eitaa logo
قصه های کودکانه
34.7هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
917 ویدیو
329 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
می‌خوام برم جشن_صدای اصلی_507551-mc.mp3
13.83M
🌃 قصه شب 🌃 🐰می‌خوام برم جشن خرگوش کوچولوی قصه ی ما که اسمش «سفیدبرفیه» اولین باری بود که به یه جشن دعوت شده بود. سفید برفی تصمیم گرفت تا برای جشن یه لباس جدید بپوشه، آخه همیشه همه اونو با همون لباس سفید دیده بودن 🌸 این داستان با زبانی ساده به کودکان میگه که برای جایی رفتن، حتماً نباید لباس نو داشته باشن، مهم اینه که لباسشون تمیز و مرتب باشه. 😍کانال قصه های کودکانه به ترویج فرهنگ قصه گویی برای کودکان در بین والدین و تقویت شادابی و روحیه ی کودکان کمک میکند. 🌸🌸🌸🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"دلووان " دریکی از روستاهای ایران، تاکستانی بزرگ و سر سبز بود. در زیر یکی از شاخه های درخت انگور، لاک پشتی مادە  وخاکستری رنگ با نام لاکی خاکی زندگی می کرد. لاکی خاکی لاک پشتی بود کە در خشکی زندگی می کرد. لاکی خاکی  دستهای بزرگ وقدرتمند ،با ناخن های بلندی داشت. اوگاهی با ناخونهای بلندش خاک را زیرو رو می کرد و ریشە گیاهی چیزی پیدا می کرد و می خورد.  یک روز لاکی خاکی در زمین حفرەای کند، وتعداد زیادی تخم درونش گذاشتە، روی حفرە  را با خاک پوشاند وتخم هایش را از دید جانوران و پرندگان  پنهان کرد. لاکی خاکی عاشق برگ  و علف بود همیشە برای سیر شدن شکمش علف و برگ می خورد . گاهی بە رودخانە نزدیک تاکستان می رفت و کمی آب می خورد و آرام..آرام بە تاکستان بر می گشت. روزها وشب ها حتی ماها گذشت. تااینکه خاک روی حفرە کم کم تکان خورد. اولین بچه لاک پشت آرام... آرام ..سرش را از زیر خاک بیرون آورد.  لاک پشتی کوچک و زیبا با چشم های گرد و گردنی دراز ،شباهت زیادی بە مادرش لاکی خاکی  داشت.بچە لاک پشت آرام راە می رفت آرام و با احتیاط قدم برمیداشت . لاکی خاکی از دیدن بچەلاک پشت خوشحال شد،و نامش را دلووان گذاشت. دلوان رفت کنار مادرش لاکی خاکی  زیر شاخه انگور به انتظار تولد ودیدن خواهران وبرادرانش نشست. بچه لاک پشت ها یکی پس از دیگری از زیرخاک سربیرون می آوردند و بدون توجه به مادران لاکی خاکی و حتی دلووان به سوی می رفتند. لاکی خاکی  که از دور بچەهایش را تماشا می کردو مواظبشان بود اما  نمی توانست آنهارا جمع کند بچە لاکپشت ها هرکدامشان  پی زندگی خود رفتند. اما.. هنوز یک تحم ماندە بود کە لاک پشتی از آن  بیرون بیایید. لاکی  خاکی نگران شد، نزدیک رفت کمی خاک را با پنجەهای قوویش کنار زد تخم را دید فقط ترک برداشته بود.  لاکی خاکی با کلی زحمت کمک کرد کە آخرین لاک پشت از تخمە بیرون بیایید . دلووان گفت: میخوام اسمشو لاکی ریزەبزارم، چون خیلی کوچولو و ضعیفە.  لاکی خاکی  بادیدن لاکی ریزە، ناراحت شد، چند قطر اشک از چشمانش سرزیر شدو روی دلواون چکید. دلووان کە اشک های مادرش را دید ناراحت شد و پرسید. : مادر چی شدە چرا گریه می کنی؟ لاکی خاکی گفت: دستهای لاکی ریزە  رو ببین ناخن ندارن . دلووان بە دستهای لاکی ریزە نگاهی انداخت و بعد دستهای خودش را تماشا کرد. لاکی خاکی درست گفتە بود . انگشت های کوتاە  لاکی ریزە حتی یک ناخن هم نداشتند. دلووان ازلاکی خاکی پرسید: اگر ناخن نداشتە باشە چی میشە؟ لاکی خاکی گفت: اگر ناخون نداشتە باشە نمی تونە شاخە و برگ گیاها رو بە دهنش نزدیک کنە یا زمین رو بکنە ریشە بعضی از گیاە ەرو بخورە نمی تونە از لای کوە وصخرەها عبور کنە واز سرازیزی یا سر بالایها بالا برە، چون   ناخن ندارە در خاک زمین فرو کنە تعادلش حفظ بشە و خدای ناکردە می افتە پایین لاکی خاکی کمی فکر کرد و گفت: حتی وقتی  بزرگ شد نمی تونە خاک رو زیرو رو کنە و تخم هاشو زیر خاک پنهان کنە. دلووان نیز  نگران خواهر بود بە فکر فرو رفت. فکری بە نظرش رسید، با خوشحالی گفت : مادر نگران نباش ، من کمکمش می کنم قول میدم از امروز ناخن لاکی ریزە باشم همیشە در کارها بهش کمک کنم. قول هیچ وقت تنهاش نذارم ،برای همیشە کنارش می مونم . لاکی خاکی از شنیدن این جملەی دلووان خوشحال شد. دستی بە لاک محکم دلووان کشید و گفت: قول بدە  یادش بدی کە هروقت آدمها یا  دشمن بە شما نزدیک شدن توی لاک محکمتون   پنهان بشید. قول بدەهروقت لاکی ریزە خواست از سربالای ها عبورکنە همراهش باشی وخیلی آرام و با احتیاط بالا برید و برای رسیدن هیچ وقت عجلە نکنی. دلووان بە لاکی خاکی  قول داد کە بیشتر مواظب خودش و خواهرش باشد. لاکی خاکی کە خیالش راحت شد  گفت: من باید برم و یکی یکی خواهر و برادرهاتونو پیدا کنم و به همشون سر بزنم .نکنە  اتفاقی براشون بیوفتە.  معلوم نیست چند سال دیگە می تونم برگردم.  تو دیگە مواظب لاکی ریزە باش امروز صد سال از آن زمان می گذرد لاکی ریزە بزرگ شدە و دلووان مهربان همچنان مواظب خواهرش است.و برایش برگ و علف می آورد و در بالا رفتن از صخرەها او را یاری می کند. نویسندە: رنگین دهقان 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_های_پیامبران 🌼حضرت الیاس #قسمت_پنجم -حرف نباشه! تا همه شونو نکشتم سریع تر ببرینشون زندان.
🌼حضرت الیاس سلام چه می‌کنین؟ آن مردها به حضرت الیاس نگاه کردند و بعد از گفتن سلام یکی از آن‌ها گفت: -پسر پادشاه روزها است که مریض شده و هیچ چیز هم نمی تونه بخوره، پادشاه از ما خواسته تا برای پسرش گیاه کوهی ببریم تا مریض اش خوب بشه. اونا روزهاست که کنار بت طلایی نشستن و عبادتش می‌کنن و اما هنوز بت طلایی کاری نکرده. حضرت الیاس گفت: -به جای این که از بت‌ها و جادوگرها سلامتی پسرش رو بخواد از خدای یگانه بخواد. خدایی که همه ی امور رو در دست داره و برای بنده‌های خودش حیوون و چیزهایی که آفرده ارزش قابل می‌شده و همه رو دوست داره. این بت‌ها از سنگ چوب و طلا هستن و هیچ ارزشی ندارن، این بت بزرگ طلایی که به قول خودتون بزرگرین بت و این همه طلا به پاش ریختین و طلایی است هیچ کاری ازش ساخته نیست. هیچ خدایی به جز خدای یگانه نیست و خدا است که دردها را درمان می‌کنه. برین به پادشاه بگین به خدای یگانه ایمان بیاره و دست از بت پرستی و ظلم بردار و از خدای یگانه بخواد تا پسرش خوب بشه. یکی از آن مردها گفت: -من خودم دیدم که آن‌ها هر چه از بت‌ها خواستن هیچ نشد. مرد دیگر گفت: -بله. همه ی مردم دیدن که بت‌ها هیچ کاری نمی تونن انجام بدن. آن سه مرد به قصر پادشاه رفتند و تمام