eitaa logo
قصه های کودکانه
34.7هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
917 ویدیو
326 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ 🌿🍄 آقای زرافه 🍄🌿 چند روزی بود که آقا زرافه به جنگل آمده بود. حیوانات با دیدن او پا به فرار می گذاشتند و می رفتند. به خاطر این که ازش خیلی می ترسیدند. آن روز زرافه کمی برگ درخت خورد و راه افتاد. همین طور که می رفت، به خرگوش و دوستانش رسید. سنجاب و راسو تا زرافه را دیدند فرار کردند و به خرگوش گفتند: خرگوشک، بدو فرارکن. خال خالی می خواد تورو بخوره. خرگوشک برگشت و زرافه را دید. او شنیده بود که چند روزی است حیوانات از دست زرافه فراری هستند. خرگوشک اصلا نترسید فقط کمی عقب رفت. سنجاب به راسو گفت: وای خرگوشک گیر افتاد. بریم حیوانات جنگل را بیاریم و با هم خرگوشک را از دست این غول نجات بدیم. کمی بعد حیوانات جمع شدند از دور خرگوشک را دیدند که نزدیک زرافه بود. فیل گفت: پشت سر من بدوید با هم بریم سر این غول گردن درازو خرگوش را نجات بدیم. آن ها هم همین کار رو کردند. فیل با خرطومش داد بلندی کشید و به طرف زرافه دوید، حیوانات دیگر هم پشت سرش حرکت کردند. فیل بلند داد زد: برو کنار که می خواهیم به حساب این غول برسیم. خرگوش دید که ای وای! دوستانش چه با سرعت به طرف آن ها می آیند. خرگوشک رو به روی آن ها ایستاد و گفت، صبر کنید. صبر کنید. فیل با شنیدن این حرف گفت: چی شده؟ما این غول را می خواهیم از بین ببریم. خرگوشک گفت: این غول نیست.زود قضاوت نکنید. این زرافه مهربون اومده در جنگل بمونه. می تونه برای شما از برگ درخت بلند برگ و میوه بچینه. تازه گفته که می تونه با بچه ها بازی کنه تا شما به کاراتون برسید. همه به زرافه نگاه کردند ،با حرف های خرگوشک مهربانی را در چشمان زرافه دیدند. دو قطره اشک از چشمان زرافه چکید و حیوانات جلو رفتند و دست دوستی به زرافه دادند. ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈 کانال تربیت کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
چه جوری باید کمک کرد؟_صدای اصلی_505909-mc.mp3
4.9M
🐿چه جوری باید کمک کرد؟ 🌳توی جنگلی سرسبز و قشنگ حیوونا با خوبی و خوشی در کنار هم زندگی میکردن در بین اونا، دو تا دوست خوب و صمیمی هم بودن که همیشه و همه جا با هم بودن. اسم یکیشون «دم باریک» و اون یکی «سنجاب کوچولو »بود. 🌸 کودکان با شنیدن این داستان یاد میگیرن که کمک کردن کار خیلی خوبیه ولی به موقع و در زمان مورد نیازش؛چون در غیر این صورت ممکنه باعث دردسر بشه و حتی کار دیگران رو زیادتر کنه. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
