eitaa logo
قصه های کودکانه
34.8هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
918 ویدیو
330 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
25.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
:ابرکوچولو 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لطفاً لینک زیر را برای دوستانتان ارسال نمایید👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
چند دقیقه با بزرگترها_._.mp3
6.98M
:با کودکان لجباز چه کنیم؟ 🍃با تشکر از کارشناس محترم کودک: سرکار خانم مریم حقی 🍃🌸🍃🌸 کانال قصه های تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🍃عنوان قصه: 🍂قصه در مطلب بعدی👇 🍃🌸🍃🌸 کانال قصه های تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
سفر دوستی.mp3
5.45M
🍃عنوان قصه: 🍃🌸🍃🌸 کانال قصه های تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
محتوا : مرتب کردن اتاق و گذاشتن هر چیزی جای خودش : آقا احمد و صنا خانم منظم میشوند. به نام خدا یکی بود یکی نبود ، تو یک شهر قشنگ و زیبا، یک خانواده بسیارمحترم و خوب و باهوش و منظم زندگی می کردند. این خانواده دو تا بچه خوب و ناز نازی داشتند، اسم دختر خانم صنا و اسم آقا پسر آقا احمد بود ، این خواهر و برادر ناز نازی و مهربون پیش دبستانی می رفتند ، اینا هر روز صبح بیدار میشدند و با کلی ذوق و شوق به سمت مدرسه حرکت می کردند. این خواهر و برادر همیشه وسایل ، کتاب ها ،کیف و کفش خود را بعد از مدرسه پرت می کردند و هیچ وقت سر جای خود نمی گذاشتند. هر چی مامان و بابا بهشون می گفتند که این کار درستی نیست و هر چیزی باید سر جای خودش قرار بگیره گوش نمی دادند . کتاب ها ، کیف و کفش و بقیه وسایل کثیف شده بودند و خیلی ناراحت بودند و می گفتند اینا حتما ما رو دوست ندارند که اینجوری ما رو زیر دست و پا می اندازند کفش ها با هم صحبت کردند و گفتند تنها راه اینه که از اینجا برویم ،و بریم خونه کسی که ما رو دوست داره ، کفش ها به کتاب ها و کیف و بقیه وسایل گفتند ،؛ما میخواهیم از اینجا بریم ، آیا شما هم همراه ما می ایید. کتاب ها و دفترها گفتند اره ما هم می آییم ، نگاه کن چقدر این خواهر و برادر ما رو کثیف و پاره کردند ، اینها اصلا ما رو دوست ندارند . همگی تصمیم گرفتند که از اتاق آقا احمد و صنا خانم فرار کنند و بروند به دور دست ها ، جایی که کسی قدر اونها رو بدونه و اونها رو دوست داشته باشه. اونها گفتند:حالا باید چه جوری برویم ما که دست و پا نداریم، کفش گفت: من می دونم چه جوری برویم ، وقتی در پنجره رو باز کردند ، با باد صحبت می کنیم که ما رو همراه خودش از اینجا ببره ، یک روز که آقا احمد در پنجره رو باز کرده بود ، آقا کفش باد راصدا زد و گفت بیا بیا بیا من باهات کار دارم ، باد وقتی صدای کفش رو شنید ، اومد و گفت کیه منو داره صدا می زنه ، همه گفتند ما بودیم شما رو صدا زدیم . باد گفت شما با من چی کار دارید . اونها گفتند ما می خواهیم از اینجا برویم ، آخه هیچ کس اینجا ما رو دوست نداره و ببین چقدر کثیف و به هم ریخته شدیم ، وقتی ما در مغازه بودیم خیلی تمیز و خوشگل بودیم اما حالا ببین چقدر کثیف و نامرتب شدیم ، همه ما زیر دست و پا افتادیم و هر روز ما رو لگد می زنند . باد گفت شاید اونها دلشون برای شما تنگ بشود ؛ اما اونها گفتند هیچ راهی نداره ، اونها واقعا ما رو دوست ندارند . باد همه اونها را با قدرت بلند کرد و از پنجره بیرون رفتند ، همه اونها تو آسمون در حال پرواز بودند ، اونها از بالا همه چیز رو می دیدند و خوشحال کنان به این طرف و آن طرف در هوا حرکت می کردند اونها، از بالا دیدند پسری بدون کفش تو روستا داره راه می ره، کفش ناراحت شد و گفت منو همین جا بگذار من میخواهم