eitaa logo
قصه های کودکانه
34.7هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
919 ویدیو
329 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
22 بهمن روز از خود گذشتن.mp3
836.2K
﴿ متن آهنگ 22 بهمن ﴾ روز از خود گذشتن 🌸🌼🍃🌼🌸 بیست و دوی بهمن ، بیست ودوی بهمن 🌸🍃 روز از خود گذشتن روز آزادی ما ، روز نجات میهن روز پیروزی ما ، روز شکست دشمن 🌸🍃 بیست ودوی بهمن ، بیست ودوی بهمن 🌸🍃 به پیش به پیش به پیش ای رهروان راه الله رسیده مژده پیروزی ما ز ریشه برکنیم بنیاد دشمن به‌یاریِ خداوند توانا 🌸🍃 الله یاور ماست ، خمینی رهبر ماست 🌸🍃 ای دشمن ستمگر ، ای ظالمین کافر خون شما می ریزیم ما ملت دلاور 🌸🍃 الله یاور ماست ، خمینی رهبر ماست بیست و دوی بهمن ، بیست ودوی بهمن 🌸🍃 روز از خود گذشتن ، روز از خود گذشتن روز ازادی ما ، روز نجات میهن روز پیروزی ما ، روز شکست دشمن 🌸🍃 بیست ودوی بهمن ، بیست ودوی بهمن 🌸🍃 کتاب ما قرآن است ، مکتب ما اسلام است همرزمان ، همرزمان ، ای امت مسلمان همرزمان ، همرزمان ، ای الگوی دلیران بر دشمنان بتازید ای پاسدار قرآن 🌸🍃 الله یاور ماست ، خمینی رهبر ماست 🌸🍃 🦋🌼🌸🦋 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼عنوان قصه: فرزندان انقلاب محمد حسن ،ریحانه زهرا و علی کوچولو خواهر بردار هستند. آنها از اول دهه فجر منتظر روز ۲۲ بهمن بودند تا در راهپیمایی بزرگ روز پیروزی انقلاب اسلامی شرکت کنند. یک روز محمد حسن از پدرش سوال کرد: بابا،میشود درباره دهه فجر بیشتر برایمان تعریف کنید ؟ پدر با لبخند به محمد حسن نگاه کرد و گفت: "البته، پسرم. دهه فجر یکی از مهم‌ترین و تاریخی‌ترین دوران‌های کشور ماست. این دهه، یادآور پیروزی انقلاب اسلامی ایران است که در سال ۱۳۵۷ اتفاق افتاد. در این روزها، مردم با هم متحد شدند و برای آزادی و استقلال کشورشان مبارزه کردند." ریحانه زهرا با کنجکاوی پرسید: "پدر، چرا مردم تصمیم به انقلاب گرفتند؟" پدر ادامه داد: "مردم به دلیل نارضایتی از حکومت وقت و شرایط بد اجتماعی ، اقتصادی و مهم تر اینکه تمام تصمیم گیری های کشور را آمریکا انجام میداد و هیچ ایرانی اجازه اعتراض به شاه و آمریکایی ها را نداشت ، با رهبری امام خمینی (ره) تصمیم به تغییر نظام ستم شاهی گرفتند. ایرانی ها می‌خواستند کشوری داشته باشند که در آن اسلام، آزادی، عدالت و حقوق همه مردم رعایت شود. به همین دلیل، در ۲۲ بهمن ۱۳۵۷، با رهبری امام خمینی انقلاب به پیروزی رسید و مردم توانستند حکومت جدید،که همان جمهوری اسلامی ایران است را تشکیل دهند." علی کوچولو که با دقت گوش می‌داد، گفت: "پس یعنی ما امروز به خاطر آن روزها می‌توانیم آزادانه زندگی کنیم؟" پدر سرش را به نشانه تأیید تکان داد و گفت: "دقیقاً! ما امروز به خاطر فداکاری‌ها و تلاش‌های آن روزها، در آزادی و استقلال زندگی می‌کنیم. هر سال در این روز، مردم به خیابان‌ها می‌آیند تا یاد آن روزها را زنده نگه دارند و به انقلاب احترام بگذارند." محمد حسن با هیجان گفت: "پس ما هم باید در راهپیمایی ۲۲ بهمن شرکت کنیم و صدای خود را به گوش همه برسانیم!" پدر با لبخند گفت: "بله، پسرم. شرکت در این راهپیمایی