eitaa logo
داستان شب
192 دنبال‌کننده
75 عکس
37 ویدیو
1 فایل
قصه های مذهبی .. کانال اصلی ⬇️ درسایه‌سار‌قرآن‌وعترت @darsayehsarahlebeyt ارتباط با ادمین⬇️ @Khattat1361
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت پنجاه و هفتم نگاه کردم؛ تمام کسانی که پشت نیسان نشسته بودند، توی آسمان بودند. تکه‌تکه ‌بودند. وانت‌نیسان هجده نوزده نفر مسافر داشت. مردم توی هوا، مثل گردباد، چرخ می‌خوردند و روی زمین می‌افتادند. باورم نمی‌شد. زنی به اسم حمیده و دخترش کافیه که جوان بود، توی هوا داشتند چرخ می‌خوردند. چیزی را که می‌دیدم، نمی‌توانستم باور کنم. انگار باوه‌گیجان (گردباد) بود که می‌آمد و مردم توی آن چرخ می‌خوردند. به صورتم کوبیدم و دویدم. چند نفر شهید شده بودند. رفتم سراغ زن‌هایی که زخمی‌ بودند. همگی روی زمین افتاده بودند و ناله می‌کردند. مردم همه به طرفشان می‌دویدند. بین آن‌ها خیلی‌ها را شناختم. اول از همه، ریحان زن قهرمان را شناختم و به سینه کوبیدم. پاهایش به شدت آسیب دیده بود. جوی خون راه افتاده بود. تکه‌های بدن آدم‌ها این طرف و آن طرف افتاده بود. تا آن موقع چنین صحنه‌ای ندیده بودیم. دختری بود که دستش قطع شده بود. وقتی او را بلند کردم، دستش به کناری افتاد. زن‌ها کنار دیوار بودند و جیغ می‌کشیدند. می‌خواستم زخمی‌ها را بگذارم‌ توی ماشین. طوری زخمی بودند که نمی‌شد بلندشان کرد. نرسیده به جاده، خیلی از زخمی‌ها فوت کردند. زخمی‌ها را رساندند شهر تا معالجه شوند. و باز هم مراسم عزاداری و خاکسپاری شروع شد. تمام روستا سیاه‌پوش شده بود. ریحان یک ماه بیمارستان بود. پاهایش به شدت آسیب دیده بود. تکه‌های مین در بدنش فرو رفته بودند. او را با بدنی زخمی برگرداندند. بمباران‌های گورسفید باز هم شدت گرفت و مردم دوباره آوارۀ کوه‌ها و روستاهای دیگر شدند. خوشحال بودم که حداقل اتاقی در دل کوهی در اسلام‌آباد دارم. این بار هم رحمان را بغل کردم و به اتاقم در دل کوه رفتم. کمی ‌آنجا را تمیز کردم. می‌شد هنوز تویش زندگی کرد. رحمان از اینکه توی کوه زندگی می‌کردیم، ذوق می‌کرد. علیمردان همراهم بود اما پدر و مادرم توی آوه‌زین مانده بودند. علیمردان باز هم توی شهرداری کار پیدا کرد. صبح می‌رفت و شب می‌آمد. من هم تنها با رحمان توی اتاقم می‌نشستم و منتظر علیمردان می‌ماندم. یک هفته به عید مانده بود و من هنوز توی اسلام‌آباد بودم. دبۀ آب را دستم گرفتم تا بروم آب بیاورم. رحمان هم بغلم بود که یک‌دفعه هواپیماهای دشمن سر رسیدند و شروع کردند به بمباران. بمباران سختی بود. مردم زیادی شهید شدند. اعلام کردند که اینجا نمانید. شب توی کوه بودیم که سپاه ماشین‌های زیادی آورد و اعلام کرد همه سوار شوید، تا وقتی اوضاع آرام شود، از اینجا بروید. ما را با ماشین‌ها به یک مرغداری نزدیک کرمانشاه بردند. مرغداری را خالی کرده بودند و با پارچه و پتو، قسمت قسمت کرده بودند. سالن بزرگ و مستطیل‌شکلی بود که جای زیادی داشت. بیست خانواده بودیم. مرغداری را تمیز کردیم و آن را با چوب تقسیم کردیم. هر خانواده برای خودش مکانی داشت. هر کس قسمت خودش را با یک پتوی سربازی مشخص کرده بود. پتوها شده بودند دیوارهای ما. یک چراغ خوراک‌پزی و چند تا ظرف، شده بود وسایل زندگی‌مان. اواخر اسفند سال ۱۳۶۲ بود. علیمردان به اسلام‌آباد رفت تا چند تکه از وسایلمان که مانده بود، بیاورد. وقتی برگشت، وسایل را زمین گذاشت و با ناراحتی سرش را پایین انداخت. جلو رفتم. رنگش پریده بود و سعی می‌کرد به چشمم نگاه نکند. پرسیدم: «علیمردان، چیزی شده؟» سعی کرد خودش را با وسایل سرگرم کند. مِن‌مِن کرد و گفت: «قرار است چی بشود؟ هیچی!» جلویش ایستادم و رحمان را که توی بغلم بود، زمین گذاشتم. رحمان به طرف بچه‌ها دوید. روی زمین نشستم و گفتم: «علیمردان، بگو چی شده؟» صدایم می‌لرزید. شوهرم روی زمین کنارم نشست و گفت: «فرنگیس، مرگ حق است.» قلبم از حرکت ایستاد. علیمردان دستم را گرفت و گفت: «آرام باش، فرنگیس! برادرت جمعه...» دیگر هیچی نفهمیدم. فقط فریاد زدم. همه دورم جمع شدند. جمعه روی مین رفته بود. جمعه نوجوان، جمعه عزیزم... باور نمی‌کردم. گریه می‌کردم. علیمردان هم بغض کرده بود و دائم می‌گفت: «فرنگیس، آرام باش! به خودت رحم کن.» تا صبح یکسره بیدار بودم و اشک می‌ریختم. علیمردان مرتب می‌گفت: «صبح که هوا روشن شود، با هم می‌رویم. آرام باش. سعی کن بخوابی. فرنگ، بخواب...» شب، خیالِ صبح شدن نداشت. نیمه‌شب آمدیم سر جاده. تحمل نداشتم صبر کنم. با چند ماشین، تکه‌تکه برگشتیم تا گورسفید. علیمردان رحمان را بغل کرده بود و پشت سرم می‌آمد. توی راه یک کلمه هم حرف نزدیم. با پای پیاده به آوه‌زین رفتم. توی راه گریه می‌کردم و خنده‌های جمعه جلوی چشمم می‌آمد. جمعه فقط شانزده سال داشت. وارد خانۀ پدرم که شدم، شیون کردم. دیر رسیده بودم. بچه‌ها گریه می‌کردند. ستار و لیلا و جبار و سیما به من نگاه می‌کردند و اشک می‌ریختند. فریاد زدم: «صدام، خدا برایت نسازد. صدام، داغ به دلت بنشیند. صدام، داغ برادر ببینی.» پدرم سرش را روی شانه‌ام گذاشت و با گریه گفت: «دخترم، برادرت رفت.»
قسمت پنجاه و هشتم مین پشت مین. هر روز یکی روی مین می‌رفت. رحیم و ابراهیم و بیشتر نیروها، کارشان شده بود مین در آوردن. خون به جگر شده بودیم. مین داشت نابودمان می‌کرد. مین بی‌صدا بود و مخفی. نیروها مرتب بچه‌های مردم را آموزش می‌دادند، اما هر روز بچه‌ای قربانی می‌شد. یک روز دیگر پیغام آوردند که فرنگیس، زودی بیا آوه‌زین. به سینه کوبیدم. باز چه شده بود؟ چه اتفاقی افتاده بود؟ این بار پسردایی‌ام روی مین رفت. توی مراسم فاتحه‌اش، زن‌ها گریه می‌کردند و مردها حرص می‌خوردند. زن‌دایی‌ام تا مرا دید، گفت: «فرنگیس، بیا که دیدنت دلم را آرام می‌کند. حداقل تو یکی از آن‌ها را کشتی. این‌ها پسر من را کشتند. خدانشناس‌ها، توی همین روستا...» زن‌دایی شروع کرد به تعریف ماجرا: «منصور گفت برایم آبگوشت درست کن. بعد رفت ماهیگیری. رفت از رودخانه ماهی بگیرد، اما ندانست نارنجک می‌گیرد. کنار چشمه نارنجکی می‌بیند و آن را توی آب می‌اندازد. ترکش نارنجک به سرش خورده بود و افتاده بود. وقتی فریاد مردم بلند شد، فهمیدم برای منصور اتفاقی افتاده. با تراکتور او را به گیلان‌غرب و با ماشین به کرمانشاه بردند تا با هواپیما به تهران منتقل شود، اما در راه فوت کرد. پسر جوانم... پسر عزیزم...» شانه‌های زن‌دایی‌ام را مالیدم. می‌دانستم اسم ماهی که بیاید، یادش می‌آید که پسرش رفته بود ماهی بگیرد. می‌دانستم اسم رودخانه که بیاید، یاد خون پسرش می‌افتد... سعی می‌کردم هر روز سری به پدر و مادرم و بچه‌ها بزنم. آن روز هم که به آوه‌زین رفتم، سیما و جبار را به خانه‌ام آوردم تا مواظبشان باشم. خواهر و برادر دوقلویم، ده سالشان بود. این‌طوری خیالم راحت‌تر بود. کوچک بودند و دلشان می‌خواست کنار من باشند. شب بود. آب نداشتیم. به بچه‌ها گفتم می‌روم از چاه آب بیاورم، الآن برمی‌گردم. دبۀ آب را برداشتم و به سمت چاه حرکت کردم. شب مهتابی بود. علیمردان دم در گفت بگذار برای فردا. گفتم: «نه، فردا اولِ وقت آب احتیاج دارم برای خمیر.» چراغ دستی را برداشتم و رفتم. دشت ساکت بود. همه جا تاریک بود. به چاه که رسیدم، دبۀ آب را پر کردم و برگشتم خانه. نگاه که کردم، دیدم خواهرم سیما نیست. از علیمردان پرسیدم سیما کجاست؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت: «مگر با تو نیامد؟ وقتی رفتی، پشت سرت راه افتاد.» از جا پریدم. یعنی سیما پشت سر من آمده بود؟ به سینه کوبیدم و دویدم. هزار تا فکر کردم. توی دشت می‌دویدم و فریاد می‌زدم: «کجایی، سیما؟» همه جا تاریک بود. با خودم گفتم نکند خدای نکرده روی مین برود؟ نکند گرگی او را بدرد؟ او امانت بود. می‌دانستم اگر دنبالم راه افتاده باشد، می‌داند که به سمت چشمه رفته‌ام. توی راه، برادرشوهرم قهرمان را دیدم. پرسید: «چی شده؟» گفتم: «سیما گم شده.» تفنگش روی دوشش بود. رفته بود برای شکار. نگرانی‌ام را که دید، گفت: «ناراحت نباش. برویم سمت چشمه. حتماً آنجاست.» توی تاریکی شب راه افتادیم. سیما را صدا می‌زدم که دیدم یک سیاهی توی دشت آرام‌آرام می‌رود. دویدم طرفش. سیما بود. اول که دیدمش، زدم زیر گریه. از ناراحتی، با دست به پشتش زدم. بعد بغلش کردم. بوسیدمش. گفتم: «سیما، با من چه کردی؟ نگفتی از ناراحتی می‌میرم؟ نگفتی ممکن است بروی روی مین؟ مگر نمی‌دانی دشت خطرناک است؟» از قهرمان خداحافظی کردیم. دست سیما را گرفتم و برگشتیم خانه. آن‌قدر ترسیده بودم که احساس می‌کردم قلبم دارد از حرکت می‌ایستد. موقع خواب، سیما را کنار خودم خواباندم. طنابی آوردم و یک سر طناب را به پای خودم بستم و سر دیگرش را به پای سیما! ناراحت شد و پرسید: «چرا پایم را می‌بندی؟» گفتم: «به خاطر اینکه دیگر جایی نروی!» نق می‌زد و ناراحت بود، اما اهمیتی ندادم. آن شب آن‌قدر ترسیده بودم که دیگر حاضر نبودم اتفاقی بیفتد. فردا صبح سیما و جبار را بردم و تحویل مادرم دادم. 📚داستان شب📚 https://eitaa.com/Ghesehkarbala
قسمت پنجاه و نهم مرداد ۱۳۶۳ بود. ساعت شش صبح بود که صدای در آمد. در را باز کردم و دیدم پسرعمویم است. پرسیدم: «چی شده؟» گفت: «چیزی نیست. جبار کمی ‌زخمی‌ شده.» رنگش پریده بود. فهمیدم اتفاق بدی افتاده. گریه کردم و گفتم: «حتماً جبار مرده. راستش را بگو.» قسم خورد و گفت: «نه، به خدا نمرده. فقط زخمی‌ شده. بیا برویم و ببینش. او را برده‌اند کرمانشاه.» با عجله لباس‌هایم را پوشیدم. همراه پسرعمویم به طرف کرمانشاه حرکت کردیم. توی راه آن‌قدر پسرعمویم را قسم دادم تا راستش را گفت. تعریف کرد: «پدرت به جبار گفته برو و گوسفندها را ببر تا آب بخورند و آن‌ها را برگردان.» جبار که آن وقت‌ها ده سالش بیشتر نبود، گوسفندها را برده بوده تا آب بخورند. از آن طرف، یک‌دفعه صدای فریاد بلند شده و مردم فریاد زده بودند که خرمن حیدرپور آتش گرفته. دود و انفجار از سمت خرمن پدرم بوده. وقتی رفته بودند خرمن را نگاه کنند، می‌بینند جبار سر تا پا خونی است؛ مخصوصاً دست‌هایش. لیلا، جبار را بغل کرده و دیده دستش زخمی و پر از خون است. جبار نمی‌توانسته حرف بزند. لیلا، روسری‌اش را به دست جبار بسته و بغلش کرده و برده خانه. با نگرانی پرسیدم: «الآن کجاست؟ باز هم مین بوده؟» پسرعمویم سرش را تکان داد و گفت: «آره، مین بوده. توی دستش ترکیده و دستش خیلی آسیب دیده.» به سینه‌ام چنگ انداختم و خودم را زدم. توی راه بیمارستان، همه‌اش دعا می‌کردم. از خدا می‌خواستم حال جبار خوب باشد. مرتب نذر و نیاز می‌کردم. راه به نظرم خیلی طولانی شده بود. دلم برای مظلومیت این بچه‌ها می‌سوخت. وقتی به کرمانشاه رسیدیم، به بیمارستان طالقانی رفتیم. هراسان از ماشین پیاده شدم. ابراهیم و رحیم را دیدم که جلوی بیمارستان ایستاده‌اند و گریه می‌کنند. حالشان خیلی بد بود. وقتی آن‌ها را با آن حال دیدم، من هم شروع کردم به شیون. پاهایم بی‌حس شده بود و نمی‌توانستم جلو بروم. از دور شیون کردم. صورت کندم. فریاد زدم: «براگم، براگم...» برادرهایم که گریه‌های مرا دیدند، روی زمین نشستند و های‌های گریه کردند. بعد دو تایی جلو آمدند، دستم را گرفتند و دلداری‌ام دادند. مرتب می‌گفتند: «چیزی نیست، نگران نباش.» وقتی رفتم کنار تخت جبار و دستش را دیدم، فهمیدم دستش قطع شده است. دست چپش از آرنج قطع شده بود. دندان‌هایش شکسته بود. تمام بدنش پر از ترکش بود. ترکش‌های سیاه توی بدنش، دلم را به درد می‌آورد. جبار بیهوش بود. پرستارها مرتب می‌آمدند و می‌رفتند. پرستاری نزدیک آمد و با ناراحتی گفت: «خواهرم، ناراحت نباش. وقتی عمل بشود و خوب که شد، می‌شود برایش دست مصنوعی گذاشت.» پرستار که این‌ها را گفت، قلبم از جا کنده شد. کنار تخت جبار زانو زدم و دست دیگرش را که سالم بود، بوسیدم و گریه کردم. سرم را به تخت جبار چسباندم و دعا کردم: «خدایا، جبار به هوش بیاید. خدایا، کمکمان کن.» سه شب و سه روز جبار به هوش نیامد. ناراحت بودم و با خودم می‌گفتم زنده ماندنش چه فایده دارد. بدون دست، بدون دندان، با این همه زخم در بدن... پرستارها می‌آمدند و دلداری‌مان می‌دادند. مرتب ناله می‌کردم و می‌گفتم: «درد انگشت‌های کوچکت به جانم. درد دستت به جانم. درد مظلومیتت به جانم. فدای تکه‌تکه گوشت تنت که زخمی‌ است. فدای دندان‌هایت که سفیدی‌شان با سرخی خونت قاطی شده.» وقتی برایش می‌خواندم و ناله می‌کردم، برادرهایم از خشم چشم‌هاشان کاسۀ خون ‌می‌شد. به آن‌ها می‌گفتم: «اگر انتقام انگشت‌های برادرتان را نگیرید، صدام به ما خواهد خندید.» برادرهایم قول دادند به محض اینکه برگردند، سعی می‌کنند همۀ مین‌ها را جمع کنند. سه شب و سه روز جلوی بیمارستان طالقانی منتظر نشستم. نگهبانان بیرونم می‌کردند، می‌رفتم دم در، کنار دیوار می‌نشستم و به ماشین‌هایی که می‌آمدند و می‌رفتند، نگاه می‌کردم. بعد آن‌قدر به نگهبان‌ التماس می‌کردم تا دوباره راهم دهد. بالاخره دست برادرم را عمل کردند. دستش قطع شد. وقتی به هوش آمد و چشم‌هایش را باز کرد، اول به دست‌هایش نگاه انداخت. قربان و صدقه‌اش رفتم و گفتم: «خدا را شکر که زنده‌ای!» سعی کردم دلداری‌اش بدهم. با مظلومیت به زخم‌های بدنش نگاه می‌کرد و چیزی نمی‌گفت. بعدها خواهرم لیلا با گریه ماجرا را تعریف کرد: «اولین نفری که به جبار رسید، من بودم. انگشت‌هایش روی زمین افتاده بود. انگشت‌های جبار را یکی‌یکی جمع کردم. بعد انگشت‌ها را به پدرم نشان دادم. گفت باید بروی و انگشت‌ها را خاک کنی.» خواهرم لیلا رفته بود توی گورستان ده. گریه کرده بود و دانه دانه انگشت‌های برادرمان جبار را خاک کرده بود. وقتی لیلا این چیزها را تعریف می‌کرد، او را به سینه‌ام می‌چسباندم و سعی می‌کردم آرامش کنم. اشک‌های خودم هم از صورتم پایین می‌ریخت. گفتم: «لیلا جان، جنگ این سختی ها را هم دارد» 📚داستان شب📚 https://eitaa.com/Ghesehkarbala
قسمت شصتم از ناراحتی، شب‌ها دیگر خوابم نمی‌برد. جبار و لیلا هر دو کوچک بودند و برایشان سخت بود این دردها را کشیدن. آن‌ها چیزهایی را دیده بودند که حتی آدم بزرگ‌ها هم تاب و تحملش را ندارند. حال جبار که بهتر شد، کنار تختش نشستم. با لحن بچگانه‌اش پرسید: «کی از بیمارستان می‌رویم؟» سعی کردم زورکی لبخند بزنم. گفتم: «زودی خوب می‌شوی و به ده خودمان برمی‌گردیم.» پرسیدم: «چرا مین را برداشتی؟ چرا دقت نکردی، جبار؟» اخمی‌ کرد و گفت: «فرنگیس، باور کن خودکار بود. من فکر کردم خودکار است. آن را برداشتم و نگاه کردم.» به روستا که برگشتیم، ابراهیم و رحیم و نیروهای رزمنده، بسیج شدند برای جمع کردن مین‌ها. نیروهای بازسازی هم که برای بازسازی خانه‌ها مستقر بودند، به کمک رزمنده‌ها آمدند. تصمیم گرفتند به مردم کمک کنند تا زودتر مین‌ها جمع شوند. اطراف آبادی و تپه‌ها را گشتند و مین‌ها را پیدا کردند. برادرم رحیم پیش‌ رو بود. قسم خورده بودند تا جان در بدن دارند، مین جمع کنند؛ حتی اگر کشته شوند. هر روز با ماشین تویوتا و فلاکس آب به کوه‌های آوه‌زین و دشت‌های اطراف می‌رفتند و با کوهی از مین برمی‌گشتند. مین‌ها را کومه می‌کردند وسط ده یا کنار روستا روی هم می‌چیدند. آخرسر مین‌ها را بار ماشین می‌کردند و به پادگان می‌بردند و تحویل می‌دادند. اما هر چقدر مین جمع می‌کردند، باز هم مینی بود که باقی مانده باشد. انگار صدام توی دشت تخم مین کاشته بود که تمام نمی‌شد. دفعۀ بعد پسردایی‌ام علی‌شیر گله‌داری روی مین رفت. توی ده نشسته بودیم که فریاد مردم بلند شد: «علی‌شیر رفت روی مین.» رحیم که مثل همیشه آماده بود، دوید و رفت. وقتی برگشت، نفس‌نفس می‌زد. علی‌شیر روی کولش بود. مسافت زیادی او را با خودش آورده بود. همۀ مردم ده بالا سر علی‌شیر شیون و واویلا به راه انداخته بودند. علی‌شیر را همه دوست داشتند و حالا شهید شده بود. جلوی چشم همه پرپر شد. هر دو پایش قطع شده بود و گوشت بدنش تکه‌تکه بود. رحیم در حالی که گریه می‌کرد، گفت وقتی به علی‌شیر رسیده، دیده که خون زیادی از او رفته. او را کول کرده تا بیاورد. وسط راه، علی‌شیر گفته: «رحیم، کمی‌ آب به من بده. تشنه‌ام.» برادرم گفته آب برایت ضرر دارد، باید تحمل کنی. علی‌شیر التماس کرده و گفته من دارم می‌میرم. برادرم او را روی زمین گذاشته. اول خواسته به او آب ندهد، اما وقتی نگاهِ او را دیده، کمی‌ آب توی دهانش ریخته و بعد پسردایی‌ام نفسی کشیده و... تمام. یک روز بعدازظهر، هواپیماهای عراقی روی آسمان دور می‌زدند. چهار بچه به نام‌های اکبر فتاحی، جهانگیر فریدونی، سلمان فریدونی، صیاد فریدونی و یکی اهل دیره که اسمش مجبتی بود، رفته بودند کنار روستا بازی. یک‌دفعه صدای انفجار بلند شد. همه سراسیمه از خانه‌هاشان بیرون آمدند. اصلاً نمی‌دانستیم انفجار از چیست. دویدیم جلو. همه‌شان افتاده بودند روی هم. مردی بود به اسم حسین فتاحی؛ پدر اکبر فتاحی بود. دلش نیامد برود بچه‌اش را ببیند. می‌ترسید. به من گفت: «فرنگیس، دردت به قبر پدرم، برو ببین اکبرم چه شده؟» کمی جلو رفتم و دیدم همۀ این بچه‌ها شهید شده‌اند. بی‌اختیار شروع کردم به شیون. با دست صورتم را می‌خراشیدم. پدرش فهمید پسرش شهید شده و او هم شروع کرد به شیون و گریه و زاری. منظرۀ وحشتناکی بود. بچه‌ها روی زمین افتاده بودند و تکان نمی‌خوردند. سر تا پا خونی بودند و تکه تکه. رحیم و ابراهیم و دایی‌ام حشمت هم زود رسیدند. هیچ‌کس جرئت نداشت جلو برود. همه همان دور و بر ایستاده بودیم. می‌دانستیم آنجا خطرناک است. برادرم رحیم آماده شد جلو برود. بعضی زن‌ها با نگرانی می‌گفتند: «حواست باشد. معلوم است آنجا مین زیاد است. خودت هم روی مین نروی.» رحیم که عصبانی شده بود، با ناراحتی گفت: «از این بچه‌ها که عزیزتر نیستم.» آرام پا در میدان مین گذاشت. ما همه دور ایستاده بودیم و دعا می‌کردیم. همه ساکت بودیم. بچه‌ها افتاده بودند روی زمین. رحیم هر قدم که برمی‌داشت، ما می‌مردیم و زنده می‌شدیم. اولین بچه را که روی کول گرفت، صدای جیغ و فریاد مردم بلند شد. بچه‌ها را یکی‌یکی آورد. هیچ ‌کس جرئت نمی‌کرد به میدان مین پا بگذارد، اما برادرم جلو رفت. خانوادۀ فریدونی ناله و فریاد می‌کردند. وقتی همه را آورد و روی زمین گذاشت، نفسی کشید. بچه‌هایی که روی مین رفته بودند، همه فامیل بودند؛ پسردایی و پسرعمو و پسرعمه. مادرشان می‌گفت رفته‌اند چیلی و انجیر بیاورند. قرار بوده زود برگردند... ولی هرگز برنگشتند.