کفش پای این پسر باشم ، رفت و افتاد کنار پای پسر ، پسر خوشحال شد که کفش پرنده پیدا شده اما پسر هر چه کرد پاش تو کفش نرفت آخه کفش کوچک بود ، پسر ناراحت شد و کفش هم خیلی ناراحت شد ، باد به پسر کوچولو گفت من میروم و نگاه میکنم که کدام پسر کفش های خود را دوست ندارد ،اگر اندازه شما بود آنها را بر میدارم و برای تو می آورم ، همگی از آن روستا رفتند و رفتند و رفتند تا به یک ده کوچک دیگری رسیدند. تو اون ده یک مدرسه بود که بچه ها نه کتاب داشتند و نه دفتر ، کتاب ها گفتند ما میخواهیم اینجا بمانیم. رفتند پایین پیش بچه ها ، بچه ها همگی به استقبال اونها اومدن ، وقتی نگاه کتاب ها کردند گفتند این کتاب ها برای ما کوچک هست و ما بزرگتریم و نیاز به کتاب دیگری داریم که به سن ما بخورد .باد قول داد کتاب های سن آنها را پیدا کند و برایشان بیاورد. وسایل با باد همین جوری می رفتند و می رفتند و دوباره به همون شهر خودشون برگشتند و دیدند که آقا احمد و صنا خانم کوچولو دارند گریه می کنند چون حالا نه کفش داشتند و نه کتاب و نه هیچ چیز دیگر . اونها می گفتند کتاب های ناز ما ، کفش های قشنگ ما ، وسایل خوب ما ، کیف ما شما کجا رفتید ، ما دیگه هیچ وقت شما رو زیر دست و پا رها نمی کنیم. همین طوری فقط گریه می کردند ، مامان و بابا گفتند شما خودتان مقصر هستید که وسایلتان را سر جای خود قرار ندادید و آنها ناراحت شدند و رفتند ،؛شما خودتان مقصر هستید . یک دفعه صنا خانم گفت ببین کتاب ها و کفش های من تو آسمون دارند پرواز می کنند . آقا احمد هم صدا زد تو رو خدا بیایید، ما معذرت می خواهیم ، خواهش می کنم برگردید . باد به وسایل گفت چی کار کنم شما پیاده می شوید یا می خواهید شما را به جای دیگر ببرم . کفش ها گفتند اونها دارند ما را صدا می زنند و از کرده خود پشیمان هستند‌ ،؛همین جا برگردیم . آنها پس از کلی پرواز برگشتند ؛صنا خانم و آقا احمد وسایل خوشگل و ناز خودشون رو در آغوش گرفتند و گفتند ببخشید از این به بعد قول می دهیم
از شما مواظبت کنیم و در جای خودتان قرار دهیم و زیر دست و پا نباشید. اونها کلی خوشحالی کردند که بابا و مامان این همه کتاب ، کیف و کفش و دیگر وسایل برایشان خریده اند ، چون این وسایل و کتاب ها را خیلی ها در روستا ها و شهرها ندارند و اونها فقط دارند . از آن به بعد صنا خانم و آقا احمد منظم و مرتب شدند ، میدانستند که اگر مرتب نباشند ، وسایل آنها ممکنه دوباره قهر کنند و بروند. آره بچه های خوب شما هم قول بدهید مواظب وسایل خود باشید و هر چیزی رو سر جای خودش قرار دهید .و قدر وسایل خود را بدانید چون خیلی ها این وسایل ما را ندارند و پدر و مادر زحمت کشیده اند و آنها را برای ما خریده اند . با تشکر از نویسنده محترم قصه های تربیتی آقای الیاس احمدی از بندرعباس 🍃🌸🍃🌸 کانال قصه های تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔴پسرم به منزل یکی از نزدیکان می رود که از ماهواره به شکل نادرست آن استفاده می کنند... ✅بدون تردید، محیط بر روح و روان انسان اثر می گذارد. 🔶پیامد 🖌شبهه هایی که برای نوجوانان ایجاد می شود 🖌انحراف اخلاقی به سبب بروز غریزه جنسی 📡ارتباط او را با خانواده سالم بیشتر کنید. 📡به او بگویید که سیب سالم، کنار یک سیب ناسالم خراب میشود. 📡در صورت مقاومت و اصرار بر حضور در آن محیط نامناسب، شما نیز با او همراه باشید تا بتوانید به طور نامحسوس کنترلش کنید. 📡امکانات جذاب وسالم( رایانه، الکترونیک، گرافیک، لوح های فشرده صوتی ـ تصویری مناسب، رمان های جذاب ارزشی، امکانات ورزشی و...) را در منزل برایش فراهم کنید. کانال قصه های تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
میمون کوچولویی که درخت کاشت.mp3
5.65M
