eitaa logo
قصه های کودکانه
34.6هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
917 ویدیو
324 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼عنوان: دوستان اعماق دریا روزی بود، روزگاری بود، در اعماق آبهای نیلگون اقیانوس، دلفین بازیگوشی به نام "نیلو" زندگی میکرد. نیلو همیشه مشغول کشف گوشه وکنارهای جدید بود و از شنا کردن میان مرجانهای رنگارنگ و موجهای خروشان لذت میبرد. یک روز، هنگام گشت وگذار، متوجه ماهی کوچکی به نام "نوشا" شد که به دام تور ماهیگیران افتاده بود. نوشا با چشمانی پر از ترس تقلا میکرد، اما هرچه بیشتر تلاش میکرد، تور بیشتر دور بدنش می‌پیچید. نیلو بدون معطلی به سمت او شنا کرد و گفت: «نگران نباش، کمکت میکنم!» اما تور محکم بود و نیلو به تنهایی نمیتوانست آن را پاره کند. در همین فکر بود که لاکپشت پیری به نام "کاسکو" را دید که آرام از کنار صخرهای عبور میکرد. کاسکو با لاک بزرگ و سبزش شناخته شده بود و همه او را به خردمندی اش می‌شناختند. نیلو فریاد زد: «کاسکو! کمک کن! نوشا گیر افتاده!» لاکپشت با آرامش خاصی نزدیک شد و گفت: «نگران نباشید، با هم میتوانیم این تور را باز کنیم.» کاسکو با منقارش شروع به بریدن طنابها کرد، نیلو هم با پوزه اش تور را میکشید و نوشا با حرکات سریع خود را از بین حلقه‌ها رها میکرد. پس از چند دقیقه تلاش، نوشا آزاد شد و با خوشحالی فریاد زد: «ممنونم! فکر میکردم همه‌چیز تمام شده...» کاسکو لبخندی زد و گفت: «دریا همیشه به یاری دوستانش می شتابد، به شرطی که با همکاری یکدیگر مشکلات را حل کنیم.» نیلو با شور و هیجان پیشنهاد داد: «بیایید با هم دوستان خوبی باشیم و از موجودات دیگر هم محافظت کنیم!» از آن روز به بعد، نیلو، نوشا و کاسکو تبدیل به سه دوست ناگسستنی شدند. آنها با هم به گشت وگذار می رفتند، به ماهی‌های کوچک کمک میکردند و حتی گاهی لاکپشتهای جوان را از خطرات اقیانوس آگاه میکردند. و اینگونه بود که در اعماق دریا، دوستی و همکاری، تاریکترین مشکلات را به روشنایی امید تبدیل کرد... پایان 🦋🌼🌸🦋 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌹«دوازدهِ بهمن»🌹 🌹روزِ دوازده از ماهِ بهمن خورشید سرزد درصبحِ روشن🌹 🌹لطفِ خداوند این مژده میداد خواهد شد ایران آباد و آزاد🌹 🌹ایران سراسر آماده و شاد از خود نظامی میکرد ایجاد🌹 🌹تا کشورِ ما آباد گردد هم از اسارت آزاد گردد🌹 🌹با عشقِ دین و ایرانِ آباد روحِ خدا زد یک عمر فریاد🌹 🌹امروز دیدند ملت که آمد یک قهرمان از نسلِ محمد🌹 🌹بنشست آرام پیشِ شهیدان با گریه میکرد تجدیدِ پیمان🌹 🌹ما با شماییم در راهِ میهن سَر خم نسازیم در پیشِ دشمن🌹 🌹ما زنده هستیم با عشقِ ایران باشیم فدایِ اسلام و قرآن🌹 🌹آباد سازیم ایرانِ زیبا اجرا نمائیم احکامِ دین را🌹 🌹آماده سازیم ما کشورِ خویش تقدیم داریم بر سَروَرِ خویش🌹 🌹پرچم به دستِ مولا سپاریم مهدی بیا ما چشم انتظاریم🌹 شاعر سلمان آتشی 🦋🌼🌸🦋 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهمن پاشید پاشید بچه ها رسیده ماه بهمن چه جشنی داریم این ماه کوری چشم دشمن یه عده چل سال قبل گذشتن از دل و جون شهید شدن تا امروز بمونه دین و ایمون منو تو باید پاشیم دفاع کنیم ازین دین تا اهداف انقلاب نمونه روی زمین پاشید به امر رهبر قوی وچالاک بشیم نترسیم از دشمنا مردای این خاک بشیم با کار و دانش و علم ایران و آباد کنیم با همت و پشتکار رهبر و دلشاد کنیم اینو باید بدونیم یه روز خیلی نزدیک میان امام زمان بهم میگیم ما تبریک وقتی میاد آقامون دنیا گلستان میشه دلامون از دیدنش زنده به ایمان میشه 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
😌 معصومه سرش را روی پای مادر گذاشت. مادر موهایش را نوازش می‌کرد و تلویزیون تماشا می‌کرد که لبخند زد! معصومه پرسید:«مامانی به چی میخندی؟!» 🏢🇮🇷 مادر به چشمان معصومه نگاه کرد: «یاد دوران مدرسه افتادم، اون زمان دهه فجر مسابقه تزیین کلاس داشتیم!» رضا که تازه مشق هایش را تمام کرده بود و کتاب هایش را جمع می‌کرد. مداد را توی جامدادی گذاشت و پرسید: 🤔«چه جور مسابقه ای بود؟» 😍 مادر تعریف کرد: «هر کلاسی که زیباتر تزیین می شد برنده بود!» کمی فکر کرد و ادامه داد:«ما هم اول کلاسمون رو تمیز می‌کردیم، حتی نیمکت هارو توی حیاط مدرسه می‌شستیم! بعد هم کلاسمون رو به بهترین شکل تزیین می‌کردیم» سجاد جلو دوید و پرسید:«تولد کی بود که تزیین می کردید؟» مادر توضیح داد:«تولد انقلاب بود پسرم، دهه فجر یه جشن بزرگه بخاطر پیروزی انقلاب» 👀 سجاد لب هایش را جمع کرد و پرسید:«منم برم مدرسه مسابقه تزیینی می ذارن؟» 😏رضا خندید: «فعلا که ما هم نمی تونیم بریم مدرسه» معصومه که توی فکر بود یک دفعه گفت: 💡«خب بیاید ما هم مسابقه بدیم!» 👏مادر برایش کف زد و گفت:«موافقم آفرین فکر خیلی خوبی کردی» سجاد روی پای مادر نشست:«با چی تزیین کنیم؟» معصومه تند گفت:«مامان نگید لطفا هرکی با هرچی خودش دوست داره تزیین کنه!» رضا نگاهی به خانه کرد:«کجا رو تزیین کنیم؟ ما که فقط یه اتاق داریم چطوری سه نفری مسابقه بدیم؟» مادر بلند شد و گفت:«من خونه رو براتون تقسیم می کنم سه قسمت هرکسی یک قسمت رو تزیین کنه» نگاهی به سجاد کرد و گفت:«من به سجاد کمک میکنم» سجاد ابروهایش را توی هم کرد و گفت: «من که بچه نیستم خودم بلدم» مادر قبول کرد. خانه را به سه قسمت تقسیم کرد. بچه ها مشغول شدند. هرکس وسایل مورد نیازش را کنارش چید. تا قبل از امدن پدر وقت داشتند. 🎉🎊🎉🎊 معصومه با کاغذهای رنگی گل های رنگی درست کرد و با نخ از دیوار آویزان کرد چندتا نقاشی هم کشید و به دیوار زد. مروارید هایش را به بند آویزان کرد و کنار گل ها گذاشت. رضا دوست داشت تزیین متفاوتی داشته باشد. به اتاق رفت. تمام وسایلش را زیر و رو کرد. کاغذ رنگی را دید اما معصومه که داشت با کاغذ رنگی تزیین می کرد؛ چشمش به کاغذهای باطله ای افتاد که قرار بود توی سطل بازیافت بیاندازد. کاغذها را برداشت و مشغول شد. با استفاده از کاغذهای باطله ستاره و موشک های کاغذی ساخت. موشک ها را به دیوار زد. ستاره ها را از سقف آویزان کرد. چندتا موشک هم روی زمین چید. کلاهی با یک مقوا درست کرد و رویش عکس امام چسباند. سجاد با مقوا شکوفه و توپ و موشک درست کرد. چندتا درخت هم روی کاغذ کشید و به دیوار چسباند. حالا بچه ها آماده بودند. 