قسمت شصت و یکم فصل نهم برادرشوهرم قهرمان حدادی مرد شجاع و باغیرتی بود. آهنگری می‌کرد. شکار هم می‌رفت. توی دکانش تفنگ هم می‌ساخت. اوایل ازدواجمان، من هم کمکش می‌کردم. کنارِ دستش می‌نشستم و هر وسیله‌ای می‌خواست، به دستش می‌دادم. تمام وسایل را دور خودش می‌چید و با وسایل آهنگری قدیمی، چوب قنداق و لوله تفنگش را درست می‌کرد. آن روز هم مثل همیشه توی کوه بودیم. بمباران‌ها زیاد شده بود و همۀ مردم رفته بودند توی کوه‌های آوه‌زین و گورسفید. ایام بمباران، فقط شب‌ها به خانه برمی‌گشتیم. هوا که رو به تاریکی رفت، با زن‌ها و بچه‌های دیگر، رو به آوه‌زین و گورسفید آمدیم. همین که وارد خانه‌ام شدم، پتوهایی را که به پنجره زدم بودم، پایین کشیدم تا نور بیرون نرود. داشتم قابلمۀ برنج را هم می‌زدم که قهرمان هراسان وارد خانه شد. بریده‌بریده گفت: «فرنگیس، برس. ریحان درد دارد. فکر کنم بچه‌مان دارد دنیا می‌آید.» علیمردان دست قهرمان را گرفت و گفت: «ناراحت نباش! فرنگیس، برو کمکشان.» به خانۀ قهرمان رفتم. ریحان درد داشت. زن دیگری هم از همسایه‌ها کنارش نشسته بود. دست ریحان را گرفتم و با لبخند گفتم: «نگران نباش، ریحان. به امید خدا بچه‌ات سالم دنیا می‌آید.» هنوز حرفم تمام نشده بود که صدای هواپیماهای عراقی گورسفید را لرزاند. جیغ ریحان بلند شد. توی تاریکی شب، صدای داد و فریاد از هر طرف بلند شد. هواپیماها داشتند چهار طرف روستا را بمباران می‌کردند. مردم جیغ می‌زدند و توی تاریکی به سمت بیرون گورسفید می‌دویدند.ریحان دردش زیاد شده بود. وسط آن هیاهو، به قهرمان گفتم: «زود باش. یک ماشین پیدا کن. باید ریحان را برسانیم شهر.» برادرشوهرم با نگرانی دوید و رفت. پتویی دور ریحان پیچیدم. وسایل بچه را هم برداشتم. قهرمان از بیرون فریاد زد: «فرنگیس، ریحان را بیاور.» رفته بود و مینی‌بوسی را که مال همسایۀ روبه‌رویی بود، آورد. زیر بغل ریحان را گرفتم و گفتم: «ریحان، باید بدوی. هواپیما روی سر ماست. نباید بگذاری بچه‌ات آسیبی ببیند. غیرت داشته باش.» بیچاره ریحان، با آن حالش، پا به پای من می‌آمد. زیر بغلش را گرفته بودم. از درد، داد می‌زد و می‌دوید. توی مینی‌بوس درازش کردم. زن همسایه هم آمد و کنار دست من نشست. تا نشستیم توی مینی‌بوس، درد ریحان زیاد شد. فهمیدم بچه‌اش دارد دنیا می‌آید. دیگر برای رفتن به شهر دیر بود. باید خودمان بچه را به دنیا می‌آوردیم. به راننده گفتم: «نمی‌خواهد راه بیفتی.» مردها را پیاده کردیم. با زن همسایه، زیر سر ریحان را بلند کردیم. کمی‌ آب به صورتش پاشیدم. از بالا صدای هواپیما می‌آمد و توی دلم انگار طبل می‌کوبیدند. برایم سخت بود که در آن وضعیت بخواهم بچۀ ریحان را به دنیا بیاورم. زن همسایه حالش بد بود. سعی کردم جلوی ریحان کاری کنم که انگار نمی‌ترسم. همه‌اش می‌گفتم: «ریحان، چیزی نیست.» همان‌جا، بچه را به هر سختی که بود و با زجر به دنیا آوردیم. نه آب جوشی بود، نه وسایل تمیز. جا هم برای تکان خوردن نبود. توی مینی‌بوس، چشم چشم را نمی‌دید. همه جا تاریک بود. تنها چیزی که بود و به من کمک کرد، یک کارد میوه‌خوری بود که ناف بچه را با آن بریدم. بچه پسر بود. او جیغ می‌زد و هواپیماها هم از بالا بمباران می‌کردند! هول بودیم که زودتر لباس تن بچه کنیم. ممکن بود هواپیماها مینی‌بوس را بمباران کنند. مجبور هم بودیم چراغ روشن نکنیم. چشممان به زور می‌دید. وقتی بچه دنیا آمد، سعی کردم بخندم. گفتم: «ریحان، خدا بهت پسر داد.» با کمک هم، به تن بچه لباس پوشاندیم و کنار مادرش گذاشتیم. چاره‌ای نبود. توی مینی‌بوس نشستیم و به صداهای وحشتناک هواپیماها گوش دادیم تا بمباران تمام شود. کم‌کم هواپیماها راهشان را کشیدند و رفتند. وقتی همه جا ساکت شد، سرم را از پنجرۀ مینی‌بوس بیرون بردم. چند جای زمین‌، توی آتش می‌سوخت. با کمک زن همسایه، ریحان را از ماشین پیاده کردیم و به سمت خانه‌اش بردیم. نوزاد را دادم دست قهرمان. بعد خندیدم و گفتم: «مبارکت باشد. چه پسری! زیر بمباران به دنیا آمده.» قهرمان از دیدن زن و بچه‌اش که سالم بودند، خوشحال بود. می‌دانستیم هواپیماها می‌روند، چرخی می‌زنند و دوباره برمی‌گردند. روستا امن نبود. قهرمان گفت: «باید به سمت کوه برویم. دوباره هواپیماها برمی‌گردند.» ریحان نالید و گفت: «من نمی‌توانم. خودتان بروید.» قهرمان گفت: «کولت می‌کنم.»
قسمت شصت و دوم ریحان را روی آن خواباندیم و گفتم: «چاره‌ای نیست. باید اینجا دراز بکشی.» ریحان چیزی نگفت. می‌دانست چاره‌ای ندارد. خودم کنارش نشستم و از او چشم برنداشتم. بعد گفتم: «نه می‌شود قیماق درست کرد، نه چیزی که تقویتت کند. الآن یک چایی برایت درست می‌کنم.» وقتی صدای هواپیماها خوابید، توی دل یکی از صخره‌ها آتش درست کردم و کتری را روی آن گذاشتم. وقتی چای درست شد، سریع آتش را خاموش کردم. چای را جرعه‌جرعه به ریحان دادم. ریحان بیچاره چشمش را باز کرد. نای حرف زدن نداشت و فقط نگاهم می‌کرد. یک لحظه دلم برایش سوخت. یاد زمانی افتادم که وقتی زنی بچه‌ای به دنیا می‌آورد، چقدر استراحت می‌کرد. چقدر مواد مقوی به او می‌دادند. چقدر مواظبش بودند. حالا ریحان با بچۀ تازه به دنیا آمده‌اش، مجبور بود توی کوه، روی سنگ‌های سخت بخوابد. ریحان آرام ‌گفت: «فرنگیس، حالا چه ‌کار کنم؟ به نظرت آل بچه را نمی‌برد؟» خندیدم و گفتم: «آل جرئت ندارد به من نزدیک شود! نگران نباش. خدا هم تو و هم بچه‌ات را حفظ می‌کند. ما کنارت هستیم.» عقیده داشتیم که بچۀ تازه به دنیا آمده، تا وقتی چهل روزش نشده، نباید او را از خانه بیرون برد. اما توی دل شب، مجبور شده بودیم بچۀ تازه به دنیا آمده را به کوه ببریم. ریحان می‌ترسید و نگران بود، اما وقتی قیافۀ خونسرد مرا دید، کمی ‌آرام شد. نصفه‌شب ریحان کمی ‌آرام شد و خوابش برد. بچه را کنارش خواباندم. رحمان را بغل کردم و روی تخته‌سنگی، همان‌طور نشسته خوابیدم. مصیب، فرزند قهرمان، این‌ گونه متولد شد. چهل روز توی کوه بودیم. روزهای اول خودم به ریحان رسیدگی می‌کردم. زیر بغلش را می‌گرفتم و به خانه‌اش می‌بردم و دوباره روزها به کوه برمی‌گشتیم. حالش خیلی بهتر شده بود، اما مواظب خودش و بچه‌اش بودم و توی کوه برایش نان می‌پختم. مجبور بودم نان را روی سنگ‌های کوه بپزم. برای آوردن آذوقه، مرتب از کوه به ده می‌رفتم و برمی‌گشتم. رحمان هم کوچک بود. رحمان را به کولم می‌بستم و تمام این کارها را وقتی که او کولم بود، انجام می‌دادم. دندان‌درد سختی داشتم. به علیمردان گفتم: «هیچ دکتری هم توی شهر نیست. چه کنیم؟» گفت: «اگر خیلی ناراحتی، برویم کرمانشاه.» سرم را تکان دادم و گفتم: «با این وضع بروم کرمانشاه؟ آنجا هم بمباران است.» شب بود. درد داشتم و تا مغز استخوانم تیر می‌کشید. کمی ‌نمک روی علاءالدین گرم کردم، توی پارچه پیچیدم و روی دندانم گذاشتم. رفتم توی حیاط تا شاید آرام شوم و حواسم پرت شود، اما بدتر شد. بی‌قرار بودم. از زور درد، به صورتم چنگ انداختم. رفتم و از داخل صندوقچه، روسری کلفتی برداشتم و به سرم بستم. از این طرف به آن طرف می‌رفتم و برمی‌گشتم. شوهرم، رحمان را توی اتاق خواباند و آمد توی حیاط مرا صدا زد. بچۀ دومم را حامله بودم و نگران شده بود. فقط توانستم بگویم: «به دادم برس، دارم می‌میرم.» گفت: «تحمل کن، فرنگ. این حرف چیه که می‌زنی؟ باید صبر کنی، شاید تا فردا توانستیم کاری بکنیم.» ساعت از دوازده که گذشت، نزدیک بود از درد بمیرم. حالم خیلی بد شد. بچه توی شکمم به سختی تکان می‌خورد. دستم را به شکمم گرفتم و روی زمین نشستم. علیمردان را صدا زدم. وقتی آمد و مرا دید، ترسید. بریده‌بریده گفت: «فرنگیس، چه بلایی سرت آمده؟ انگار آب رویت ریخته‌اند.» از سر تا پا عرق کرده بودم. چشم‌هایم داشت از کاسۀ سرم بیرون می‌افتاد.‌ میخک روی دندانم گذاشتم و فشار دادم. بدتر شد. کمی‌ داروی کُردی رویش گذاشتم. نمی‌دانم چه بود، اما می‌گفتند برای دندان‌درد خوب است. بهتر نشد. فایده‌ای نداشت. از درد، حالت تهوع داشتم. توی خانه، از این ‌ور می‌رفتم آن‌ ور و از آن طرف می‌آمدم این طرف. به علیمردان گفتم: «دیگر تحمل ندارم. برو به کاکه‌ات بگو بیاید، شاید بتواند دندانم را بکشد.» گفت: «می‌دانی ساعت چند است؟ ساعت سه نصفه‌شبه. خوابیده. صبر کن تا صبح، ماشین می‌گیریم و می‌رویم دندانت را می‌کشیم. کاکه‌ام دندانپزشک که نیست، آهنگر است.» گفتم: «نمی‌توانم صبر کنم. تازه، الآن دکتر کجاست؟ همه‌شان فرار کرده‌اند. برو بگو قهرمان بیاید.» علیمردان با ناراحتی گفت: «با این بچۀ توی شکمت، چطور می‌توانی دندان بکشی؟ طاقت نمی‌آورد بچه‌ات.» با خشم و ناراحتی و درد گفتم: «اگر بچۀ من است، باید دوام بیاورد. دیگر نمی‌توانم تحمل کنم. این دندان‌دارد می‌کشدم.» گفت: «الآن برمی‌گردم.»
قسمت شصت و سوم توی ایوان نشستم. لباسم را توی شکمم جمع کردم. بی‌اختیار از چشم‌هایم اشک می‌ریخت. قهرمان گفت: «فرنگیس، نباید تکان بخوری. دستم می‌لرزد.» گفتم: «نگران نباش. تکان نمی‌خورم.» رو به روشنایی کرد و سرم را به طرف روشنایی چرخاند. به شوهرم گفت چراغ‌قوه را هم طوری بگیرد که بتواند خوب ببیند. علیمردان چراغ‌قوه را به طرف دهانم گرفت. نور چراغ‌قوه صورتم را روشن کرد و چشم‌هایم را زد. چشم‌هایم را بستم و فشار دادم. دهانم را باز کردم و لباسم را که توی شکمم جمع کرده بودم، چنگ زدم. با خودم گفتم: «فرنگیس، تحمل کن... تحمل کن.» تمام بدنم از عرق خیس شده بود. قهرمان، گاز را به دندانم گیر داد و کشید. احساس کردم فکم دارد می‌شکند. درد توی سرم پیچید و گوشم تیر کشید. دوباره فشار داد و دنیا دور سرم ‌چرخید. همه چیز جلوی چشمم سیاه شده بود. درد یک لحظه مرا از خود بی‌خود کرد. فکر کردم گوشت دهانم و فکم با دندان در‌آمده است. خون گرم توی دهان و روی چانه‌ام ریخت. قهرمان، دندان را توی دستم گذاشت و آرام گفت: «تمام شد.» انگار خوشحال بود از اینکه دندان در‌آمده است و من هنوز نفس می‌کشم. پرسید: «خوبی؟» سرم را تکان دادم و همان‌جا توی ایوان دراز شدم. علیمردان با عجله بالشی زیر سرم گذاشت و پنبه‌ای را که گرد کرده بود، فرو کرد توی دهانم. گفت: «رویش داروی کُردی زده‌ام، فشار بده.» کمی ‌چای خشک هم توی دهانم ریخت و گفت: «بگذار جای دندانت و فشار بده.» توی ایوان، همه جا سیاه بود. قهرمان با ترس پرسید: «فرنگیس، صدایم را می‌شنوی؟» سرم را آرام تکان دادم. با ناراحتی گفت: «صدام، خدا برایت نسازد که زندگی‌مان را سیاه کرده‌ای.» کمی ‌دراز کشیدم. علیمردان و قهرمان از ترس یک ساعتی کنارم نشستند. جای دندانم خیلی درد می‌کرد، اما دیگر خیالم راحت بود که دندان را کشیده‌اند. بلند شدم. قهرمان خندید و گفت: «فرنگیس، راستی‌راستی زنده‌ای؟!» لبخند زدم و با زور گفتم: «می‌بینی که نمرده‌ام. بچه‌ام هم حالش خوب است.» نزدیکی‌های صبح بود. گفتم: «بروید بخوابید.» قهرمان بلند شد و رفت. جای دندانم آرام شده بود. شوهرم کنار رحمان خوابید. توی ایوان نشستم و آرام شکمم را مالیدم. دعا کردم خدا کمک کند و بلایی سر بچه‌ام نیاید. از وقتی تلویزیون بلر کوچکی خریده بودیم، شب‌ها سرگرم بودیم. جلوی تلویزیون می‌نشستم و جبهه‌ها را نگاه می‌کردم و حرص می‌خوردم. آن شب هم جلوی تلویزیون نشسته بودیم و مجری برنامه در مورد جنگ حرف می‌زد. دستم را بالا گرفتم و گفتم: «خدایا، رزمنده‌های ما را در پناه خودت بگیر. ابراهیم و رحیم را هم به دست تو می‌سپارم. مواظبشان باش.» علیمردان هم گفت: «باز خوب است که آن‌ها توی همین منطقه می‌جنگند و هر وقت دلشان بخواهد، می‌آیند و سر می‌زنند. بیچاره رزمنده‌هایی که چند ماه یک بار مجبورند بروند و خانواده‌هاشان را ببینند.» نشسته بودیم که علیمردان پرسید: «برویم خانۀ مادرم شب‌نشینی؟» گفتم: «پس صبر کن خانه را ‌جمع و جور کنم.» تلویزیون را خاموش کردم و کتری را از روی چراغ علاءالدین برداشتم. شوهرم، رحمان را بغل کرد و گفت: «خودم می‌آورمش، تو دیگر سنگین شده‌ای.» خندیدم و گفتم: «چه سنگینی‌ای! هنوز دو ماه مانده که بچه دنیا بیاید. اصلاً هم سنگین نیستم.» علیمردان، رحمان را توی پتویی پیچید و درِ خانه را روی هم گذاشتیم و به طرف خانۀ مادرشوهرم راه افتادیم. شبِ تاریک و سردی بود. نزدیک خانۀ مادرشوهرم، صداهای زیادی شنیدم. خندیدم و گفتم: «فکر نکنم امشب برای ما جا باشد. خانه‌شان شلوغ است. میهمان دارند.» علیمردان هم خندید و گفت: «بهتر که میهمان دارند.» وارد شدیم و سلام کردیم. خانه حسابی شلوغ بود. قهرمان و خانواده‌اش و یکی دو نفر از فامیل‌ها، خانۀ مادرشوهرم بودند. ما هم نشستیم و قهرمان به شوخی گفت: «دیر آمدید، جا نیست!» من هم با خنده گفتم: «اگر می‌دانید جا نیست، بفرمایید! ما تازه آمده‌ایم.» تلویزیون روشن بود. مادرشوهرم از کتری و قوریِ روی علاءالدین چای ریخت. نخود و کشمش را هم جلوی من گذاشت. تلویزیون روشن بود. قهرمان گفت: «بزنید تلویزیون عراق، ببینیم این دروغگوها چه می‌گویند.»