🍂میمون کوچولویی که درخت کاشت🐒 🍃🌸🍃🌸 کانال قصه های تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
: اشک تمساح مرد مسافر، از دور چشمش به مردی افتاد که در وسط بیابان نشسته و بر سر و روی خود می‌زند. با خود گفت: باید نزدیک‌تر بروم تا ببینم چه اتفاقی برای این مرد بیچاره افتاده که این‌طور بی‌قراری می‌کند. مرد مسافر وقتی به مرد بیابانی رسید، دید که او کنار سگی مرده نشسته و گریه می‌کند. مرد بیابانی می‌گفت: چه سگ خوبی بودی! روزها با من به شکار می‌آمدی و هر حیوانی را که با تیر می‌زدم، با زرنگی و چالاکی برایم می‌آوردی. شب‌ها هم نگهبان خانه‌ام بودی. وقتی که تو در حیاط خانه بودی، از هیچ چیز نمی‌ترسیدم و با خیال راحت می‌خوابیدم... اشک مثل باران از چشم‌های مرد بیابانی جاری بود. او آنقدر سوزناک گریه می‌کرد که چشم‌های مرد مسافر نیز پر از اشک شد. خم شد و با مهربانی دست مرد بیابانی را گرفت و او را از زمین بلند کرد. بعد در حالی که گرد و خاک را از لباس‌های او می‌تکاند گفت:عیبی ندارد. یک سگ دیگر پیدا می‌کنی و کارهایی را که این سگ بلد بود، به او هم یاد می‌دهی. سگ حیوان باهوشی است. خیلی زود همه چیز را یاد می‌گیرد. بعد پرسید: راستی! چرا سگت مرد؟ مرد بیابانی دوباره شروع به شیون و زاری کرد و گفت: بیچاره در این بیابان بی‌آب وعلف، از گرسنگی مرد... مرد مسافر با دلسوزی نگاهی به سگ مرده انداخت. اما ناگهان متوجه کیسه‌ی بزرگی شد که مرد بیابانی بر دوش داشت. پرسید: می‌خواهی کمکت کنم و کیسه‌ات را برایت بیاورم؟ مرد بیابانی نگاه تندی به مرد مسافر انداخت و گفت: نه! خودم آن را می‌آورم. مرد مسافر گفت: مگر در این کیسه چه داری؟ مرد بیابانی پاسخ داد؛ مقداری نان. مرد مسافر مدتی با تعجب به مرد بیابانی خیره شد. بعد گفت: تو نان همراه خودت داشتی و آن وقت سگت از گرسنگی مرد؟! تازه، حالا که مرده برای او گریه هم می‌کنی؟ مرد بیابانی در حالی که کیسه نان را بر پشت خود جابه‌جا می‌کرد گفت: چه می‌گویی مرد؟ من برای این نان‌ها کلی پول داده‌‌ام. چطور می‌توانستم آنها را به یک سگ بدهم؟ ولی اشک مجانی است. برای اینکه علاقه‌ام را به سگم نشان بدهم، تا بتوانم برایش اشک می‌ریزم! مرد مسافر دیگر چیزی نگفت: با تأسف سری تکان داد و به راه خود رفت. 🍃🌸🍃🌸 کانال قصه های تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌹✨🌹✨🌹✨ ✨🌹 🌹 آی قصه قصه قصه............ یه روزآقا خرگوشه نشسته بود یه گوشه یک دُمِ گِرد و ریزداشت دندونای تمیز داشت هویج می خورد با کاهو چشمش افتاد به آهو با همدیگه دویدند به جنگلی رسیدند جنگل زیبای سبز پر از راز و پر از رمز پشت درخت یه صیاد نشسته با دل شاد به فکر کار و بار بود منتظر شکار بود شکار کبک و تیهو میش وگوزن و آهو شکارچی با یک تفنگ گلوله زد بنگ و بنگ آهوه از جاش پرید خرگوشه خیلی ترسید هردوتاشون دویدند به خونه شون رسیدند نفس راحت کشیدند آهای آهای شکارچی گلوله هات تموم شد؟ همش یه جا حروم شد؟ چیزی شکار نکردی؟ پس بهتره برگردی برگرد برو به خونه شکارو نکن بهونه خرگوش و کبک وتیهو میش وگوزن آهو زندگی رو دوست دارن از شکارچی بیزارن 👈انتشار دهید 🍃🌸🍃🌸 کانال قصه های تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🍂قصه در مطلب بعدی👇 🌸🍃🍂🌼🌸🍃🍂🌼 کانال قصه های تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🌸🌼🌸🌼🌸🌼 آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
اسراف نکردن.mp3
9.9M
🍂عنوان قصه: 🍂اشاره به آیه۳۱سوره اعراف (وَکُلُوا وَاشْرَبُوا وَلَا تُسْرِفُوا ۚ إِنَّهُ لَا یُحِبُّ الْمُسْرِفِینَ (۳۱) 🌸🍃🍂🌼🌸🍃🍂🌼 کانال قصه های تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🍂آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4