حرف‌های حضرت الیاس را برای پادشاه تعریف کردند. اما پادشاه عصبانی شد و با نعره گفت: -الیاس حق نداره به بت‌های ما و بت طلایی توهین کنه. اون چه جراتی کرده که ما رو مسخره کنه و برای من که پادشاه هستم تعیین تکلیف کنه و بهم بگه چی کار کنم و چی کار نکنم! برین هر جا هست بیارینش. من با همین دست‌های خودم خفه اش می‌کنم. هر چه زودتر الیاس رو بیارین این جا می‌خوام بکشمش تا برای همیشه ساکت بشه. سربازها جمع شدند و به کوهی که حضرت الیاس در آن زندگی می‌کرد رفتند اما به خواست خدا حضرت الیاس را ندیدند و برگشتند. پادشاه خیلی عصبانی شده بود. آن‌هایی که دست خالی برگشته بودند را کشت و چند نفر دیگر را برای دستگیری حضرت الیاس فرستاد. آن‌ها حضرت الیاس را در غار دیدند اما نتوانستند او را دستگیر کنند چون سنگ‌ها بر سرشان می‌ افتاد و می‌مردند. وقتی پادشاه دید که هر کسی را می‌فرستد نمی تواند حضرت الیاس را دستگیر کند به وزیرش گفت: -باید چه بکنم؟ الیاس باید کشته بشه. و زیر گفت: -من خودم به غار می‌روم. حضرت الیاس داشت خدا را عبادت می‌کرد و دعا می‌خواند که صدای وزیر پادشاه را شنید. حضرت الیاس وزیر پادشاه را می‌شناخت و با شنیدن صدای او خوشحال شد و از جا بلند شد و از غار بیرون رفت. وقتی وزیر پادشاه را دید هم دیگر را بغل گرفتند و گریه کردند. وزیر پادشاه مرد مومن و درست کاری بود و به حضرت الیاس و خدای یگانه ایمان داشت. وزیر پادشاه گفت: -سلام بر تو ای پیامبر خدا. حضرت الیاس دست وزیر پادشاه را گرفت و گفت: -سلام. خوش اومدی. وزیر پادشاه گفت: -اومدم این جا اگر اجازه بدی برای همیشه پیشت بمونم. دیگه خسته شدم. حضرت الیاس، وزیر پادشاه را دوباره بغل گرفت و در همین لحظه بود که از طرف خدا به حضرت الیاس پیام آمد و گفت: الیاس پیامبر، خدا خوب می‌داند که او کنار تو بماند. وزیر پادشاه به حضرت الیاس گفت: -آن‌ها به دنبال تو هستن تا تو رو بکشن. تا به حال هر کسی رو که به این جا فرستاده همه به خواست خدا از بین رفته اند... ... 🦋🌼🌸🦋 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
پیک نوگلام مهدوی 1.pdf
2.16M
🌈پیک 🌻آموزش به در قالب 🌻 😍بسیار جذاب و زیبا ❤️ویژه گروه سنی الف و ب 🌹 می تونید این پیک رو برای نیمه شعبان چاپ کنید و به بچه ها هدیه بدید🌹 🦋🌼🌸🦋 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 شعر فراق امام زمان(عج)🌹💚🌹 🌺 تو حجتی بر جهان 🦋 مهدی صاحب زمان 🌸 کجای این جهانی؟ 🦋 بده به ما نشانی 🌺 مکه یا کربلایی؟ 🦋 به ما بکن نگاهی 🌸 تو حجت خدایی 🦋 از ما چرا جدایی؟! 🌺 اگر چه نالایقیم 🦋 دلتنگ از این فراقیم 🌸 دعائی کن ای دلدار 🦋 شویم لایق دیدار 🌺 زندگی بی عشق تو 🦋 نمی ارزد به یک جو 🌸 تو نور و آفتابی 🦋 کی می شود بتابی؟ 🌺 بیا و بر این جهان 🦋 نور هدایت فشان 🌸 تا رسد وقت دیدار 🦋 خدا تو را نگهدار...🤲💚 سروده: علی پور 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
امام زمان و من جلد 1.pdf
1.43M
🌼 (عج) 🦋 قصه های کوتاه 🦋 📚 عنوان:کتاب امام زمان ومن 🌸🌸🌸🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
12843-fa-ba-ghasedak.pdf
5.62M
