⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
۴٧ ستاره سهیل
تماس که قطع شد با صورتی برافروخته، روبهروی مینو نشست.
-بهبه! کیان خان چه کرده با دوست ما! صدبرابر خوشکلتر شده.. خوبْ دل و قلوه میدادینا!
-وای مینو! نفسم داشت بند میومد. فکر نمیکردم اینقدر خوش ذوق باشه که عین تو فیلما برام دلبری کنه.. ولی کاش دلسا میدید، من دلم خنک میشد. الان شارژ شارژم. بگو ببینم باید چهکار کنم.
-خودتو کنترل کن.. ریلکس.. ریلکستر.. اوکی! ببین کار ما یهجور مبارزه است.. یه مبارزه مقدس!
-مبارزه؟
-دِ نشد دیگه.. وسط حرفم نپر! این یه مبارزه معمولی نیست، مقدسه! مبارزه برای آزاد شدن، رها شدن.. رسیدن به اوج و خدایی شدن.. میدونی من تا یه اندازهای که مربوط به رشد خودم بود به این آزادی رسیدم.. دلم میخواد اصولشو به همه یاد بدم. دلم میخواد زنهای کشورم درست عین خودم به این رهایی برسن.. دوست دارم از این ذهنای پوسیدهشون فاصله بگیرن.. حالا یه مدت هست که کارای کوچکی شده، ولی اصلا کافی نیست. به زنها خیلی داره تو ایران ظلم میشه.. چرا نباید آزاد باشن و با آزادیشون خدارو پیدا کنن؟ متوجهی چی میگم؟
ستاره سرش را به علامت تایید تکان داد.
- این یکیو خوب میفهمم، خودم الان دنبال یه ذره آزادیام، باورت نمیشه مینو، گاهی فکر میکنم باید ازین مملکت برم. باید به جای امن فرار کنم. یه جا که نخوان براشون توضیح بدم که کجا بودم، چه کار کردم.
مینو به فنجان قهوه لب زد و حرف ستاره را تایید کرد.
-معلومه که خوب درک میکنی حرفامو! گیلاد درست تشخیص داده استعدادتو! میدونی گیلاد میگه اون ور آب رفتن خیلی راحته! فقط باید اراده کنیم. عکسایی که برات فرستادمو دیدی؟ زندگی اون طرف، این شکلیه.. البته خب هرکاری هزینه خودشو داره.
-معلومه که میخوام.. فقط بگو باید چهکار کنم.
مینو گوشیاش را طوری در دستش گرفت که ستاره هم صفحهاش را ببنید.
- همینو میخواستم بشنوم، ببین این کانالو جدید زدیم، ادمینت کردم. البته قراره کیان هم بهمون اضافه بشه، پس شما دوتا جزو ادمینا هستین. تو گروههای مختلف تبلیغ میذارین که وارد کانال بشن. یه سری کلیپ و متن و صوت هست که اونها رو برات قسمت قسمت میفرستم، بارگزاری کنی. دوره آموزشی شکرگزاری هم داریم.
-ببین اینارو یه بار جلو دلسا هم بگو، خب؟ راستی دلسا هم ادمینه؟ اِ.. راستی این کلاسای شکرگزاری چجوریه؟ پولیه؟
-جواب سوال اولت، پنجاه پنجاه! یعنی دلسا هم هست، هم نیست. یخورده مغروره، اطاعت پذیر نیست. اما و چرا میاره.. فعلا تنزل پیدا کرده.. اما سوال دومت! ببین استاد میگه که این دورهها کاملا برای رضای خداست. چجوری؟ اینجوری که هرکس که توان مالی داره به دهتا انسان نیازمند کمک کنه. اینطوری هم هزینه کلاسشو پرداخت کرده، هم این انرژی مثبت و کمک خیرخواهانهاش به خودش برمیگرده.
-چه خوب که دلسای گنده دماغ نیست.. چه خوب که استاد، اینقدر آدم فهمیدهایه! چه ایده جذابی واقعا. از همین کارش معلوم میشه، آدمیه که بفکر دیگرانه.
-حالا کجاشو دیدی! تو شروع کن، من خودم هواتو دارم. راستی کیان از مهمونی نگفت؟
چشمان قهوهای ستاره، برقی زد.
-آرش بهش گفته که یه مهمونی تو راهه، ولی فعلا هیچ چیزش معلوم نیست.
- ببین ستاره، از همین الان سعی کن با شکرگزاری، برای خودت جذب داشته باشی. تو میتونی از طریق شکرگزاری هرچیزی رو به راحتی تصاحب میکنی. استاد میگه تو این دورهها، شکرگزاری حکم پولو داره تو کائنات. تو الان کیانو پیدا کردی خب.. بابتش شکر میکنی، یعنی تو اینطوری هزینه این نعمتو پرداخت میکنی،بعد کائنات بیشتر و بیشتر بهت میدن.
ستاره صدای خندهاش را بلند کرد.
-یعنی مثلا ده تا کیان بهم میده.
مینو چشمانش را ریز کرد با خنده گفت:
«ای کلک! بدت نمیاد ده تا داشته باشی؟»
-چی میگی تو؟ دارم براساس قانونی که گفتی میگم.
-شایدم شد، کی میدونه. هر چی تورت بزرگتر، طعمهات هم بزرگتر.
در حال خندیدن بودند که گیلاد همراه با یک سگ پشمالوی سفید به طرفشان آمد.
ستاره لحظهای ترسید؛ چون قبل از دیدن گیلاد، فقط سگ سفید را دید و بعد قلادهای که انتهای ریسمانش، به دست آن مرد عجیب میرسید.
آیدی نویسنده👇
@tooba_banoo
📚کانال داستان شب📚
https://eitaa.com/Ghesehkarbala
#لبیک_یا_خامنه_ای
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
48 ستاره سهیل
مینو از روی صندلی پایین پرید و خودش را در آغوش سگ انداخت. آنقدر این حرکت سریع انجام شد که ستاره مبهوت مانده بود. مینو چندین بار صورت و پوزهی سگ را بوسید. سگ هم که انگار دوست قدیمیاش را میدید، چند بار پارس کرد و دم تکان داد.
-مینو! یهطوری بغلش کردی یه لحظه حس کردم بچهاتو داری بغل میکنی.
گیلاد ریسمان را رها کرد، کمی جلو آمد و با همان نگاه خیره معذبآورش جواب ستاره را داد.
-خب، عزیزم! این بچه خودشه دیگه. البته یه مدت ازش دور بوده، تازه به هم رسیدن،تو بنظر نمیاد به سگ علاقه داشته باشی.
بعد یک قدم دیگر جلو آمد، ستاره خواست کمی عقب برود که محکم به میز خورد؛ ضربهای که به میز وارد شد، لرزشی را در فنجان قهوهاش ایجاد کرد و چند قطره قهوه، روی میز سفید و تمیز افتاد.
-راستش سگو دوست ندارم، زیاد. فقط یه حس دلسوزی به همه حیوونا دارم. ولی اصلا فکرشو نمیکردم که مینو اینقدر عاشق سگ باشه.
مینو در حالیکه قربان صدقه سگش میرفت، با چشمان اشکآلودی از روی زمین بلند شد.
-ستاره! این سگ همه زندگی منه، وا چه حرفا میزنی؟
-آخه اونروز طوری اون گربه رو با سنگ هدف گرفتی، گفتم شاید از همه حیونا بدت میاد.
مینو با دلخوری جواب داد:
«فرق میکنه. اون یه گربه گرسنه بود، اصالت نداشت، شخصیت نداشت. ولی سگ من هم شخصیت داره، هم شناسنامه. تازه صاحبم داره.»
جملات آخر را خطاب به سگش طوری گفت که انگار در حال بازی با نوزادی چند روزه است.
دوباره رو به مرد کرد و با حالت متواضعانهای گفت: « هوغود
خیلی ممنونم ازت.. حسابی غافلگیرم کردی.»
مرد به طرف مینو رفت؛ چشمکی تحویلش داد. مشت گره کردهاش را آرام به بازوی مینو زد.
- حرفشم نزن. برو حالشو ببر.
بعد دهانش را نزدیک گوش مینو برد و خیلی آهسته زمزمه کرد:
«مزد کارته»
مینو اشکهایش را پاک کرد و در حالیکه سگ را بغل کرده بود، روی صندلی نشست.
-چیه؟ چشمات زده بیرون؟ سگ ندیدی تا حالا؟
ستاره دستش را زیر چانهاش گذاشت و روی میز خم شد.
-چرا سگ دیدم، ولی مینو رو با سگ تا حالا ندیدم. حالا چرا بهش میگی هوغود، بگو گیلاد.
مینو که انگار از سوالهای بیموقع ستاره، کلافه شده بود نفس عمیقی کشید و گفت: « یاد بگیر که تو گروه ما هرکسی ممکنه چندتا اسم داشته باشه.. باید تمرین کنی و بتونی هرکس و چندبار با اسمای مختلف صداش بزنی..»
بعد در حالی که خنده مسخرهای را گوشه لبش پنهان کرده بود اضافه کرد.
-تو بهت مرضیه میاد.. با اون سابقه داغون خونوادگیت.
ستاره طوری جا خورد که اخمهایش در هم رفت.
-من خودم صبرینارو دارم.. مرضیه رو بذار برای خودت.
مینو که انگار اصلا گوشهایش چیزی نمیشنید، صورتش را میان موهای پشمالوی حیوان خانگیاش غرق کرد، به طوریکه لرزه به اندام ستاره افتاد.
مینو صورت و پوزهی سگ را بوسید، سگ هم که انگار دوست قدیمیاش را میدید، چند بار پارس کرد و با فینفین کردن، رضایتش را اعلام کرد.
-مینو! بسه حالم بد شد.. راستش من حس خوبی به سگ ندارم؛ فکر میکنم، گاز میگیره.
مینو چند عطسه پشت هم زد و در حالی که با دستمال بینیاش را پاک میکرد، گفت: «نه بابا! آخی ببین چه معصومه! »
همان لحظه سگ پارس بلندی کرد، به طوریکه صندلی مینو کمی تکان خورد.
ستاره آنچنان خندید که اشک از چشمانش جاری شد.
آیدی نویسنده👇
@tooba_banoo
📚کانال داستان شب📚
https://eitaa.com/Ghesehkarbala
#لبیک_یا_خامنه_ای
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
49 ستاره سهیل
ستاره آنچنان خندید که اشک از چشمانش جاری شد.
-ببین چه سگ با شعوریه، فهمید داری دروغ میگی، اعتراض کرد.
مینو اخمهایش را درهم کشید.
-حالا کی گفته اعتراضه؟ شایدم داشته تایید میکرده.
ستاره هنوز در حال خندیدین بود که صدای گیلاد را از پشت سرش شنید.
- بهبه! خندههات بوی عطر میده! همیشه به خوشی.. باشین.. بگین ماهم خنده کنیم.
ستاره روی صندلیاش صاف نشست. در دلش گفت،"مثل روح میمونه! یهبار غیب میشه، یهبار ظاهر میشه."
نگاهی به صورت صاف، صیقلی و چانه کشیده گیلاد انداخت. بعد از صحبت با کیان، تمام احساساتش تغییر کرده بود. دیگر آن حس بد و چندش را به او نداشت. برعکس دلش میخواست در نظر همه، مهم جلوه کند.
گردنش را کمی کج کرد و صمیمانه گفت: «ممنون! مینو جون فعلا خیلی احساساتیه. فکر نکنم حوصله خندیدن داشته باشه.»
مرد، صندلی کنار ستاره را پر سر و صدا عقب کشید و با فاصله کمی از او نشست.
نگاه معناداری به مینو انداخت که ستاره بعدها هرچه فکر کرد، متوجه نشد که چطور مینو خیلی سریع به حالت قبل برگشت.
-آرش داره یه پارتی ترتیب میده، میای؟
مخاطب صحبت مینو، گیلاد بود که جواب داد: « سعی میکنم.»
دستش را در موهای دم اسبی سیاهش انداخت و صورتش را به طرف ستاره گرفت، ادامه داد:
« سرم شلوغه، ولی دوست دارم.. باشم.. مخصوصا شما خوشکلا هم که هستین. مینو جون منو همراهی میکنه، درسته؟»
مینو، دستی به موهای پشمالوی سگش کشید که خودش را به آرامی در بغلش جا کرده بود، بعد با حالتی که سعی کرد شوخ طبعانه به نظر برسد، گفت:
«شما جون بخواد. »
ستاره به دنبال کشف رابطه عاشقانه بین مینو و گیلاد بود، اما غافل از آنکه این رابطه فراتر از چیزی بود که او فکر میکرد.
گیلاد که از آنها خداحافظی کرد، ستاره هم از روی صندلی بلند شد.
-فکر کنم دیرت شده مینو جون، نباید جایی میرفتی؟
مینو از جایش بلند شد و سگش را روی زمین گذاشت. ریسمان قلاده را به دستش گرفت و همانطور که به طرف در خروجی حرکت میکردند، گفت:
«نه عزیزم، دیگه خودش اومد پیشم، نمیدونستم که هوغود غافلگیرم میکنه.»
-وای نگو هوغود تو روخدا، بدنم مور مور میشه.. راستی اسم سگت چیه بود حالا؟
مینو با لحن فخرفروشانه، همراه با نیم نگاهی به ستاره جواب داد: «معلومه که داره. اسمش مایکیه.»
-مایکی! اچه بامزه.. کمکم به دلم داره میشینه.. شاید منم دلم سگ بخواد.
-چیه؟ خیلی سرخوشی!
-چجورم! میگم مینو من کلی سوال دارم.. بپرسم یا حوصله نداری؟
-تو بپرس، اگه جزوه مسائل ممنوعه نبود، جواب میدم. ولی اول بریم تو ماشین بشینیم بعد.
به محض اینکه سوار ماشین شدند ستاره گفت: «بپرسم؟»
مینو سگش را در بغل ستاره انداخت و ماشین را روشن کرد.
-فعلا شیشه رو بده پایین، مایکی یهکم هوا بخوره، بعد بپرس.
آیدی نویسنده👇
@tooba_banoo
📚کانال داستان شب📚
https://eitaa.com/Ghesehkarbala
#لبیک_یا_خامنه_ای
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
۵٠ ستاره سهیل
خندهکنان، همراه با مایکی از مغازه لوازم التحریری بیرون آمدند. ستاره که از آنها عقب افتاده بود، صدایش را کمی بلند کرد.
-خودم حساب میکردم، مینو چه کاری بود، آخه!
مینو انگشت اشارهاش را روی بینیاش گذاشت.
-هیس حرف نباشه. من و تو نداریم که! بشین تو ماشین، وقت نیست. عمویی هم میرسه خونه، میبینه جا تره بچه نیست.
ستاره با قهقههای سرخوشانه، مایکی را بغل کرد و سوار ماشین شد.
سی دقیقه بعد، در یک پاساژ همراه با مایکی در حال قدم زدن بودند. حقیقتا از اینکه مورد نگاههای زیادی قرار میگرفتند، در دلشان احساس غریبی موج میخورد.
وارد مغازهای شدند، مینو یک لباس را انتخاب کرد و داخل اتاق پرو رفت.
ستاره، مشغول گرداندن مایکی بود. چند دقیقه بعد، صدای مینو را از داخل پرو شنید، به طرفش رفت. در اتاق پرو چهارطاق باز شد.
لحظهای خشکش زد. دستپاچه نگاهی به پشت سرش انداخت. نگران نگاه فروشنده بود. خیلی سریع در را تا جایی که ممکن بود، بست.
اعتراض مینو بلند شد.
-هی چهکار میکنی؟
بنظرش کارش آن قدر واضح بود که نیاز به توضیح نداشت. به لکنت افتاد.
-مینو! مَرده واستاده اینجا.. تو.. با این لباس..
مینو نیشخندی زد.
-ای بابا! چه قدر وسواسی هستی. کلی فاصله داره.. بیخیال، بابا!
- میخوای اینو بپوشی؟
-خب! نمیدونم، گفتم.. ببینم.. نظرت چیه؟
-بنظرم که خیلی بازه. به درد جمع زنونه میخوره.
-خب حالا! یه تور میپوشم زیرش یا.. یا یه کت روش میپوشم، درست میشه، هان؟ نظرت چیه؟
ستاره که با این جمله کمی آرامتر شده بود جواب داد:
-آره اینم میشه. ولی، بنظرم یه مجلسی شیکتر انتخاب کن، کلاسش بیشتر باشه.
مینو که انگار با حرفهای ستاره عصبانی شده بود، با تشر جواب داد.
-دیگه دلمو زدی، اصلا نمیخرم. چقدم لامصب خوشکل بود، اَه!
ستاره که دلش سوخته بود گفت:
«خب ببین میتونی بخریش، برا مجلس زنونه استفاده کنی. یا همون که خودت گفتی.. نظرت چیه؟»
-نه دیگه. بیخیال من دوست دارم، آزاد باشم. چرا همه نباید زیبایی منو ببینن؟ اگه همه نبینن دیگه اسمش زیبایی نیست.
-مینو تو خودت خوشکلی.. بزنم به تخته، اصلا بخاطر خوشکلی و اینا نمیگم.. آخه خیلی بازه. یعنی خودت روت میشه جلو کیان و آرش و گیلاد و پسرای دیگه اینو بپوشی؟
مینو نگاهی به خودش در آینه کرد.
-خب نمیدونم، برا همین گفتم بیای. میخواستم نظرتو بدونم.
ستاره شرمنده شده بود.
-بذار یه کم بگردم ببینم چی پیدا میکنم.
ستاره قلاده سگ را به دست مینو داد و گشتی میان لباسها زد. بنظرش لباس مینو به حدی باز بود که خودش در مجلس زنانه هم نمیتوانست بپوشد. نگران و مضطرب بود. با خودش فکر میکرد اگر مینو در دلش او را اُمل خطاب کند چه؟
در گشت و گذارش بین لباسها، لباسی را برداشت. بازهم خودش حاضر به پوشیدنش نبود. اما هرچه بود از آن بندهای نازک و رهایی که مینو پوشیده بود، بهتر بنظر میرسید.
معذب جلو رفت.
-ببین این چطوره؟
مینو از خوشحالی جیغ زد.
-وای ستاره این کجا بود؟ چقدر رنگش نازه، صورتیه؟ آره؟
-ردیف آخر بود.نه بابا! گلبهیه بنظرم.
مینو پرسید:
«یعنی.. بنظرت اشکال نداره جلو کیان اینو بپوشم؟ اجازه میدی؟ حسودیت نمیشه؟»
ستاره اخمی کرد.
-منظورت چیه؟
-خب حسودیت میشه دیگه، میترسی کیان این لباسو ببینه، برا منم شال قرمزی بخونه.
با دلخوری گفت:
«نخیر، بنده هیچ نسبتی با کیان ندارم که حسودیم بشه، در ضمن قبلی بنظرم خیلی ناجور و زشت بود.»
مینو خندید بد جنسانهای کرد و لباس را پرو کرد.
ستاره از طعنههای مینو حسابی دلخور شده بود.
مرد فروشنده با شنیدن صدای آنها کمی جلو آمد.
-خانمها مشکلی پیش اومده؟ ببخشید ولی بهتره سگ نیارین داخل مغازه چون مشتریا ممکنه اعتراض کنن.
ستاره که غیرتی شده بود، با پاشنه پایش در پرو را بست و پشت در ایستاد.
-نه ممنون آقا، چشم الان کارمون تموم میشه، میریم.
-خانم صادقی اومدن، اگر سوالی داشتین کمکتون میکنه.
ستاره نفس عمیقی کشید و از اینکه مرد فروشنده، فاصله را رعایت کرده بود، خیالش راحت شد.
مینو، در را هل داد و ستاره کمی به جلو پرت شد
-آی.. چرا هل میدی، دیوونه!
-دیوونه خودتی، میخوای خفم کنی این تو؟ نفسم گرفت. اَه.. ببین خوبه.
ستاره با لحنی که سعی میکرد عصبانیتش را در آن کنترل کند، گفت:
«خیلی خوبه. بهت میاد.»
مینو با لحن لجوجانهای جواب داد:
«ولی چشمات یهچیز دیگه میگه. نترس روش مانتو جلو باز سفید میپوشم.»
ستاره از ناراحتی رویش را برگرداند. احساس کرد در ذهنش او را امل خطاب کرده. با اینکه میدانست حرف مینو درست نیست، اما چون جواب و دلیل قانع کنندهای حتی در درون خودش نداشت، عصبانی بود.
آیدی نویسنده👇
@tooba_banoo
📚کانال داستان شب📚
https://eitaa.com/Ghesehkarbala
#لبیک_یا_خامنه_ای
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
51 ستاره سهیل
ستاره میدانست اگر حرفی هم بزند، مینو بحث زیبابودن را مطرح میکرد و او را حسود نشان میداد، یا میگفت آدمها آزاد آفریده شدهند و برده عقیده کسی نیستند. ستاره این حرفها را در حدی قبول داشت، اما برای لباسی که مینو انتخاب کرده بود، توضیحی نداشت و این به شدت او را از درون میسوزاند.
نگاه خیره ستاره، به آسمان طلایی نارنجی، دوخته شده بود. انگار دل او هم در حال غروب بود.
با اینکه ناامیدی را نفس میکشید، اما باد نسبتا خنکی که به خاطر سرعت ماشین به صورتش میخورد، حرارت وجودش را کمی فرومینشاند.
غرق افکارش بود که صدای ضعیف پیامک گوشی، در هیاهوی تند ترانه، مانند تلنگری به گوشش خورد.
مینو زیر چشمی نگاهی انداخت. وقتی سکوت ستاره را دید، سرخوشانه پرسید:
«کجایی؟ یه چشمک بزن ستاره خانم، ببینیم تو کدوم آسمون سیر میکنی! پیام اومد برات، نمیخوای چک کنی؟»
ستاره بیتفاوت، چند لحظه مینو را نگاه کرد، بعد گوشیاش را بیرون آورد.
چند ثانیهای طول کشید تا به خاطر آورد، پیام از طرف چه کسی است. بعد بدون اینکه چیزی بگوید گوشی را دوباره داخل کیفش انداخت.
-کیان بود؟
-نه بابا، دوستم بود.
-من میشناسم؟
-نه، اصلا تیپش به ما نمیخوره.
-اوه پس از این رفیق خشک مقدسهام داری!
- حالا دوستمم نیست فقط یه بار دیدمش، به نظر نمیاد خیلی خشک باشه. بخاطر کارتم که رفتم مسجد، اونجا باهاش آشنا شدم.
- راستش اونطوری که دلسا تعریف کرده برا همه، انگار مسجدیا پرتت کردن بیرون، موندم چطور با این یکی رفیق شدی؟
بیتفاوتی لحنش تبدیل به کینه و نفرت شد:
- من یه روز، زهرمو به این دخترهی ورّاج میریزم. دهنشو گِل بگیرن، عفریته..
نفس عمیقی کشید.
فکر نمیکنم، این مثل اونا باشه.
-ای بابا، اینا همهشون مثل همن، یه چندبار ببینن آرایش کردی و لاک زدی، گشت ارشادشون آژیر میکشه.
ستاره از تصور فرشته با ماشین گشت ارشاد، با آن روحیه لطیف، خندهاش گرفت.
-آره، بابا! بخند. چیه کز کردی یه گوشه! تو غمگین که میشی، من دلم میپوسه.
مینو ماشين را قبل از ورود به کوچه متوقف کرد. ستاره، بیمقدمه گونه دوستش را بوسید.
-دلت نپوسه، بخاطر تو نیست. اتفاقا خیلی بهم خوش گذشت. معمولا دم غروب دلم میگیره.
مینو آرام ضربهای به بازوی ستاره زد.
-عاشق همین اخلاقتم دختر. فکر کنم کیانم حسابی دلش پیشت گیر کرده.
-دل من که گیرش نیست.. ولی خب اعتراف وقتایی که بیرونم با تو، کیان، آرش و بچهها حالم بهتره..
-همهچی درست میشه. من دیگه تنهات نمیدارم. تازه قراره با هم یه کار مهمو شروع کنیم. کیانهم که هست.
با وجود اینکه حرفهای مینو را تأیید کرد، اما با وارد شدن به خانه، تمام غم و غصههای دنیا روی دلش سنگینی کرد.
انگار نه انگار که چند ساعت پیش چقدر خوشحال بود.
قدم که داخل هال میگذاشت، ستارهی بیرون از خانه را نمیشناخت. بیرون از خانه که بود، لجاجت عجیبی نسبت به ستاره داخل خانه داشت. بین احساسات ضد و نقیضی گیر افتاده بود.
شب، زمانی که سرش را روی بالش گذاشت. لحظهای صورت مردانه کیان و صورت ظریف و باریک هوغود، از جلو چشمانش کنار نمیرفت. انگار ذهنش هم عادت کرده بود که اسم مستعار گیلاد را تمرین کند. در ذهنش چندین بار صحبتها و رفتارهایش را مرور کرد. انگار که در حال دیدن صحنه اکشن یک فیلم سینمایی باشد.
نبض شیقیقهاش را مانند صدای تیک تاک ساعت، زیر پوستش احساس کرد. چشمانش را بست و با فکر اینکه صبح باید به دانشگاه برود، خودش را متقاعد به خوابیدن کرد.
آیدی نویسنده👇
@tooba_banoo
📚کانال داستان شب📚
https://eitaa.com/Ghesehkarbala
#لبیک_یا_خامنه_ای
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
52ستاره سهیل
صبح که از خواب بیدار شد، نگاهی به ساعت انداخت و احساس کرد وقت زیادی برای آماده شدن ندارد، باعجله لباس پوشید و راهی دانشگاه شد.
با خودش چندینبار شماره و ساختمانِ کلاس را چک کرد تا اشتباه نکرده باشد.
طبق خواسته مینو، روی صندلیهای آخرین ردیف کلاس نشست. با همکلاسیهایش که وارد میشدند، سلام و علیکی کرد.
آخرین نفری که قبل از استاد وارد شد، آرش بود. دستش را برای آرش با ذوق زیادی بالا برد؛ شاید گمان میکرد قرار است پشت سرش هم، مینو وارد شود. اما برخلافِ تصورش، استاد جوان تازهکاری وارد کلاس شد که ستاره تا به حال او را ندیده بود.
صورتش از خجالت سرخ شد؛ چرا که رفتارش طوری بود که انگار برای استاد جوان دست تکان میدهد. سرش را پایین انداخت و خودش را مشغول خودکار معلق در دستش نشان داد.
چند لحظهای از آمدن استاد نگذشته بود، که در کلاس با تقهای باز شد.
دلسا با غروری که مانند هالهای سرتاپایش را گرفته بود، اجازه گرفت و فخرفروشانه، روی صندلیِ ردیف جلو نشست.
با دیدن دلسا، تمام سرخوشی اول صبحش ذوب شد و جایش را بیقراری گرفت.
صحبتهای استاد را یکی درمیان گوش داد. پیامی به مینو فرستاد با این مضمون که چرا در کلاس حضور ندارد!
منتظر ماند، اما وقتی جوابی دریافت نکرد، ترجیح داد حواسش را به استاد دهد. کتابی را که معرفی کرده بود گوشه جزوهاش یادداشت کرد. تمام تلاشش را کرد که تمرکز کند و به درس گوش دهد، اما حرفهای استاد در نظرش ردیف کلمات بیمعنایی بودند که از دهانش بدون هدف خارج میشد، یا دستکم او معنای آنها را متوجه نمیشد. خودکاری که در دستش بود، بیهوا روی کاغذ عکس گلی را میکشید. به گلبرگهایش که رسید، اسم خودش را از زبان استاد شنید. دستپاچه سرش را بالا آورد. نمیدانست استاد چیزی از او پرسیده یا حضور و غیاب کلاسی است.
مانند خلها، کمی به دو طرفش نگاه کرد. - بله استاد؟
استاد دوباره صدا زد:
-خانم صبرینا شکیبا
ستاره بلند تر گفت:
«بله استاد؟»
استاد از بین دانشجوها، ستاره را که ردیف آخر نشسته بود، تشخیص داد.
- شما هستین؟.. ببخشید، یادم رفت شما موقع ورود بنده به کلاس، دستتونو آوردین بالا و حاضریتونو زدین.
کلاس که منتظر کوچکترین موقعیتی برای سوژه گرفتن بود، با اشاره استاد منفجر شد. ستاره اما باز هم خجالت کشید. بااینکه دلسا نمیدانست موضوع از چه قرار است، اما چنان میخندید که انگار روحش قبل از جسمش در کلاس شاهد همهچیز بوده است.
کلاس که تمام شد، ستاره با چهرهای در هم کشیده، همچنان در کلاس نشسته بود. با صدای پیسپیس آرش از ردیف کناریاش به خودش آمد.
-چیه دمغی؟ مینوت کجاس؟
سرش را بالا گرفت و شانهای بالا انداخت.
-نیومده، خبر نداری ازش؟
-ناسلامتی دوست توئه!
درحال حرف زدن بودند که صدای آشنایی، آرش را از بیرون کلاس، صدا زد.
-آرشخان! دادا، یه لحظه بیا.
ستاره نگاهش را به سمت در کلاس چرخاند، کیان بود. شلوار جین مشکی و تیشرت سفیدش با عکس چهرهای که ستاره نمیشناختش، تضاد زیبایی در چهرهاش را رقم زده بود. مدام دستش را روی موهایش که یک طرف کشیده شده بود میکشید.
نگاهی به ستاره انداخت و دستش را روی سینهاش به نشانه احترام، گذاشت و کمی خم شد.
آرش روی صندلی نیمخیز شد. با لبخند گفت:
«بَه! داش کیان. بیا تو بابا، غریبی نکن. ستاره خودیه که!»
کیان گردنش را کج کرد و نگاه ملتمسانهاش را به چشمان ریز آرش دوخت.
ستاره سعی کرد خودش را بیتوجه و مشغول گوشی نشان دهد. شماره مینو را گرفت اما خبری نشد.
مشغول زنگ زدن بود که دلسا از ردیف جلو او را مورد خطاب قرار داد.
-ستاره جون! مینو نیومده امروز؟
طوری با ستاره حرف میزند که انگار دوستان بسیار صمیمی هستند و از دوست صمیمیترشان هم هیچ خبری ندارند.
ستاره ابرویی بالا انداخت.
-نه چطور؟
-هیچی من دارم میرم بوفه دانشگاه، گفتم اگه تنهایی بیا بریم.
باوجود اینکه از نبود مینو و تنهایی رنج میبرد؛ اما حاضر نبود لحظهای با او قدم بزند.
ناگهان فکری به ذهنش رسید، و موقعیت را برای اجرای آن مناسب دید.
آیدی نویسنده👇
@tooba_banoo
📚کانال داستان شب📚
https://eitaa.com/Ghesehkarbala
#لبیک_یا_خامنه_ای
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
53 ستاره سهیل
ذهن دلسا را خواند. آدم حسودی مثل او، دنبالف این بود که کیان را دور نگه دارد و حالا موقعیتی پیش آمده بود که او میتوانست، همهچیز را به نفع خودش پیش ببرد.
-نه، عزیزم! من با کیان کار دارم. فکر نکنم برسم باهات بیام.
لحنش آنقدر تحقیر کننده بود که دلسا را کاملا از صندلی جدا کند و تلقتلقکنان از کلاس خارج شود.
لبخند پیروزمندانهای روی لبانش جا گرفت. کیفش را برداشت و از کلاس خارج شد.
آرش و کیان در حال بحث مهمی بودند. ستاره این را از حرکت تند دستهایشان متوجه شد، طوری که انگار هرکدام در پی راضی کردن دیگری بود. در دلش خدا خدا میکرد که موقع رد شدن از کنارشان، کیان صدایش بزند. اما درست در لحظهای که انتظار داشت اسمش را از زبان کیان بشنود، هیچ صدایی به گوشش نرسید.
در شیشهای دانشکده را نگهداشت تا بیرون برود. داشت به این فکر میکرد که خوب شد دلسا آنجا نبود، ناگهان صدای کیان را از فاصله کمی با خودش شنید. برگشت و نگاهی انداخت. کیان با دستش در سنگین شیشهای را لحظهای نگه داشت.
-میشه بریم بیرون یهکم حرف بزنیم؟
کلاس داری؟
ستاره نگاهی به محوطه بیرون انداخت، سعی داشت خوشحالیاش را بروز ندهد.
-یه ساعت دیگه شروع میشه، وقت دارم.
قدمزنان در قسمت فضای سبز دانشکده حرکت کردند تا اینکه کیان با سر به نیمکت چوبی اشاره کرد. طوری نشست که صورت ستاره را بهتر ببیند.
-میدونستین امروز با آرش کلاس دارم؟
کیان چهرهای در هم کشید.
-میدونستین چیه؟ راحت باش جانم. هرکی هرچی میخواد صدام کنه، تو باید بگی کیان.
در دلش نسبت به باید کیان، دهنکجی کرد.
- چشم. حالا نگفتی!
-خب یهجواریی.. آره، به دلایلی ممکنه مکان مهمونی یا تاریخش عوض بشه و تعداد بچهها هم کمتر بشه.. قرار شد آرش با مینو، بگردن جایی رو پیدا کنن.
به چشمانش حرکت ظریفی داد، سعی داشت با عشوهگری قدرتش را به رخ کیان و دلسا بکشد و از این کار لذت ببرد. تمام مدت در ذهنش این بود که دلسا از گوشهای در حال دید زدن اوست.
-اگه تو باغ خودت نباشه، یعنی دیگه برام نمیخونی؟
کیان که انگار ظرفیت این همه صمیمیت را در خودش نمیدید، خودش را کمی جلوتر کشید. دستش را روی پشتی نیمکت گذاشت.
-من همیشه در حال خوندنم اصلا نگران نباش.
از هیجان زیاد احساس کرد خون به گونههایش دویده و آنها را قرمزتر کرده.
-فردا چه رنگی بپوشم برام بخونی؟ دفعه قبل شال قرمزی بودم.
کیان دستی به موهای ژل زدهاش کشید.
-ببین به من گفتن تو بخون فقط، هرچی میخواد باشه. شال قرمزی، شنل قرمزی..
ستاره زد زیر خندید، نگاهش را به اطراف چرخاند.
-کی بهت گفته بخونی؟
کیان دوباره دستی به موهای سرش کشید.
-کی گفته؟ آهان اینو میگی؟ دل بیصاحبم گفته.. راستی تا دیر نشده..
حرفش را نصفه رها کرد و دستش را درون کوله مشکیاش برد؛ داشت دنبال چیزی میگشت.
جعبه قرمز رنگی را جلوی ستاره گرفت.
با انگشتانش، پشت گوشش را کمی خاراند.
- عجلهای شد. ببخشید دیگه اگه دوست نداشتی. بعدا حسابی برات جبران میکنم.