قسمت شصت و چهارم همان‌طور که نشسته بودیم، توی تاریکی شب، پرنده ای سه بار خواند. رنگ از صورت همه پرید. ما اعتقاد داریم اگر پرنده ها سه بار در شب بخوانند، اتفاق بدی می افتد. خواندن پرنده در شب بدشگون است. زیر لب گفتم: 《خدایا قضا را برگردان.》 برادر شوهرم لبخند تلخی زد و گفت:《 دیدید؟ این مامور من است، شماها ناراحت نباشید.》 علیمردان با ناراحتی به پشت قهرمان زد و گفت:《 بس کن بابا، چقدر حرف بد میزنی. حالا بگو ببینم چه خوابی دیده ای؟》 قهرمان گفت:《 هفت مامور پشت سر مرحوم عموی زنم بودند... و عمویم سید یعقوب که به دنبالم آمده بود، گفت مامورها آمده‌اند دنبالت، باید برویم.》 رو به قهرمان کردم و گفتم:《 خواب، اسمش خواب است. نذری کن، تا خدا قضا را برگرداند. عمر دست خداست. به خدا توکل کن.》 بعد همه شروع کردند به شوخی با قهرمان. داد و فریاد می زدند و سعی می کردند سر به سرش بگذارند. قهرمان خندید و گفت:《 نمیترسم، فقط دارم می گویم که من رفتنی ام.》 سعی کردیم حرف را عوض کنیم. آن شب کلی گفتیم و خندیدیم. نیمه شب، همه با هم از خانه بیرون آمدیم. صدای خنده مان تمام گورسفید را پر کرده بود. صبح روز بعد، داشتم خمیر می‌کردم. با خودم گفتم نان را که بپزم، رحمان را برمیدارم و می روم کوه، تا نزدیک شب. شب برمیگردم. دستم توی تشت خمیر بود که قهرمان یا الله گفت و وارد خانه شد. با صدای بلند گفتم:《 خوش آمدی. بیا تو.》 علیمردان هم پا شد رفت پیش قهرمان و با او دست داد. بچه اش مصیب توی بغلش بود. بچه را کنار دستش گذاشت. دستم را بلند کردم و گفتم:《 ببخش، دارم خمیر می کنم. الان می آیم.》 گفت: براژن (زن داداش)،به کارت برس.》 با علیمردان گوشه حیاط نشستند. شوهرم گفت:《 این تفنگ را کمی دستکاری می کنی؟》 مردها معمولاً تفنگ داشتند. قهرمان مشغول درست کردن تفنگ شد. من هم از توی انباری صدایشان را می شنیدم. یکدفعه در زدند. علیمردان پا شد و در را باز کرد. حسین، یکی از همسایه ها بود. به قهرمان گفت:《 الان دیدمت که اینجا آمدی. یک خرده جوشکاری داریم، میای برایمان انجام دهی؟》 قهرمان گفت:《 صبر کن تا بیایم.》 تفنگ را داد دست علیمردان و گفت:《 بعدا می آیم درستش می کنم.》 بلند شد و گفت:《 می روم بچه را بگذارم خانه و به کار این بنده خدا برسم.》 بعد بلند گفت:《زن برادر، من رفتم.》 گفتم:《 بذار یک چای درست کنم، بخور و بعد برو.》 گفت:《نه، می روم.》 کبریت و نفت برداشتم تا آتش درست کنم. یک دفعه صدای هواپیماها بلند شد. دلم هری ریخت پایین. از انباری بیرون دویدم. دو هواپیمای سفید را دیدم که وسط آسمان دور میزدند. یاد رحمان افتادم. رفته بود بیرون، دم دکان همسایه. با فریاد به علیمردان گفتم:《 بدو رحمان را بیاور.》 برادرشوهرم پرید توی خانه و گفت:《 هواپیماها آمدند. مواظب باش. رحمان کجاست؟》 گفتم:《 رفت دم دکان.》 منتظر علیمردان نشدم و دویدم. قهرمان هم در حالی که مصیب را محکم توی بغل گرفته بود، به سرعت از خانه دور شد و رفت سمت خانه‌شان. کمی جلوتر، رحمان را دیدم که آرام آرام به طرف خانه می آید. سرش رو به آسمان بود و داشت هواپیماها را تماشا می‌کرد. پریدم و بغلش کردم. بعد به سرعت به طرف خانه برگشتم. رحمان از دیدن من به آن قیافه وحشت کرده بود. باید خودم را به سنگرهایی که جلوی خانه ساخته بودیم، میرساندم. آنجا امن بود. سنگرها را مدتی قبل ساخته بودیم و هر وقت برای رفتن به کوه وقت نداشتیم، داخل سنگرها پناه می‌گرفتیم. گونی‌های خاک را روی هم چیده بودیم و سقفش را پوشانده بودیم. ابراهیم و رحیم هم توی ساختن سنگرها کمکمان کرده بودند. داخل یکی از سنگرها پریدم. قلبم تند میزد. نمی دانستم شوهرم کجا رفته. از گوشه سنگر، بالا را نگاه کردم. هواپیماها نزدیک و نزدیک تر شدند. آنقدر نزدیک بودند که فکر کردم می خواهند فرود بیایند. صداشان گوش را کر می کرد. چشم از هواپیماها بر نداشتم که یک دفعه بمب هاشان را ول کردند. وحشتناک بود. بمب های سیاه را روی روستا می ریختند. بمب ها که زمین میخوردند، صدای وحشتناک انفجار، همه جا را تکان می داد. گورسفید میلرزید و مردم جیغ می کشیدند. هر کس به طرف سنگری می دوید. مردم غافلگیر شده بودند. هواپیماها رفتند، چرخ زدند و دوباره برگشتند. از گوشه سنگر که نگاه کردم، نزدیک بود از حال بروم. همسایه‌ام فرهنگ مرجانی با چهار بچه اش به طرف سنگرها می دوید، اما دیر شده بود. اول صدای جیغ هواپیما آمد و بعد صدای انفجار بمب. انگار جهنم بر پا شده بود. گوش‌هایم زنگ می‌زدند. دود و آتش همه جا را پر کرد. جلوی چشمم، زن و چهار بچه اش، کنار سنگر افتادند و زمین خوردند. سرم را بلند کردم و فریاد زدم. بچه هایش کوچک و خرد بودند. فریاد زدم:《 ننه فرهنگ، چی شده؟》 اما صدایی از آنها بلند نشد. فکر کردم دارم خواب میبینم. به نفس نفس افتادم. به همین سادگی، فرهنگ و چهار بچه‌اش شهید شدند. هرچه اسم بچه هایش را صدا زدم، خبری نشد.
قسمت شصت و پنجم بچه ام را بغل کردم و بیرون سنگر، بنا کردم به دویدن. دوباره هواپیما ها بمب ریختند. سر جایم میخکوب شدم. خشکم زده بود. انگار آخر دنیا بود. تن دختر بچه ای را دیدم که جلوتر از من، بدون سر می دوید. تکان‌تکان میخورد. ترکش بمب به گردنش خورده بود و سرش پریده بود. خون از محل سر بریده اش فواره میزد. اول که این صحنه را دیدم، نفهمیدم چیست. مگر آدم بدون سر هم می شود؟! از روی لباس تنش، خواستم بفهمم کیست. یک‌دفعه مغزم از کار افتاد. از وحشت جیغ کشیدم. آن طرفتر، مادرش خاور شهبازی را دیدم. او هم ترکش خورده بود و روی زمین نشسته بود. دوید و بچه اش را بغل کرد و جیغ کشید. بچه توی بغلش بود و جان می داد. مادرِ بیچاره روله روله میگفت و شیون می کرد. تا وقتی که جان از بدن بچه در رفت، گردنش میلرزید و مادرش صورتش را می خراشید. تا روزی که زنده هستم، این صحنه را فراموش نمی کنم. روی زمین نشسته بودم. خشک شده بودم. به خاور و دختر سر نداشته‌اش نگاه می کردم. فکر کردم نفسم قطع شده. خونریزی دهان رحمان از یادم رفته بود. رفتم و بالا سر ننه‌خاور ایستادم. داشت موهایش را می کند. بچه‌اش آخرین نفس‌هایش را می کشید و خون از کنار رگ گردنش بیرون میزد. آرام تکان می خورد. شوکه شده بودم. تا حالا ندیده بودم یک انسان بی سر، این‌طور جان بدهد. جگرم کباب شده بود. هیچ کاری نمی‌شد کرد. ننه خاور با چشمهایش به من التماس می‌کرد. مگر من چه کار می توانستم بکنم؟ هیچ. هیچ. نگاهم به سر بچه افتاد. از سر بچه خون می آمد. چشم‌هایش باز بود و داشت مرا نگاه میکرد. نگاهش روی من خیره مانده بود. داشتم از حال می رفتم. احساس کردم چیزی توی شکمم به من لگد زد. بچه‌ام توی شکمم فریاد میزد. لگد میزد و ناراحتی می کرد. صدای فریاد علیمردان از دور آمد. به طرف من می دوید و فریاد می زد. دستم را به زمین گرفتم و بلند شدم. دستهایش را در هوا تکان می داد و به سرش میزد. احساس کردم تمام استخوان‌هایم شکسته. خودم را جمع و جور کردم. خوب که گوش دادم، فهمیدم فریاد میزند:《 کاکه ام کشته شد؛ کاکه، کاکه ام.》 هراسان بود و گریان بود و دستپاچه. دویدم، دستش را گرفتم و گفتم:《 آرام باش، بگو ببینم چی شده؟》 وقتی ما را به آن حالت دید، زبانش بند آمد. خوب به رحمان که تمام لباسش خونی بود، نگاه کرد و پرسید:《 چرا از دهان رحمان خون می آید؟ زخمی شده؟》 گفتم:《 زخمی نشده، اما خون می آید.》 او را بغل کرد. سرتاپای شوهرم خونی بود. همه‌اش به طرف خانه برادرش اشاره می‌کرد. گیج شده بود. پرسیدم:《 چی شده؟》 به دیواری تکیه داد و گفت:《 برس به داد قهرمان، من نمی توانم.》 گفتم:《 قهرمان که الان پیش ما بود.》 علیمردان دیگر نمی توانست حرفی بزند. فقط به آن سمت ده اشاره می کرد. فهمیدم برادرش آنجا افتاده. به سمتی که اشاره کرده بود، دویدم. وقتی رسیدم، خشکم زد. شوهرم پشت سرم می آمد. قهرمان را دیدم که روی زمین افتاده. پسرش مصیب هم کنارش افتاده بود. خون تمام بدنشان را پوشانده بود. قهرمان تکان نمی خورد. احساس کردم پاهایم بی‌حس شده است. روی زمین کنارشان نشستم. آرام دست انداختم زیر سر برادر شوهرم و سرش را بلند کردم. دستم توی چیز نرمی فرو رفت. نرم بود و داغ. انگار لخته خون بود. خوب که نگاه کردم، دیدم مغزش است. مغز قهرمان توی دستم بود! نزدیک بود از حال بروم. مصیب زیر پدرش افتاده بود. قهرمان را به سختی از روی بچه اش بلند کردم. بچه فریاد می زد و گریه می کرد. یک سالی داشت. همان بچه‌ای بود که توی مینی بوس نافش را بریدم. مصیب را بغل شوهرم دادم و گفتم:《 تو حواست به رحمان و مصیب باشد، من الان برمیگردم.》 سریع به خانه رفتم و پتویی آوردم. قهرمان هنوز نفس داشت. با این که مغزش بیرون ریخته بود، اما دست و پا میزد. اشک می ریختم و کار می کردم. بلند بلند می گفتم:《 چیزی نیست کاکه قهرمان. خوب می شوی. الان می‌بریمت بیمارستان. کمی سرت زخمی شده...》 علیمردان مرا نگاه می کرد و می گریست. دوتا بچه ها را بغل کرده بود و روی خاک‌ها نشسته بود و داشت صورت خودش را می‌کند. خودش را کاملاً باخته بود. دل‌دردم شدیدتر شده بود. می‌دانستم حال خوبی ندارم. چاره‌ای نبود. باید زخمی‌ها را جمع میکردم. قهرمان را چرخاندم و توی پتو گذاشتم. باید او را به بیمارستان می رساندیم. به سمت جاده نگاه کردم. یک ماشین ارتشی، از بالا می آمد. از پشت سر، صدای همسایه‌مان رضا را شنیدم. به سرش زد و گفت:《 فرنگیس، چی شده؟ کمک می خواهی؟》 گفتم:《 فقط کمک کن قهرمان را بگذاریم توی ماشین.》
قسمت شصت و ششم چشم که باز کردم، مادرشوهرم با ناراحتی مرا نگاه کرد و گفت:《 خدا نکند حالت بد باشد. قوی باش، زن.》 بعد شروع کرد به قسم دادن من و حرف زدن:《 تو را به خدا خودت را عذاب نده، چی شده، فرنگیس؟ حال بچه ات که خدا را شکر خوب است. قدمش خیر باشد. مبارک است.》 وقتی با این راحتی و شادی حرف زد، مطمئن شدم که از مرگ قهرمان خبر ندارد. هم عروسم توران هم با اشاره ابروها به من فهماند که هنوز از مرگ قهرمان خبردار نشده است. وقتی دیدم هم عروسم ابرو بالا انداخت، سرم را پایین انداختم، بغضم را خوردم و گفتم:《 چیزی نیست. ناراحتم که بچه ام کنارم نیست.》 هم عروسم با لبخند گفت:《 ناراحت نباش. بچه ات پیش ماست. تو مواظب خودت باش. من خودم به او شیر می دهم.》 دکتر که آمد سری تکان داد و گفت:《 لازم بود این همه بجنگی؟ این همه کار سخت سخت؟ چرا اینقدر به خودت فشار آوردی؟ داشتی میمُردی.》 آرام گفتم:《 چه کنم دکتر؟ مجبور بودم.》 دکتر عینکی بود. ورقه ای دستش گرفت و گفت:《 خدا به تو و بچه ات رحم کرده. ممکن بود هر دو بمیرید. بچه ات دو ماه زودتر دنیا آمده، چون تکان خورده ای. هر کس به جای تو بود، با این همه سختی تحمل نمی کرد. برایت داروهای تقویتی می نویسم که بخوری.》 دو روز در بیمارستان بودم. شوهرم و همسایه ها و فامیل مواظب بچه ام بودند و هم عروسم بچه ام را شیر می داد. خودش هم بچه کوچک داشت. توی این مدت، از چشمهای مادرشوهرم میترسیدم. می ترسیدم از حال قهرمان بپرسد. آخرش هم پرسید:《 روله، از قهرمان چه خبر؟ توی این مدت، این پسر یک سری به این مادر بیچاره اش نزده.》 وقتی که این حرف را زد، دستم را به شکمم گرفتم و وانمود کردم که درد دارم. بنا کردم به آه و ناله. علیمردان که بیرون از اتاق بود، تندی وارد شد و پرسید:《 چی شده، فرنگیس؟》 اشک می ریختم، ولی گفتم:《 هیچی، فقط تو را به خدا مرا از اینجا ببر، زودتر ببر.》 بعد آرام، طوری که فقط خودش بشنود ادامه دادم:《نمیخواهم بیشتر از این شرمنده مادرت باشم. نمی خواهم بیشتر از این به او دروغ بگویم.》 حالم بد بود. از یک طرف برای بچه ام ناراحت بودم، از طرفی برای برادر شوهرم که شهید شده بود و از سوی دیگر مادر شوهرم هم توی اتاق، کنار من بستری بود. حالش اصلا خوب نبود. دکتر گفته بود تا حالش خوب نشده، چیز ناراحت کننده ای به او نگوییم. وقتی دکتر گفت می توانم بروم، انگار دنیا را به من دادند. آفتاب صبح اتاق را پر کرده بود. با خوشحالی به بیرون از اتاق نگاه کردم. درخت های لخت توی حیاط، انگار خیلی قشنگ تر از قبل شده بودند. چند نفر تک‌و‌توک از حیاط رد می شدند. رویم را که برگرداندم، مادرشوهرم لبخند زد و گفت:《 رفتی بیرون، حواست به بچه باشد. مواظب خودتان باشید. گاهی هم سری به خانه من بزن.》 گفتم:《چشم. به امید خدا، شما هم برمیگردید و می آیید کمک من.》 مادرشوهرم با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت:《 فعلا که جای ترکش‌ها چرک کرده. ولی به امید خدا می آیم. دلم می خواهد نوه‌ام را زودتر ببینم.》 لباس هایم را با کمک علیمردان جمع کردم. شوهرم نسخه داروها را از دکتر گرفت. وقتی برای خداحافظی صورت مادر شوهرم را بوسیدم، دلم گرفت. دستش را گرفتم، همان دستی که روی قلب قهرمان گذاشته بودم. گفتم:《مادر، تو تاج سر مایی. عزیز مایی، زودتر خوب شو و برگرد. منتظرت هستیم.》 هم عروسم که کنار مادر شوهرم بود، خندید و گفت:《 حالا تو برو، من می مانم و با مادر برمیگردم.》 مادر شوهرم چهل شب در بیمارستان ماند. بعد او را به خانه برادرش بردند. برادرش به سختی و به مرور، ماجرا را به او گفت. ( پایان فصل نهم)
فصل دهم قرار شد برای برادرم عروسی بگیرم. سال ۱۳۶۴ بود. ابراهیم بیست و دو سالش بود. عروس را از روساای کفراور از میان اقوام انتخاب کردیم. گروهی از زنها و مردها جمع شدیم و با یک مینی بوس رفتیم کفراور. بعد از مصیبت‌هایی که همه مردم کشیده بودند، گرفتن یک عروسی، همه را دور هم جمع می‌کرد و کمی از درد و غصه ها کم میشد. پدرم از خانواده‌هایی که عزادار بودند، اجازه گرفت و راه افتادیم. شیرینی و برنج و گوشت هم با خودمان بردیم و بله را از خانواده عروس گرفتیم و برگشتیم. بعد از سه ماه، تصمیم گرفتیم توی ده عروسی بگیریم. می‌دانستیم میهمان زیاد داریم. گاوی سر بریدیم و مردم را دعوت کردیم. آن وقت ها کارت دعوت نبود و با نامه مردم را دعوت کردیم. ابراهیم همه دوستانش و پاسدارها را دعوت کرد. گروهی هم دنبال ساز و دهل رفتند. ساز و دهل آوردیم و بعد از مدت ها، مردم نفسی کشیدند. برنج و گوشت را داخل مجمع ریختیم و سه نفر سه نفر از یک سینی غذا خوردند. روستا شلوغ بود و شاد. همه‌اش دعا می‌کردیم هواپیماها نیایند. تمام مردم روستا خوشحال بودند. گرچه همه داغدار و زخمی بودند، اما موافق بودند که عروسی بگیریم. همه مردم و فامیل‌ها آمدند. عروس خیلی کوچک بود و دوازده سال بیشتر نداشت. آنقدر کوچک بود که بین مردم گم شده بود. وقتی باید دنبال عروس می‌رفتیم، به ابراهیم گفتم:《 بیا برویم عروس را از روستای خودشان بیاوریم.》 ابراهیم دنبال عروس نیامد. گفت عیب است که من بروم. عروسی ایلی بود و عروس و داماد هنوز همدیگر را ندیده بودند. برادرم رحیم به جای ابراهیم رفت تا عروس را بیاورد. وقتی عروس را آوردند، مردم کل کشیدند ساز و دهل به پیشوازش رفت. هم گریه می‌کردم و هم میخندیدم. دلم گرفته بود. در میان این همه عزاداری، حالا می توانستیم شاد باشیم و یادمان باشد هنوز زنده ایم. دلم برای همه کسانی که رفته بودند، تنگ شده بود. عروس را که آوردند، صدای شادی مردم به هوا رفت. روی سر عروس تور قرمز بود. چند تا از زنها، عروس را میان مردم گرداندند. برادرم و خودم مرتب آسمان را نگاه می کردیم و دعا می کردیم. همه چیز با خیر و خوشی تمام شد. چند روز از عروسی گذشته بود. برادرم را دیدم که ساک میبندد. با تعجب پرسیدم:《 به خیر، کجا میروی؟》 خندید و گفت:《 همانجا که باید بروم.》 مادرم کنارمان آمد و گفت:《 ابراهیم، برایت زن گرفتیم که کمتر از ما دور شوی.》 ابراهیم سرش را بلند کرد و گفت:《 هیچ چیز نمی تواند مرا اینجا نگه دارد. باید بروم.》 هر چقدر پدر و مادرم اصرار کردند ابراهیم مدتی دیگر بماند، قبول نکرد. گفت:《 یعنی شما راضی می شوید اینجا بمانم و برادرهایم توی سنگرها تنها بمانند؟》 بالاخره رفت. بعد از آن، ماهی یکبار می آمد و سری می زد و می رفت. می گفت:《 تا دشمن در سرزمین ماست، ماندن توی خانه ننگ است.》 "📚داستان شب📚 https://eitaa.com/Ghesehkarbala