☘🐸 قورقوری 🐸☘ داستان زیبای بچه قورباغه که از بی آبی رودخانه ناراحته!!!!! با هم این داستان زیبا را بخوانیم... ‼️آن روز، قورقوری توی دلش یک عالم غصه داشت، چون که رودخانه آب نداشت. بچه قورقوری ها دلش را که نمی دیدند، فقط آوازش را می شنیدند. از این سنگ به آن سنگ می پریدند و بازی می کردند. قورقوری هم به آسمان نگاه می کرد. آن شب هم قورقوری توی دلش یک عالم غصه داشت، چون که رودخانه آب نداشت. بچه قورقوری ها دلش را که نمی دیدند، فقط آوازش را می شنیدند. چشمشان را بستند و لالا لالا خوابیدند. قورقوری به آسمان نگاه می کرد. فردا شد. ابرها آمدند. بارام بارام صدا کردند. اول چِک چِک، بعد شُر شُر باریدند. غصه ها از دلِ قورقوری رفتند. جایش یک عالم خوش حالی آمد. صورت گِردالی اش پر از شادی شد. قورقوری زیر شُرشُرِ باران دنبال بچه هایش دوید. از این سنگ به آن سنگ پرید. آواز خواند و صدایش به آسمان رسید. ╲\╭┓ ╭🐸☘ 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فرفره ی رنگی_صدای اصلی_223920-mc.mp3
4.39M
🌸 فرفره ی رنگی 🌼علی کوچولو با فرفره کاغذی اش دور حیاط میدوید و بازی می کرد. علی کوچولو با فرفره اش می‌دوید و میخواند فرفره ی سر به هوا برو پایین بیا بالا ، فرفره هم می خواند: فرفره ام می‌خندم دور حیاط می چرخم. ناگهان صدای گریه ی بچه ای شنیده شد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸خرگوش بازیگوش روزی روزگاری در یک جنگل سرسبز و زیبا، خرگوشی به نام "بازیگوش" زندگی می‌کرد. بازیگوش همیشه پر از انرژی و شوق بود و هیچ‌وقت از بازی کردن خسته نمی‌شد. او عاشق دویدن و پریدن در دشت‌های پر از گل بود و هر روز صبح زود از خواب بیدار می‌شد تا روز جدیدی را با ماجراجویی‌های تازه آغاز کند. یک روز، بازیگوش تصمیم گرفت که به دوستانش، سنجاب و گنجشک، بگوید که می‌خواهد یک مسابقه دو برگزار کند. او با هیجان گفت: "بیایید یک مسابقه دو بگذاریم! ببینیم کی سریع‌تر است!" سنجاب با خنده گفت: "من آماده‌ام! اما باید مراقب باشی، چون من هم خیلی سریع هستم!" گنجشک هم با خوشحالی گفت: "من هم می‌آیم! اما من از بالا پرواز می‌کنم و می‌توانم شما را از دور ببینم!" مسابقه شروع شد و بازیگوش با سرعت تمام دوید. اما او آن‌قدر در فکر پیروزی بود که متوجه نشد که در مسیرش یک چاله بزرگ وجود دارد. ناگهان پایش در چاله گیر کرد و به زمین افتاد. سنجاب و پرنده که این صحنه را دیدند، به سرعت به سمت او دویدند. سنجاب گفت: "بازیگوش، خوبی؟" بازیگوش با خنده گفت: "بله، فقط کمی به زمین افتادم! اما هیچ چیز نمی‌تواند من را متوقف کند!" گنجشک گفت: "بیا، من به تو کمک می‌کنم تا بلند شوی." سنجاب و پرنده به بازیگوش کمک کردند تا از چاله بیرون بیاید. بازیگوش که حالا کمی خسته شده بود، گفت: "شاید بهتر باشد کمی استراحت کنیم و بعد دوباره مسابقه را ادامه دهیم." دوستانش با او موافقت کردند و زیر سایه یک درخت بزرگ نشسته و استراحت کردند. در حین استراحت، بازیگوش به دوستانش گفت: "می‌دانید، گاهی اوقات پیروزی مهم نیست. مهم این است که با هم باشیم و از بازی لذت ببریم." سنجاب و پرنده با سر تایید کردند و گفتند: "دقیقاً! دوستی و خوشحالی مهم‌تر از هر چیز دیگری است." پس از استراحت، آن‌ها تصمیم گرفتند که به جای مسابقه، یک بازی گروهی انجام دهند. آن‌ها با هم بازی کردند و از لحظات شادشان لذت بردند. از آن روز به بعد، بازیگوش یاد گرفت که همیشه باید به دوستانش اهمیت بدهد و از هر لحظه با آن‌ها لذت ببرد. و این‌گونه بود که بازیگوش و دوستانش هر روز با هم بازی می‌کردند و روزهای شاد و پر از ماجراجویی را سپری می‌کردند. 🦋🌼🌸🦋 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