نه تنها نشان‌دهنده عشق و وفاداری شما به کشور و انقلاب است، بلکه فرصتی است تا یادآوری کنیم که باید همیشه برای حفظ ارزش‌های اسلامی و آزادیمان تلاش کنیم." ریحانه زهرا با شوق گفت: "من می‌خواهم یک پلاکارد درست کنم و روی آن بنویسم 'ما فرزندان انقلابیم!'" علی کوچولو هم با ذوق گفت: "من هم می‌خواهم پرچم ایران را در دست بگیرم و با شما بیایم!" پدر با محبت به آنها نگاه کرد و گفت: "این عالی است! بیایید با هم برنامه‌ریزی کنیم و روز ۲۲ بهمن را به یاد ماندنی‌تر کنیم." آنها با هم شروع به طراحی پلاکاردها و آماده کردن لباس‌های خود کردند. روز به روز به روز ۲۲ بهمن نزدیک‌تر می‌شدند و شور و شوق بیشتری در دل‌هایشان شکل می‌گرفت. آنها می‌دانستند که این روز، نه تنها یک روز تاریخی است، بلکه فرصتی است برای ابراز عشق و وفاداری به کشور و آرمان‌های انقلاب. سرانجام روز موعود فرا رسید و آنها با قلب‌های پر از امید و شوق، به سمت میدان اصلی شهر حرکت کردند. در این روز، نه تنها به عنوان فرزندان انقلاب، بلکه به عنوان نمایندگان نسل جدیدی از ایرانیان، صدای خود را به گوش همه رساندند. نویسنده: عابدین عادل زاده 🦋🌼🌸🦋 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
👆👆 #قصه_های_پیامبران 🌼حضرت الیاس #قسمت_دوم -ساکت باش الیاس! تو باز اومدی و حرف‌های دروغ خودتو گ
👆👆👆👆👆👆👆👆 🌼حضرت الیاس پیرمرد گفت: -من کشاورز هستم و نان خود و زن و بچه ام را از راه کشاورزی در همین باغ به دست می‌آورم و به جز این باغ چیز دیگه ای ندارم و این باغ که یادگار پدر و پدر بزرگم هست به کسی نمی دهم. زن پادشاه که خیلی عصبانی شد. چوب دستی پیرمرد را از دستش گرفت و با همان چوب دستی به شانه ی پیرمرد زد و گفت: -تو یک بدختی که با مخالفت با من خودت را به کشتن دادی. پیرمرد در حالی که روی زمین افتاده بود گفت: -خدای یگانه، خدای الیاس و نوح و ابراهیم به من یاد داد که زیر بار ظلم و ستم نرم و من هیچ وقت ظلم کسی را نمی پذیرم. زن پادشاه که به شدت عصبانی شده بود از عصبانیت جیغ بلندی کشید و گفت: خفه شو... و پیرمرد را آن قدر با چوب زد تا مرد. نگهبان‌ها با تعجب و ترس به زن پادشاه نگاه می‌کردند. زن پادشاه به نگهبان گفت: از این به بعد این باغ مال من است هر کس در مورد کشته شدن این مرد پرسید می‌گین او به پادشاه فحش داد و برای همین مجازات شد. نگهبان گفت: -اما بانوی من، این پیرمرد که به کسی فحش نداد. زن پادشاه عصبانی که نگهبان نگاه کرد و گفت: -خفه شو احمق هر چی می‌گم همون کار رو کن. نگهبان به زن پادشاه احترام گذاشت و گفت: -چشم. حضرت الیاس داشت خدای خودش را عبادت می‌کرد که فرشته ای از طرف خدا آمد و گفت: -الیاس، من از طرف خدا برای تو پیغامی دارم. حضرت الیاس روی زانو نشست و گفت: -سلام بر خدای یگانه و مهربان. فرشته ای که از طرف خدا آمده بود گفت: -ای الیاس. به پیش  پادشاه برو و به او بگو دست از ظلم و ستم و بت پرستی بر دارد. او پیرمردی مومن و درست کار را که از بنده‌های واقعی خدا بود، بی گناه گشته و باغش را به زور برای خود برده و به خاطر ظلم‌هایش عذاب سختی می‌بیند. حضرت الیاس که از کارهای پادشاه ناراحت و عصبانی بود فردای همان روز به قصر پادشاه رفت. پادشاه کنار زنش نشسته بود و مشغول خوردن بهترین میوه‌ها بود. پادشاه هم از حضرت الیاس خوشش نمی آمد چون حضرت الیاس با کارهای او مخالفت بود. پادشاه گفت: -الیاس اومدی این جا زود حرفاتو من حوصله ندارم. حضرت الیاس گفت: -تا کی می‌خوایی به این کارهات ادامه بدی. پادشاه خنده ای زشت کرد و گفت: -کدوم کارها؟ حضرت الیاس گفت: -خودت خوب می‌دونی در مورد چی دارم. حرف می‌زنم. تمام طلاها رو خرج ساختن بت بی ارزش کردی و خیلی از آدم‌ها رو به خاطر ساختنش کشتی ... 🦋🌼🌸🦋 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
لونه‌ی گنجشک خانم_صدای اصلی_507658-mc.mp3
13.74M
🌃 قصه شب 🌃 🌳لونه گنجشک خانم 🌼یه روز که مثل همیشه حنا کوچولو از خواب بیدار شده بود صبحانه شو خورد و از مامانش اجازه گرفت بره توی حیاط تا به باغچه آب بده. همین که رفت توی حیاط یه جوجه گنجشک کوچولو رو دید که از تو لونه اش افتاده بود روی زمین..... 🌸کودکان با شنیدن این داستان یاد میگیرن که مراقب حیوونا باشن و به حقوقشون احترام بذارن. 😍کانال قصه های کودکانه به ترویج فرهنگ قصه گویی برای کودکان در بین والدین و تقویت شادابی و روحیه ی کودکان کمک میکند. 🌸🌸🌸🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸دوستی در مرداب روزی روزگاری در یک مرداب زیبا، قورباغه‌ای زندگی می‌کرد که همیشه در کنار علف‌های سبز و بلند می‌نشست و به آواز پرندگان گوش می‌داد. یک روز، قورباغه تصمیم گرفت کمی دورتر از علف‌ها و به عمق مرداب برود. در آنجا، او با خرچنگی آشنا شد که در حال جستجوی غذا بود. خرچنگ که با چنگک‌هایش علف‌ها را کنار می‌زد قورباغه را دید. او گفت: "سلام! من خرچنگ هستم. چه کار می‌کنی اینجا؟" قورباغه جواب داد: "سلام! من قورباغه‌ام و به دنبال ماجراجویی هستم. می‌خواهی با هم به جستجوی چیزهای جدید برویم؟" خرچنگ با خوشحالی قبول کرد و آن‌ها تصمیم گرفتند تا به گوشه‌های دورتر مرداب بروند. در طول مسیر، آن‌ها با موجودات مختلفی آشنا شدند؛ از پرندگان زیبا گرفته تا ماهی‌های رنگارنگ. قورباغه و خرچنگ با هم دوستی عمیقی پیدا کردند و هر روز به ماجراجویی‌های جدیدی می‌پرداختند. اما یک روز، وقتی در حال بازی بودند، متوجه شدند که علف‌های کنار مرداب در حال خشک شدن هستند. قورباغه و خرچنگ تصمیم گرفتند که به دیگر موجودات مرداب کمک کنند تا آب را حفظ کنند و مرداب را نجات دهند. آن‌ها با همکاری هم، علف‌ها را آبیاری کردند و به دیگران یاد دادند که چطور می‌توانند از طبیعت مراقبت کنند. با تلاش‌های آن‌ها، مرداب دوباره سرسبز و زیبا شد و قورباغه و خرچنگ به قهرمانان مرداب تبدیل شدند. آن‌ها فهمیدند که با همکاری و دوستی می‌توانند هر مشکلی را حل کنند و زندگی بهتری برای همه موجودات مرداب بسازند. به این ترتیب، قورباغه و خرچنگ نه تنها دوستان خوبی شدند، بلکه نگهبانان مرداب نیز شدند. 🦋🌼🌸🦋 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
👆👆👆👆👆👆👆👆 #قصه_های_پیامبران 🌼حضرت الیاس #قسمت_سوم پیرمرد گفت: -من کشاورز هستم و نان خود و زن و ب