قسمت شصت و هفتم اسفند ۱۳۶۴ بود. سالگرد جمعه را گرفته بودیم. یک سال از رفتن برادرم میگذشت. خانه پدرم مراسم فاتحه خوانی بود. چند نفر از فامیل، خانه پدرم بودند. آمده بودند برای مراسم فاتحه‌خوانی. در مورد برادرم حرف میزدند. استکان‌ها را از جلوشان برداشتم و کنار چشمه بردم و شستم. همان جا کنار چشمه نشستم. با خودم گفتم چه روزها که برادرم جمعه می آمد اینجا و توی آب بازی می کرد. کنار چشمه، سبزه های ریز و کوچک در آمده بودند. آن طرف‌تر، چند تا گل ریز دیدم. خیلی قشنگ بودند. چند روزی به عید مانده بود، اما از سبزه ها و گل‌های کنار چشمه، می شد حدس زد که عید زودتر آمده است. با خودم فکر کردم امسال که عید نداریم. جمعه رفته، این همه درد کشیده ایم، این همه شهید داده‌ایم، دیگر چه عیدی؟ استکان‌ها را دستم گرفتم و به طرف خانه راه افتادم. دم در، پدرم را دیدم. عصایش را دست گرفته بود و داشت از در خانه می آمد بیرون. پرسیدم:《 باوگه، کجا میروی؟》 سرش را تکان داد و گفت:《 گوسفند ها را میبرم بچرند. حواست به میهمانها باشد، تا برگردم. حال خوشی ندارم.》 گفتم:《 تو نرو. گوسفندها را بده من ببرم بچرانم.》 سرش را تکان داد، کتش را مرتب کرد و گفت:《نه. می‌خواهم خودم بروم. می خواهم هوایی عوض کنم.》 می دانستم می خواهد برود و گوشه‌ای تنها بنشیند. ایستادم و از پشت، رفتنش را نگاه کردم. عصایش را توی هوا می چرخاند و کنار گوسفندها آرام به زمین می زد تا گوسفند ها راه خودشان را بروند. پشتش خمیده بود. پدرم که رفت، مردهای فامیل هم خداحافظی کردند و رفتند. مادرم شروع کرد به نان پختن. کنار دستش نشستم و نان‌ها را از روی ساج بر می‌داشتم. رحمان با بچه ها توی ده بازی می کرد. گاهی بلند میشدم و از کنار دریچه اتاق، نگاهش میکردم. مادرم گفت:《 برو به بچت برس، خودم نان‌ها را برمی دارم.》 خندیدم و گفتم:《 نه، کمکت می‌کنم.》 یک ساعتی گذشت. مادرم لباسش را تکاند و آبی به صورتش زد. کنار نان‌ها زانو زد و دستمالی برداشت. چند تا نان توی دستمال پیچید. پرسید:《 سیما کجاست؟》 بلند شدم و سیما را صدا زدم. از کوچه با خنده پرید توی خانه و پرسید:《 چی شده؟》 مادرم نان و غذا را داد دستش و گفت:《 بیا، این را ببر برای پدرت. خیر ببینی، دختر.》 سیما اخم کرد و گفت:《 داشتم بازی میکردم.》 دستمال را دستش گرفت. چوب کوچکی را از روی زمین برداشت و گفت:《 من رفتم!》 می پرید و میرفت. دمپایی‌هایش این طرف و آن طرف می رفت و صدا می‌داد. سیما که رفت، مشغول تمیز کردن خانه شدم. جارو را دستم گرفتم و روی زیلو را جارو زدم. گرد و خاک زیادی بلند شده بود. جارو را خیس کردم و دوباره روی زیلو کشیدم. با روسری، جلوی دهانم را گرفته بودم. به مادرم گفتم:《 نزدیک عید است. کاش این زیلو را می‌شستیم.》 مادرم اخم کرد و گفت:《 خیلی دلم خوش است؟! با چه دلخوشی می‌خواهی دوده عید بگیرم؟》 گفتم:《 نگفتم دوده عید بگیر. گفتم شاید بخواهی زیلو را برایت بشویم.》 دیگر چیزی نگفتم. خاک‌ها را با خاک‌انداز جمع کردم و بردم توی سطل دم در ریختم. جارو دستم بود و داشتم وارد خانه می شدم که دشت لرزید. دل من هم لرزید. صدای افتادن ظرف‌ها را از دست مادرم شنیدم. صدای فریاد و جیغ بلند شد. همه به سمت کوه نگاه کردیم. از آن طرف، صدای جیغ می آمد. هزار تا فکر افتاد تو سرم. مردم از خانه ها ریخته بودند بیرون. همه به سمت کوه می‌دویدند. من هم جارو را انداختم و بنا کردم به دویدن. همه از هم می پرسیدند:《چه کسی؟》 و می دویدند. کفش‌هایم را سر پایم انداخته بودم و تمام راه را تا کوه یک نفس دویدم. وقتی رسیدم، وحشت کردم. سیما، غرق در خون، روی زمین افتاده بود و پدرم توی سرش می زد. 📚داستان شب📚 https://eitaa.com/Ghesehkarbala
قسمت شصت و هشتم پیراهن سیما خونی و تکه تکه بود. ران و پشتش زخمی شده بود. نزدیک بود از حال بروم. سبزه‌ها و گل های ریز اطراف، از خون سرخ شده بودند. تکه‌های مینی که منفجر شده بود، روی زمین پخش بود. لباس پدرم هم پر از خون بود. فریاد زدم:《 نترسید، چیزی نیست. همه بروید کنار.》 مردم پس نشستند. وحشت زده فقط به سیما نگاه می کردند. سیما وقتی مردم را با آن قیافه ها دید که چطور نگاهش می کنند، صدای گریه اش بلندتر شد. تکانش دادم و گفتم:《 سیما، آرام باش، به من نگاه کن.》 وحشت زده نگاهم کرد. گفتم:《 چیزی نیست، فقط کمی زخمی شدی. الان تو را می برم دکتر.》 مردم فریاد می زدند:《 در راه خدا، ماشینی پیدا کنید.》 چند مرد، از تپه شروع کردند به دویدن تا ماشینی بیاورند. سیما را بغل کردم. صدای جیغش بلند شد. فهمیدم ران و پشتش زخمی شده. با احتیاط، دست هایم را پایین‌تر آوردم و زیر زانویش را گرفتم. با یک دست هم پشتش را گرفتم. از پدرم پرسیدم:《 چی شده؟》 نالید و گفت:《 داشتم نماز می خواندم. اصلا نفهمیدم چطور شد. تا روی زمین نشست، چیزی ترکید. مین بوده، مین.》 باز هم مین. لعنت بر مین! سیما را بغل کردم و از روی تپه، شروع کردم به دویدن و پایین آمدن. خون از بدن سیما چکه‌چکه روی لباس‌هایم و زمین می ریخت. سیما سبک بود و راحت تا توی ده دویدم. به محض اینکه رسیدیم، ماشینی از راه رسید. سیما را بردم توی ماشین. مادرم پای ماشین از حال رفت. فقط نالید و گفت:《 خدایا این چه بلایی بود که نازل شد؟》 به پدر و مادرم گفتم:《شماها بمانید. من با سیما میروم.》 مادرم جیغ میزد و بر سرش می کوبید. رو به مادر زبان بسته ام کردم و گفتم:《مواظب دخترم باش تا برگردم.》 مادرم یقه اش را رو به آسمان گرفت و نالید. رو به آسمان فریاد زد: 《اووو... 》 این‌طور میخواست صدام را نفرین کند. پدرم روی زمین نشسته بود و بر سر میزند. ماشین که راه افتاد، انگار کوهی را روی شانه‌هایم گذاشتند. تمام راه، توی ماشین بالا و پایین می‌افتادم. سیما می نالید و من مرتب دلداریش میدادم. آرام پرسید:《 فرنگیس چی شده؟ تو را به خدا بگو پشتم چی شده؟》 او را دمر روی پاهایم دراز کرده بودم. گفتم:《چیزی نیست، لباست یک کم خونی است.زخمت کم است، خوب می شوی. میرویم دکتر.》 شروع کرد به گریه کردن. مرتب می گفت:《میترسم بهم آمپول بزنند.》 بغض کرده بود. گفت:《 به خدا حواسم نبود. بابا داشت نماز می خواند. دستمال غذا را روی زمین گذاشتم. خودم هم روی زمین نشستم که انگار چیزی زیرم ترکید.》 من هم اشک هایم راه گرفت. زیر لب دعا می خواندم:《 خدایا سیما زنده بماند. خدایا زیاد صدمه ندیده باشد. خدایا سیما دختر است، به او رحم کن!》 انگار جاده انتها نداشت. سر جاده اصلی، کسی به طرف ماشین می دوید. رحیم بود. نفس نفس می زد و دستش را بلند کرد و سوار شد. نگاه به خواهرش کرد و گفت:《 براگم سیما، چی شده؟ برادرت بمیرد، چه بر سرت آمده؟》 چشمش که به من افتاد، فریاد زد:《 تو کجا بودی؟ مگر نسپرده بودم مواظب بچه ها باشی؟ فرنگیس، به خدا نمی بخشمت.》 توی ماشین دعوایمان شد. فریاد میزد و میگفت:《 چرا گذاشتی که این خواهر هم برود روی مین؟ مگر نگفته بودم مواظب باش بیرون نرود؟ این بچه چهارم است. چرا اجازه دادی برود مواظب گوسفند ها باشد؟ آفرین فرنگیس، دستت درد نکند. چطور گذاشتی سیما هم برود روی مین؟ داغ بقیه کم نبود، این داغ را هم تو روی دلمان گذاشتی فرنگیس.》 شروع کرد به گریه و ادامه داد:《 جمعه بس نبود که آن طور با مین تکه تکه شد؟ جبار بس نبود که دستش را مین برید؟ ستار وصل نبود که انگشتش را مین قطع کرد و بدنش پر ترکش است؟ سیما را هم به کشتن دادی فرنگیس. تقصیر توست. آفرین فرنگیس...》 فریاد زدم:《 چه کنم، برادر... چه کار باید میکردم؟ تا کی نگذارم بیرون بروند. بچه‌اند. بعد هم، رفت برای پدرمان غذا ببرد. تقصیر من چیست؟》 راننده که از دعوای ما دو تا سرسام گرفته بود، گفت:《تو را به خدا، بس کنید. رحیم، بس کن. تقصیر فرنگیس بیچاره چیست؟ خدا بزرگ است و به امید خدا، بچه خوب می شود.》 برادرم توی راه دیگر با من حرفی نزد. ناراحت بود و مرتب گریه می کرد. سیما که دید من و رحیم با هم حرفمان شده، صدای گریه اش بلندتر شده بود. رو به رحیم گفتم:《 الان دیگه حرف نزن بچه میترسه. اگر دلت با کشتن من خنک می‌شود، این کار را بکن. به خدا حاضرم مرا بکشی.》 برادرم صورتش را توی دست هایش قایم کرد، چفیه را روی سر کشید و تا گیلان‌غرب نالید. وقتی به درمانگاه رسیدیم، سیما را روی تخت گذاشتیم و دویدیم تو. دکتر با دیدن سیما وحشت کرده بود. نمی دانست چه باید بکند. قسمتی از ران خواهرم کنده شده بود. نمی‌دانست چه باید بکند. قسمتی از ران خواهرم کنده شده بود. به پرستار دستوری داد. یک‌سری وسایل برایش آوردند. هول شده بود. رو به من کرد و گفت:《 بیا کمک... شلوارش را قیچی کن.》
قسمت شصت و نهم یک‌روز رحیم و ابراهیم و چند تا از مرد های ده، سرچشمه جمع شدند. همه را خبر کردند و جمع شدیم. انگار خبری بود. مردها شروع کردند به چوب و سنگ و خاک آوردن. از رحیم پرسیدم:《 چه خبر است؟ می خواهید چه کار کنید؟》 لبخندی زد و گفت:《 می‌خواهیم برای مردم ده سنگر درست کنیم.》 پرسیدم:《 اینجا؟! کنار چشمه؟》 یکی از پاسدار هایی که مشغول به کار بود، گفت:《 برای اینکه کنار چشمه بهتر است. تازگی‌ها این خدانشناس‌ها بمب شیمیایی می‌اندازند. مردم باید موقع بمباران شیمیایی خودشان را به آب چشمه برسانند. گازهای تاول‌زا می‌زنند و باید زود شست‌وشو کرد. به همین خاطر، اینجا بهتر است.》 اول چاله‌ای بزرگ کندند و بعد روی آن را با آهن و ایرانیت پوشاندند. سنگر را خوب استتار کردند، طوری که دیده نشود. آخرسر، وقتی وارد سنگر شدیم، از چیزی که مردها ساخته بودند، حیرت کردیم. جای خیلی خوبی درست کرده بودند. سنگر، جای هشتاد نفر را داشت و مردم همه می‌توانستند داخل آن بروند. حالا دیگر خیال مردم ده راحت بود. وقتی بمباران می‌شد، همه به طرف سنگر کنار چشمه می دویدند. وقتی توی سنگر بودیم و بیرون بمباران می‌شد، سنگر می‌لرزید، اما مردها می‌گفتند این سنگر بهتر از بیرون است که بی‌پناه باشیم. هواپیماها طوری می‌آمدند و بمباران می‌کردند و می‌رفتند که یک نفر زنده نماند، اما سنگر چشمه باعث می شد که زنده بمانیم. دیگر به این که هر روز هواپیماها بیایند و بمباران کنند، عادت کرده بودیم. اول هواپیماهای سفید می آمدند. توی آسمان چرخ می‌زدند و می‌رفتند‌. این‌جور وقت‌ها رو به زن‌ها می‌کردم و می‌گفتم:《 خیر به دنبالش است!》 یعنی موشک به دنبالش است. می‌دانستیم بعد از آمدن هواپیماهای سفید، موشک می آید. بعد از هواپیماهای سفید، گاهی هم هواپیماهای سیاه می آمدند که غرش می‌کردند و ما جیغ میزدیم و دستمان را روی گوشمان می گذاشتیم و فکر می‌کردیم کاغذ می ریزند، اما بمب خوشه‌ای می‌ریختند. بیشتر، بمب‌های خوشه ای می‌انداختند. بمب‌هایی که اول بزرگ بود و از آسمان که پایین می‌آمد، نزدیک زمین مثل چتر باز می شد و ده‌ها بمب از آن به زمین می ریخت. بعد خدانشناس‌ها با تیربارشان مردم را تیرباران می‌کردند. یک روز که میخواستیم درو کنیم، هواپیماها آمدند. خوب که نگاه کردم، دیدم آن طرف‌تر را کوبیدند. نزدیک روستای دیره بود. یک ربع ساعت نگذشته بود که خبر آمد روستای دیره را شیمیایی کرده‌اند. جیغ و شیون و واویلا بلند شد. بعضی‌ها فامیل‌هاشان توی روستای دیره بودند. روی جاده، ماشین‌ها می‌آمدند و می‌رفتند. همه می‌گفتند بمباران شیمیایی شده. رحیم و ابراهیم با عجله به روستا آمدند و گفتند چند روزی بیرون بروید، اینجا خطرناک است. عجله کنید. بعد از بمباران دیره، همه‌اش نگران بودیم که روستای ما هم شیمیایی شود. مردها می‌گفتند:《 اگر بمباران شد، به کوه بزنید یا همگی نزدیک چشمه باشید تا اگر شیمیایی زدند، بتوانید داخل آب بروید.》 پیرزنی بود به نام کوکب میری که وقتی هواپیماها می‌آمدند و ما فرار می‌کردیم، روی سنگی کنار خانه‌اش می‌نشست و تکان نمی‌خورد. ما از ترس بمب‌های شیمیایی، خودمان را توی چشمه می‌انداختیم. وقتی بمباران تمام می‌شد و بر می‌گشتیم، می‌دیدیم کوکب همان‌طور روی سنگ نشسته و به ما می‌خندد. می پرسیدیم:《 چرا نیامدی توی چشمه؟》می‌خندید و می‌گفت:《 این خلبان که سوار هواپیماست، هم‌قطار پسرم است و رفیق علی‌شاه! هر وقت برای بمباران می‌آید، می‌گوید همان جا که هستی، بنشین و نترس؛ کاری به تو ندارم. تو را نمی‌خواهیم بزنیم. من می‌خواهم آنهایی را که به چشمه می‌روند، بمباران کنم و بکشم!》 بچه‌ها که حرف او را می‌شنیدند، باور می کردند و می‌پرسیدند:《راست می‌گوید؟!》 آن‌قدر جدی حرف می‌زد که بچه‌ها حرفش را باور می‌کردند. من می‌گفتم:《 نه، شوخی می کند.》 طوری بمباران را مسخره می‌کرد که آدم دلش قرص می‌شد. او می‌خواست به ما بگوید عمر دست خداست و تصمیم گرفته بود خودش را به خدا بسپارد. 📚داستان شب📚 https://eitaa.com/Ghesehkarbala
قسمت هفتادم یک سال از شهادت برادر شوهرم قهرمان گذشته بود. وقتی شهید شد، نتوانستیم برایش مراسم بگیریم. عراقی‌ها همان روز حتی قبرستان را هم بمباران کردند. حالا یک سال گذشته بود. فامیل جمع شدند و گفتند حداقل سالگرد برایش بگیریم. غروب بود. همسایه‌ای داشتیم که آنها هم همان روزی که قهرمان شهید شد، چند شهید داده بودند. با آن‌ها حرف زدیم که ببینیم می‌شود سالگرد شهدا را با هم بگیریم یا نه. گفتند:《 جداگانه سالگرد بگیریم؛ شما برای خودتان، ما هم برای خودمان.》 آن‌ها سالگرد گرفتند و مشغول برگزاری مراسم بودند. همسایه‌ها همگی به فاتحه‌خوانی رفته بودند. زنگ(تلفن) هم نبود. برادرم را به خانه برادر شوهرهایم در اسلام‌آباد فرستادم تا خبرشان کند برای مراسم بیایند. همه در خانه برادر شوهرم جمع شدیم. ناگهان وسط مراسم فاتحه‌خوانی همسایه‌مان، هواپیماها آمدند. دو تا هم‌عروسم غزال و کشور و دوتا برادر شوهرم رضا و نعمت هم آمدند و همه جمع شدیم. گاوی سر بریدیم و تکه‌تکه کردیم. برنج زیادی را پاک کردیم. برنج ها را شستند و آماده کردند. برنج و گوشت آماده شد تا روز بعد درست کنند. سفره‌‌ای رویشان کشیدیم تا برای فردا آماده باشد. پدرم خانه‌مان بود. گفت می‌خواهد به آوه‌زین برود و فردا دوباره برمی‌گردد. پشت سر پدرم راه افتادم. مقداری از راه را همراه پدرم رفتم. او را رد کردم تا به آوه‌زین برود. ایستادم تا خوب دور شد. بعد برگشتم خانه. این‌طوری خیالم راحت بود که پدرم به خانه رسیده است. توی خانه همسایه مراسم بود و صدای قرآن پخش می‌شد. مصیب، پسر قهرمان، کنار سنگر بود که یک دفعه هواپیماها آمدند و بمب‌هاشان را روی خانه‌ها ریختند. مردم به طرف سنگرها هجوم بردند. بمب افتاد توی خانه همسایه که مراسم گرفته بود. جیغ و فریاد بلند شد. به طرف خانه‌شان دویدم. مرد همسایه را دیدم. اسمش جعفر شهبازی بود. روی زمین افتاده بود. شهید شده بود. دوباره شیون و واویلا. این هم از سالگرد عزیزانشان. شروع کردیم به شیون و داد و بیداد. می‌خواستیم ببینیم که زنده مانده، کی مرده. در همین وقت که دنبال کشته ها میگشتیم، دیدم یکی دیگر از هم همسایه که به ما کمک می کرد و پیش ما بود، به پشت حیاط رفته و او هم شهید شده. دو نفر او را روی دست گرفته بودند و داشتند جنازه‌اش را می‌آوردند. آمبولانس‌ها جیغ‌کشان سر رسیدند و جنازه‌ها را بردند. دوباره به کوه پناه بردیم. شب بود. هوا سرد بود و توی سرما تا صبح لرزیدیم. نیمه‌شب ماشین‌ها آمدند و مردم را به روستای چله بردند. روستای چله نزدیک‌ بود و امن‌تر. تمام آن گوشت‌ها و برنج‌ها که آماده کرده بودیم برای مراسم سالگرد قهرمان، جا ماند و عراقی‌ها نگذاشتند برای عزیزانمان مراسم بگیریم. صدای توپ و موشک هر روز به گوش می رسید، اما دیگر حس و رمقی برای رفتن به کوه نداشتم. سال ۱۳۶۷ بود. هشت سال از شروع جنگ می گذشت و من ۲۷ ساله شده بودم. روزها روی پشت بام می‌رفتم. با خودم می‌گفتم اگر هم نیروهای عراقی بیایند، روی پشت بام می‌مانم تا شب بشود. خودم را قایم می‌کنم. وقتی روی پشت بام می‌نشستم، می‌توانستم دوردست‌ها را ببینم. رحیم آمده بود به خانه سر بزند. از آوه‌زین برمی‌گشت. تفنگش روی دوشش بود. از زور گرما، دستمال سرش را خیس کرده بود و روی سر انداخته بود. از روی پشت‌بام دیدمش. از همان بالا برایش دست تکان دادم. رحیم مرا که دید، خندید و بلند گفت:《 سلام فرنگیس.》 با دست اشاره دادم که کارش دارم. از روی نردبان، با عجله پایین آمدم. رحیم جلوی در خانه ایستاد. با خنده پرسید:《 روی بام چه کار می کنی؟》 خندیدم و گفتم:《دارم دیده‌بانی می دهم. نکند یک وقت عراقی‌ها دوباره غافلگیرمان کنند.》 لبخند تلخی زد و گفت:《 حق داری. آن‌ها خیلی نزدیک‌اند و بعید نیست دوباره غافلگیرمان کنند.》 دست برادرم را کشیدم و گفتم:《 بیا چای بخور و بعد برو.》 سرش را تکان داد و گفت:《 نه، تازه چای خورده‌ام. الان از پیش مادر می‌آیم.》 گفتم:《 یعنی نمی‌خواهی یک چای خانه خواهرت بخوری؟》 حالت قهر گرفتم. خندید و گفت:《مثل اینکه تو و مادر می‌خواهید مرا مثل بشکه کنید! هی به بهانه چای مرا نگه می‌دارید.》 بعد انگار دلش نرم شد که گفت:《 باشد. چند دقیقه می‌مانم. برو چای بیاور.》 رحیم که نشست، سریع قوری چای را از روی علاءالدین برداشتم و توی پیاله ریختم و با چند حبه قند آوردم. چای را دادم دستش و روبه‌رویش توی حیاط، روی زمین نشستم. پرسیدم:《 رحیم، آخرش چه می‌شود؟ وضعیت نیروهامان چطور است؟ ما پیروز می‌شویم؟》 خندید و گفت:《 ما همین الان هم پیروز هستیم. مگر نمی‌بینی چه بر سرشان آورده‌ایم. باورت می‌شود من هر روز به سنگرهاشان می‌روم و پرچمشان را برمی‌دارم و این طرف می آورم.》 خندیدم و گفتم:《 خوب بلایی سرشان می‌آوری. باید بدتر از این‌ها به سرشان بیاید.》