لاکپشت کوچولوی قهرمان_صدای اصلی_417495-mc.mp3
8.73M
🌃 قصه شب 🌃 🌼 لاکپشت کوچولوی قهرمان🐢 🌸🌸🌸🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼جبران مهربانی روزی امام حسن مجتبی و برادرش حسین علیهمالسلام به همراهی شوهر خواهرشان - عبدالله بن جعفر - به قصد مکه و انجام مراسم حج از شهر مدینه خارج شدند. در مسیر راه ، آذوقه خوراکی آن ها پایان یافت و آنان تشنه و گرسنه گشتند و همین طور به راه خویش ادامه دادند تا به سیاه چادری نزدیک شدند. پیرزنی را در کنار آن مشاهده کردند، به او گفتند: ما تشنه ایم، آیا نوشیدنی داری ؟ پیرزن عرضه داشت : بلی، بعد از آن هر سه نفر از مرکب های خود پیاده شدند و پیرزن بزی را که جلوی سیاه چادر خود بسته بود به میهمانان نشان داد و گفت : خودتان شیر آن را بدوشید و استفاده نمائید. میهمانان گفتند: آیا خوراکی داری که ما را از گرسنگی نجات دهی ؟ پاسخ داد: من فقط همین حیوان را دارم یکی از خودتان آن را ذبح نماید و آماده کند تا برایتان کباب نمایم و آن را میل کنید. لذا یکی از آن سه نفر گوسفند را ذبح و پوست آن را کند و پس از آماده شدن تحویل پیرزن داد و او هم آن را طبخ نمود و جلوی میهمانان عزیز نهاد و آن ها تناول نمودند. و هنگامی که خواستند خداحافظی نمایند و بروند گفتند: ما از خانواده قریش هستیم و اکنون قصد مکه داریم، چنانچه از این مسیر بازگشتیم ، حتما جبران لطف تو را خواهیم کرد. پس از رفتن میهمانان ناخوانده، شوهر پیرزن آمد و چون از جریان آگاه شد همسر خود را مورد سرزنش و توبیخ قرار داد که چرا از کسانی که نمی شناختی ، پذیرائی کردی و این جریان گذشت تا آن که سخت در مضیقه قرار گرفتند و به شهر مدینه رفتند. پیرزن از کوچه بنی هاشم حرکت می کرد. امام حسن مجتبى عليه السلام جلوی خانه اش روی سکویی نشسته بود. پیرزن را شناخت،حضرت مجتبی علیه السلام فورا شخصی را به دنبال آن پیرزن فرستاد، وقتی پیرزن نزد حضرت آمد فرمود: آیا من را میشناسی ؟ عرضه داشت خير امام عليه السلام اظهار نمود: من آن میهمان تو هستم که در فلان روز به همراه دو نفر دیگر بر تو وارد شدیم و تو به ما خدمت کردی و ما را از گرسنگی و تشنگی نجات دادی . پیرزن عرضه داشت: پدر و مادرم فدای تو باد من به جهت خوشنودی خدا به شما خدمت کردم و چیزی نداشتم. حضرت دستور داد تا تعدادی گوسفند و يك هزار دینار به پاس ایثار پیرزن تحویلش گردد و سپس او را به برادر خود - حسین عليه السلام - و شوهر خواهرش - عبدالله - معرفی نمود و آنها هم به همان مقدار به پیرزن كمك نمودند. بحار الانوار: ج ۴۳، ص ۳۴۱، ج ۱۵، و ص ۳۴۸، اعيان الشيعة : ج ۱، ص ۵۶۵ 🦋🌼🌸🦋 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
؟ دوستم با دستت دوستم با مویت می‌زنی من را گاه به سرت، بر رویت کوچکم من، اما قدرتم زیاد است درد و بیماری از کار من بیزار است می‌شناسی من را؟ اسم من «صابون» است دل بیماری از دست من پرخون است😍👏👏 🦋🌼🌸🦋 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