👆👆👆👆👆👆👆 🌼حضرت الیاس به جایی پرستش خدای یگانه بت‌هایی را می‌پرستی که بی مقدار هستن. پادشاه عصبانی شد و گفت: -الیاس تموم کن این حرفا تو. حضرت الیاس گفت: -من پیامبر خدای یگانه هستم و از طرف خدای یگانه وظیفه دارم مردم را راهنمایی کنم. این را بدون که این همه ظلم و بت پرستی بی جواب نیست. شما پیرمردی مومن را که مردی درست کار و با تقوا بود را کشتین و باغش را ازش گرفتین! این رو بدون که آخر در همان باغ کشته خواهی شد. این علمی است که خدای یگانه به من داده. همین که پادشاه این جمله را از دهان حضرت الیاش شنید عصبانی شد و زیر بشقاب‌های میوه زد و گفت: -دهنتو ببند دروغگو، این قدر راه اومدی تا اوقات منو تلخ کنی؟ مردک ، اگه یه بار دیگه ببینمت می‌کشمت. سپس رو به نگهبان‌ها که دورش جمع شده بودند گفت: -هر چه زودتر این مردک رو از این جا بندازین بیرون. نگهبان‌ها آمدند و با بی احترامی حضرت الیاس را بیرون انداختند. حضرت الیاس که خیلی ناراحت شده بود. به طرف خارج از شهر رفت و از کوهی که یک غار بزرگ داشت بالا رفت و تصمیم گرفت در همین غار زندگی کند و در تنهایی خود، خدا را عبادت کند، در حالی که دلش از ظلم‌های پادشاه شکسته بود ، دست به آسمان بالا برد و گفت: -خدای بزرگم تو خودت می‌دونی که هر چه قدر این مردم و پادشاه نصیحت می‌کنم قبول ندارن. به آن‌ها نشان بده هر طور که خودت می‌دانی. شب، وقتی پادشاه خواب بود با صدای گریه ی زنش از خواب پرید. پادشاه با عصبانیت فریاد زد: -چی شده؟ زن پادشاه گفت: -پسرمون، پسرمون حالش خوب نیست. پادشاه همراه همسرش نگران و با عجله به اتاق پسرشان رفتند. همه دور پسر پادشاه جمع شده بودند و او از درد به خود می پیچید. پادشاه با ترس گفت: دکترها را خبر کنین. نگهبان گفت: - قربان، دکترها آمدند، همه پسرتان را دیدن اما نمی دونن که چی شده. پادشاه عصبانی شد و گفت: -دکترها غلط کردن با تو. دوباره پسرم رو معاینه کنین باید هر چه زودتر خوب بشه. دکترها نمی توانستند بفهمند که پسر پادشاه چه مریضی دارد و چه دارویی باید بخورد. زن پادشاه از بس گریه کرده بود دیگر حالی نداشت و پادشاه عصبانی و ناراحت بود. هیچ کس نمی دانست درد پسر پادشاه چیست. او درد می‌کشید و هر چه می‌خورد استفراغ می‌کرد. پادشاه داد زد: پس این دکترهای احمق به چه درد می‌خورن. نگهبان گفت: -قربان این دکترها بزرگ ترین و عاقل ترین دکترها هستن. یکی از دکترها که از همه عاقل تر بود گفت: -جناب پادشاه، ما همه هر چه علم داشتیم به کار بردیم اما نمی تونیم بفهمیم که مریضی پسرتان چیست؟ پادشاه عصبانی شد و به دکترها فحش داد و گفت: -نگهبان، همه را به زندان بنداز ، این دکترهای بی خاصیت باید زندانی بشن. یکی از دکترها گفت: -اما قربان خواهش می‌کنم این کار رو نکنین ما هر کاری می‌دونستیم انجام دادیم. پادشاه فریاد زد:... ... 🦋🌼🌸🦋 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قصه های کودکانه
👆👆👆👆👆👆👆 #قصه_های_پیامبران 🌼حضرت الیاس #قسمت_چهارم به جایی پرستش خدای یگانه بت‌هایی را می‌پرستی ک
