eitaa logo
قصه های کودکانه
34.7هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
917 ویدیو
324 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان زیبای رقیه کوچولو در واقعه کربلا دختر امام حسین (ع) رقیه (ع) سه سال داشت. امام حسین دختر سه ساله خود را خیلی دوست داشتند. رقیه کوچولو هم پدر را خیلی دوست داشت لحظه آخر که امام (ع) داشتند می رفتند به میدان جنگ رقیه (ع) را روی پای خود نشاندند و برسر و موی او دست کشیدند و او را برای آخرین بار بوسیدند و با او وداع کردند. وقتی امام به شهادت رسیدند خاندان امام را به اسارت بردند، حضرت رقیه خیلی از دوری امام بی تاب بودند و گریه می کردند. صدای گریه رقیه کوچولو به گوش یزیدیان رسید و آنها برای اینکه صدای رقیه (ع) را قطع کنند سر امام حسین (ع) را برایش بردند زمانی که حضرت رقیه سر مبارک امام را در آغوش گرفتند و بوسیدند در حالی که سر مبارک در آغوششان بود جان سپردند. خدایا دشمنان امام را لعنت کن و یاد خواهرم رقیه را در دلم زنده نگه دار. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
همراهان همیشگی کانال قصه های کودکانه قصه بسیار زیبای امشب رو از دست ندهید. عنوان:قصه صوتی حضرت رقیه(س)
داستان حضرت رقیه.mp3
15.48M
کودکی متولد شد، مهربان و خوش قلب. نام او رقیه بود. رقیه بسیار پدرش را دوست داشت. پدر ایشان امام حسین علیه السلام بودند. یک روز خانواده راهی سفری شدند و به مقصدی رسیدند که نامش کربلا بود. داستان"داستان حضرت رقیه سلام الله علیها" به سرگذشت حضرت قیه علیه السلام می پردازد. 🌼🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
آژیر خطر صادق توی بغل مامان بود، مامان دست راضیه را هم گرفت و به سمت در دوید، داد زد:«بدو محسن بدو مادر» راضیه میخواست دستش را از توی دست مامان در بیاورد می گفت:«قرمزی…قرمزی جاماند» مامان با دندان گوشه ی چادرش را گرفته بود با دهان نیمه باز گفت:«بیا بچه ولش کن » دست راضیه را کشید و تندتر دوید. صدای آژیر خطر مدام شنیده می شد. توی پناهگاه مامان کنار آسیه خانم ایستاده و با او صحبت می کرد. راضیه چادر مادر را می کشید و می‌گفت:«مامان چرا نگذاشتی قرمزی را بیاورم» مامان چادرش را از توی دست راضیه کشید و گفت:«ای بابا ول کن بچه به خاطر یک عروسک می خواستی خودت را به کشتن دهی» صدای انفجار شنیده شد، تکه های گچ سقف روی سرشان ریخت. زن ها و بچه ها جیغ می کشیدند، آسیه خانم با صدای لرزان گفت:«یا زهرا چقدر نزدیک بود» مامان که تندتند پشت صادق می زد تا آرامش کند گفت:«یعنی توی محله ی ما بود؟» راضیه بلندبلند گریه می کرد و می گفت:«قرمزی…من قرمزی را می خواهم» مامان یک دفعه از جا پرید با دست کوبید توی سرش و گفت:«یا حسین…محسنم کو؟» صادق را توی بغل آسیه خانم انداخت و سمت پله ها دوید. راضیه خواست دنبال مامان برود اما آسیه خانم دستش را گرفت و گفت:«کجا می روی بچه خطرناک است.» صدای آژیر قرمز قطع شد همه به سمت پله های پناهگاه دویدند، هنوز کسی نمی دانست موشک روی خانه ی چه کسی افتاده، راضیه همراه آسیه خانم از پناهگاه بیرون آمد هنوز چند قدمی نرفته بودند، مامان را دید که روی زمین نشسته و گریه می کند. راضیه پیش مامان دوید. به خانه شان نگاه کرد، دیگر چیزی از خانه نمانده بود. خانه به خاطر موشکی که رویش افتاده بود خراب شده بود. مامان بلند داد می زد:«به دادم برسید، محسنم توی خانه بود شمارا به خدا پیدایش کنید» مردها سعی می کردند آرام سنگ ها و آجرها را کنار بزنند و محسن را پیدا کنند. اما هرچه می گشتند خبری از محسن نبود. راضیه خودش را توی بغل مامان