قسمت هفتاد و یکم فصل یازدهم وقتی رادیو اعلام کرد که ایران قطعنامه ۵۹۸ را پذیرفته، داشتم غذا می‌خوردم. غذا توی گلویم پرید. تیر ۱۳۶۷ بود. مات مانده بودم. همه مردم گورسفید از خانه‌هاشان ریختد بیرون. بعضی‌ها خوشحالی می کردند، بعضی‌ها گریه. بعضی‌ها هم مثل من بی‌صدا شده بودند. علیمردان پرسید:《 فرنگ، خوشحال نیستی؟》 نمی‌دانستم چه بگویم. حتی بچه‌ها از پایان جنگ حرف می‌زدند. با خودم گفتم:《 کاش رحیم اینجا بود و به من می‌گفت چه شده...》 با خودم گفتم ۵۹۸ یعنی چه؟ این عدد یعنی چه؟ مگر عدد و رقم‌ها با هم فرقی دارند؟ برای من که عدد و رقم فرقی نداشت. رحیم، در حالی که تفنگش روی دوشش بود، آمد. هزار تا سوال داشتم. با چند تا از رزمنده ها آمده بود. تا رسید، پرسیدم:《 رحیم، این عدد یعنی چه؟ یعنی جنگ تمام شد؟ ما پیروز شدیم، یا شکست خوردیم؟》 رحیم و بقیه به من نگاه می‌کردند. رحیم گفت:《 فرنگیس، عددش را ول کن. ۵۹۸ یعنی این که جنگ تمام شد.》 گفتم:《 تا حالا که ما داشتیم خوب می‌جنگیدیم. کاش همه‌‌شان نابود می شدند.》 رحیم، قطره اشک گوشه چشمش را پاک کرد. روی زمین نشست و دستش را به زانو گرفت. به دشت نگاه کرد. بعد بنا کرد به خواندن:《 شهیدان رو... براگم‌رو... رفیقانم رو...》 از اینکه رحیم این‌طور با غم و غصه مور می خواند، گریه ام گرفت. کنارش نشستم. دیگر لازم نبود رحیم چیزی بگوید. خودم همه چیز را فهمیده بودم. چند روز بعد، سهیلا و رحمان توی حیاط بازی می‌کردند و می‌خندیدند. صدای تراکتور که آمد، در را باز کردم و نگاه به بیرون انداختم. علیمردان، سوار بر تراکتور می‌آمد. تراکتور مال یکی از روستاهای اطراف بود که کرایه کرده بودیم. بار تراکتور، پر بود از گونی‌های گندم. از دیدن آن همه محصول، خندیدم و بلند گفتم:《 خرمن زیاد... میبینم بارت سنگین است. خدا را شکر.》 علیمردان، با سر و روی خاکی پایین آمد. دستمال سرش را تکان داد و روی طناب گذاشت. خندید و گفت:《 فرنگ، کمک‌ کن بارها را خالی کنیم.》 لباسم را جمع و جور کردم و به کمرم بستم. با علیمردان، شروع کردیم به خالی کردن گونی‌های گندم. گونی‌ها سنگین بودند، اما من راحت آنها را روی پشتم می گذاشتم و توی حیاط جا می‌دادم. شوهرم به نفس نفس افتاده بود. رو به او کردم و گفتم:《 تو خسته ای. چای آماده است. تا یک پیاله چای بخوری، بقیه را خالی میکنم. برو خستگی‌ات را در کن.》 شوهرم آبی به سر و صورتش زد. از این سر حیاط، به آن سر حیاط می‌دویدم و گونی‌ها را خالی می‌کردم. دو سر گونی‌ها را دوخته بودند. از جاهایی که گونی‌ها را گره زده بودند، دست می‌گرفتم تا گونی‌ها از دستم نیفتند. وقتی بار تراکتور خالی شد، علیمردان به طرفم آمد و گفت:《 می‌روم بقیه را بار کنم و برگردم.》 پرسیدم:《 می‌خواهی بیایم کمکت، بار بزنیم؟》 دستش را توی هوا تکان داد و گفت:《نه، خودم بار می‌زنم. ممنون که کمک کردی.》 پرسیدم:《 از بار، چقدر سهم ما می‌شود؟》 خندید و گفت:《 قرار است نصف نصف باشد.》 با خوشحالی خندیدم و گفتم:《 الحمدلله، خدا را شکر.》 دستم را به طرف آسمان دراز کردم. علیمردان دستمالش را خیس کرد و به سر بست. کتش را از روی طناب برداشتم و گفتم:《 مواظب خودت باش.》 سوار تراکتور شد و رفت. با خودم گفتم بهتر است من هم غذایی برای شب درست کنم. شوهرم خسته بود. باید غذای خوبی درست می‌کردم. یاد مرغ توی یخچال افتادم. مرغ را از یخچال برداشتم. آن را تمیز کردم و بار گذاشتم. برنج را هم روی گاز پیک‌نیکی گذاشتم. بوی برنج و مرغ اتاق را پر کرد. رحمان و سهیلا به طرفم آمدند و پرسیدند:《 شام چی داریم؟》 با خنده گفتم:《 مرغ》 لبخند زدند و خوشحال بودند. رحمان پرسید:《 غذا کی حاضر می‌شود؟》 دستش را گرفتم و گفتم:《 تا یک‌کم دیگر بازی کنید، آماده می‌شود.》 بچه ها از کنارم که رفتند، دم در ایستادم. دست هایم را زیر بغلم زدم و به دوردست نگاه کردم. احساس کردم صدای داد و فریاد و هیاهو می‌آید. کنجکاو شدم و بهتر نگاه کردم. صدای زنجیر و تانک و فریاد نیروها در هم قاطی شده بود. با وحشت به روبرو نگاه کردم. باورم نمیشد. تانک‌های ایرانی، رو به عقب برمیگشتند. بعضی‌ها از روی تانک‌ها فریاد می‌زدند:《 فرار کنید》 تانک‌ها که نزدیک شدند، سربازی را دیدم که روی تانک ایستاده. چوبی را که در دستش بود، از وسط شکست. دلم لرزید. یعنی این‌که ما شکست خورده‌ایم؟ شکسته‌ایم؟ 📚داستان شب📚 https://eitaa.com/Ghesehkarbala
قسمت هفتاد و دوم نظامی های خودی، خسته و وحشت زده، همه در حال فرار بودند. کلاه‌ها و لباس هاشان به هم ریخته بود. هرکس از گوشه‌ای فرار می‌کرد. به گورسفید که می‌رسیدند، فریاد می‌زدند:《 فرار کنید... الان دشمن می‌رسد. دشمن پشت سر ماست، فرار کنید.》 چه می‌شنیدم؟ چطور فرار کنم؟ به کجا؟ مگر جنگ تمام نشده بود؟ یعنی دوباره حمله کرده بودند؟ علیمردان رفته بود سرزمین. حالا با سهیلا و رحمان چه باید می‌کردم؟ جلوی یکی از نظامی‌ها را گرفتم و گفتم و پرسیدم:《 برادر، چه شده؟ چه کار باید بکنیم؟》 با وحشت گفت:《 فقط فرار کن، خواهر. همین الان برو. توی روستا نمان. به خاطر آبرو و عزتت، برو... عراقی‌ها با منافقین حمله کرده‌اند.》 چه می شنیدم؟ تازه داشتیم فکر می‌کردیم جنگ تمام شده... مردم وحشت زده گورسفید، شروع کردند به فرار. از هر طرف، زن و مرد می‌دویدند و به سمت گیلان‌غرب می‌رفتند. همه فریاد می‌زدند:《 دارند می‌آیند.》 وقتی این صحنه را دیدم، به سینه زدم. هول شده بودم. نگاهی به خانه کردم. رحمان و سهیلا گریه می‌کردند و همه حواسشان به من بود که چه کار می‌کنم. نگاه به جاده آوه‌زین انداختم. با خودم گفتم:《 پس مادر و خواهرها و برادرهایم چه؟ شوهرم...》 با خودم گفتم می‌مانم، مگر چه می‌شود؟ داشتم فکر می‌کردم که سربازی نزدیک شد و با ناراحتی و تشر گفت:《 خواهر، چرا مانده‌ای؟ به هیچ کس رحم نمی‌کنند. زود باش. سریع‌تر برو.》 رو به سرباز کردم و گفتم:《 شماها چرا فرار می‌کنید؟ می‌خواهید مردم را تنها بگذارید. نروید، بمانید.》 دست جلوی تانکهای خودمان گرفتم. بقیه مردم هم همین‌طور بودند. با ناراحتی، با نظامی‌ها حرف می‌زدند و می‌گفتند به خاطر خدا بمانید، عقب نروید... اما انگار وضع بدتر از آن بود که ما فکرش را می‌کریدم. مردم وقتی دیدند نظامی‌ها این چنین در حال عقب نشینی هستند، شروع کردند به فرار. مردهای ده، با فریاد و همراه با زن‌ها و بچه‌هاشان فرار می‌کردند. همسایه‌مان کشور گفت:《 فرنگیس، فرارکن. این‌بار بد جوری حمله کرده‌اند. نظامی‌ها هم جلودارشان نیستند. لج نکن، برو!》 گورسفید داشت خالی می‌شد. صحرای محشر بود انگار. از دور، گلوله توپ و خمپاره به سمت‌مان پرتاب می‌شد. بمب‌ها هر لحظه نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند. دمپایی‌هایم را پا کردم. سهیلا را بغل کردم و دست رحمان را گرفتم و برگشتم توی حیاط. نمی‌دانستم دارم چه کار می‌کنم. مغزم از کار افتاده بود. سعی کردم آرام باشم. تنها فکری که به سرم رسید، این بود که سریع زیر گاز را خاموش کنم. کمی ایستادم و دسته‌ای علوفه جلوی گوساله و گاوم ریختم. این گاو و گوساله را با وام بنیاد جنگ‌زدگان و فروختن چند تکه از طلاهایم خریده بودیم. داشتند مرا نگاه می‌کردند. چیزی توی دلم چنگ انداخت. گونی‌های گندم و حیاط خانه را نگاه کردم. بعد رویم را برگرداندم و سهیلا را بغل زدم و رو به جاده، شروع کردم به دویدن. رحمان ترسیده بود و نمی‌توانست بدود. بر سرش داد زدم و گفتم:《 باید بدوی. بدو.》 با گریه گفت:《 مرا هم بغل کن.》 داد زدم:《 سهیلا بغلم است. بدو. نمی‌توانم تو را هم بغل کنم. الان سربازهای دشمن می‌رسند.》 همسایه‌ها همگی فرار می‌کردند. حتی بعضی‌ها با پای لخت و بدون کفش می‌دویدند. رحمان مرتب می‌پرسید:《 چی شده؟ پس بابا کجاست؟》 با ناراحتی گفتم:《 بابا می‌آید. ناراحت نباش.》 پشت سرم را نگاه کردم. گفتم شاید ماشینی پیدا کنم و سوار شوم. یکی دوتا ماشین از کنارم رد شدند. برایشان دست بلند کردم. پر بودند و نایستادند. خمپاره‌ها اطراف را می.کوبیدند. صدای سوت خمپاره و بمب، دشت را پر کرده بود. مرتب پشت سرم را نگاه می کردم. نگران علیمردان بودم. الان کجا بود؟ با خودم فکر کردم اگر توی مسیر بدوم، بهتر است. شاید ماشینی جا داشت و مرا و بچه‌هایم را سوار کرد. مررم مثل مور و ملخ می‌دویدند و می‌رفتند سمت گیلان‌غرب. بعضی‌ها گریه می‌کردند، بعضی‌ها فریاد می‌کشیدند. هیچ‌کس به فکر دیگری نبود. هرکس تلاش می‌کرد خودش را نجات دهد. با خودم گفتم:《 با این دوتا بچه، تا کجا می‌توانم بروم؟》 یک لحظه گفتم به سمت کوه بروم، می‌توانم توی غاری پنهان شوم. اما اگر به سمت کوه می‌رفتم، حتماً مرا می‌دیدند و برایم توپ می‌انداختند. تصمیم گرفتم به مسیرم ادامه بدهم .پشت سر را که نگاه کردم، تراکتوری دیدم که پشتش بارکش بسته بودند و به سمت ما می‌آمد. مردم زیادی توی قسمت عقبی تراکتور نشسته بودند. ایستادم و دستم را به طرف مردمی که توی بار تراکتور بودند، تکان دادم و فریاد زدم:《 بایستید. ما را هم سوار کنید... به خاطر بچه‌هایم. بچه با من است، کمک کنید.》 راننده وقتی بچه‌هایم را دید که گریه می‌کنند، ایستاد و فریاد زد:《 جا باز کنید، این‌ها را هم با خودمان ببریم.》 باعجله، سهیلا را دست به دست فرستادم بالا. چند تا مرد، سهیلا را بالا کشیدند. بعد رحمان را بلند کردم.
قسمت هفتاد و سوم پدرم تازه رسیده بود و داشتیم حرف می‌زدیم که مینی‌بوسی کنارمان ایستاد. پسردایی‌ام تیمور حیدرپور سرش را از شیشه مینی‌بوس بیرون آورد و فریاد زد:《 زود سوار شوید، مینی‌بوس، ما را تا کاسه‌گران می‌برد.》 با عجله سوار شدیم. بعضی از مردم روستا هم که مینی‌بوس را دیدند، سوار شدند. توی مینی‌بوس، پر بود و همه همدیگر را هل می‌دادند. چند تا پاسدار که ایستاده بودند، به مردم کمک می‌کردند تا سوار ماشین‌های عبوری شوند. رو به ما هم کردند و گفتند:《 زودتر بروید.》 به راننده مینی‌بوس هم گفتند زودی برگردد و بقیه را ببرد. مینی‌بوس با سرعت به راه افتاد. کف مینی‌بوس نشستم. دایی حشمت پرسید:《 کسی جا نمانده؟》 گفتیم:《 نه.》 بعد صدای صلوات همه جا پیچید. پدرم مرتب ذکر می‌خواند و می‌گفت:《 صلوات بفرستید... آیه‌الکرسی بخوانید...》 رحمان و سهیلا با ترس توی آن شلوغی مینی‌بوس به من چسبیده بودند. مادرم پرسید:《 پس علیمردان کجاست؟》 با ناراحتی گفتم:《 نمی‌دانم، ولی برمی‌گردم و پیدایش می‌کنم.》 حدود پنجاه نفر می‌شدیم. مینی‌بوس سر پیچ‌ها چپ و راست می‌شد و ما از این طرف به آن طرف می‌افتادیم. حالت خفگی داشتم. رو به کسانی که نشسته بودند، کردم و گفتم:《 در راه خدا، پنجره‌ها را باز بگذارید... خفه شدیم.》 چند تا از بچه ها بالا آوردند. بوی بدی توی مینی‌بوس پیچیده بود، اما نمی‌شد کاری کرد. صدای جیغ بچه‌ها، همه جا را پر کرده بود. همه نفس‌نفس می‌زدیم. حدود یک ربع که از گیلان‌غرب دور شدیم، نزدیک کاسه‌گران رسیدیم. دایی‌ام رو به مرد راننده کرد و گفت:《 ما را به همین دهات ببر.》 راننده از فرعی پیچید و توی دهات کاسه‌گران پیاده شدیم. جماعت تا از ماشین پیاده شدند، همان‌جا روی زمین نشستند تا نفسی تازه کنند. از دور صدای توپ و خمپاره می‌آمد. می‌دانستم الان توی گورسفید درگیری است. مردم توی کاسه‌گران داشتند زندگی خودشان را می‌کردند. ما را که دیدند، دور مینی‌بوس را گرفتند و می‌پرسیدند چه اتفاقی افتاده. همه می‌پرسیدند:《 چی شده؟ عراقی‌ها تا کجا آمده‌اند؟》 زن حیدر پرما که فامیلمان بود و همان جا زندگی می‌کرد، وقتی ما را دید، به سینه کوبید و به طرفمان آمد. داد می‌زد:《 خدا مرا بکشد، چه بر سرتان آمده؟》 مادرم بلند شد و گفت:《 پناهنده خانه‌ات شده‌ایم.》 زن اخمی کرد و گفت:《 این حرف‌ها چیست؟ خانه من نیست، خانه خودتان است. بلند شوید تا به خانه برویم. خدا مرا بکشد و شما را این‌طور نبینم.》 مردم ما را از روی زمین بلند کردند. مادرم گریه می‌کرد. بچه‌ها هم از خستگی اشک می‌ریختند. مسافران مینی‌بوس دسته دسته شدند و به خانه اهالی رفتند. زن فامیل، ما را به خانه خودش برد و سریع چای درست کرد. برای بچه‌ها نان و ماست آورد. کنار هم که نشستیم، دایی گفت:《من باید برگردم و کمی وسیله بیاورم.》 مادرم گفت:《 من هم می‌آیم. حالا جای بچه‌ها امن است.》 من هم بلند شدم و گفتم:《من هم باید بیایم. بچه‌هایم هیچ وسیله‌ای ندارند. از علیمردان هم خبری نیست. دلم طاقت نمی‌آورد.》 دایی‌ام نگاه به من کرد و با ناراحتی گفت:《من که تو را نمی‌برم. من و مادرت می‌رویم. تو جوانی، اما سنی از ما گذشته. اگر هم ما را بگیرند، زیاد کاری بهمان ندارند. تو همین‌جا بمان.》 گفتم الا و بلا من هم می‌آیم. دایی‌ام لج کرد و گفت:《 اصلا ما هم نمی‌رویم.》 بعد همگی به خانه فامیل دیگرمان توی ده رفتند. همان‌جا زانوی غم بغل گرفتم و با ناراحتی به فکر فرو رفتم. علیمردان کجا می‌توانست باشد؟ بر سر خانه و زندگی‌ام چه آمده بود؟ گاو و گوساله‌ام گرسنه مانده بودند. غذایم هنوز روی گاز بود. بچه‌ام لباس نداشت... رو به زن فامیل کردم و گفتم:《 دلم طاقت نمی‌آورد. باید به روستا برگردم.》 سهیلا را بغل او دادم و گفتم:《 این دوتا بچه را به شما می‌سپارم و زود برمی گردم.》 زن فامیل با ترس گفت:《 فرنگیس، بروی گرفتار می‌شوی. نرو. از همین.جا برایت وسیله گیر می‌آورم.》 خندیدم و گفتم:《 علیمردان هم از اینجا برایم گیر می‌آوری؟》 چیزی نگفت. اخم کرد و گفت:《 علیمردان مرد است. خودش برمی‌گردد. نرو فرنگیس.》 لباسم را مرتب کردم و گفتم:《 نگران نباش، زود برمی‌گردم.》 زن فامیل فهمید که برای رفتن جدی هستم. با ترس گفت:《 می خواهی برگردی گورسفید؟ دیوانه شده‌ای؟ تو را گیر می‌آورند و می‌کشند.》 گفتم:《 نترس. توی تاریکی می‌روم و توی تاریکی برمی‌گردم. راه خوب بلدم. چند بار این کار را کرده‌ام. می‌دانم باید چه کار کنم.》 از خانه بیرون زدم و به طرف جاده اصلی به راه افتادم. مردم ده مشغول برچیدن خرمن‌هایشان بودند. سر تا سر ده، پر از محصول بود. بعضی جاها گندم‌ها درو شده بود. مردهای ده، بیل و وسایل درو دستشان بود. با خودم گفتم:《 کاش بدانم الآن علیمردان کجاست؟》 رسیدم سر جاده و شروع کردم به دویدن به سمت گیلان‌غرب. مردم از اینکه من به طرفه گیلان‌غرب می‌رفتم، تعجب می‌کردند.
قسمت هفتاد و چهارم توی تاریکی شب، صدای نفس‌هامان را می‌شنیدم. صدای تانک و توپ و خمپاره مرتب توی دشت شنیده می‌شد. ستاره‌ها توی آسمان می‌درخشیدند. آسمان صاف‌صاف بود. نزدیکی روستا، نورافکنی که به آسمان فرستادند، تمام آسمان را روشن کرد. کنار کشتزارها نشستیم تا دوباره همه جا تاریک شد. از دور، چند نظامی عراقی از کنارمان رد شدند. انگار دنبال چیزی می‌گشتند. آن‌ها هم پنهانی می‌رفتند. انگشتم را روی دهانم گذاشتم و به شوهرم علامت دادم ساکت بماند. به گور سفید رسیدیم. همه جا سوت و کور بود. معلوم بود نیروهای عراقی آن طرف روستا هستند و هنوز داخل روستا نیامده‌اند. از بالای سرمان، خمپاره‌ها و گلوله‌های هر دو طرف رد می‌شد. به آرامی وارد خانه شدیم. کورمال کورمال توی اتاق رفتم. علیمردان آرام گفت:《 فرنگیس، به خاطر رضای خدا زودتر وسایل را بردار!》 خودش هم توی انباری گوشه حیاط رفت. اول چاقویی را که همیشه روی طاقچه می‌گذاشتم، برداشتم و زیر لباسم گذاشتم. بعد به طرف گنجه وسایلمان رفتم. کمی پول و مدارکی که بود، برداشتم. بعد یک گونی دست گرفتم و شروع کردم به جمع‌آوری لباس‌های بچه‌ها. چند تکه لباس توی گونی انداختم. از پنجره بیرون را نگاه کردم. همه جا ساکت بود. علیمردان آن وسط ایستاده بود. چوبی توی دستش بود. به گونی‌های گندم خیره بود. رفتم توی حیاط و چند دسته علف که توی انباری داشتیم، جلوی گوساله و گاوم ریختم. دستی بر سر گوساله کشیدم و گفتم:《 می‌آیم و سر می‌زنم.》 شوهرم با ناراحتی مرا نگاه کرد و گفت:《 خدایا، حالا نصفه شبی دارد با گوساله‌اش درد دل می‌کند!》 ناراحتی‌اش را که دیدم، گفتم:《 برویم.》 صدای رگبار مسلسل‌ها از دور شنیده می‌شد. از سمت جاده، فریاد نیروهای عراقی و ایرانی می‌آمد. راه رفته را با سرعت و به حال دو برگشتیم. وقت دویدن، چند بار برگشتم و گورسفید را نگاه کردم. سوت و کور و سیاه بود. روی جاده که ایستادیم، یک ماشین ارتشی جلوی‌مان ایستاد و راننده‌اش بلند گفت:《 خدا خانه‌تان را آباد کند. توی این شب، این‌جا چه کار می‌کنید؟》 شوهرم نالید و گفت:《 اسیر دست این زن شده‌ام! دارد خانه خرابم می‌کند.》 راننده با عجله گفت:《 سوار شوید. آدم چه چیزهایی می‌بیند!》 توی راه، مرد راننده گفت:《 خدا به شماره رحم کرد. نیروهای عراقی آن‌طرف ده سنگر گرفته‌اند. اگر توی ده بودند، کارتان ساخته بود. حالا هم تا می‌توانید سریع دور شوید. اگر حمله بشود، با توپ‌هاشان نابودتان می‌کنند.》 به گیلان‌غرب که رسیدیم، از ماشین پیاده شدیم و سوار یک تویوتای سپاه شدیم. مرد پاسدار ما را به روستای کاسه‌گران برد. ماشین‌های ارتشی و سپاه، مردم را به عقب می‌بردند. هر ماشینی که می‌رسید، سعی می‌کرد به مردم در این طرف و آن طرف رفتن کمک کند. به کاسه‌گران که رسیدیم، زن حیدر پرما منتظر ما بود. بچه‌ها از دیدن ما خوشحال شدند. دایی و مادرم وقتی فهمیدند من و علیمردان برگشته‌ایم به روستا و وسایلمان را آورده‌ایم، گفتند:《 پس ما هم می‌رویم و زود برمی‌گردیم.》 مادرم و دایی‌ام صبح به آبادی رفتند تا وسایل زندگی‌شان را بیاورند. وقتی نگاه می‌کنند، می‌بینند ماشین زیادی از روبه‌رو می‌آید. یکی از نیروهای سپاه می‌گوید فرار کنید، نیروهای عراقی آمدند. مادرم که نگاه می‌کند، می‌بیند تعداد زیادی توپ و تانک دارند نزدیک می‌شوند. نیروهای عراقی به آن‌ها خیلی نزدیک می‌شوند. آنقدر که هر لحظه احتمال داشته اسیر شوند. وقتی مادرم رسید، گفت:《 منافقین دارند می‌رسند، فرار کنیم. آن‌قدر نزدیک‌اند که به زودی به روستای کاسه‌گران می‌رسند.》 یک چشممان اشک و چشم دیگرمان خون شده بود. مردمی که از گیلان‌غرب به کاسه‌گران می‌آمدند، فریاد می‌زدند:《 منافقین و نیروهای عراقی دارند می‌رسند، فرار کنید.》 وسایلمان را جمع کردیم و تا سر جاده آمدیم. شوهرم گفت:《باید برویم ماهیدشت. آنجا امن است. من جای دیگری نمی‌آیم.》 دایی و مادرم گفتند:《 ما هم می‌رویم شیان. شیان، هم امن است و هم نزدیک.》 هرچه به علیمردان گفتم همه با هم باشیم، قبول نکرد. گفت:《من شیان نمی‌آیم، برویم ماهیدشت.》 کمی جلوتر، نیروهای خود ایستاده بودند و به مردم اجازه عقب‌نشینی نمی‌دادند. سربازها جلوی مردم را می‌گرفتند تا فرار نکنند. همگی شروع به داد و فریاد کردیم. من هم فریاد زدم و گفتم:《 می‌خواهید بچه‌هامان را به کشتن بدهید؟ این بچه‌ها که نمی‌توانند کاری بکنند.》 فرمانده نیروها به سربازها دستور داد که راه را باز کنند. بعد اعلام کرد فقط غیرنظامی‌ها رد شوند. نیروهای نظامی حق عقب‌نشینی ندارند. بعضی از سربازها و نظامی‌ها ترسیده بودند، بین مردم داشتند فرار می.کردند. حتی چند تا سرباز خودشان را بین ما قایم کردند و رد شدند. روی جاده شلوغ بود. مردم گروه گروه می‌رفتند تا خودشان را نجات دهند. بعضی‌ها گریه می‌کردند. بیشتر بچه‌ها خسته بودند.
قسمت هفتاد و پنجم از همان‌جا، پیچ چهارزبر را نگاه کردم. انگار ماری بود توی دل دشت. دستم را روی خاک‌های کنارم کشیدم و به علیمردان گفتم:《 از من نرنج. بگذار برگردم و سری به خانه بزنم. سری به پدرم و بچه‌ها می‌زنم و برمی‌گردم. دلم طاقت نمی‌آورد. دارم جان می‌دهم. علیمردان، اینجا جای من نیست. بقیه شاید راحت باشند، اما به خدا من نمی‌توانم. انگار دارم خفه می‌شوم. بگذار بروم.》 علیمردان نگاهم کرد. چشم‌هایش پر از اشک بود. وقتی چشم‌هایش را دیدم، انگار چیزی به دلم چنگ انداخت. اشک‌هایش را پاک کرد و گفت:《 برو!》 بعد مکثی کرد و ادامه داد:《 ولی زود برگرد.》 با تردید گفتم:《 سهیلا را ببرم؟ اینجا طاقت نمی‌آورد.》 با بغض گفت:《 سهیلا را هم ببر.》 دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم:《 زود برمی‌گردم علیمردان. تو فقط مواظب رحمان باش. قول می‌دهم که بچه را صحیح و سالم برگردانم.》 آرام دستم را فشار داد و دیگر سرش را بلند نکرد. می‌دانستم برای یک مرد کلهر خیلی سخت است، اما پا روی دلش گذاشته بود. همان‌جا پشتش را به من کرد. رحمان را به طرف خودم کشیدم. صورتش را بوسیدم. چشم‌هایش را بوسیدم و گفتم:《 رحمان، مواظب خودت و پدرت باش.》 دهانش باز مانده بود. نگاهی به پدرش کرد. انگار می.خواست چیزی بپرسد، اما چیزی نگفت. شوهرم از توی گندم‌زار بلند شد. دست رحمان را گرفت و گفت:《 برویم پسرم.》 دیگر نگاهم نکرد. سهیلا را بغل کردم، پشتم را به ماهیدشت دادم و به طرف جاده به راه افتادم. یک لحظه برگشتم. رحمان در حالی که دستش توی دست پدرش بود، سرش را به عقب برگزدانده بود و ما را نگاه می‌کرد. توی دلم گفتم:《 رحمانم، مادر، طاقت بیاور، برمی‌گردم.》 سهیلا را روی کولم محکم کردم و به راه افتادم. تنها چیزی که داشتم، چاقویم بود. سوار یک تویوتای سپاه شدم. چند پاسدار و پیشمرگ کُرد، پشت تویوتا بودند. پرسیدم:《 تو را به خدا چه خبر است؟》 یکی از پاسدار ها که مسن بود، گفت:《 خواهر، چه خبر... منافقین و عراقی‌ها از مرز تا سرپل‌ذهاب آمده‌اند و دارند به طرف ما می‌آیند.》 مردها توی ماشین داشتند با خودشان حرف می‌زدند. انگار غم دنیا روی دلم سنگینی می‌کرد. خسته بودم. دلم می‌خواست بروم توی روستایم؛ همان‌جا بنشینم و تا آن‌جا که می‌توانم، بجنگم و بعد بمیرم. سهیلا زیر تیغ آفتاب بی‌تابی می‌کرد. وسط راه، وقتی تویوتا پیچید، پیاده شدم و کنار جاده ایستادم. مینی بوس به سمت گیلان‌غرب می‌رفت. سوار شدم .همه مرد بودند. با تعجب به من و بچه روی کولم نگاه کردند. اما چیزی نگفتند. روی صندلی جلو نشستم. دوازده نفر توی مینی‌بوس بودند. سرم را به طرف بیرون چرخاندم تا مجبور نباشم اگر کسی سوالی کرد، جواب بدهم. به داربادام رسیدیم. درخت‌ها همه سبز بودند. توی ماشین، داشتم دره و کوه‌ها را نگاه می‌کردم که یک‌دفعه فریاد راننده بلند شد:《 یا ابوالفضل...》 پا روی ترمز گذاشت و ماشین کنار دره ایستاد. با تکان ماشین، نزدیک بود سهیلا از بغلم بیفتد. تکان سختی خوردم. مرد راننده، از شیشه جلو به آسمان خیره شده بود. هنوز گیج بودیم چه خبر شده که با صدای وحشتناک هواپیماها، زمین و زمان لرزید. از شیشه جلوی مینی‌بوس، هواپیمای عراقی را دیدم که شیرجه زد و به سمت ما آمد. راننده فریاد زد:《 بروید پایین... خودتان را نجات دهید.》 با فریاد راننده، همه به طرف در هجوم آوردند. دستم را به چادرم گرفتم و از در مینی‌بوس خودم را پرت کردم پایین. باید به سمت کوه می‌رفتیم و لای درخت‌ها قایم می‌شدیم. توی جاده، علاوه بر مردم عادی، ماشین نیروهای نظامی هم بود که می‌خواستند عبور کنند. فهمیدم هواپیماها آمده‌اند آنها را بمباران کنند. ما هم که قاطی آنها بودیم؛ برایشان فرقی نمی‌کرد. 📚داستان شب📚 https://eitaa.com/Ghesehkarbala
قسمت هفتاد و ششم صدای هواپیماها کوه و دشت را لرزاند. یکی از مردها فریاد زد:《 دیوار صوتی را شکستند.》 دست روی گوش سهیلا گذاشتم و فشار دادم و دهان خودم را هم باز کردم. گفته بودند در این جور وقت‌ها، باید این کار را کرد. کوه لرزید. خاک و شن زیادی از بالای کوه پایین ریخت. جیغ سهیلا توی گوشم پیچید. به خودم گفتم:《 فرنگیس، لعنت به تو. چه‌کار کردی؟ داری دخترت را با دست خودت به کشتن می‌دهی.》 چادرم را از کولم باز کردم و دور سهیلا پیچیدم. چیز دیگری نبود که از او محافظت کنم. این‌طوری اگر تکه‌های کوچک بمب به او می‌خورد، حفظ می‌شد. از سمت چپ جاده، ازپشت مینی‌بوس شروع به دویدن کردم تا به کناره کوه رسیدم. جماعت وحشت زده، از ماشین‌ها پیاده می‌شدند و به طرف دامنه کوه می‌دویدند. نظامی هایی که در حال عبور بودند، با ترس و وحشت کنار درخت‌ها و زیر صخره‌ها پناه می‌گرفتند. کلی درخت بلوط توی کوه بود و می‌شد وسط آن‌ها قایم شد. موقع بالارفتن از کوه، سر می‌خوردم و می‌افتادم. سهیلا شروع کرد به جیغ کشیدن. صدای هواپیماها همه را دیوانه کرده بود. دستم را به خارهای کناره کوه گرفتم و خودم را بالا کشیدم. یک‌دفعه باران بمب بارید. هواپیما در حالی که صدایش گوش را کر می کرد، چند تا بمب روی جاده ریخت. برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم. چند مرد محلی و چند نظامی که می‌خواستند از عرض جاده بگذرند، روی زمین افتادند. یکی دوتا بمب هم کنار مینی‌بوس افتاده بود. مردم سعی می‌کردند خودشان را با عجله از کوه بالا بکشند. پایین جاده، گله گوسفندی را دیدم که به سمت کوه می‌آمد. خوب که نگاه کردم، دهانم باز ماند. دایی احمدم بود. تفنگ توی دستش بود و گوسفندهایش را جلو انداخته بود و از کوه بالا می‌آمد. ایستادم و دستم را به درختی گرفتم و فریاد زدم:《 خالو، هو...خالو.》 دایی‌ام مرا دید. برایم دست تکان داد و رو به بالا آمد. نزدیکی من که رسید، گفت:《 دختر، روله، اینجا چه کار می‌کنی؟ آمده‌ای توی دل آتش چه‌کار؟ آخر چه شری هستی تو دختر!》 هواپیماها رفته بودند. رسید و دست گردنش انداختم. او هم پیشانی مرا بوسید. سهیلا را هم بوسید و این‌بار با فریاد و عصبانیت گفت:《 فرنگیس، خدا خانه‌ات را آباد کند، با پای خودت آمده‌ای که بمیری؟ با بغض گفتم:《 خالو، خانه‌ام...》 حرفم را قطع کرد و گفت:《 رحم به بچه‌ات نیامد؟ حالا می‌خواهی چه‌کار کنی؟ برو توی دل صخره‌ای پناه بگیر.》 پرسیدم:《 تو چرا اینجایی؟》 به گله اشاره کرد و گفت:《 نمی‌بینی؟ گله گوسفندم را آورده‌ام. باید ببرمشان جای امن. نمی‌خواستم گله گوسفندم دست دشمن بیفتد.》 هنوز حرفش تمام نشده بود که دوباره صدای هواپیماها بلند شد. دایی شروع به جمع کردن گوسفندهایش کرد. گوسفندها بع‌بع می‌کردند و وحشت زده از این طرف به آن طرف می‌دویدند. هر چه سعی می‌کرد آنها را جمع کند، نمی‌توانست. فریاد زدم:《 خالو، مواظب خودت باش.》 هنوز حرفم تمام نشده بود که هواپیماها بمب‌هاشان را انداختند. خاک و شن از روی کوه سرازیر شد پایین. صدای فریاد مردم بود و انفجار بمب و گوسفندها. بمب پشت بمب می‌بارید. من فقط به فکر سهیلا بودم. نمی‌دانم چه مدت گذشت تا همه جا ساکت شد. گرد و خاک که نشست، خوب نگاه کردم. برگ‌های درختچه‌ها همه خاک‌آلود بودند. دلِ کوه تکه‌تکه بود. روی جاده را که تماشا کردم، دیدم واویلا، مردم روی زمین افتاده‌اند و سر و صورت و بدنشان پر از خون است. گوسفندهای دایی‌ام روی زمین افتاده بودند. بعضی‌هاشان دو نیم شده بودند، بعضی‌هاشان داشتند جان میکندند و روی خاک‌ها و آسفالت جاده دست و پا می‌زدند. دوباره هواپیماها آمدند و بمب ریختند. سهیلا را بغل کردم و دست‌هایم را روی گوش‌هایش فشار دادم. خودم را روی او خم کردم و دراز کشیدم. سهیلا با تمام قوتش جیغ می‌کشید. من هم جیغ می‌کشیدم. از آسمان تنه درخت و شاخه‌های شکسته و خاک روی سرم می‌بارید. هواپیماها به زمین نزدیک شدند. یک لحظه سر بلند کردم. از قسمت کناری هواپیماها، رگبار بستند. انگار می‌خواستند کسی زنده نماند. تیر به درخت‌ها و گوسفند‌ها و آدم‌ها می‌خورد و آن‌ها را دو نیم می‌کرد. همه مثل شاخه‌های درختان بلوط به زمین می‌افتادند. خودم را زیر تخته سنگی کشاندم. انگار به پشتم تازیانه می‌زدند. از زمین و آسمان، خاک و سنگ و شاخه درخت و گرد و غبار می‌بارید. سعی کردم طوری بخوابم که سهیلا در امان باشد. هواپیماها که رفتند، چشمانم را باز کردم. همان‌طور که روی زمین دراز کشیده بودم، احساس کردم یک جفت چشم دارد مرا نگاه می‌کند. خوب که نگاه کردم، دیدم جنازه‌ای است که کنار من افتاده و چشم‌هایش بازمانده. سرم را به طرف دیگر چرخاندم. لاشه گوسفندهای خالو روی زمین افتاده بود. بعضی از گوسفندها زخمی بودند و انگار داشتند با چشم‌هاشان التماس می‌کردند. یک لحظه یکی از آن‌ها را به شکل کرهل دیدم. دلم برایشان سوخت. درخت‌ها تکه‌تکه شده بودند.
قسمت هفتاد و هفتم نزدیک شب، هنوز هوا کاملا تاریک نشده بود که صدای هواپیماها بلند شد. سهیلا را بغل کردم و بی‌اختیار رو به کوه دویدم. هواپیماها به آنجا هم آمده بودند. مردم فریاد می‌زدند و بچه‌ها جیغ می.کشیدند. همه در حال دویدن بودند. صدای ضدهوایی‌ها هم بلند شد. اطراف دهات، روی کوه‌ها ضد هوایی بود. کوه و دشت از آتش ضدهوایی روشن شده بود. از هر طرف، گلوله‌های ضد هوایی بالا می‌رفت. دست روی گوش سهیلا گذاشتم و نگاه کردم. هواپیمای دشمن توی آسمان چرخی زد و یک‌دفعه دود از آن بلند شد. همه از خوشحالی فریاد زدند. نگاه کردم. معلوم بود گلوله ضدهوایی به آن خورده است. صدای الله اکبر توی روستا پیچید. با خوشحالی صلوات فرستادم. هواپیما رو به زمین می‌آمد و این طرف و آن طرف می‌رفت. مردم همه نگاه می‌کردند ببینند هواپیما کجا زمین می‌خورد. هواپیما پایین و پایین‌تر آمد و کنار روستا زمین خورد. صدای برخورد هواپیما با زمین، تمام روستا را لرزاند. انگار زمین‌لرزه آمده بود. همه مردم روستا شروع کردند به دویدن به سمتی که هواپیما زمین خورده بود. فریاد زدم:《 ایها‌الناس نروید!》 سعی داشتم جلوی مردم را بگیرم. از ابراهیم و رحیم شنیده بودم که هر وقت هواپیما زمین می‌خورد، نباید دور و برش جمع شد؛ چون ممکن بود بمب عمل نکرده داشته باشد. اما مردم به حرفم گوش نمی‌دادند. توی دلم دعا می‌کردم اتفاقی نیفتد. روی تخته‌سنگی نشستم و از دور جماعت را تماشا کردم. سهیلا به اندازه کافی ترسیده بود. دیگر نمی‌خواستم جلوتر بروم. مردم وقتی برگشتند، می‌گفتند هواپیما تکه‌تکه شده. خانواده فامیلمان با خنده و خوشحالی می‌گفتند:《فرنگیس، هواپیماها اینجا هم دنبالت آمده بودند.》 صبح روز بعد، به فامیلمان گفتم می‌خواهم به ماهیدشت برگردم. چند نفر از خانواده زن برادرم با من آمدند و گفتند:《 ما هم با تو می‌آییم.》 سهیلا را بغل زدم و به سمت ماهیدشت به راه افتادم. دلم می‌خواست زودتر به ماهیدشت برسم و شوهرم و رحمان را ببینم. توی جاده به سمت اسلام‌آباد که خواستیم حرکت کنیم، نیروهای خودی را دیدم. پرسیدم:《 برادر، چه خبر؟》 وقتی که گفتند راه بسته شده، انگار درهای دنیا را به روی قلبم بستند. یکی از پاسدار ها گفت:《 منافقین از راه سرپل‌ذهاب و کرند تا چهارزبر رفته‌اند.》 خانواده فامیلمان با تعجب و ناراحتی به من نگاه کردند. با عجله پرسیدم:《پس اسلام آباد چی؟》 پاسدار سری تکان داد و گفت:《 اسلام‌آباد هم دست آنهاست.》 انگار کمرم شکست. این چه مصیبتی بود؟ با گریه گفتم:《 پسرم توی ماهیدشت است.》 زنِ فامیل زیر بغلم را گرفت و گفت:《بلند شو، نگران نباش. خدا بزرگ است.》 اما نمی‌توانستم بلند شوم. تمام جاده پر از ماشین‌های نظامی بود. نیروهای ما و نیروهای عراقی و منافقین با هم قاطی شده بودند. منافقین از کنار سرپل‌ذهاب گذشته بودند و به اسلام‌آباد رسیده بودند. من مانده بودم این طرف، شوهرم آن‌طرف. دیگر راهی نبود که به اسلام‌آباد و ماهیدشت برسم. فکر این‌که دیگر رحمان را نبینم، دیوانه‌ام می‌کرد. روی زمین نشستم و گریه کردم. به کفراور برگشتیم. خانواده زن برادرم دوباره مرا به خانه خودشان بردند. شب توی کفراور ماندم. تا صبح خواب به چشمم نیامد. فکرهای مختلف داشت دیوانه‌ام می‌کرد. با خودم می‌گفتم:《 نکند تا آخر عمرم رحمان و علیمردان را نبینم؟ نکند توی درگیری کشته شوند؟ وقتی عراقی‌ها و منافقین به علیمردان و رحمان برسند، چه کار می‌کنند؟》 صبح که از خواب بلند شدم، گفتم بروم شیان، پیش پدر و مادرم. بی‌قرار شده بودم. حداقل می‌رفتم پیش خانواده‌ام تا کمی آرام شوم. خداحافظی کردم و راه افتادم. روی جاده، منتظر ماشین بودم که مرا تا نزدیکی شیان ببرد. یک‌دفعه ماشینی جلویم ایستاد. خوب که نگاه کردم، فامیلمان ابراهیم نوربخش را شناختم. انگار دنیا را به من دادند. مردِ فامیل، دستش را جلوی دهانش گرفت و با تعجب گفت:《 خدا خانه‌ات را آباد کند. فرنگیس، این تویی؟ تک و تنها اینجا چه کار می‌کنی؟》 قبل از این‌که جوابی بدهم، در ماشینش را باز کرد و گفت:《 سوار شو... سوار شو ببینم کجا میروی!》 پیکان مدل بالایی داشت. وقتی سوار شدم، احساس آرامش کردم. گفتم:《 آمده بودم که به خانه بروم، اما عراق ما را توی داربادام بمباران کرد. تمام گله دایی‌ام نابود شد. دایی‌ام زخمی شد...》 گفت:《فرنگیس، چقدر به هم ریخته‌ای؟ پس شوهرت کجاست؟ پسرت؟》 وقتی این حرف را زد، اشک از چشمم سرازیر شد. گفتم:《 دور مانده‌ام از آنها. آن‌ها توی ماهیدشت هستند و من مانده‌ام این طرف.》 سعی کرده دلداری‌ام بدهد و گفت:《 ناراحت نباش. به خدا توکل کن. مطمئن باش همه چیز درست می‌شود. نیروهای ما دارند با عراقی‌ها و منافقین می‌جنگند. من هم دارم می‌روم سراغی از خانواده‌ام بگیرم. بعد هم باید بروم و به بقیه کمک کنم.》
قسمت هفتاد و هشتم وقتی سر جاده پیاده شدیم، به علیمردان گفتم:《 خودت بچه ها را بیاور.》 پاهایم بی‌حس شده بود. احساس می‌کردم نمی‌توانم بقیه راه را بروم. دو تا بچه‌هایم، با خوشحالی دست پدرشان را می‌کشیدند و به سمت خانه می‌آمدند. چشم که باز کردم، جلوی در خانه بودم. اما چشمتان روز بد نبیند. همه چیز را غارت کرده بودند. بعضی وسایل خانه، از این خانه به آن خانه رفته بود. همه چیز به هم ریخته بود. هیچ چیز سر جایش نبود. از گوساله و گاوم خبری نبود. کمی از علوفه‌هاشان هنوز روی زمین مانده بود. نزدیک بود از ناراحتی روی زمین بیفتم، اما دست به دیوار گرفتم و وارد حیاط شدم. گونی‌های گندمی که علیمردان روز حمله گوشه حیاط گذاشته بود، تکه‌تکه و پاره بودند. همه جای حیاط به هم ریخته بود. وسایل خانه همسایه، توی حیاط ما بود. همه را خرد کرده بودند. وسایل خانه خودم نبود. فقط قابلمه‌هایم را گوشه حیاط دیدم. تلویزیون و یخچال و وسایل خوب را برده بودند. کلید برق را زدم. خبری از برق نبود. آب هم نبود. همه جا سوت و کور بود. هیچ‌وقت خانه و زندگی‌مان را این‌طور ندیده بودم. وحشتناک بود. لباس‌های نو، که داخل کمد می‌گذاشتم، تکه‌تکه شده بود. همه را پاره کرده بودند. یاد وقت‌هایی افتادم که دلم نمی‌آمد این لباس‌ها را تن بچه‌ها بکنم‌ و می‌گفتم زود خراب می‌شوند. علیمردان کنار بچه ها، روی سکوی خانه نشسته بود و با دهان باز به حیاط و وسایل داخل حیاط نگاه می‌کرد. دستش را به زانو گرفته بود و با غم و حسرت نگاه می‌کرد. جارو را کنار حیاط پیدا کردم. پر از خاک و سنگ بود. جارو را به دیوار خاکی زدم. خاک و سنگ از جارو ریخت و تمام صورتم را گرفت. دستم را جلوی دهانم گرفتم و چشم‌هایم را بستم. سطل کهنه‌ای را که کنار خانه افتاده بود، برداشتم و بیرون رفتم. کنار منبع آب که خراب شده بود، کمی آب پیدا کردم. سطل را توی آب زدم و برگشتم خانه. آب سطل را که توی اتاق‌ها پاشیدم، شوهرم با تعجب دستم را گرفت و پرسید:《 فرنگیس، داری چه کار می‌کنی؟ نکند می‌خواهی امشب اینجا بمانی؟》 به‌رو رویش ایستادم و گفتم:《 آره، می‌خواهم امشب توی خانه خودم بمانم. علیمردان، از من نخواه که چند روز دیگر آواره باشم. به جای این حرفها، کمک کن. چیزی زیر بچه‌ها بینداز و برو ببین می‌توانی آب خوردن از چشمه پیدا کنی. تا تو برگردی، اتاق‌ها را آماده می‌کنم.》 کم‌کم صداهای آشنا توی ده شنیده شد. همسایه‌ها و فامیل و مردم ده برگشتند. یکی‌یکی و با ترس می‌آمدند. مرا که می‌دیدند، می‌خندیدند و می‌گفتند:《 ها، اولین نفر شدی، درسته؟》 با خوشحالی آمدن مردم را نگاه می‌کردم. جای خالی گوساله و گاوم را تمیز کردم. باید دنبالشان می‌گشتم؛ شاید زنده بودند. یکی از زن‌های همسایه آمد و گفت:《 فرنگیس، شنیده‌ام گوساله‌ات زنده است. توی دهات بغلی بوده. مردم آن را دیده‌اند.》 با خوشحالی صورت زن را بوسیدم و گفتم:《 به خدا اگر حرفت درست باشد، مژدگانی داری.》 به علیمردان گفتم حواست به بچه ها باشد، فکر کنم بتوانم گوساله را برگردانم. علیمردان با با تعجب گفت:《 فرنگ، بس کن. الان گوساله را برده‌اند، یا کشته‌ شده... گوساله کجا بود؟ چقدر خوش خیالی تو. تازه، اگر کسی گوساله‌ات را پیدا کرده باشد، پس می‌دهد؟》 رو به‌رویش ایستادم و گفتم:《 مالم حلال است... مالم را با خون جگر و زجر به دست آوردم. مال حلال به صاحبش برمی‌گردد. خدا مال مرا برمی‌گرداند. اگر گوساله زنده باشد، برش می‌گردانم.》 علیمردان اخم کرد و گفت:《 اگر من تو را می‌شناسم، فکر کنم اگر بروی دنبال گوساله، باید از عراق برت گردانم.》 گفتم:《 چرا این حرف را می‌زنی؟ می‌خواهی نروم؟》 خودش را به مرتب کردن انبار مشغول کرد و گفت:《 من کاری ندارم.》 خوشحال شدم. فهمیدم دیگر مخالفتی ندارد. چوب بلندی دست گرفتم و راه افتادم. از کنار مزرعه‌های سوخته که می‌گذشتم، مرتب چوب را توی خاک می‌کوبیدم که نکند مین جلوی پایم باشد. با احتیاط جلو را نگاه می‌کردم و قدم برمی‌داشتم. توی دشت، لاشه گوسفندها و سگ‌های زیادی دیده می‌شد. زبان‌بسته‌ها تکه‌تکه شده بودند. هوا گرم بود. خسته بودم، ولی باید گاو و گوساله‌ام را پیدا می‌کردم. از دور لاشه گاوی را دیدم. تقریباً اندازه گاو من بود. خوب نگاه کردم و از زنگوله‌ای که به گردنش انداخته بودم، شناختمش. با عجله دویدم. وقتی بالای سرش رسیدم، آه از دلم بلند شد. کنارش نشستم و چشم‌هایم پر از اشک شد. معلوم بود که توی دشت ول شده
قسمت هفتاد و نهم روزهای اول به سختی چای درست می‌کردم. شب‌ها نورافکن‌ها روستا را روشن می‌کردند و ما می‌ترسیدیم باز بمباران شروع شود. شب‌ها روی پشت بام می‌خوابیدیم تا اگر صدامی‌ها آمدند، ما را پیدا نکنند. برق نبود و مردم از تاریکی می‌ترسیدند. بالاخره ماموری آمد و برق را درست کرد. منبع آب را هم درست کردند و مردم دوباره آب و برق داشتند. اگر چه هنوز چیزی نداشتیم، اما تصمیم گرفتیم توی روستا بمانیم. یک روز صبح بود که عده ای وارد روستا شدند و توی اتاقک نزدیک منبع آب جا گرفتند. مردم را صدا کردند. کسانی که آنجا بودیم، رفتیم. نیروهای بازسازی بودند. گفتند بنیاد جنگ‌زدگان توی گیلان‌غرب است و همه برویم ارزاق و خشکبار و آرد بگیریم. وقتی از بنیاد آرد گرفتم و به خانه برگشتم، خیلی خوشحال بودم. حالا دیگر می‌توانستم توی روستا بمانم. تشت را برداشتم و آب‌گرم تویش ریختم. آرد را قاطی کردم. بچه‌ها دور دستم می‌چرخیدند و خوشحالی می‌کردند. خوشحال بودند از اینکه دارم نان می پزم. رحمان و سهیلا خمیر می‌خواستند. یک تکه خمیر دادم دست‌شان. رحمان گفت:《 من تفنگ درست می‌کنم.》 سهیلا هم گفت:《 من یک تانک درست میکنم.》 وقتی تشت خمیر حاضر شد، با چیلی هایی که کنده بودم، آتش درست کردم و ساج را روی آتش گذاشتم. گلوله های خمیر را توی دستم ورز دادم و شروع کردم به نان پختن. علیمردان آمد بالای سرمان. لبخند زد و گفت:《 خدایا شکر که فرنگیس توی خانه خودش دارد کنار بچه‌هایش نان می‌پزد.》 بوی نان که توی هوا پیچید، انگار دنیا مال ما بود. سهیلا و رحمان با خوشحالی گفتند:《 ما هم می‌خواهیم شکل‌هایی را که درست کردیم، بپزیم.》 خمیرها را از دستشان گرفتم و روی ساج گذاشتم. دوتایی با خوشحالی کنار ساج نشستند و منتظر پختن شکل‌هاشان ماندند. تانک و تفنگشان که پخت، دست گرفتند و با خوشحالی شروع کردند به جنگ‌بازی. دلم گرفت. از عروسک‌هایی که درست کرده بودند غصه‌ام گرفت. بیچاره بچه‌هایم، از وقتی چشمشان را باز کرده بودند، تانک دیده بودند و تفنگ و جنگ. سرم را روی ساج گرفتم و شروع کردم به به‌هم زدن آتش. سهیلا و رحمان با تعجب نگاهم کردند و گفتند:《 دا، گریه می‌کنی؟》 سرم را تکان دادم و گفتم:《 نه، چرا گریه کنم؟ مگر نمی‌بینید دود به چشمم رفته.》 نمی‌دانم چرا بهشان دروغ گفتم. بعد از ده پانزده روز، خانواده‌ام هم برگشتند. از اینکه پدر و مادر و برادر و خواهرهایم را می‌دیدم، خوشحال بودم. به خانه آوردمشان و بعد از اینکه خستگی‌شان در رفت، با آن‌ها به آوه‌زین رفتم. اولش پدرم حسابی گیج شده بود. روی خرابه‌ها نشسته بود و سرش را روی کاسه زانو گذاشته بود. کمک کردم تا خانه را دوباره بسازد و سر پا کند. کم‌کم همه مردم آمدند. نیروهای سپاه هر بار می‌آمدند، اعلام می‌کردند که فقط از جاده‌های اصلی عبور کنید، چون زمین‌های اطراف را مین کاشته‌اند. مردها می‌پرسیدند:《 پس چطوری کشاورزی کنیم؟》 گفتند:《باید صبر کنید تا زمین‌ها پاکسازی شوند.》 به دنبالش، نیروهای زیادی برای پاکسازی مین‌ها آمدند. یک جفت گوشواره داشتم. آن را فروختم چهار هزار تومان. گاوی خریدم. بیست هزار تومان هم از بانک گیلان‌غرب وام گرفتم. گاو دیگری خریدم تا بتوانم خرج زندگی‌ام را بدهم. شیرش را می‌فروختم. ماست و کره و چیزهای دیگر را هم می‌فروختم و زندگی‌مان را می‌چرخاندم. سال اول، به ما پتو و علاءالدین و آرد و آذوقه و چادر و زیلو دادند و توانستیم با چیزهایی که داده بودند، زندگی کنیم. بعد چیزهای دیگری هم به سهمیه‌مان اضافه شد. خواربار می‌دادند؛ گوشت و تخم مرغ و مواد خوراکی و پوشیدنی. یک روز به علیمردان گفتم دلم گرفته، می روم خانه پدرم سری می‌زنم و برمی‌گردم. سهیلا زودی دمپاهایی‌های کوچکش را پاک کرد و آماده رفتن شد. گفتم:《 سهیلا، خسته می‌شوی. می‌روم و زود بر می‌گردم.》 خواستم کاری کنم همراهم نیاید. گفتم:《 گوساله تنها می‌ماند؛ تو بمان تا برگردم.》 اخم کرد و بدون اینکه چیزی بگوید، راه افتاد! خنده‌ام گرفته بود. یاد بچگی‌های خودم افتادم. پشت سرش راه افتادم. راه خوب می‌شناخت. گفتم:《 می‌توانی تا آوه‌زین با پای پیاده بیایی؟》 اخم کرد و گفت:《 آره، می‌آیم!》 خواستم دستش را بگیرم، تندی دستش را پس کشید. دیگر چیزی نگفتم. از پیچ روستا که گذشتیم، به جاده خاکی رسیدیم. مزرعه ذرت را پشت سر گذاشتیم. بوته‌های ذرت سبز و بلند شده بودند. هوا گرم بود و کم‌کم عرق روی پیشانی‌ام نشست. سهیلا ایستاد و دو دستش را رو به من گرفت؛ یعنی بغلم کن. از زمین بلندش کردم و روی کولم گذاشتم. دست‌هایش را از پشت، دور گردنم حلقه کرد. به چغالوند که آن دورها بود، نگاه کردم. چقدر دوستش داشتم. خوشحال بودم. جنگ تمام شده بود. حالا حداقل می‌توانستم از روی جاده خاکی راحت عبور کنم. توی دشت هنوز ناامن بود. دلم می‌خواست از دشت بروم، اما از مین می‌ترسیدم. مین هر روز تعدادی از مردم را شهید می‌کرد.
قسمت هشتاد با خنده گفتم:《 باوگه، تو ناراحتی. بگذار خودم می‌روم شهر...》 حرفم را قطع کرد و گفت:《 نه. نمی‌خواهم بروی. بس است. بس است، فرنگیس. اصلاً دلم گرفته و می‌خواهم بروم امام را ببینم.》 مادر خندید و گفت:《 پیرمرد، می‌روی و توی راه می‌میری. تو کی توانسته‌ای تهران بروی و سفر دور کنی که این بار می‌خواهی بروی.》 پدرم گفت:《 کشور خودم است. مرا که نمی‌کشند. می‌روم و برمی‌گردم.》 ساکش را در دست گرفت و راه افتاد. سهیلا را کول کردم و با عجله دنبالش دویدم. یاد وقت‌هایی افتادم که با هم به مزرعه می‌رفتیم. توی راه، پشت خمیده پدرم را که دیدم، اشک توی چشمم جمع شد. از آوه‌زین که راه افتادیم و دیدم رفتنش جدی است، مرتب سفارش می‌کردم مواظب خودش باشد. گفتم:《باوگه، این از جبار، این از ستار، این سیما. ول کن، نرو. مگر کسی می‌گوید که سیما روی مین نشست و زخمی شد؟ مگر کسی انگشت‌های ستار را دیده؟ مگر دست قطع شده جبار نیست؟》 پدرم فقط گریه می‌کرد. غروب بود. سهیلا آرام به پدربزرگش نگاه می‌کرد. پدرم با بغض گفت:《 خون جمعه روی سنگ‌های آوه‌زین است، نمی‌بینی فرنگیس؟》 تا گورسفید همراه هم بودیم. سر جاده ایستاد و سهیلا را بوسید. سوار ماشین شد و گفت:《 نگران نباش، زود برمی‌گردم.》 برایش دست تکان دادم. میدانستم قلب شکسته‌اش را فقط دیدن امام آرام می‌کند. پس از آن، روزها جلوی خانه می‌نشستم و به ماشین‌هایی که می‌آمدند و می‌رفتند، نگاه می‌کردم. هر پیرمردی را توی ماشین‌ها می‌دیدم، قلبم تکان می‌خورد. اگر بلایی سر پدرم می‌آمد، خودم را نمی‌بخشیدم. چرا گذاشتم که برود؟ پنج روز که گذشت، ماشینی کنار روستا ایستاد. باز هم غروب بود. خوب که نگاه کردم، پدرم را شناختم. با خوشحالی دویدم و او را بغل کردم. اولین سوالم این بود:《 امام را دیدی؟》 خندید و پیروزمندانه گفت:《 دیدمش!》 دوباره او را بوسیدم. باورم نمی‌شد. چطور این پیرمرد روستایی موفق شده امام را ببیند؟ همراهش تا آوه‌زین رفتم. مردم گروه‌گروه می‌آمدند و دور پدرم حلقه می‌زدند. پدرم نامه‌ای را مرتب می‌بوسید، روی چشمش می‌گذاشت و می‌گفت:《 این خط امام است.》 شب دور او جمع شدیم. مرتب اشک می‌ریخت و ما هم همراه او از شادی اشک می‌ریختیم. پرسیدم:《 چطور راهت دادند؟ تعریف کن.》 گفت:《 فکر کردید چون پیرم، چون روستایی‌ام، نمی‌توانم امام را ببینم؟!》 خندیدم و گفتم:《 والله که خیلی زرنگی، پدر خودمی.》 با شادی، ماوقع را تعریف کرد. هیچ وقت او را این‌قدر خوشحال ندیده بودم. گفت:《 آدرسش را سخت پیدا کردم. ساکم را دست گرفتم و همان‌جا نشستم. راهم ندادند. گفتند نمی‌شود. گفتتم از گورسفید آمده‌ام، از مرز. یک پسرم شهید شده، سه فرزندم از مین زخمی شده‌اند، دخترم یک قهرمان است، باید امام را ببینم. راهم ندادند. شب شد، نشستم. روز شد، نشستم. بعد فریاد زدم امام، مرا به خانه تو راه نمی‌دهند. گفته بودند پیرمردی آمده و از اینجا تکان نمی‌خورد و می‌خواهد شما را ببیند. امام را دیدم. از دیدن امام، داشتم از حال می‌رفتم. باورم نمی‌شد او را دیده‌ام. جرات نداشتم نزدیکش بروم. با این‌حال، جلو رفتم و دستش را بوسیدم. سلام کردم. جواب سلامم را داد. پرسید از کجا آمده‌ام و من هم برایش تعریف کردم که از روستاهای گیلان‌غرب آمده‌ام. از خانواده‌ام پرسید، از وضع زندگی‌ام. بعد پرسید مشکت چیست؟ گفتم می‌گویند فرزندم که روی مین رفته و شهید شده، شهید نیست. گفتم پسرم پرونده دارد. امام ناراحت شد. تکه‌ای کاغذ برداشت و با قلمش چیزی نوشت. بعد کاغذ را دستم داد و گفت خیالت راحت باشد، برو به شهرت. خواستم بلند شوم و بیرون بیایم که خم شد و پیشانی‌ام را بوسید. من گریه کردم...》 وقتی حرف‌هایش به اینجا رسید، شروع کرد با صدای بلند گریه کردن. بغلش کردم و پیشانی‌اش را بوسیدم. توی گوشش گفتم:《 خوش به حالت که امام را دیدی... تو زرنگ‌تر از من بودی.》 یاد روزی افتادم که پدرم مرا با سختی به چم امام حسن فرستاد. شاید آن روز خدا قلب پاک او را دید و جوابش را داد. مردم دسته‌دسته برای دیدن پدرم می‌آمدند. او نامه‌ای را که باید به بنیاد شهید می‌داد، دستش گرفته بود و در حالی که مرتب نامه را می‌بوسید، به بنیاد شهید رفت. می‌گفت جای دست‌های امام روی نامه است. 📚داستان شب📚 https://eitaa.com/Ghesehkarbala
قسمت هشتاد و یکم چند سال بعد، پدرم فوت کرد و کمرم شکست. او که رفت، تمام غم دنیا به دلم نشست. و ده سال پیش همسرم علیمردان به بیماری دچار شود و فوت کرد‌. تنهاتر شدم. چهار بچه ماندند و من: رحمان، سهیلا، یزدان و ساسان. دنیا برایم سخت و سخت‌تر شد. هیچ‌وقت نتوانستم خستگی در کنم. حالا دیگر مرد خانه بودم و زن خانه. پس از آن، باید با دست خالی، نان بچه ها را در می‌آوردم. شانه‌هایم خسته و کوفته بود. کارِ خانه بود و کار بیرونِ خانه. تنها و خسته‌تر شده بودم. سال گذشته، رحیم هم توی بیمارستان فوت کرد. ماه‌ها به خاطر ریه‌اش و دیگر مشکلاتی که داشت، توی بیمارستان بستری بود. روزها به دیدنش می‌رفتم و او از روزهای جنگ برایم می‌گفت. انگار می‌خواست با این حرف‌ها بگوید:《 فرنگیس، بعد از مرگم ناراحت نباش. فکر کن به زمان جنگ که خدا خواست و زنده ماندیم...》 وقتی او فوت کرد، گوشه‌ای از روحم با او پرواز کرد و رفت. رحیم، دوست دوران کودکی‌ام بود. آه که بعد از مرگ او چقدر تنها شدم. سال‌هاست که لباس سیاه را از تن در نیاورده‌ام. لباس سیاه، از روزهای اول جنگ به تنم مانده است. هنوز سال این یکی تمام نشده، سال دیگری می‌شود. هنوز پای یکی خوب نشده، دیگری روی می‌رود. هنوز حرص و داغ آن روزها روی دلم است. هنوز از دست نیروهای عراقی خشمگینم. با خودم می‌گویم کاش آن روزها قدرت داشتم و همه‌شان را نابود می‌کردم. بعضی وقت‌ها به من می‌گویند:《 اگر یک بار دیگر در آن موقعیت قرار بگیری، چه کار می‌کنی؟》 میگویم:《به خدا هیچ فرقی نمی‌کند. می‌کشمش... اگر دشمن باز هم خیال حمله به ما را داشته باشد، این‌بار تفنگ دست می‌گیرم و تا آخرین نفسم می‌جنگم.》 آن‌قدر زخم داریم و آن‌قدر غم داریم که دلمان هم مثل لباس‌هامان غمگین و سیاه است. هنوز هم گاهی یکی از بچه‌های ما روی مین می‌رود. گاهی توی دشت، موقع کشاورزی و... وقتی صدای بلندی می‌شنویم، قلبمان می‌لرزد. بیشتر مردم اینجا، یا شهید داده‌اند یا زخمی شده‌اند. تمام این مردم مثل من زجر کشیده‌اند. با تک‌تکشان که حرف بزنی، می‌بینی که چقدر خاطره دارند. روستای من گورسفید، خط مقدم جبهه بود و الان هم که گاهی مردم برای تماشا می‌آیند، برایشان حرف می‌زنم و یاد آن روزها برایم زنده می‌شود. وقتی که از آن روزها می‌گویم، اشک در چشمشان حلقه می‌زند. آن‌قدر داغ روی دلم هست که می‌دانم هیچ وقت خوب نمی‌شود. پس تا توان داشته باشم و تا روزی که زنده هستم‌، از آن روزهای سخت حرف میزنم؛ تا دیگران هم بدانند بر مردم ما چه گذشت. غروب پاییز سال ۱۳۹۱ بود. جلوی خانه نشسته بودم. همیشه توی مهرماه دلم می‌گرفت. یاد روزای سخت جنگ می افتادم. سی و یک سال پیش همین روزها بود. حمله تانک‌ها و خرمن‌های به جا مانده. توی همین روزها توی کوه جایمان بود و سنگ‌های کوه بالش سرمان... آهی کشیدم و به گوساله‌ام که مشغول خوردن علف بود خیره شدم. اما یادم افتاد که رهبرمان به کرمانشاه آمده. خوشحال شدم. تلویزیون را روشن کردم و روبه‌روی تلویزیون نشستم. با خوشحالی به تلویزیون خیره شدم. رهبرم توی ماشین سفید نشسته بود و مردم دور تا دورش حلقه زده بودند. ماشین نمی‌توانست از میان جمعیت عبور کند مردم مثل پروانه بال‌بال می‌زدند. به سهیلا گفتم:《 روله بیا فیلم ورود رهبر را به کرمانشاه نشان می‌دهد.》 سهیلا سینی چایی را جلویم گذاشت و گفت:《 آره دارم می‌بینم. چقدر نورانی است. خوش به حال کسی که بتواند از نزدیک او را ببیند.》 خندیدم و گفتم:《 قرار است به گیلان‌غرب بیاید. هر وقت که آمدند با هم می‌رویم و او را می‌بینیم.》 سهیلا خندید و گفت:《به امید خدا.》 حرف سهیلا تمام نشده بود که در را زدند. سهیلا روسری‌اش را سرش کرد و گفت می‌رود در را باز کند. یک دفعه صدای سهیلا را شنیدم:《دا! بیا!》 با تعجب از خودم پرسیدم چه کسی می‌تواند باشد؟ دم در رفتم. چند نفر ایستاده بودند. فرماندار را شناختم با خودم گفتم:《 فرماندار؟... توی گورسفید؟》 با خوشحالی گفتم:《 سلام دکتر رستمی!》 فرماندار گفت:《 سلام فرنگیس خانم! اجازه می‌دهید بیاییم تو؟》 هول شده بودم، گفتم:《 بفرمایید خانه خودتان است.》 شش نفری بودند. وارد شدند و نشستند. فرماندار با خنده گفت:《 به امید خدا رهبر عزیزمان یکی دو روز دیگر می‌آیند گیلان‌غرب. قرار است هماهنگ کنیم شما به صورت ویژه با رهبر عزیز دیدار داشته باشید. دیدار حضوری.》 انگار دنیا را به من داده بودند. فرماندار خندید و گفت:《 راستی یادم رفت معرفی کنم.》 به روحانی که همراهش بود اشاره کرد و گفت:《 ایشان از دفتر آقا هستند. برای هماهنگی آمده‌اند. این آقا هم سردار عظیمی است. از فرماندهان سپاه. این آقا را هم که می‌شناسی آقای حسن‌پور است.》 خندیدم و گفتم:《 بله این آقا را می‌شناسم رئیس بنیاد شهید.》 سهیلا با شادی جلوی مهمان‌ها چای گذاشت. شرمنده مهمانان‌هایم بودم.
قسمت هشتاد و دوم( آخر) شب از خوشی خوابم نبرد. سرم را روی بالش گذاشتم و از پنجره ستاره‌ها را نگاه کردم. با خودم گفتم کاش می‌شد از همه رنج‌هایم برای رهبر بگویم، از دردهایی که روی دلم هست. کاش به اندازه تمام سال‌هایی که رنج کشیدم وقت برای گفتن داشتم. ساعت پنج صبح بیدار شدم. نمازم را که خواندم، سماور را روشن کردم. چادرم را برداشتم و اتو زدم. رحمان، یزدان، ساسان و سهیلا را از خواب بیدار کردم. گفتم:《بلند شوید. باید زود برویم.》 پسرها و سهیلا سر سفره نشستند و هول‌هولکی چایشان را خوردند. یزدان با شوخی گفت:《 قبول نیست. ما قرار است برویم توی استادیوم وسط آن همه جمعیت و دا و سهیلا بروند ملاقات خصوصی. قبول نیست دا فقط سهیلا را ببرد. ما چه؟》 رحمان هم خندید و گفت:《 معلوم است دا ما را دوست ندارد.》 خندیدم و گفتم:《همه‌تان را دوست دارم. کاش می‌شد همه برویم ولی نمی‌شود. گویا قرار است نماینده‌های خانواده شهید شیرودی و شهید کشوری و شهید پیچک هم باشند. توی این منطقه که فقط ما نیستیم.》 چفیه‌هایی را که آماده کرده بودم دست بچه‌ها دادم. یکی از چفیه‌ها را هم دستم گرفتم و به راه افتادیم. شهر شلوغ بود. مردم به طرف استادیوم شهر می‌رفتند. می‌خندیدند و شاد بودند. قرار بود اتفاق مهمی بیفتد. مهمان عزیزی داشتیم. نزدیک ورزشگاه، کارمندان فرمانداری مرا شناختند و گفتند:《 فرنگیس از این طرف بیا.》 من و سهیلا رفتیم و پسرها از راهی دیگر. سهیلا گوشه چادر مرا گرفت و گفت:《 بگذار با هم برویم. کمی آرام‌تر!》 اما من هول بودم و تند تند می‌رفتم. چند بار هم خواستم زمین بخورم. دست و پایم را گم کرده بودم. پشت ورزشگاه جایی درست کرده بودند و ما را نشاندند. آقای علی شیر پرنور و سردار عظیمی، فرمانده سپاه گیلان‌غرب، آنجا بودند با آنها سلام و احوال‌پرسی کردم. بعد مرا به جایی بردند که چند زن دیگر هم نشسته بودند. فهمیدم که یکی از آن‌ها خانم شهید شیرودی و دیگری مادر شهید کشوری بود. مادر شهید کشوری روی ویلچر نشسته بود و پسرش ویلچر را جابجا می‌کرد. بعد مادر شهید پیچک را هم دیدم. با خودم گفتم این‌ها خانواده قهرمانان بزرگ جنگ‌اند. یاد روزهای جنگ افتادم. یاد روزی که از روی تپه هلیکوپترهای شهید کشوری و شهید شیرودی را با دوربین نگاه می‌کردم دست هر کداممان گلی سرخ دادند. چقدر خوب بود. همه چیز بوی جبهه و جنگ و آن روزهای سخت را می‌داد. احساس کردم که دیگر تنها نیستم. کنارشان نشستیم. بعد فهمیدم که پدر شهید کشوری هم کنار ما هستند و چند نفر از دخترانی که پدرانشان آزاده بودند. تعداد زیادی خبرنگار و عکاس هم بودند که مرتب فیلمبرداری و عکاسی می‌کردند. سه نفر از دخترهای گیلان‌غربی که هشت نه سالی داشتند منتظر بودند تا به آقا خوش‌آمد بگویند. لباس هایشان را مرتب می‌کردند و منتظر بودند. سر و صدای مردم لحظه‌ای قطع نمی‌شد. تمام شهر از فریاد مردم و شعارهایشان می‌لرزید. شعار می‌دادند: جانم فدای رهبر. چشمهایم را بستم و هزار حرفی را که تکرار کرده بودم زیر لب با خودم گفتم. ماشین بزرگ سیاه رنگی ایستاد. گروهی از مردها به سمت ماشین رفتند. از جایمان بلند شدیم. خوب که نگاه کردم دیدم رهبرم می‌آید. زیر لب گفتم:《 خوش هاتی.》 توی دلم صلوات فرستادم. قبل از این‌که به سمت ما بیاید بچه‌ها خوش‌آمد گفتند. پدرم، علیمردان، قهرمان، جمعه، دایی‌ام محمد خان، پسر عمویم و همه شهیدها جلوی چشمم آمدند. می‌خواستم از طرف آنها سلام بگویم. انگار همه‌شان به من می‌گفتند:《 فرنگیس تو به جای ما حرف بزن. تو به جای ما سلام کن.》 اول با خانواده‌های شهید کشوری، شهید شیرودی و شهید پیچک صحبت کرد و بعد همراه با سرداران به طرف من آمد. _ سلام _ سلام رهبرم _ ایشان چه کسی هستند؟ سردار عظیمی گفت:《 فرنگیس حیدرپور! شیرزن گیلان‌غربی که با تبر یکی از عراقی‌ها را کشت و سرباز عراقی دیگری را اسیر کرد.》 رهبر با حرف‌های سردار عظیمی تکرار کرد و گفت:《 بله همان که سرباز عراقی را کشت و دیگری را اسیر کرد. احسنت.》 آب دهانم را قورت دادم و گفتم:《 خوشحالم رهبرم که به گیلان‌غرب آمدی. قدم روی چشم ما گذاشتی. شهرمان را نورباران کردی.》 لبخند زد و گفت:《 چطور این کار را انجام دادی؟! وقتی سرباز عراقی را کُشتی نترسید؟》 گفتم:《 با تبر توی سرم سرش زدم. نه نترسیدم.》 خندید و گفت:《 مرحبا! احسنت! زنده باشی.》 منتظر ماند تا اگر حرفی هست بگویم. با خودم گفتم دردها و رنج‌های من اگر چه زیاد هستند اما بگذار درد مردم را بگویم. گفتم:《 رهبرم! گیلان‌غرب از شما انتظار دارد که به آن بیشتر رسیدگی کنند. مردم محروم هستند و امکانات گیلان‌غرب خیلی کم است.》 بعد سهیلا جلو آمد و سلام کرد. سردار عظیمی گفت:《 ایشان سهیلا دختر فرنگیس هستند.》 سهیلا گفت:《 آقا جان با قدم‌های مبارکت گیلان‌غرب را نورباران کردی.》 با سهیلا هم با مهربانی حرف زد. _ احسنت احسنت!
کلام آخر امروز فرنگیس با پسرهایش در روستای گورسفید زندگی می‌کند. سالهاست که با یک دنیا رنج و سختی، بچه‌هایش را به تنهایی بزرگ کرده است. علیمردان همسرش سال ۱۳۸۰ به علت سرطان ریه فوت کرد. وقتی کاروان راهیان نور به آوه‌زین می‌رسند، فرنگیس به عنوان راهنما در مورد روستا و حوادث آن منطقه برایشان حرف می‌زند. رحمان (پسر فرنگیس) با یکی از دختران اقوام به نام زینب کرمی ازدواج کرده است. او در یک نانوایی کار می‌کند و زندگی فرنگیس و بچه‌هایش با همان درآمد اداره می‌شود. سهیلا( دختر فرنگیس )با علی شهبازی ازدواج کرده و در گیلان‌غرب زندگی می‌کند. رحیم (برادر فرنگیس) سال ۱۳۹۰ بر اثر عفونت ریه در گذشت. مدت‌ها در بیمارستان اسلام‌آبادغرب بستری بود. فرنگیس ماه‌ ها پرستاری‌اش کرد و بعد از فوتش، با دستان خودش او را در خاک گذاشت. بیماری و مرگ رحیم خیلی روی فرنگیس تاثیر گذاشت؛ طوری که بعد از وفات برادرش، به مدت یک سال درگیر عفونت ریه شدید شد. همسر رحیم، زری حیدرپور، دختر محمد خان حیدرپور (دایی فرنگیس) است. همان مردی که به دنبال جوانان روستا رفت و شهید شد. ابراهیم (برادر فرنگیس) در اسلام‌آباد غرب زندگی می کند. ستار (برادر فرنگیس) با دختر عمویش منیژه ثناگو ازدواج کرده است. ستار جانباز بیست درصد است. لیلا (خواهر فرنگیس) سال‌هاست که همسرش را از دست داده و به تنهایی فرزندانش را بزرگ کرده است. جبار (برادر فرنگیس) جانباز سی درصد بود. او ادامه تحصیل داد و استاد آموزشکده‌ها و دانشگاه‌های پیام نور قصرشیرین، اسلام‌آباد، کرمانشاه، پاوه، گیلان‌غرب و سرپل‌ذهاب شد. تا وقتی هم که فوت کرد، از دست مصنوعی استفاده نکرد. او از دست قطع‌شده‌اش به عنوان یادگار جنگ یاد می‌کرد. او در سال ۱۳۹۱ در راه قصرشیرین به اسلام‌آباد تصادف کرد. همسرش زینب رستمی فرهنگی است و حالا سرپرستی فرزندانش را به عهده دارد. سیما (خواهر فرنگیس) در سرپل‌ذهاب زندگی می‌کند. مادر فرنگیس زنده است و در روستای آوه‌زین زندگی می‌کند. خانه او در کنار خانه رحیم پسرش است. خانواده قهرمان (برادر شوهر فرنگیس) در گیلان‌غرب زندگی می‌کنند. ریحان، همسر قهرمان، جانباز ۵۵ درصد است. مصیب و مسلم پسران قهرمان بزرگ شده‌اند. مسلم مهندس کامپیوتر و کارمند دادگستری است و مصیب که در مینی‌بوس به دنیا آمد، رادیولوژیست است. احمد حیدرپور (دایی فرنگیس) هشت سال پیش بر اثر بیماری درگذشت. دایی دیگرش حشمت حیدرپور هم در آوه‌زین زندگی می‌کند. فرنگیس می‌گوید:《 از خانه‌ام روی کوه اسلام‌آباد چیزی باقی نمانده است. شهر گسترش پیدا کرد و مردم اطراف همان کوه را صاف کردند و خانه ساختند. زمین خانه مرا هم دیگران ساختند.》 فرنگیس امروز، یادآور خاطرات آن روزهاست. فرنگیس خاطره‌نگار: مهناز فتاحی انتشارات سوره مهر چاپ اول ۱۳۹۴
به روایت تصویر "مامان باید شهید پرور باشه " 📚داستان شب📚 https://eitaa.com/Ghesehkarbala
فصل دوازدهم( آخر) بالاخره خبرهای خوش رسید. همه توی ده از خوشحالی فریاد می‌کشیدند. از خانه بیرون دویدم و پرسیدم:《 چی شده؟》 صدای رادیو بلند بود. گوینده توضیح می‌داد که منافقین تا نزدیک کرمانشاه رفته‌اند، اما نیروهای خودی جلوی آنها را گرفته‌اند. منافقین و نیروهای عراقی عقب‌نشینی کرده بودند. مادرم مرا نگاه کرد و گفت:《 ها، دوباره چشم‌هات برق می‌زند! نکند خیال رفتن به سرت زده؟ جاده‌ها هنوز ناامن هستند. کمی که اوضاع بهتر بشود، با هم می‌رویم تا پسرت را ببینی.》 چیزی نگفتم. دایی‌ام هم خندید و گفت:《 راست می‌گوید. فرنگیس، حواست باشد دوباره آواره دشت و بیابان نشوی.》 چیزی نگفتم. آن‌ها که از دلم خبر نداشتند. از درد رفتن، به خودم می‌پیچیدم. همه مشغول حرف و صحبت بودند و سرشان گرم بود. سهیلا را بغل کردم و یواشکی از کنار خانه‌ها تا پای تپه رفتم. کمی این طرف و آن طرف کردم. کسی حواسش به من نبود. خانه‌ها را دور زدم و آرام راه تپه بعدی را در پیش گرفتم. از کنار تپه، به طرف دشت به راه افتادم. سعی کردم به سمت جاده اصلی حرکت کنم. هوا گرم بود. عرق از سر و صورتم پایین می‌ریخت. با سهیلا آرام حرف می‌زدم. برایش داستان می‌گفتم. دهانش باز مانده بود و به من نگاه می‌کرد. سر جاده که رسیدم، خیالم راحت شد. باید تا کسی خبردار نشده بود، سریع می‌رفتم. روی جاده شروع کردم به دویدن. گه‌گاه ماشینی از سمت اسلام‌آباد به طرف گیلان‌غرب می‌رفت، اما خیلی کم ماشینی به سمت اسلام‌آباد می‌رفت. صدای هلیکوپترها را بالای سرم می‌شنیدم. می‌آمدند و می‌رفتند. یک ماشین ارتشی کنارم ایستاد. چند تا سرباز تویش بودند. تفنگ‌هاشان توی دستشان بود. التماس کنم گفتم:《مرا هم به اسلام‌آباد ببرید. تو را به خدا!》 سوار که شدم، صلوات فرستادم و با خوشحالی سهیلا را از کولم باز کردم. نفس راحتی کشیدم و با خوشحالی به راه نگاه کردم. ماشین با سرعت راه افتاد. نفربرها و جیپ‌های منافقین، کنار جاده و توی دشت سوخته بودند. جنازه چند نفر کنار جاده افتاده بود. هر چه به اسلام آباد نزدیک می‌شدیم، قلبم تندتر می‌زد. نزدیکی دوراهی سرپل ذهاب که به سمت اسلام آباد می‌رفت، جنازه های زیادی روی زمین افتاده بود. انگار آنجا آخر دنیا بود. از بالای ماشین خم شدم و نگاهشان کردم. یکی از آنها دختر بود. لباس خاکی تنش بود. جلوتر جنازه ها بیشتر شدند. لباس همه شبیه هم بود. سربازها به من نگاه می‌کردند. یکی‌شان گفت:《 اگر می‌خواهی، نگاه نکن. سرت را پایین بینداز.》 کلاه آهنی‌اش را به من داد و گفت:《 جلوی چشم بچه‌ات را بگیر.》 سهیلا را توی بغلم خواباندم و خودم به جاده خیره شدم. رو به سربازها کردم و گفتم:《 خدایا، معلوم نیست کدامشان جنازه خودی است و کدام دشمن.》 سرباز ها روی پا ایستاده بودند و نگاه می‌کردند. هنوز بعضی از ماشین‌ها در حال سوختن بودند و ازشان دود بلند بود. از سربازها پرسیدم:《 تا کجا رفته بودند؟》 یکی‌شان سرش را تکان داد و گفت:《 تا تنگه چهارزبر. تا حسن آباد... آنجا نیروهای خودمان غافلگیرشان کردند.》 باد توی صورتم می‌خورد و لباس‌هایم، یله و رها، توی باد تکان می‌خوردند. احساس آزادی می‌کردم. باورم نمی‌شد جنگ تمام شده و نیروهای دشمن و منافقین توی چهارزبر شکست خورده باشند. یعنی حالا می‌توانستم بچه و شوهرم را ببینم؟ به اسلام آباد که رسیدیم، از دیدن شهر شوکه شدم. اسلام‌آباد مثل خراب شده بود. از ماشین پیاده شدم. خدایا، چه می‌دیدیم؟ اینجا اسلام آباد بود؟ وحشت کردم. جنازه ها روی یکدیگر افتاده بودند؛ چه نیروهای خودی، چه نیروهای دشمن و منافقین. جنازه‌ها مثل خرمن روی هم ریخته بودند. بوی عفونت و جنازه، حالت خفگی به انسان می‌داد. روسری سهیلا را دور دهانش گره زدم و گفتم:《 روله، دهانت را باز نکن، وگرنه خفه می‌شوی.》 دخترم از ترس دستش را روی دستمال دهانش گرفت. روسری خودم را هم جلوی دهانم گرفتم. نزدیک یک ساعت دهانم را بستم تا از بین جنازه‌ها رد شوم. باید به سمت دیگر شهر می‌رفتم و راهم را به طرف ماهیدشت ادامه می‌دادم. شهر پر از جنازه و جسدهای تکه‌تکه بود. یا دست نداشتند، یا پا. جنازه چند تا زن گوشه‌ای افتاده بود. بالای سرشان رفتم. جوان بودند. نگاهشان کردم و نمی‌دانم چرا، بنا کردم به حرف زدن با آن‌ها. از آن‌ها می‌پرسیدم:《 چرا به جای این‌که دشمنت را بکشی، شانه به شانه‌اش آمده‌ای تا اینجا؟》 با احتیاط از کنار جنازهها رد شدم. سهیلا با وحشت به جنازهها نگاه می‌کرد. با خودم گفتم:《 چقدر جلوی دیدنش را بگیرم؟ اصلاً بگذار ببیند. بگذار از همین حالا بداند جنگ یعنی چه. بگذار بداند جنگ چه بر سرمان آورد.》 توی خیابانی که قبلاً مردم با شادی این طرف و آن طرف می‌رفتند، حالا به جز ویرانه مغازه‌ها، چیزی باقی نمانده بود. کرکره ها تکه‌تکه شده بودند. درهاشان باز بود و جنس‌هاشان بیرون ریخته بود. به مغازه طلافروشی رسیدم. طلاهای مغازه غارت شده بود.