🌼حضرت الیاس -حرف نباشه! تا همه شونو نکشتم سریع تر ببرینشون زندان. همه ی جادوگرها و رمال‌ها رو خبر کنین شاید اونا بفهمن که پسرم چش شده. خیلی زود همه ی جادوگرها را به قصر پادشاه آورند و سعی کردند با استفاده از وسایلشان بفهمند مریضی و داروی پسر پادشاه چه چیزی است. اما هیچ کدام نتوانستند بفهمند. پادشاه با ناراحتی فریاد زد: -پس شما برای چه چیزی خوبین؟ فقط بلدین مفت خوری کنین. هر چه زودتر تخت من رو آماده کنین، می‌خوام پیش بت بزرگ طلایی برم و ازش بخوام پسرم رو نجات بده.خیلی درد می‌کشه. نگهبان احترام گذاشت و گفت: -اما قربان، بت بزرگ طلایی الان خوابه. پادشاه عصبانی شد و گفت: خب خواب باشه. نگهبان گفت: -خواهش می‌کنم صبح برین. پادشاه گفت: -خب پس، به معبد بت‌های دیگه میرم. باید ازشون بخوام پسرمو نجات بدن. وزیر پادشاه که تا آن لحظه ساکت بود و داشت با خودش فکر می‌کرد،با خود گفت: بت بزرگ طلایی در مواقعی که انسان‌ها به او نیاز دارن خواب است اما الیاس پیامبر همیشه می‌گفت، خدای یگانه همیشه در هر روز و هر شب صدای ما را می‌شنود و بهمون توجه داره. وزیر دهان باز کرد تا در مورد خدای یگانه صحبت کند اما از پادشاه ترسید. پادشاه فریاد زد: - زود باشین.هدیه‌ها را آماده کنین می‌خوام به معبد برم. پادشاه همراه نگهبان‌ها و مامورها به معبد بت‌ها رفت و تا صبح آن جا ماند و از بت‌ها خواست تا حال پسرش را خوب کنند. اما حال پسر پادشاه هیچ تغییری نکرد و او هنوز درد داشت و نمی توانست چیزی بخورد. زن پادشاه کنار تخت پسرش نشسته بود و گریه می‌کرد. هیچ کس نمی توانست کاری کند و پادشاه بسیار عصبانی شده بود. وزیر پادشاه که مرد مومنی بود و حضرت الیاس را دوست داشت به زن پادشاه گفت: -خانم بهتره که از خدای... زن پادشاه از جا بلند شد و با فریاد گفت: -از خدایمان بت بزرگ طلایی می‌خوام. من رو اون جا ببرین. و زیر پادشاه دیگر ساکت شد او می‌خواست  به آن‌ها بگوید که خدای یگانه دعاهای خیلی را می‌شنود و برآورد می‌کند اما هر بار می‌ترسید. پادشاه و زنش خدای یگانه را اصلاً دوست نداشتند. پادشاه و زنش همراه پول‌ها و قربانی‌های زیادی به طرف بت بزرگ طلایی رفتند. همه ی مردم جمع شده بودند و برای سلامتی پسر پادشاه از بت بزرگ طلایی خواهش می‌کردند. روزها می‌گذشت. پسر پادشاه هنوز مریض بود و آن‌ها هنوز التماس می‌کردند، اما از بت بزرگ طلایی هیچ کاری ساخته نبود. حضرت الیاس در غار مشغول خوردن خرما بود که صدای پایی شنید. از جا بلند شد و از غار بیرون رفت. با دیدن چند مرد که داشتند در پای کوه جست و جو می‌کردند تعجب کرد و گفت: ... ... 🦋🌼🌸🦋 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
می‌خوام برم جشن_صدای اصلی_507551-mc.mp3
13.83M
🌃 قصه شب 🌃 🐰می‌خوام برم جشن خرگوش کوچولوی قصه ی ما که اسمش «سفیدبرفیه» اولین باری بود که به یه جشن دعوت شده بود. سفید برفی تصمیم گرفت تا برای جشن یه لباس جدید بپوشه، آخه همیشه همه اونو با همون لباس سفید دیده بودن 🌸 این داستان با زبانی ساده به کودکان میگه که برای جایی رفتن، حتماً نباید لباس نو داشته باشن، مهم اینه که لباسشون تمیز و مرتب باشه. 😍کانال قصه های کودکانه به ترویج فرهنگ قصه گویی برای کودکان در بین والدین و تقویت شادابی و روحیه ی کودکان کمک میکند. 🌸🌸🌸🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا