eitaa logo
داستان شب
191 دنبال‌کننده
75 عکس
37 ویدیو
1 فایل
قصه های مذهبی .. کانال اصلی ⬇️ درسایه‌سار‌قرآن‌وعترت @darsayehsarahlebeyt ارتباط با ادمین⬇️ @Khattat1361
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 86ستاره سهیل -به‌به! چقدر بهت میاد. نگاهی به خودش در آینه انداخت، با اینکه همیشه شالش وسط سرش بود، اما دلش نمی‌خواست، همان مقدار پارچه از سرش بیفتد، بخاطر چشم‌هایی که روی موها وگردنش ثابت مانده بود، احساس ناامنی می‌کرد. لبه شالش را طوری جا‌به‌جا کرد که مینو صدای تپش قلب و گرگرفتنش را نشنود. موهای جلوی سرش با شیب ملایمی، روی پیشانی‌اش ریخته بود. مینو دم‌اسبی‌اش را از زیر شال بیرون کشید. احساس می‌کرد دستانش فلج شده است. اگر عمو او را می‌دید چه؟ مینو شانه‌های ستاره را به طرف رزیتا کج کرد، درست مثل عروسک کوکی‌ها. -رزی بنظرت گردنبندش قشنگ نیست؟ رزیتا، کف دستانش را در برابر صورتش بهم چسباند. -وای چقدر ناز شده، تو گردنت...مبارکت، عزیزم! حامد سرکی کشید. -می‌شه منم ببینم. وقتی مینو، او را به طرف حامد چرخاند، احساس کرد تبدیل به عروسک نمایشی شده که هیچ اختیاری از خودش ندارد. ناغافل، دستانش حرکت کردند و شال را تا وسط سر بالا آوردند. با اینکه گردنش پیدا بود، اما با خودش فکر کرد"دست کم ازون وضع قبلی بهتره" حامد با این حرکت ستاره که انگار ترجیح می‌داد صحنه قبلی را ببیند؛ چینی به پیشانی‌اش انداخت. - محشره... انگار برای خوت ساخته شده. ستاره هیچ‌گاه لبخند یک‌وری حامد را فراموش نکرد. -ستاره‌اش، داره چشمک می‌زنه. قهقهه مینو به هوا بلند شد. -دختر! تو مهره مار داری. حامد هرجا می‌رم، همه چشمشون اینو می‌گیره. انگار نه انگار، منم آدمم. حامد داشت با لحن داش منشانه‌ای می‌گفت، بابا خودم نوکرتم، که در همین حین خانم چادری همراه با دختر بچه‌ای وارد مغازه شد. ستاره که تمام بدنش یخ زده بود، روی صندلی نشست. -ستاره، من یه کاری با رزی دارم برمی‌گردم. مینو پشت ویترین رفت و مشغول حرف‌زدن شد، اما صدایش طوری نبود که ستاره متوجه‌شان شود. تازه نفس‌هایش به حالت عادی برگشته بود. خانم چادری جلویش ایستاده بود و داشت برای دخترش دستبندی را امتحان می‌کرد. دخترک موهای وز طلایی داشت و مدام در حال غر زدن بود. حامد انگار، با چند دقیقه پیشش متفاوت بود؛ فروشنده جدی که در مورد جنس دست‌بندها توضیحاتی را به خانم می‌داد و حتی ستاره شنید که داشت می‌گفت"این مدل آبکاری شده، ولی اون که دست دخترخانمتون هست آبکاری نشده. بنظرم اینو بردارین که رنگش ثابت بمونه." بنظرش آمد که چیزی سرجایش نیست، اما متوجه نمی‌شد. آخر سر هم خانم، به توصیه حامد گوش داد و دستبند نقره آبکاری شده را خرید. با رفتن مشتری، حامد دوباره صورتش را رو به ستاره چرخاند. -حالت خوبه؟ رنگت پریده! شکلات می‌خوری؟ مینو از آن گوشه صدایش را بلند کرد. -چی شدی ستاره؟ -خوبم مینو فقط بیا بریم، دیر می‌شه. -از گردنبند خوشت نیومد؟ داشت از نگاه‌های خیره حامد فرار می‌کرد. -نه، خیلی خوبه. ممنون. حامد انگشتانش را روی شیشه ویترین، ریتمیک تکان داد. -به مینو هم گفتم، اصلا پول برنمی‌دارم. برین به سلامت. ولی دفعه دیگه مجانی نیست. -نه خب، من همین‌طوری قبول نمی‌کنم. مینو عصبی خودش را کنار ستاره رساند. -راست می‌گه دیگه. بگو چند شده خودم میدم. -اصلا من حال کردم امروز مجانی بدم. ستاره متوجه نشد که حامد در صورت مینو چه‌چیزی دید که بالاخره سرش را پایین انداخت و گفت: «باشه حالا چون شمایی، دویست بده.» بعد با اعتراض به مینو گفت: «دیگه تخفیف که می‌تونم بدم.»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 87 ستاره سهیل زمانی که صندلی جلو ماشین نشست، تصویر حامد از جلو چشمش کنار نمی‌رفت. -مینو، از نگاهش خوشم نیومد. -کی‌؟ حامد یا رزی؟ -حامد! -وقتی می‌گم عین داداشه، برا همینه. منم اولین بار بدم اومد که این‌قدر صمیمیه! با همه اینطوریه. ولی هیچ نظری نداره، باور کن همین حامد از بعضی‌ها مثل عمو... بقیه حرفش را خورد و این طور ادامه داد: -مثل این خشک مقدس‌ها... ازینا بهتره، والا! اصلا بخاطر ذات خوبشه که این‌قدر زود صمیمی می‌شه. -نمی‌دونم، چی بگم. شاید تو درست می‌گی. ولی وقتی شالمو کندی داشتم سکته می‌کردم. -معلومه، چون تا حالا ازین کارا نکردی. من اگه شالم نیفته سکته می‌کنم، چون عادت ندارم اصلا. و دوباره همان خنده عصبی هميشگي‌ را تحویلش داد. در دلش آشوبی به پا شد که سعی در پنهان کردنش داشت؛ آن هم برای خودش. -ولی این خیلی نازه. خیلی دوسش دارم. مینو تو خیلی خوبی، نمیدونم چجوری برات جبران کنم. -من برا همه دوستام ازین کارا می‌کنم، اصلا عشق می‌کنم وقتی کادو می‌خرم. عموت تا حالا کادو بهت داده؟ -عموم؟ یادم نمیاد. شایدم من کادو حسابشون نمی‌کنم. ولی آخرین باری که یادمه، هفت سالگیم یه خرس کوچک برام خرید، برای اینکه باهاشون برم بیرون. - راستی اون‌روز که من اومدم خونتون، لیست عموت که گم نشد، شد؟ گذاشتم یجایی اصلا یادم نموند بعدش. همه‌اش می‌گفتم خدا کنه دردسر برات نشه. -نه بابا! جوش نزن. گم نشد. -می‌گم ستاره یادته چقدر اون‌شب خندیدیم. وای خدا خیلی باحال بود. -آره خوش گذشت. ستاره می‌تونی بازم ازین لیستا، برام عکس بگیری بفرستی؟ ستاره که هنوز تصویر حامد در ذهنش پاک نشده بود، جواب داد: -به قول خودت، تو جون بخواد. این‌قدرام بی‌معرفت نیستم که دوستم ازم یه کاری بخواد و نکنم. به شرطی توهم برام فیلم بفرستی؟ ازین خون‌آشام‌ها بیشتر بفرست. جادوگری زیاد دوست ندارم. احساس می‌کنم روحیم ضعیف شده، حساس شدم دوباره. می‌خوام دوباره خودمو بسازم. -چشم! چشم! عشقم... یه فیلم خفن دارم، پر از صحنه‌های نابه، اینو ببینی، می‌پری تو دهن شیر، اینقدر خفنه. صدای خنده‌شان در میان هیاهوی ترانه‌ در حال پخش، گم شد. قبل از اینکه وارد کوچه شود، شالش را عوض کرد و آرایشش را کم‌رنگ‌تر ولی گردنبند را طوری صاف کرد که برقش چشم عفت را بگیرد. -فکر کنم عمو ببینه خیلی خوشش بیاد. بهش می‌گم تو برام خریدی. -مبارکت با‌شه عزیزم. راستی چندتا فایل برات تو تلگرام فرستادم، اونارو سه قسمت کن، تو سه روز بفرست کانال، به کیان هم پیام بده بگو نیاز به عضو جدید داریم، هرطور می‌تونه بجنبه که وقت کمه. -اطاعت قربان! از طرف من، مایکیو ببوس. منم دارم به سگ خریدن فکر می‌کنم، خیلی تنهام. -خواستی، خودم یه نژاد خوب جور می‌کنم. خم شد مینو را بوسید و پیاده شد. در خانه باز بود. کمی آن طرف‌تر، عفت با ملوک خانم در حال حرف زدن بودند. عفت وقتی ستاره را دید، طوری نگاهش را برگرداند و چادرنماز افتاده روی شانه‌اش را بالا کشید، که انگار دارد خودش را از شر ویروسی مزاحم حفظ می‌کند. ستاره لحظه‌ای خیره به آن دو نفر نگاه کرد، دستی به گردنش کشید تا عفت را متوجه گردنبندش کند، بعد بدون این‌که سلام کند، وارد خانه شد و در راهم محکم بست. خودش هم نمی‌دانست چرا این کار را کرد، ولی از پچ‌پچ طولانی آن دو نفر بوی فتنه می‌آمد. در یک لحظه ، حالت تهوع به سراغش آمد. از معده‌ تا قفسه‌سینه‌اش درد مبهمی پیچید. حدس زد عمو خانه نیست. دلش می‌خواست عفت هم دوباره به شهرستان می‌رفت. شالش را انداخت روی بند لباسی و خودش هم روی تاب سفید کنار باغچه نشست. هوای خنک پاییز را دوست داشت، اما غروب را نه! صدای در خانه، که انگار با مشت کوبیده می‌شد، نفسش را بند آورد. زیرلب و بدوبیراه گویان، در را باز کرد. به تصورش عفت تنها بود، اما بازهم ملوک خانم به او چسبیده بود و خیره به ستاره نگاه می‌کرد. عفت طعنه‌ای به او زد و طلبکارانه وارد خانه شد. -درو چرا می‌بندی؟ و بعد خطاب به دوستش گفت: «ملوک خانم، همون‌جا واستا، الان برات میارم.»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 88ستاره سهیل ستاره به سردی، سری برای ملوک خانم تکان داد. از سیاهی زیر چشمانش و چروک‌های اضافه روی پوستش، فهمید حال چندان خوشی ندارد. زن همسایه، دستی به چادر قهوه‌ای رنگش کشید و آن را مرتب کرد. -مادر سرت لخته، برو تو، معصیت‌داره، مادر! پس فردا، مردم حرف در میارن. لبان ستاره از عصبانیت، مانند خطی صاف کشیده شد. -حاج‌خانم اولا که همین الانشم تو خونه‌ام، اگه شما عادت داری تو خونه چادر بکشی رو سرت، من ندارم. دوما مردم حرف بزنن، مثلا اگه مردم بگن شما صورتت چروک و پیر شده، مهمه؟ نه! برا منم اصلا مهم نیست. صورت ملوک خانم از عصبانیت مچاله شد، ستاره پرافاده رویش را برگرداند و به اتاقش برگشت. نمی‌دونست از سرما بود یا حرف زننده‌ای که به ملوک خانم زده بود، داشت، می‌لرزید. پتوی لطیف صورتی‌اش را از روی تخت کشید و روی شانه‌هایش انداخت. لبه پنجره رفت و با سر انگشت پرده را کنار داد. عفت داشت چیزی شبیه پماد را به دست زن همسایه می‌داد. بعد عفت با حرارت شروع به حرف زدن کرد و سری هم به نشانه تاسف تکان داد. "حتما دارن برام متاسف می‌شن که همچین دختر بی‌قید و بندی هستم، باشین خب، متاسف باشین! اصلا برین به درک. دوست دارم... دلم می‌خواد... تا چشمتون دربیاد." با پتوی روی شانه، چندبار طول اتاق را گز کرد. گاهی موهایش را باز می‌کرد، گاهی می‌بست. گاهی روی تخت می‌نشست و گاهی پشت میزش. بی‌قراری به تمامی اعضای بدنش، سرکی کشیده بود. سراغ گوشی رفت، مینو طبق قولش چند سریال آمریکایی فرستاده بود. خنده شیطنت آمیزی کرد. " خب، الان میام چندتا فیلم قشنگ می‌بینم، حالم میاد سرجاش." دوباره به حیاط نگاه کرد، انگار حرف‌های آن دو زن، تمام شدنی نبود. به آشپزخانه رفت و دو سیب قرمز از یخچال بیرون آورد و مشغول پوست کندن شد، کارش که تمام شد، در کابینت را بی‌هوا باز کرد و طوری به هم بست که صدایش به گوش عفت هم برسد. همزمان، صدای باز شدن در هال را شنید. -چیه؟ چه خبره! درارو کندی که! سر آوردی؟ لبخندی از روی شرارت گوشه لبش نشست. -آخی! ببخشید، گوشت درد گرفت؟ چشم دیگه تکرار نمی‌شه. موجی در اندامش انداخت و خواست با همان حالت از کنار عفت رد شود که از پشتسر، دم اسبی‌اش کشیده شد. -آخ! ولم کن. چشمان گرد عفت را دید که سرخ شده بودند. -دختره‌ی خیره‌سر! فکر کردی عموت نیست، می‌تونی زبون درازی کنی؟ صدایش را تا جایی که می‌توانست بالا برد. -ولم کن، دیوونه. دست عفت در گردنش افتاد. -این چیه انداختی گردنت ورپریده؟ هان؟ پول‌های اون مرد بدبختو می‌گیری می‌ری آشغال می‌خری؟ مگه طلا برات نخریده بود؟ در تمام مدتی که ستاره با عفت زندگی کرده بود، این قدر چهره‌اش را ترسناک ندیده بود. باورش نمي‌شد که همان عفت سرد و ساکت باشد، انگار ماری از وجودش سر بر آورده بود. -ولم می‌کنی... یا... به عمو... زنگ بزنم؟ فعل جمله‌اش را، با حالت تحکم و تهدید بر زبانش جاری کرد. عفت که رهایش کرد، تلوتلو خوران، دستش را به کابینت گرفت. -دلم می‌خواد گردنبند بخرم، مگه با پول تو خریدم؟ آیدی نویسنده👇 @tooba_banoo 📚کانال داستان شب📚 https://eitaa.com/Ghesehkarbala
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ستاره سهیل 89 عفت خواست جوابش را بدهد که در هال، با ناله باز شد؛ دو دستش را محکم به سرش کوبید و گریه‌کنان روی زمین نشست. -خدایا این چه بختیه من دارم... الان دور و برم باید پر از بچه بود، نشستم با این دختره بی‌چشم و رو جر و بحث می‌کنم. عمو هاج و واج وسط هال ایستاده بود و به صورت بهم ریخته و گرگرفته ستاره خیره شد، انگار از روی چهره‌اش بتواند به تمام جرم‌های نکرده‌اش پی ببرد. -تو چجور آدمی هستی؟ حالم ازت بهم می‌خوره...بگو داشتی چه غلط... ستاره بدون ملاحظه عمو این جملات را به زبان آورد که عمو وسط حرفش پرید. -بسه ستاره... معلوم هست چی داری می‌گی؟ مگه میدونه جنگه؟ عفت خودش را وسط انداخت. - آره میدون جنگه احمد جان... کی از من بی‌پناه‌تر؟ دایی بیچاره‌ام که رفت، من تنها شدم... یه کلمه نصیحتش می‌کنم، باید خفت و خواری بکشم. باشه ستاره خانم! برو... خودت خوب صلاحتو خوب می‌دونی، اصلا به من پیرزن چه! برو پولای این عموی پیرتو به آب و آتش بکش، من دایی که ندارم دیگه. دستش را در هوا تکان می‌داد و در وصف بیچارگی‌اش روضه می‌خواند. عمو دیگر تمام نگاهش را به عفت داده بود و طوری تحت تاثیر قرار گرفته بود که دوزانو کنارش نشست و دستانش را گرفت. -این حرفا چیه عفت! می‌دونم داییتو خیلی دوست داشتی، ولی کی گفته تو بی‌کسی؟ من این‌جا برگ چغندرم؟ دست شما درد نکنه. عفت هم‌چنان ناله‌کنان خودش را به دوطرف تکان می‌داد. ستاره زبانش بند آمده بود، نمی‌دانست عفت چند دقیقه پیش را باور کند یا عفت مظلوم جلوی پایش را. -ستاره عمو، شما برو تو اتاقت، میام باهم حرف بزنیم. بغض چنگی به گلویش زد. -آخه...عمو... -لطفا... ستاره! به طرف اتاقش دوید، خودش را روی تخت انداخت و گریه‌اش را در بالشش خفه کرد. تحمل این همه رنج و تهمت را نداشت. مگر خریدن یک گردنبند چه اشکالی داشت؟ تازه حتی اجازه نداد بگوید هدیه دوستش مینوست. درد مبهمی در پایش پیچید. از مچ پا تا عمق زانویش آن‌چنان تیر کشید که نفسش را بند آورد. گونه‌اش را روی بالش گذاشت، موهای خیسش را از جلوی دیدش کنار زد. تند تند نفس می‌کشید. به مینو پیام داد. -مینو، خیلی حالم بده،هستی؟ تو رو خدا جواب بده. همزمان با تایپ کردن، گلوله‌های بزرگ و آبدار اشک، روی صفحه گوشی می‌ریخت و موجی از رنگ را ایجاد می‌کرد. خبری از مینو نبود. باز دوباره غیبش زده بود. چند دقیقه قبل، می‌خواست فیلم ببیند، اما حتی تحمل یک صدای آهنگ را هم نداشت. بی‌اختیار نگاهش به میزش افتاد. به ندرت آن‌جعبه را باز می‌کرد. احساس کرد، الان زمان مناسبی برای باز کردن جعبه دوست داشتنی‌اش است. صدای پچ‌پچ عمو و زنش را می‌شنید و حال معده‌اش را بدتر می‌کرد. آیدی نویسنده👇 @tooba_banoo 📚کانال داستان شب📚 https://eitaa.com/Ghesehkarbala
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 90ستاره سهیل چادر گل‌دار ابریشمی را روی دستانش گرفته بود و خیره به گل‌های ریز موج‌دارش نگاه می‌کرد. بوی یاس انگار جزو جدانشدنی چادر بود که آنها را با ولع می‌بلعید. می‌دانست اگر صورتش را روی چادر بگذارد، لکه اشک روی آن جا خشک ‌می‌کند. دستی به نوازش، روی چادر کشید. لبان قرمز و ورم‌کرده‌اش، کلمه‌ی مامان را به سختی تلفظ کرد و سیل اشک بود که تمام محیط چشمش را فرا گرفت. حد فاصل میز و کمد دیواری، فضای خالی خوبی برای پنهان شدن بود، همان‌جا نشست و چادر را محکم در بغلش فشرد. مانند ماهی، دهانش باز و بسته می‌شد، بی‌صدا حرف می‌زد و اشک می‌ریخت. -چرا چادرت می‌تونه باشه، ولی خودت نه! این چه عدالتیه؟ الان باید سرمو می‌ذاشتم رو پاهات... پاهات کجان الان؟ طوری بی‌صدا گریه می‌کرد که شانه‌هایش به ارتعاش افتاده بود. به سختی خودش را کنترل کرد، دلش نمی‌خواست کسی شکسته شدنش را بشنود، از این مراقبتش، بغضی در گلویش به دونیم‌شد. سرش را روی قالی گذاشت و در همان فضای کوچک، خودش را مثل یک گلوله جمع کرد. از تماس بدنش با زمین، احساس آرامشی کوتاه کرد. چادر را طوری بغل کرده بود، که کسی نتواند آن را بیرون بکشد. قطره‌های اشک‌، یکی یکی روی قالی دست‌باف قرمز می‌افتادند؛ بوی پشم قالی به هوا رفته بود و بینی‌اش را تحریک کرد. بعد از چند عطسه، چشمانش از سوزش شدید بسته شد و خواب مانند جامه‌ای امن، او را در آغوش گرفت. مثل گنجشک زخم خورده‌ای، گوشه اتاق کز کرده بود و به خواب عمیقی فرو رفت. آیدی نویسنده👇 @tooba_banoo 📚کانال داستان شب📚 https://eitaa.com/Ghesehkarbala
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پخش کتاب صوتی آخرین عروس به مناسبت و میلاد پربرکت عجل‌الله‌فرجه از امشب در کانال 🌸🌸🌸🍀🌸🌸🌸🍀🌸🌸🌸🍀 معرفی کتاب👇 کتاب صوتی "آخرین عروس" " سرگذشت داستانی حضرت نرجس مادر امام زمان (عجل‌الله‌فرجه) " اثر استاد با صدای 📖🎧📖🎧📖🎧 کتاب آخرین عروس نوشته مهدی خدامیان آرانی است که همچون سایر کتاب های این نویسنده با زبان گیرا و شیوا نوشته شده است . آخرین عروس سرگذشت داستانی حضرت نرجس (سلام‌الله‌علیها) مادر حضرت حجت (عجل‌الله‌فرجه) از روم تا سامرا را روایت میکند. این کتاب را آخرین عروس نام نهادند ، زیرا همه مى‌دانند که حضرت نرجس(سلام‌الله‌علیها) تا قبل از آغاز روزگار غیبت ، آخرین عروسِ حضرت زهرا(سلام‌الله‌علیها) بوده است. عجل‌الله‌فرجه ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─ درسایه‌سار‌قرآن‌وعترت @darsayehsarahlebeyt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 91 ستاره سهیل صبح با تکانی که به خاطر تنگی جا خورد، چشمانش باز شد. تصویری که جلویش می‌دید، انگار برایش غریبه بود. با دیدن چادر نمازی که در بغلش رها شده بود، تمام اتفاقات روز قبل مانند فیلمی جلوی چشمانش رژه رفت. کمرش را به سختی صاف کرد و نشست. از آن گوشه‌ای که نشسته بود، سینی صبحانه را پایین در اتاق دید. دستش را به لبه میز گرفت و خودش را بالا کشید. هنوز چشمانش می‌سوخت. نگاهی گذرا به سینی کرد، یک یادداشت کنارش بود. روی زمین، کنار سینی نشست. کاغذ را باز کرد. -سلام عمو جون، امیدوارم وقتی نامه‌رو می‌خونی حالت بهتر شده باشه. ببخشید نتونستم تو خونم بهت آرامش بدم. می‌دونم خیلی سختته. منم گیر کردم بخدا، دیشب عفت تا صبح تب کرده بود و هذیون می‌گفت. نمی‌گم رعایتشو بکنی، نه! ولی زیاد تو دست و پاش نباش. امروز بردمش با خودم بیرون، تا شب برمی‌گردیم؛ شهرستان ماموریتم، عفتم گذاشتم خونه دخترخاله‌اش. مراقب خودت باش، پری عمو! شرمنده تو و باباتم عمو، دیشب گرسنه خوابیدی دلم آتیش گرفت. خوب صبحانه بخور. پولم ریختم به کارتت، اگه نیازت شد. راستی گردنبندت قشنگ بود، وقتی خواب بودی دیدم تو گردنت، اگه چیزی خریدی جلو عفت نشون نده، حساس شده. قربونت بره عمو. مراقب خودت باش. آن قدر لحن نامه، صمیمانه بود که چندین بار خواندش. ازاینکه کسی در خانه نبود، خیالش راحت شد. فشارش آن قدر افتاده بود که بخاطر لرزی که به بدنش افتاده بود، چنددقیقه‌ای خودش را زیر پتو را حبس کرد تا دمای بدنش متعادل شود. بعد مانند قحطی زده‌ها به سینی کنار در حمله کرد و محتویاتش را بلعید. همان‌طور که آخرین لقمه را پایین می‌داد، نگاهی به گوشی‌ انداخت. هنوز خبری از مینو نبود. با خودش فکر کرد شاید بخاطر نفرستادن عکس از لیست عمو دلخور شده باشد. به فکرش رسید به اتاق عمو برود و از روی لیست‌ها برای مینو عکس بفرستد. از چهاربرگه‌ای که روی میز کار عمو پیدا کرد، عکس فرستاد وضمیمه‌اش نوشت. -ببخشید دیر شد، تو فیلمارو زود فرستادی ولی من بدقول شدم، شرایط خونه اصلا مساعد نیست. کاش جواب می‌دادی. ازم که دلخور نیستی، هستی؟ انگار مینو اصلا آن لاین نشده بود. کمی قدم زد. نگاهش به صورت و موهای بهم ریخته‌اش و سایه‌های سیاه چشمان پفی‌اش، بینی و لب‌های ورم کرده‌اش افتاد. "این چه شکل و حالیه که من دارم" مقابل آینه ایستاد و موهای بلندش را شانه زد. تحمل دیدن صورت بدون آرایشش را حتی لحظه‌ای نداشت. انگار از ستاره‌ی بدون آرایش، به شدت وحشت داشت. دستانش را تند و تند روی صورتش حرکت داد و وقتی رنگ و لعاب تازه‌ای را که روی پوستش جاخوش کرده بود دید، نفس راحتی کشید. نگاهش به گردنبدش افتاد. "شاید قدمش نحس بود." به فکرش رسید که پسش دهد، یا حداقل عوضش کند. ولی عمو گفته بود که چقدر زیباست! در دوگانه‌ی سختی گیر افتاده بود و کسی آن لحظه نبود که کمکش کند. آیدی نویسنده👇 @tooba_banoo 📚کانال داستان شب📚 https://eitaa.com/Ghesehkarbala
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 92 ستاره سهیل از فکر تعویض گردنبند تا عملی‌کردنش یک ساعت گذشت. نرسیده به مغازه بدلیجاتی، از تاکسی پیاده شد. همان‌‌طور که دستش را به گردنش و روی گردنبند آویزان کرده بود، از کنار مغازه‌ها می‌گذشت. پسرک دست‌فروشی مانتوی زیتونی‌اش را گرفت و کشید. نگاهش را پایین انداخت، صورت صورت سفید پسر زیر لکه‌های سخت زندگی، سیاه شده بود. -خانم! خانم! ازم گل بخر، تورو خدا خانم! ستاره دستی به موهای طلایی‌اش که از شدت کثیفی به قهوه‌ای تیره می‌خورد، کشید. -من گل نیاز ندارم، عزیزم. از کیفش بیست‌هزارتومان بیرون آورد و در دستانش گذاشت؛ دستانی که با وجود کوچکی‌شان، سخت و زمخت شده بودند. گردنش را کمی کج کرد. - من گدا نیستم. باید بقیه پولتم بگیری. بعد دستش را در کیف پارچه‌ای کجی انداخت که دور گردنش کج، آویزان شده بود. کت مشکی بزرگتر از سن خودش و پاره‌گی روی شانه‌هایش دل ستاره را به درد آورد. -بفرمایین! اینم بقیه پولتون. اینم گلتون. ستاره هاج و واج از کار پسرک، پول‌ و گل را در دست گرفته بود و رفتن پسر را تماشا کرد، با طعنه‌ای که از یکی از عابران خورد، به خودش آمد و به راه افتاد. از کار پسرک جرأت بیشتری برای کارش پیدا کرد. با وجود غوغایی که در دلش پیدا بود، اما از جسارت پسرک نیرو گرفت و قدم‌هایش را محکم‌تر کرد. بیرونِ بدلیجاتی ایستاد و کمی داخل مغازه را چک کرد. هیچ‌کدام از فروشنده‌ها را نشناخت. دخترکی حدودا ده ساله، بیرون مغازه ایستاده بود و داشت به زیورآلات پشت ویترین، نگاه می‌انداخت. نگاهش را بین گل و دختر تقسیم کرد، جلوتر رفت. -عزیزم! این گل برای شماست. دختر به پشت برگشت. روسری پسته‌ای کمرنگ، با ستاره‌های کوچک سفید، به سر داشت. صورت کشیده و لب‌های صورتی‌اش، ستاره را یاد پسته خندان می‌انداخت. -ممنون،خانم! ولی... ستاره چشمی نازک کرد. -بگیر دیگه! نفس عمیقی کشید و سرش را بالا گرفت و در شیشه‌ای را به داخل هل داد. -سلام، ببخشید، رزیتا خانم نیستن؟ فروشنده خانم سرش را از روی گوشی بالا آورد. -بفرمایید عزیزم در خدمتم. رزی نه، با حامد عصرهاست. از دوستاشونی؟ -نه! من دوست مینو هستم. فروشنده، چشم و ابرویی را به معنای "آهان" بالا داد. -هستم در خدمتتون. -راستش من دیروز یه گردنبند گرفتم، با مینو بودم، بعد حقیقتا... اگر می‌گفت زن‌عمویم خوشش نیامده، طبیعتا باید یک دور زندگی‌اش را از هفت‌سالگی تعریف می‌کرد و توضیح می‌داد که چرا از هفت سالگی! همه این‌ها در کسری از ثانیه در ذهنش گذشت. -یعنی مامانم خوشش نیومده، گفتم بیام پسش بدم. پسری که آن‌طرف ایستاده بود، خودش را رساند. روبه خانم فروشنده گفت: -چی شده عزیزم؟ خانم جلوی مقنعه مشکی‌اش را کمی تکاند و ریزه‌های بیسکوییت، روی زمین ریخت. بعد برای مرد فروشنده توضیح داد. نگاه ستاره به حلقه‌های نگین‌دار هم‌شکلی افتاد که در دست چپ هردو فروشنده بود. مرد سری تکان داد. -خب اشکالی نداره، می‌تونی پس بدی. بعد دستش را روی موهای ژل کشیده‌اش کشید. -ولی اگه بخوای، می‌تونی یه‌کار دیگه هم بکنی. آیدی نویسنده👇 @tooba_banoo 📚کانال داستان شب📚 https://eitaa.com/Ghesehkarbala
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ستاره سهیل 93 ستاره منتظر ماند تا پیشنهاد مرد را بشنود. -ببین! به نظرم خیلی از جوونا این مشکلو دارن، معلومه که چیزی نسل ما می‌پسنده، نسل قبلی نمی‌پسنده! درسته؟ ستاره با چشمانی گرد شده، تایید کرد. مرد ادامه داد: «خب! حالا باید دنبال راه حل مسئله باشی، نه اینکه کلا حذفش کنی! این جعبه رو ببین... راهش اینه! تو این نگهش دار. جلو مامان و بابا گردنت ننداز. وقتی بیرونی یا مهمونی جایی می‌ری استفاده‌اش کن. الانم بده من بذارم تو جعبه، به اونام بگو پس دادی. این‌طوری خیالت راحت می‌شه، احترامشونم حفظ کردی،هوم؟» ستاره بدون فکر جواب داد: -بله درسته! فکر خوبیه. جعبه را گرفت و گردنبند را داخلش جا داد. از مغازه که بیرون زد؛ همین‌طور بی‌هدف قدم می‌زد. هرچه با مینو تماس گرفت هم جواب نداد. بااینکه گردنبند را پس داده بود، اما هنوز هم، حال دلش مانند هوای خنک و گرفته پاییز، ابری بود. روز بود و هوا با آن ابر سیاه، تمایل به شب داشت. یک ساعتی به اذان مانده بود. نگاهش به تابلو سبز کنار میدان افتاد. «به طرف قبور مطهر شهدا» نم چشمانش، صورتش را خیس کرد. بدون‌اینکه بتواند فکر کند که آیا می‌خواهد به دیدن پدرش برود یا نه، پاهایش او را به سمت مزار شهدا کشاند. از تاکسی پیاده شد. باد خنکی در حال وزیدن بود. نگاهی به دورنمای گلزار شهدا انداخت‌؛ تکان‌های شدید پرچم‌ ایران از بالای سر شهدا را، خوش‌آمدگویی میزبان، حساب کرد. پاهایش انگار در اختیارش نبودند؛ چیزی شبیه فرار کردن به سمت مقصدی مقدس، یا همان توفیق اجباری. بالای مزار پدرش ایستاد، خم شد و دستی روی قبر کشید. با یک سلام، تمام بغض‌های نهفته دلش را بیرون ریخت. نشست همان‌جا کنار سنگی سرد و ساکت. سرش از زیر چادر نماز رنگی، چنان می‌لرزید که هرکس از کنارش می‌گذشت، با گفتن "حاجت روا باشی عزیزم" دلداریش می‌داد. پیشانی‌اش را لحظه‌ای روی قبر گذاشت. "خسته‌ام... می‌فهمی؟ از همه چی خسته‌ام..." سرش را بلند کرد، هنوز خنکی سنگ را، روی پیشانی‌اش حس می‌کرد. لبه چادرش را پایین‌تر کشید. -جایی نداشتم برم... هیشکی هیچ‌جا انتظارمو نمی‌کشه... حالم بده... کجا برم؟ بینی‌اش را بالا کشید. -اگه بودی... اگه بودی الان باید از دانشگاه که برمی‌گشتم، بوی غذای مامانی تو خونه می‌پیچید... مثل بقیه که بابا دارن منتظر می‌موندم از سرکار میومدی... مثل بقیه که بابا دارن! چرا من ندارم؟ چرا رفتی شهید بشی؟ کی گفت شهید بشی؟ حالا من چه‌کار کنم... بابا! تو اگه بودی، موهامو شونه می‌کردی، ولی... با بعضی که داشت گلویش را تکه‌تکه می‌کرد، بریده بریده گفت: -عفت...بابا... موهامو کشید... دیگر برایش مهم نبود کسی صدایش را بشنود، سرش را روی قبر گذاشت و بلند بلند گریه کرد، انگار هق‌هقش تمامی نداشت. و سیل اشک بود که روی قبر پدرش می‌بارید. با بلند شدن صدای اذان، او هم سر بلند کرد. دستانش از فشار دادن سنگ، گزگز می‌کردند. با کف دستان سردش، اشک‌هایش را پاک کرد. خنکی به گونه‌هایش دوید. بینی کیپ شده‌اش را بالا کشید، تا بهتر نفس بکشد. از زیر چادر، نیم‌نگاهی به بیرون انداخت. مردم در حال دویدن به سمت نماز جماعت بودند. آیدی نویسنده👇 @tooba_banoo 📚کانال داستان شب📚 https://eitaa.com/Ghesehkarbala
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 94 ستاره سهیل نماز ظهر تمام شده بود که صدای زنگ تلفنش، سیل نگاه‌های نمازگزاران را به طرفش کشاند. با صدای نسبتا آرامی جواب داد. -الو! مینو. صدای کشیده مینو را شنید. - تو... به من... زنگ زدی... ؟ و کلمه آخرش هم همراه شد با خمیازه‌ای کش‌دار. -اَشهَدُ انّ علیاً ولیُّ اللّه -ای..ن دیگه... چی بود؟ عربی چرا حَ... رف می‌..‌زنه؟وای... و بعد صدای قهقه‌اش بلند شد. -مینو خوبی؟ چرا اینطوری حرف می‌زنی؟ هرچقدر زنگ زدم جواب ندادی خوبی؟ -توپ توپَ... م... دیشب تا... دی... ر... وق... بیرون بودم، صب... خوابیدم. -قَدقامة الصَّلاة -دخترم نماز‌و بستن. خانمی که با چادر مشکی کنارش نشسته بود، آرام به شانه‌اش زد، بعد نمازش را بست. -خا... ک عالم... تو سرت... تو... هنو... دولا راست می‌شی؟ حا... لمو... بد کردی! -مینو من بهت پیام می‌دم، نمی‌تونم الان حرف بزنم. هنوز صدای قهقهه مینو می‌آمد که تماس را قطع کرد. نگاهی به چپ و راستش انداخت تا وضعیت نگاه‌های مردم را بررسی کند. خیالش که راحت شد، نفس عمیقی کشید و نمازش را بست. بااینکه از دست مینو حسابی دلخور بود، اما دلش می‌خواست زودتر او را ببیند. موقع رفتن، زمانی که از بالای پله‌ها به مزار پدرش نگاه کرد، احساس سبکی و رهایی در وجودش موج می‌زد، انگار بار سنگینش را همان‌جا، جا گذاشته بود و سبک‌بال برمی‌گشت. باتشکر، از پدرش خداحافظی کرد. یک ساعت بعد، پشت میز کافه‌ای که گلدان‌های طبیعی احاطه‌اش کرده بودند، روبه‌روی مینو نشسته بود. وقتی مینو شروع به صحبت کردن کرد، ستاره کمی خودش را عقب کشید. -ببخشید، ستاره جون! خواب بودم پشت تلفن...کلی مزخرف گفتم. بعد دستش را به حالت خمیازه، جلو دهانش گرفت. - دیشبم دندونامو مسواک نزدم... یکم دهنم بو می‌ده... ببخشید. الان با آدامس... حلش می‌کنم. ستاره کمی لب‌هایش را از هم دور کرد که مثلا لبخند زده باشد. -خب بنال، ببینم. دستش را دوباره جلوی دهانش گذاشت. -ای وای، ببخشید! بگو عزیزم... چی... شده که این‌قدر پریشونی؟ دستانش را روی سینه‌اش قلاب کرد و به گلدان آویز وسط کافه خیره شد. -از کجا بگم؟ دیروز با کلی ذوق رفتم خونه، عفت... که نه! واقعا دیگه عفریته شده. از شدت خشم، دندان‌هایش را به هم سایید. -دعوامون شد، گفت این چیه تو گردنت، با پولا عموت آشغال می‌خری. بعدم برا عمو کلی ناز آورد که من مظلومم..، بی‌پناهم...! کلمات آخری، همراه با جنباندن سر و ادا درآوردن، از دهانش بیرون پرید. -تازه مینو! بیشعور طوری، موهامو کشید که مغزم هنوز درد می‌کنه. عمو هم صبح بردش بیرون. می‌گه رعایت کن، داغداره... بچه‌دار نشده، حالم ازش بهم می‌خوره. بگو من تو این خونه، برده هستم یا نیستم؟ مینو که انگار بدنش انعطاف زیادی پیدا کرده بود به نرمی روی میز خم شد. -واقعا مو... کشید؟ وای دعوای گیس کشی... بعد سرفه نمایشی کرد و سعی کرد جدی حرف بزند. -می‌گفتی کادو گرفتی... یا قایمش می‌کردی. -اصلا اجازه نداد حرف بزنم، روانی... بعدم، یعنی چی؟ می‌شه تا آخرش هرچی خریدم قایم کنم؟ مگه خودت نگفتی باید زیباییمو نشون بدم؟ وگرنه دیگه اسمش زیبایی نیست. آخه چقدر من باید درک کنم؟ چقدر من باید بفهمم! خب منم آدمم، کم میارم دیگه. دوباره بغض مهمان گلویش شده بود. مینو دست ستاره را میان دستانش گرفت. -می‌فهمم... پس من برا چی اینجام؟ برای اینکه تو... کم نیاری. قبل از گفتن جمله بعدی‌اش، پخی زد زیر خنده. وقتی با چشمانم سوال برانگیز ستاره رو‌به‌رو شد، گفت: ببخشید... من اول حرف‌ میان تو کلم... بعد میا... رو زبونم... می‌خواستم بگم... من کنارت باشم... کم نمیاری هیچ، تازه زیادم میاری... میتونی پخش کنی بین مردم. صورت بغض‌آلودش، به خنده ناغافلی شکفت. -فکر کنم یه چیزی زدی مینو... داری جَفَنگ می‌گی. آیدی نویسنده👇 @tooba_banoo 📚کانال داستان شب📚 https://eitaa.com/Ghesehkarbala
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 95 ستاره سهیل مینو دوباره جدی ادامه داد: -ببین! تو آدم تو خونه نشستن... و گوشه‌گیری... نیستی، هستی؟ ستاره با سر، رد کرد. -خب! پس حالا که می‌خوای آزاد باشی... با چاخان و این‌ حرفا، دل این عفریته‌ای رو که می‌گی، یه‌کم شاد کن... بعد اون می‌شه طرف تو... حتی می‌تونه پیش عمو ازت تعریف کنه... و اجازه کارای بیشتری... بهت بده. می‌فهمی چی می‌گم؟ ستاره به عنوان تایید، با چهره‌ای افسوس‌مندانه، سر تکان داد. -خب، دیگه! دیدی غصه نداره. چندبار دیگه‌هم بهت گفتم. احترامشونو با چندتا چندتا دروغ مصلحتی حفظ می‌کنی... این همه اختلاس تو کشور می‌شه، با دوتا دروغ منو تو، تازه اونم برای اینکه به هدف مقدسی مثل آزادی برسی، چه اشکالی داره؟ شالش را کمی مرتب کرد و ژست سخنرانی گرفت. -به قول استاد، همه ما مثل اسرایی هستیم که اختیارو ازمون گرفتن، برای به دست آوردن آزادی، باید هزینه کرد. حتی ممکنه... کمی حرفش را در دهانش مزمزه کرد، اما وقتی با چهره وحشت‌زده و منتظر ستاره روبه‌رو شد، کمی من من کرد و بعد انگار که نظرش عوض شده باشد، ادامه داد. -حتی ممکنه، دروغم بگیم. ستاره نفس راحتی کشید، چرا که انتظار حرف بدتری را داشت. -می‌دونم مینو، ولی آدم وقتی مغزش کار نکنه دیگه اینارو یادش می‌ره. اتفاقا دیروز رفتم گردنبند‌و پس بدم... مینو با تندی وسط حرفش پرید. -پس دادی؟ -نه بابا! صبر کن حرفم تموم بشه.. بعد عصبانی شو!... خواستم پسش بدم، ولی همین حرفایی که تو الان زدی، فروشندهه بهم گفت... گفتش که تو نشونشون نده، چه کاریه... ولی هروقت بهش فکر... مینو آب دهانش را قورت داد و باز هم وسط حرف ستاره پرید: -حامد خودش گفت؟ ستاره چند لحظه‌ای خیره به صورت مینو ماند و منتظر واکنش بعدی‌اش بود، اما بالاخره جواب داد: -نه عزیزمن، یکی دیگه بود. با یه خانمه، بنظرم زن و شوهر بودن. مینو نفس عمیقی کشید و لبی به فنجان زد. -خب، راست گفتن دیگه. پس رفتی خونه، برو از دلش در بیار. یادت باشه این هزینه آزادیته، اینجوری حرصتم نمی‌گیره. مینو ناخن اشاره‌اش را حین نوشیدن قهوه به طرف ستاره گرفت، انگار که مسئله مهمی را به یاد آورده باشد. -اوم، راستی... راستی.. بابت عکسایی که فرستادی خیلی ویژه، ممنون. یه سورپرایز دیگه طلبت. ستاره تک خنده‌ای کرد. -ای بابا! تو که کشتی مارو بااین سورپرایزات... -مخلصیم، مینو برای همه.. ستاره با خنده اضافه کرد. -و البته... همه برای مینو. آیدی نویسنده👇 @tooba_banoo 📚کانال داستان شب📚 https://eitaa.com/Ghesehkarbala
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 96 ستاره سهیل ستاره آن روز به حرفای مینو فکر کرد و سعی کرد، حرف‌هایش را مو به مو انجام دهد. وقتی عمو و زنش وارد خانه شدند، ستاره که به خودش حسابی رسیده بود، با لب‌هایی خندان به استقبالشان رفت. عمو و عفت، نگاهی حاکی از تعجب تحویلش دادند. ستاره خودش را در بغل عفت انداخت. -ببخشید عفت‌جون. حق با شما بود. گردنبندو پس دادم. بعد خودش را کمی عقب کشید و ادامه داد. -می‌دونم چقدر دایی علی رو دوست داشتی و هنوز عزادارشی... منم تند رفتم. چشمان عفت برق‌ کم‌رنگی زد. -این چه حرفیه، ستاره. تو مثل دختر خودمی...منم داغ بودم، نفهمیدم چی می‌گم... من خسته‌ام... برم یکم استراحت کنم. نگاه ستاره به رفتن عفت بود، که متوجه شد عمو از پشت، سرش را بوسید. دست عمو را روی شانه‌اش احساس کرد. -ازت راضی‌ام عمو، خدا ازت راضی باشه. لبخند شیرینی از اعماق وجودش، روی لب‌هایش نشست. -عمو من چایی دم کردم، پیتزا هم سفارش دادم، الانه که برسه، زودتر بیاین. ستاره آن شب، از شنیدن رضایت عمو سرخوشانه می‌خندید و خاطره می‌گفت و گه‌گاهی می‌دید که لبخند کم‌رنگی روی لبان عفت هم ظاهر می‌شود. چند روزی بود که روابطش با عفت به حالت قبل برگشته بود، سعی می‌کرد کمی در کارهای خانه کمک کند تا دوباره رضایت عموی را هم به دست آورد. با شروع شدن امتحان‌های میان‌ترمش، رفت و آمدش به کتابخانه کمی بیشتر شده بود. همان‌طور که روی یکی از قالی‌های نشسته بود و مدادش را به دهان گرفته بود، صدای آهسته آشنایی را شنید. -نخور ضرر داره، به‌جاش پچ‌پچ بخور ثواب داره. سرش را با خنده از روی کتاب بلند کرد. - هیس! -پاشو بیا اتاق من کتلت درست کردم، بخوریم. وقتی بلند شد با نگاه‌های چپ‌چپ بقیه مواجه شد. -فرشته خانم مثلا داریم درس می‌خونیما! فرشته جلو راه افتاد و دستش را به نشانه عذرخواهی روی قلبش گذاشت. -مسئول کتابخونه، نظمو بهم بریزه، وای به حال بقیه. صدایی از پشت‌سر به شوخی بلند شد و خنده همه را به همراه داشت. بدون اینکه برگردند و پشت‌سرشان را نگاه کنند، خنده‌کنان به داخل اتاق فرشته فرار کردند. فرشته خودش را روی تخت چوبی انداخت. - نزدیک بود که کلمو بکنن. -به! چه بوی خوبی! خودت درست کردی یا مامانت؟ فرشته اخم نمایشی کرد. -غذای مامانمم من درست می‌کنم، کجای کاری ستاره خانم؟ سفره کوچکی پهن کردند و کتلت و سبزی را وسط سفره گذاشتند. صدای قل‌قل کتری از اتاقک پشتی بلند شده بود. فرشته با دهان پر، روی دستش زد و بلند شد. -این‌دفعه چی دم کردی، کدبانو؟ لقمه‌اش را که جوید صدایش را کمی بالاتر آورد. -بابونه دم دادم،بیشتر دم دادم که برای بچه‌ها هم ببرم. -منم کمکت میدم، ولی بعد از خوردن کتلتای خوشمزه‌ات. سینی کوچک بابونه را جلوی ستاره گذاشت. -بابونه بخور، غذا خوردی سنگین میشی. -چشم مامان‌بزرگ. -دستت دردنکنه عزیزم... ولی راست می‌گیا، اخلاقم شده عین عزیزجون. از بس دوروبرش گشتم. ستاره با تردید پرسید: -یعنی همیشه باید اونجا زندگی کنی؟ فرشته ریحانی را در دستش گرفت و بین دو انگشتش چرخاند. -همیشه که نه، امشب می‌رم خونه. ستاره دوست داشت از او بپرسد نامزد دارد یانه، به ذهنش آمد دختری به کدبانویی او حتما باید خواستگارهای زیادی داشته باشد، اما با ساکت شدن فرشته، او هم ترجیح داد سکوت کند. صدای رعد و برق هردوی آن‌ها را از افکارشان بیرون کشید. آیدی نویسنده👇 @tooba_banoo 📚کانال داستان شب📚 https://eitaa.com/Ghesehkarbala
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Namavar: ⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 97ستاره سهیل فرشته با همان ریحان در دستش کنار پنجره آهنی کوچک ایستاد. کمی پنجره را باز کرد، موجی از هوای خنک که انگار پشت در گیر کرده بود، به سرعت وارد اتاق شد. -پنجره رو باز کردی هوا اومد تو! هوای اتاق خیلی گرفته شده. فرشته همچنان به نقطه نامعلومی در بیرون از پنجره خیره شده بود. ستاره از روی تخت بلند شد و کنار دوستش ایستاد. دستش را روی شانه‌اش فشرد. -کجایی خانم؟ نکنه عاشق شدی ما خبر نداریم؟ فرشته رو به ستاره برگشت و لبخند کوتاهی زد. نگاهش به بابونه‌ها افتاد. -ای وای! قول دادم به بچه‌ها بابونه بدم، امشب... میای کمک که! ستاره خندید. -الحق که تو پیچوندن استادیا! فرشته خودش را مشغول کرد. -الان میرن این همه بابونه می‌مونه رو دستمون باید تا صبح بخوریم و بریم دستشوئی. ستاره غرغرکنان کمکش رفت. یک‌ساعت بعد که همه استکان‌ها را شستند و خشک کردند، خسته لبه تخت نشست و شماره عمو را گرفت. زیرلب غرغری کرد. -چرا جواب نمی‌دی عمو... حتما بازم جلسه است. پیام داد. -عمو می‌تونین بیاین دنبالم؟ پنج دقیقه طول کشید، تا جواب آمد. -عزیز عمو، تو جلسه‌ام، نمی‌تونم جواب بدم. آژانس بگیر... از یه جای مطمئن... هوا خرابه، با شخصی نری. نگران، انگشتش را به دهان گرفت. مردد فرشته را صدا کرد. داشت با خودش انگار حرف می‌زد. - این روسری با من لج کرده، درست نمی‌شه... جانم عزیزم؟ -می‌گم یه آژانس مطمئن سراغ داری بیاد دنبالم؟ عموم جلسه داره، گفت نمی‌رسه بیاد. فرشته نگاهش را از آینه برداشت و به ستاره داد. لبه روسری سبزش، روی پیشانی‌‌اش شل شده بود. -آژانس!... ستاره بنظرت شبیه چی شدم؟ ستاره خندید. - شبیه یه فرشته دوست‌داشتنی! -نه شبیه یه دلقک... چرا این هی شل میشه، خدا... لج کرده شبی. ستاره می‌خندید و فرشته با روسری‌اش ور می‌رفت، بعد از چند دقیقه فرشته با حالت پیروزمندانه‌ای گفت: بالاخره زورم بهش رسید، می‌بینی! مثل بچه خوب، نشسته روی سرم. ستاره با حسرت نگاهی به وقار فرشته انداخت. -فرشته... تو، خیلی خانمی! فرشته دستانش را محکم گرفت وفشرد. -پس چی؟ خیال کردی یه پارچه آقام؟ ... بپوش که دارن میان دنبالم، تو راه می‌رسونیمت... آژانس کجا بوده تو این هوا؟ آیدی نویسنده👇 @tooba_banoo 📚کانال داستان شب📚 https://eitaa.com/Ghesehkarbala
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 98ستاره سهیل معذب به فرشته نگاه انداخت، نمی‌دانست با دیدن دختری مثل او، خانواده‌اش چه برخوردی خواهند کرد. مردد گفت: -عزیزم لطف داری... ولی... نمی‌خوام اذیت بشی...اگه میشه یه آژانس بگیر. -این چه حرفیه؟... ولی اگر خودت راحت‌تری، دیگه من اصرار نمی‌کنم. نفس عمیقی کشید. -من اینطوری راحت‌ترم. نگاهش از روی کتاب‌های نشسته در قفسه رد شد و به فرشته که قدم می‌زد و شماره می‌گرفت افتاد. -ستاره جواب نمی‌دن. البته آژانس‌هایی که می‌شناختم. -اسنپ داری رو گوشیت؟ گوشه چادرش را گرفت و به طرف ستاره آمد. -آره، دارم... مطمئن‌ترم هست... یه لحظه! ربع ساعتی گذشت یک ماشین را رزرو کرد، اما راننده لغوش کرد. آن موقع شب انگار سیل باران، تمام ماشین‌ها را برده بود. -گیر نمیاد! یکی پیدا شد، لغوش کرد. بیا می‌رسونیمت. دیدی که قسمت نبود. گوشی فرشته که زنگ خورد، ستاره حرفش را نیمه تمام گذاشت. چهره فرشته موقع حرف‌زدن بازتر شد. -سلام عزیزدلم، پایینی؟... چشم، الان میاییم. فرشته با چشم و ابرویی دستور داد که سریع آماده شود. -عزیز، دوستمم باهامه، چند لحظه صبر کنی اومدیم. مکثی کرد و بعد لحنش را بچه‌گانه کرد. -قلبونت، خدافیظ. باران به شدت خودش را روی زمین می‌کوبید. پیچک‌های روی نرده‌، با ضربه شلاقی باران شُل و وا رفته شده بودند. قطره‌های درشت باران تق‌تق روی سر و صورتش فرود می‌آمد و از گوشه لبش وارد دهانش می‌شد. موهای جلوی سرش، مانند ساقه‌ای روی صورتش کش آمده و روی پوستش چسبیده بود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 99ستاره سهیل فرشته دستگیره در را آرام کشید. - این خرابه دستگیره‌اش هرلحظه ممکنه کنده بشه. ستاره گیج و معذب ایستاده بود. -کجایی خانم، مثل موش آب کشیده شدیما... بشین دیگه. از زیر موهای بیرون زده‌اش، قطرات باران سر می‌خورد و آرام از روی صورتش پایین می‌خزید. لبخندی روی لب‌های خیسش نشست. طعم باران در دهانش پخش شد. چشمی گفت و نشست. فضای داخل ماشین گرم و دلپذیر بود. نگاهی از آینه به مرد راننده انداخت و سلام کرد. مرد نگاه جدی‌اش را پایین انداخت و جواب داد. -سلام علیکم. فرشته که صندلی جلو نشست، خنکی باران راهم با خودش به درون ماشین کشاند. -سلام! سلام! نگاه جدی چند دقیقه قبل مرد، تبدیل به لبخند گرمی روی صورتش شد و با لحن آرامی جواب فرشته راد. فرشته دستش را روی دست مرد که روی فرمان گذاشته بود، قرار داد. -صابر، ببین! دستام یخ زده! بعد، به بخاری ماشین اشاره کرد. -این بیشتر نمی‌شه؟ مرد دستش را به نشانه چشم، روی چشمانش گذاشت. فرشته کمی جابه‌جا شد و رو به ستاره چرخید. -ستاره جون! آدرس می‌دی؟ آثار دست‌پاچگی هنوز در وجودش پابرجا بود. -آره چندتا خیابون... ببخشید من... یعنی نمی‌خواستم مزاحم بشم. مرد که به روبه‌رو خیره شده بود، دوباره همان اخم و جدیت به نگاه و صدایش برگشت. -مراحمین خانم، بفرمایید. ماشین به حرکت افتاد و ستاره آدرس خانه‌شان را متر به متر می‌گفت، تا اینکه سر کوچه‌شان رسیدند.