انداخت و گفت:«مامان من قرمزی را نمی خواهم من فقط داداش محسنم را می خواهم» یک دفعه وسط گریه راضیه از جا پرید و گفت :«قرمزی…قرمزی» مامان اخم هایش را در هم کرد و با گوشه ی روسری اشک هایش را کنار زد و گفت:«بچه دعاکن داداشت زنده پیدا بشه خودم برایت یک قرمزی دیگر می خرم» راضیه اشک هایش را پاک کرد و گفت:«قرمزی آن جاست توی بغل محسن» مامان سرش را برگرداند، محسن را دید که چشمان خوابالودش را می‌مالید، جلو آمد و گفت:«قرمزی را برداشتم و آمدم پناهگاه پیدایتان نکردم گوشه ای خوابم برد» مامان در میان گریه خندید و محسن را محکم بوسید. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آتش روی انبار کاه افتاد، همه ترسیده بودند و فریاد می زدند:«کمک… کمک… آتش… بیایید آتش را خاموش کنید» آتش دلش گرفت با خودش گفت:«چرا همه از من فراری هستند؟» زنی جلو آمد، سطل آبی را که در دستش بود روی آتش ریخت، آتش دستش را دراز کرد دامن زن را گرفت و گفت:«نرو از من نترس» اما زن صدای آتش را نشنید، فریاد زد:«سوختم ... سوختم... کمکم کنید» روی دامن زن آب ریختند و دامن زن خاموش شد. آتش عصبانی شد و شعله هایش را بلندتر کرد، به این طرف و ان طرف می رفت و می خواست با همه دوست شود اما همه می خواستند او را خاموش کنند. یاد سال گذشته افتاد که توی دشت این سو و آن سو می رفت و می خواست با گل ها بازی کند اما آن ها می سوختند. با خودش گفت:«کاش من گلستان بودم، یا جنگلی زیبا بودم، یا حتی دشتی سرسبز پر از پرنده های زیبا و خوش صدا بودم» آهی کشید و خاموش شد. آتش صبح که از خواب بیدار شد خودش را روی یک تکه چوب دید. تکه چوب در دست مردی بود. مرد عصبانی و منتظر بود. مردم دسته دسته چوب می آوردند و توی چاله می ریختند، همه پچ پچ می کردند. آتش با خودش گفت:«چه خبر شده؟ ماجرا چیست؟» خوب به دور و برش نگاه کرد، پیامبر خدا ابراهیم علیه السلام را دید. دست و پای ایشان را بسته بودند. آتش از پیرمردی که بسته ای چوب می آورد شنید:«باید او را بسوزانید، او بت های ما را شکسته» آتش تازه فهمید قرار است چه اتفاقی بیفتد. آهی کشید و گفت:«من دلم نمی خواهد پیامبر خدا را بسوزانم» اما مرد عصبانی او را روی چوب ها انداخت، همه چوب ها آتش شدند و به آسمان شعله کشیدند. آتش نگران بود به خدا گفت:«خدایا من نمی توانم کمکم کن، نباید پیامبرت در من بسوزد» از سر و صدای مردم فهمید وقت پرتاب کردن حضرت ابراهیم علیه السلام رسیده، چشمانش را محکم بست و از ته دل دعا کرد. یک دفعه صدای پرندگان را شنید، و دیگر داغی و گرمایش را حس نکرد. آرام چشمانش را باز کرد، او به آرزویش رسیده بود. آتش حالا گلستانی بود پر از گل های زیبا و پرندگانی رنگارنگ و خوش صدا. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ماجرای عجیب سفر خانم گردنبند گردنبند خودش را توی دستان خانم نورانی دید.فهمید به خانم نورانی هدیه شده است. خانم نورانی دستی روی دانه های گردنبند کشید، بعد هم آن را روی گردنش انداخت. گردنبند از خوشحالی درخشان تر شد و برقی زد. آن روز بهترین روز زندگی اش بود، روز بعد گردنبند بیدار شد، زنجیرش را کمی تکان داد. خانم نورانی زودتر از او بیدار شده بود و داشت خانه را جارو می کرد. یک دفعه صدای در توی خانه پیچید، خانم نورانی چادرش را روی سر انداخت و در را باز کرد. گردنبند از زیر چادر صداها را می شنید. صدای لرزان مردی را شنید که می گفت:«سلام خانم من را پیامبر صلی الله علیه و آله به اینجا فرستادند، مردی فقیر و بی پولم به من کمک کنید» و بعد صدای خانم را شنید که گفت:«همین جا بمان تا برگردم» خانم نورانی به خانه آمد دستش