😋رضا کارش تمام شده بود. دست روی شکمش کشید و گفت:«به به چه بوی خوشمزه ای میاد» معصومه آخرین بند مروارید را چسباند و گفت: 😉 «شکمو تزیین کردی گرسنه‌ت شد» سجاد هنوز مشغول بریدن مقوا بود که مادر با یک ظرف شیرینی کشمشی از آشپزخانه بیرون آمد: 🍪«خسته نباشید بچه ها منم برای کامل شدن جشن شیرینی پختم» 🚪صدای در آمد و بچه ها به سمت در دویدند. مادر هم جلو آمد. همه از پدر استقبال کردند. ☺️با امدن پدر جشن کاملِ کامل شد. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 دهــــه فجـــــر مبــــارکـــ🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃میلاد امام حسین علیه السلام مبارک سوم شعبان اومد نم نم بارون اومد 🌸 گل به گلستان اومد قاری قرآن اومد 🌸 بوی بهاران شده فاطمه خندان شده 🌸 وقتی اومد به دنیا امام سوم ما 🌸 بال و پر فرشته شکسته بود و خسته 🌸 فرزند دوم علی(ع) نور دو چشمان نبی(ع) 🌸 شفای بالشو داد فرشته خوشحال و شاد 🌸 گفت بچه ها یار اومد سید و سالار اومد 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
15.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌼 میلاد امام حسین علیه السلام 🌸🌸🌸🌸 کانال تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸صبر و دوستی در یک روستای زیبا، گروهی از بچه‌ها در همسایگی هم زندگی می‌کردند. آنها هر روز بعد از مدرسه به باغ بزرگ دوستشان می رفتند تا بازی کنند و از طبیعت لذت ببرند. در این گروه، دو دوست به نام‌های "علی" و "سجاد" بودند که همیشه با هم بودند و به یکدیگر کمک می‌کردند. یک روز، بچه‌ها تصمیم گرفتند در باغ یک مسابقه دو برگزار کنند. همه آماده بودند و هرکسی می‌خواست برنده شود. علی و سجاد هم با هم مسابقه دادند. اما در میانه راه، ناگهان باران شدیدی شروع به باریدن کرد. بچه‌ها نگران شدند و به دنبال پناهگاهی گشتند. علی: (با نگرانی) گفت: "سجاد! ما باید به زیر درخت بزرگ برویم تا از باران در امان باشیم!" سجاد: "بله، اما باید صبر کنیم تا باران کم شود. اگر عجله کنیم، ممکن است زمین لیز باشد و بیفتیم." بچه‌ها زیر درخت بزرگ پناه گرفتند و در حالی که باران می‌بارید، با هم صحبت کردند. علی ناگهان به یاد آیه‌ای افتاد که معلمشان در مدرسه به آنها گفته بود: علی: "سجاد! یادته معلم گفت: 'یَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اصْبِرُوا وَصَابِرُوا وَرَابِطُوا وَاتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ'؟ ما باید صبر کنیم و با هم باشیم!" سجاد با لبخند گفت: "دقیقاً! اگر صبر کنیم و با هم باشیم، می‌توانیم از این باران عبور کنیم و دوباره بازی کنیم." بعد از مدتی، باران کم شد و بچه‌ها با احتیاط از زیر درخت بیرون آمدند. آنها با هم تصمیم گرفتند که به جای مسابقه، یک بازی گروهی انجام دهند. همه بچه‌ها با هم جمع شدند و بازی کردند و از روز زیبای خود لذت بردند. علی: "ببین سجاد! وقتی صبر کردیم و با هم بودیم، توانستیم روز خوبی داشته باشیم." سجاد: "بله، و این به ما یاد داد که همیشه باید به یکدیگر کمک کنیم و صبر داشته باشیم." بچه‌ها با شادی و خنده به خانه برگشتند و از آن روز به بعد، همیشه به یاد داشتند که با صبر و دوستی می‌توانند بر هر مشکلی غلبه کنند. 🌸این داستان به ما یادآوری می‌کند که با صبر، دوستی و همکاری می‌توانیم بر مشکلات غلبه کنیم و به موفقیت برسیم. 🦋🌼🌸🦋 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4