🌼پی دی اف 🌼عنوان: داستان های امام زمان 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_های_پیامبران 🌼حضرت الیاس #قسمت_ششم سلام چه می‌کنین؟ آن مردها به حضرت الیاس نگاه کردند و ب
🌼حضرت الیاس حضرت الیاس که از ظلم و ستم پادشاه ناراحت و دل شکسته شده بود به جایی که همیشه آن جا نماز می‌خواند رفت و به خدای یگانه سجده کرد و با ناراحتی گفت: -خدای بزرگ و مهربونم من دیگه از دست این مردم و این پادشاه خسته شدم.خدای عزیزم. از تو می‌خوام یا جون منو بگیری یا این که هفت سال این مردم رو با خشک سالی و گرفتار کن. از طرف خدا به حضرت الیاس پیام آمد و خدا گفت: -هفت سال برای خشک سالی زیاد است. حضرت الیاس گفت: -خدای مهربونم پنج سال. خدا به حضرت الیاس گفت: -سه سال برای خشک سالی کافی است. و غذا و روزی تو را خدا می‌رساند. از آن روز به بعد باران نبارید و خشک سالی شروع شد. حضرت الیاس از غار بیرون آمد به طرف بت طلایی بزرگ رفت. همه ی مردم که گرسنه و تشنه بودند جلوی بت طلایی بزرگ سجده می‌کردند و با گریه و التماس از بت طلایی بزرگ می‌خواستند که باران بیاید و آن‌ها را از این بد بختی نجات دهد. حضرت الیاس با ناراحتی به آن‌ها نگاه می‌کرد و از دست همه ی آن‌ها عصبانی بود. با ناراحتی روی یک تپه ی بزرگ ایستاد و با صدای بلند گفت: -ای مردم. آیا نمی فهمین که این بت بزرگ طلایی که با بد بختی و پول و خون  خودتان ساخته شده هیچ فایده ای فایده نداره. چرا از این پرستش بت  دست بر نمی دارین. مگه پسر پادشاه رو ندیدید . خودتون هر چه قدر برای باران التماس می‌کنین هیچ فایده ای نداره تا کی می‌خواین بت پرست باشین و به این کارهاتون ادامه بدین. مردم به حضرت الیاس نگاه کردند. حضرت الیاس به آن‌ها گفت: -این قدر از بت‌هایتان خواستین هیچ نشد و هیچ نشد و هیچ وقت هم دعاهایتان بر آورده نمی شود مگر این که دست از بت پرستی، گناه و ظلم بر دارین و خدای یگانه را بپرستین. همه ساکت به حرفه‌های حضرت الیاس گوش می‌داند. حضرت الیاس گفت: -من از خدای یگانه می‌خوام و دعا می‌کنم که باران بباره. تا گرفتاری و خشک سالی تموم بشه. شما هم دست از لجبازی بردارین و به خدای یگانه ایمان بیارین تا خوشبخت و سعادتمند بشین. مردم قبول کردند و حضرت الیاس به جایی بیرون از معبد بت‌ها رفت و مردم و به دنبالش راه افتادند. حضرت الیاس روی زانو نشست و دست به سوی آسمان بلند کرد و گفت: خدای بزرگ و مهربانم. ای کسی که همه چیز را آفریده ای. از تو می‌خوام که برای تمام شدن این بدبختی‌ها، خشک سالی، گرسنگی و بی آبی، باران رحمت ببارد. خدای بزگم کمک کن .ای کسی که همه چیز در دست توست. باران بارید و مردم همه با چشم‌های خودشان دیدند که کاری از بت‌ها ساخته نبود اما خدای یگانه بر هم چیز تواناست و تعجب کردند. حضرت الیاس خوشحال بود چون فکر می‌کرد مردم با ایمان می‌شوند اما مردم آن قدر لج باز بودند و دل‌هایشان از گناه سیاه شده بود که جایی برای خوبی‌ها در قلبشان وجود نداشت. حضرت الیاس که دیگر دلش خیلی شکسته بود تصمیم گرفت از این شهر برود و برای راهنمایی این مردم جانشینی را گذاشت و خودش رفت. چند سال بعد پادشاه و زنش در همان باغ به وسیله ی دشمن کشته شدند. 🦋🌼🌸🦋 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4