را زیر چادر برد و گردنبند را از گردنش باز کرد. نفس گردنبند دیگر بالا نمی آمد، باورش نمی شد که به این زودی این شادی را از دست بدهد و از پیش خانم نورانی برود. او از غصه دیگر برق نمی زد یک دفعه خودش را توی دستان زبر و پوسته پوسته ی مرد فقیر دید، مرد فقیر سرش را بالا گرفت و گفت:«خدا خیرتان دهد خانم دست شما درد نکند» و رفت. گردنبند چند دقیقه بعد همراه مرد فقیر توی مسجد بود، مرد فقیر جلوتر رفت و کنار جمعی ایستاد، گفت:«ای پیامبر خدا دختر شما این گردنبند را به من بخشیدند» پیامبر(صلی الله علیه و آله) نگاهی به گردنبند کردند و گفتند:«هرکس این گردنبند را بخرد حتمابه بهشت می رود.» گردنبند برقی زد و با خود گفت:«چقدر با ارزش بودم خبر نداشتم!» مردی به نام عمار جلو آمد و گفت:«ای پیامبر من گردنبند را می خرم» گردنبند را گرفت و همراه مرد فقیر به راه افتاد. گردنبند دلش برای خانم نورانی تنگ شده بود و منتظر بود ببیند چه اتفاقی می افتد. عمار به مرد غذا و لباس و پول زیاد و اسبی داد. گردنبند دانه هایش را چرخاند و با خود گفت:«کاش الان روی گردن خانم نورانی بودم» عمار غلامش را صدا کرد، گردنبند را به او داد و گفت:«این گردنبند را به خانه ی پیامبر(صلی الله علیه و آله) ببر و بگو هدیه است، تو را هم به ایشان بخشیدم» گردنبند از این که پیش پیامبر می رفت خوشحال بود اما هنوز دلش برای خانم نورانی تنگ بود. گردنبند کمی توی دستان غلام جابه جا شد و گفت:«چقدر محکم من را گرفته دردم آمد» تا اینکه به خانه ی پیامبر(صلی الله علیه و آله) رسیدند، غلام در زد و چند دقیقه بعد پیامبر(صلی الله علیه و آله) در را باز کردند. غلام جلو رفت دستش را جلو آورد و مشتش را باز کرد، گردنبند نفس راحتی کشید، غلام گفت:«ای پیامبر خدا این گردنبند را عمار به شما هدیه داده است و من را هم به شما بخشید» پیامبر(صلی الله علیه و آله) لبخندی زدند و گفتند:«پیش دخترم برو من تو و گردنبند را به او بخشیدم» غلام دوباره دستش را مشت کرد، گردنبند این بار دیگر درد را حس نکرد چون خیلی خوشحال بود. آنقدر خوشحال بود که نفهمید کِی به خانه رسیدند، غلام در زد، خانم نورانی در را باز کرد، غلام جلو رفت، دستش را بالا گرفت و مشتش را باز کرد، گردنبند از دیدن خانم نورانی حسابی برق می زد. غلام گفت:«پیامبر خدا من و این گردنبند را به شما هدیه دادند» گردنبند حالا توی دستان خانم نورانی بود، دلش نمی خواست دیگر از او جدا شود. خانم نورانی به غلام گفت:«من هم تو را به خاطر خدا آزاد می کنم.» گردنبند دانه هایش را تکانی داد و گفت:«عجب سفر خوبی بود، به مرد فقیر پول و غذا و اسب رساندم، پیامبر خدا را خوشحال کردم، عمار را بهشتی کردم، غلام را ازاد کردم، اخر هم برگشتم پیش خانم نورانی» گردنبند درخشان و درخشان تر شد. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سوره توحید اتل متل بچه جون بگو خدا بی همتاست خدا شریک نداره خالق دنیای ماست نه بچه ای داره او نه پدر و نه مادر نه زن داره نه شوهر نه خواهر و برادر 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌 کودک در ١٤ ماه اول زندگی باید خواسته هایش بلافاصله انجام شود. تا دو سالگی تا جای ممکن زود انجام شود. هست دو تا پنج سالگی باید صبر را به کودک آموخت. کودک هر وقت چیزی خواست باید بگوییم اول دستمو بشورم بعد بهت آب بدم. اول به بابا زنگ بزنم بعد بهت بستنی بدم. کودکانی که از دو سالگی صبر کردن را می آموزند یا یاد میگیرند لذت را برای پاداشی بیشتر به تعویق بیاندازند در آینده بسیار موفق‌ترند. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43