدند و پادشاه خوابش را دوباره برای آنها تعریف کرد.
هیچ کس نمی توانست بفهد خواب پادشاه چه معنی دارد و هر کاری کردند و هر چه فکر میکردند به نتیجه ای نمی رسیدند.
پادشاه عصبانی بود و میخواست هر چه زودتر بفهمد معنی این خواب عجیب چیست.
در همین لحظه بود که آن زندانی که در زندان با حضرت یوسف آشنا شده بود گفت:
-من کسی را میشناسم که بسیار داناست و از آینده خبر میدهد و میداند معنی خوابها چیه. او بی گناه به زندان افتاده و چند سال پیش خواب من و دوستم رو به خوبی تعبیر کرده.
همه به او نگاه کردند و او ازپادشاه اجازه داد تا آن مرد برای فهمیدن معنی خواب پیش حضرت یوسف برود.
آن مرد به زندان رفت و بعد از سلام و احوال پرسی با حضرت یوسف و زندانیها خواب پادشاه را برای حضرت یوسف تعریف کرد و از او خواست تا خواب پادشاه را تعبیر کند.
حضرت یوسف گفت:
هفت سال نعمت و باران زیادی میآید و بعد از آن هفت سال دیگه خشک سالی است و باران نمی بارد.
آن مرد بعد از شنیدن حرفهای حضرت یوسف دست او را گرفت.و گفت:
-ای پیامبر خدا، من انسانی بی وفا هستم و پیامبر خودم را فراموش کرده بودم و بعد از سالها یادم آمد که پیامبر مهربان و دانایی در زندان است که باید یادش میکردم.
حضرت یوسف لخندی زد و گفت:
-تو تقصیری نداری من نباید با وجود این که خدای بزرگ و یگانه را داشتم خواستهها و آرزوهایم را به انسانها و پادشاه میگفتم.
او از حضرت یوسف خداحافظی کرد و به قصر رفت و هر چه را که حضرت یوسف گفته بود برای پادشاه تعریف کرد. پادشاه کمی فکر کرد و همه از این دانایی تعجب کردند. پادشاه گفت:
-این کسی که خواب را این طور دقیق تعبیر کرده بدون شک یک دانشمند است او نباید در زندان
باشه هر چه زودتر برو و این جوان زندانی را بیرون بیارین او حتماً میدونه که راه حل این مشکل چیه. این مرد دانا نباید در زندان باشه.
حضرت یوسف در زندان نشسته بود و با زندانیها حرف میزد که دوباره دوست زندانیش آمد و گفت:
-ای پیامبر خدا، برایت خبر جدیدی دارم.
همه منتظر شدند که او خبر جدیدش را بگوید او گفت:
-پادشاه دستور داده که حضرت یوسف از زندان بیرون بیان
همه خوشحال شدند و به حضرت یوسف نگاه کردند.حضرت یوسف گفت:
-من از زندان بیرون نمی یام. مگه این که پادشاه تحقیق کنه که موضوع زنهای مصر چه بوده و چرا دستهای خود را بریده اند
یوسف که بسیار دانا بود نمی خواست از زندان آزاد شود و همه بگویند که پادشاه او را بخشیده حضرت یوسف میخواست به همه بفهماند که بی گناه است و پاک دامن بوده.
#ادامه_دارد...
قصه های کودکانه
#قصه_کودکانه 🌼بازاری و عابر مردی درشت استخوان و بلندقامت که اندامی ورزیده و چهره ای آفتاب خورده
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
عشق چیست؟.pdf
4.59M
#قصه_متنی_و_تصویر👆
#قصه_کودکانه
🌼پی دی اف
🌸عنوان:عشق چیست
🍃 مترجم: زهرا سلیمانی کاریزمه
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
کانال تربیتی کودکانه👇
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_کودکانه #قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یوسف #قسمت_دهم وقتی رفتی به پادشاه بگو که من را بی گناه به
👆 #قصه_کودکانه
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یوسف
#قسمت_یازدهم
وقتی پادشاه حرف حضرت یوسف را شنید کنجکاو شد و دستور داد زنهای پول دار مصر را به قصر بیاورند.
همه جمع شده بودند و پادشاه گفت:
-هر چه زودتر یک نفر توضیح بده که موضوع یوسف و زنها چیه؟
همه ساکت بودند و هیچ کس جرات نمی کرد حرف بزند در این حال زلیخا گفت:
-یوسف مردی درست کار و پاک دامن و به هیچ کدام از نقشههای ما زنها توجهی نمی کرد. یوسف بی گناه و راستگو است.
همه ی زنها به بی گناهی حضرت یوسف شهادت دادند.
پادشاه که شیفته ی دانایی و اخلاق خوب و درستکاری حضرت یوسف شده بود گفت:
-من این مرد خاص و درست کار را تحسین میکنم او امین و دانشمند است او را با عزت و احترام به قصر بیارین. او مشاور، نماینده و مسئول امور خزانه داری مصر میشود.
حضرت یوسف به خواست خدای بزرگ از زندان آزاد شد.
حضرت یوسف خدا را شکر میکرد، او صاحب عزت و احترام زیادی شده بود و پاک دامنی و بی گناهی او به همه ثابت شده بود.
حضرت یوسف بارها مورد امتحان خدا قرار گرفته بود و سالهای عمر و جوانی اش را در زندان به سر برده بود. از پدر و برادرش بنیامین جدا افتاده و برادرهایش بدترین ظلم را در حقش کرده بودند اما او صبور بود و همیشه خدا را شکر میکرد.
در مدتی که باران زیاد میبارید با راهنماییهای حضرت یوسف مردم برای سالهای خشک سالی آماده میشدند.
حضرت یوسف با توجه به علم و دانایی که خدا به او داده بود طبق برنامه ای منظم عمل میکردند و مواد غذایی و گندمها را بر طبق دستورهای حضرت یوسف انبار میکردند.
بعد از هفت سال بارندگی، خشک سالی همه جا را فرا گرفته بود. شهرها و کشورهای دیگر هم گرفتار شده بودند.
حضرت یوسف به اندازه ی کافی گندم و غذا داشت و هر کس باید گندم و مواد غذایی خودش را که در دوران خشک سالی که حکومت داده بود حالا از حکومت میگرفت، هر کسی هم چیزی ذخیره نداشت به جای طلا، پول، بردهها و گوسفند. مواد غذایی و گندم میگرفت.
حضرت یوسف که دلش خیلی برای بردهها میسوخت هر برده ای را که از مردم پول دار میگرفت آزاد میکرد و کاری میکرد که فرقی بین برده و مردم عادی و مردم پول دار نباشد.
خشک سالی کشورها و شهرهای دیگری را فرا گرفته بود، حضرت یعقوب، خانواده و شهرش هم گرفتار خشک سالی شده بودند. حضرت یعقوب که دلش برای گرسنگی بچهها و مردم شهرش میسوخت از همه ی پسرهایش خواست تا به دور درخت بزرگ جمع شوند تا با آنها حرف بزند.
وقتی همه به دور درخت جمع شدند حضرت یعقوب زیر سایه ی درخت نشست و گفت:
اگه قحطی همین طور ادامه پیدا کنه همه مریض میشن و ممکنه بمیرن. بچهها در عذاب هستند و چیزی برای خوردن نداریم. من شنیدم که عزیز مصر گندم زیادی را برای سالهای قحطی جمع کرده و به مردم میده و اگه کسی از شهر و کشورهای دیگه هم برای گندم به مصر بره عزیز مصر بهش گندم میده. شما هم باید برای اوردن گندم و سیر کردن شکم بچهها و زنهاتون به مصر برین و با خودتون گندم بیارین.
یکی از برادرها نگاهی به بنیامین انداخت که کنار حضرت یعقوب نشسته بود و گفت:
-پدر، بنیامین هم مییاد؟
حضرت یعقوب گفت:
-نه بنیامین پیش خودم میمونه.
حضرت یعقوب، بنیامین را خیلی دوست داشت، همیشه به او نگاه میکرد و به یاد یوسف میافتاد. بنیامین را بو میکرد و به یوسف گم شده اش فکر میکرد. حضرت یعقوب غم زیادی را تحمل میکرد اشکهای زیادی را در فراق پسرش ریخته بود.
او پدری دلسوخته و مهربان بود که اگر پسرهایش را نفرین میکرد و آهش زندگی همه ی آنها را نابود میکرد.
حضرت یعقوب هیچ وقت به این فکر نمی کرد که پسرش یوسف گمگشته را گرگها خورده و او مرده باشد. او هیچ وقت یوسفش را مرده تصور نکرد.
برادرهای حضرت یوسف به طرف مصر حرکت کردند بدون این که بدانند عزیر مصر همان یوسف، برادر خودشان است.
آنها راه زیادی را تا مصر رفتند تا به دروازه ی اصلی مصر رسیدند. مامور دروازه با دیدن آنها طبق وظیفه که باید از هر کسی نام و نشانشان را میپرسیدند از آنها نامشان را پرسید.
و وقتی حضرت یوسف نام برادرهایش را در میان درخواست کنندههای گندم دید آنها را شناخت و بدون این که کسی بفهمد که آنها برادرهایش هستند دستور داد که آنها را به قصر خودش بیاورند.
#ادامه_دارد...
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4