کادوی تولد_صدای اصلی_327557-mc.mp3
12.05M
🎁کادوی تولد 🌸فردا روز تولد بهارک است و نازلی دوست بهارک می خواهد برای او یک کادوی قشنگ بخره . نازلی و مادرش برای خرید هدیه به بازار میروند و نازلی به این فکر میکنه که چه چیزی میتونه با پولی که داره بخره تا اینکه به یک مغازه ای رسیدند که ...... 🌼 ثروتمند کوچک برنامه ای است برای کودکان که با هدف آموزش سواد مالی و مباحث اقتصادی برای کودکان ساخته و تولید می شود. 🦋🌼🌸🦋 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
ماجرای شتر کوچولو_صدای اصلی_50919-mc.mp3
13.6M
🌃 قصه شب 🌃 🐫ماجرای شتر کوچولو 🌸شتر کوچولو و مادرش توی ظهر بیرون آمده بودند و شتر کوچولو سایه خودش را روی زمین دید، تعجب کرد که دوتا کلاه بزرگ روی پشتش برای چیست. شتر کوچولو دیگه خجالت میکشید که از خانه بیرون برود و حیوانات دیگر او را مسخره کنند. شتر کوچولو یک روز آرام و بی صدا به جنگل رفت و به حیوانات دیگر مثل اسب و بز و گوسفند نگاه کرد و دید که آنها ... 😍کانال قصه های کودکانه به ترویج فرهنگ قصه گویی برای کودکان در بین والدین و تقویت شادابی و روحیه ی کودکان کمک میکند. 🌸🌸🌸🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🦋🌼🌸🦋👦 😕😍 خرس کوچولو از خواب بیدار شد. دلش می خواست برای صبحانه یک دل سیر عسل بخورد. به طرف کندوی زنبورها به راه افتاد. اما چون هنوزخواب آلود بود و حواسش جمع نبود، وقتی به کندوی عسل رسید بی‌اجازه انگشتش را در ظرف عسل زنبورها زد و یک انگشت عسل برداشت. زنبورها از این کار خرس کوچولو عصبانی شدند و افتادند به جان او و شروع کردند به نیش زدن. خرس کوچولوی بیچاره از ترس به سمت رودخانه فرار کرد و شیرجه زد توی آب. این طوری زنبورها مجبور شدند دست از سر خرس کوچولو بردارند. خرس کوچولو دلش شکست و به خانه رفت و تصمیم گرفت دیگر سراغ عسل نرود.😰 اما دو روز بعد اتفاق دیگری افتاد. وقتی خرس کوچولو کنار درختی نشسته بود، ناگهان سر و صداهای زیادی از سمت کندوها شنید. خرس کوچولو جلوتر رفت و دید کندوی زنبورهای عسل آتش گرفته است📛. خرس کوچولو با دیدن این صحنه بدون معطلی به سمت رودخانه رفت و سطلش را پر از آب کرد و برای نجات زنبورها برد. خرس کوچولو خیلی زود آتش را خاموش کرد و زنبورها را نجات داد و به خانه‌اش برگشت. زنبورها بعد از این اتفاق تازه متوجه شدند که چه اشتباهی کرده‌اند. آن‌ها حالا حسابی شرمنده شده بودند. دلشان می خواست بروند و از خرس کوچولو تشکر کنند اما به خاطر کار بدی که قبلاً کرده بودند خجالت می‌کشیدند. زنبورها تصمیم گرفتند هر طوری شده از خرس کوچولو تشکر کنند. به خاطر همین یک ظرف بزرگ از عسل برداشتند و برای خرس کوچولو بردند. اما چون از او خجالت می‌کشیدند ظرف عسل را پشت در خانه‌اش گذاشتند و روی آن نوشتند لطفاً ما زنبورها را ببخشید. خرس کوچولو وقتی در را باز کرد یک ظرف عسل خوشمزه پیدا کرد و خوشحال شد. 🦋🌼🌸🦋 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4