ستاره از خوشحالی دستش را جلوی دهانش گذاشت و جیغ کوتاهی کشید. نگاه ناباورانهای به کیان انداخت. در تصوراتش حلقهای از برلیان درون آن جعبه زیبا خوابیده بود.
-وای! این برا منه؟
کیان به نشانه بله چشمانش را بست و باز کرد. ستاره با عجله کادو را باز کرد؛
درون جعبه، یک آینه به شکل قلب خوابیده بود،نه یک حلقه برلیان! اما چه کسی خبر داشت داخل جعبه چیست؟ بازهم خوشحالیاش را نشان داد.
اشک در چشمانش درخشید. بنظرش آمد، هیجان دیده شدن، به خصوص جلوی دانشجویانی که از کنارشان میگذشتند و آنها را به هم نشان میدادند، واژه کوچکی در برابر آن حجم از احساساتی بود که به قلبش هجوم میآورد.
- خیلی نازه. نمیدونم چی بگم واقعا، محشره.
-صورت خوشکلت بیفته توش، محشرتر هم میشه.
نگاهی به تصویر خودش در آینه انداخت. صورتش را میان گلهای رز قرمزی دید، که درون مایع شفافی شناور بود و قاب آینه را تشکیل میداد.
کیان لبخند زیرکانهای زد.
-صورتتو باید قاب گرفت. من که تو ذهنم اینطوری میبینمت.
از این همه تعریفِ کیان، به وجد آمده بود. از نظرش، او استعداد یک عاشق سینه چاک را داشت، گرچه خودش هنوز احساس زیادی به او نداشت.
آنقدر غرق افکارش شد که وقتی کیان گفت، درس فارس عمومی را با گروه آنها برداشته، اصلا متوجه نشد.
آیدی نویسنده👇
@tooba_banoo
📚کانال داستان شب📚
https://eitaa.com/Ghesehkarbala
#لبیک_یا_خامنه_ای
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
54 ستاره سهیل
تمام ساعتی را که سر کلاس بود، چندین بار لحظه کادو دادن کیان را مرور کرد. شعف و هیجان زیادی را در وجودش احساس میکرد که نشستن سر کلاس و گوش دادن به مادههای قانونی که استاد توضیح میداد، به نظرش کسل آورترین کار دنیا بود.
بازهم مینو نیامده بود و آرش بیوقفه سراغش را میگرفت. تا اینکه همزمان با تمام شدن کلاس، پیامی روی گوشیاش آمد.
-سلام من ساعت اولو خواب موندم . دارم میام تو راهم.. تو ساختمون اِی (A) منتظرتم.
همینکه پیام را خواند، به آرش پیام داد.
-مینو تو راهه.
وارد کلاس که شد، مینو و کیان را در دید که ردیف آخر در حال حرف زدن بودند. صدایشان اما آنقدر بلند نبود که ستاره بفهمد، موضوع از چه قرار است. در دلش احساس بدی به مینو پیدا کرد. سعی کرد افکار مزاحمش را کنار بزند. با خوشرویی نسبتا ظاهری روبهروی آن دو، روی صندلی نشست.
-معلوم هست کجایی؟ چقدر زنگ زدم، تماس گرفتم.
ستاره طوری برخورد کرد که انگار کیان آنجا حضور ندارد.
مینو خمیازهای طولانی کشید و گفت:
«دیشب تا دیروقت بیرون بودم.. هنوزم خوابم میاد.. راستی داشتیم با کیان درباره مهمونی حرف میزدیم، مثل اینکه خیری پیدا نشده کار ما رو راه بندازه.
ستاره نگاه نسبتا سردی، به کیان انداخت.
- شما ساعت قبل، اینجا کلاس داشتین؟
کیان خیلی سریع جواب داد.
-نه من که گفتم بهت، با شما فارسی عمومی برداشتم،با استاد رحیمی.
ستاره ابرویی بالا انداخت. در دلش کمی خیالش راحت بود که حرف زدن این دو نفر کاملا اتفاقی و تصادفی بود.
-من والا نظری برا مهمونی ندارم ندارم. هرکار صلاحه بکنین.
مینو با حالت از خود بیخود شدهای خندید.
-میگم ستاره! عموت حتما تو کاره خیر و ازین چیزا هست.. خونهای، باغ خونهای، چیزی نداره بریم اونجا؟
-نه بابا، عموم بنده خدا، پولش کجا بوده؟
مینو خنده مسخرهای کرد، انگار متوجه حرکاتش که داشت زننده میشد، نبود.
-بابا بسیجیا که وضعشون توپه!
کیان، با ناراحتی نگاهی به مینو انداخت و خیلی زود بحث را عوض کرد. خودش را روی دسته صندلی خم کرد و پرسید:
«ستاره، عموت دقیقا شغلش چیه؟»
وقتی با نگاه ستاره مواجه شد، اضافه کرد:
«جسارت نباشه، محض آشنایی بیشتر پرسیدم. من بابام بنگاه ماشین داره.»
ستاره نفس عمیقی کشید و خودش را کنترل کرد تا کنایه مینو را نادیده بگیرد. از طرفی، دوست داشت همکلاسیهایش یکی یکی وارد شوند و او را درحال حرف زدن صمیمی با کیان ببینند، دستی به موهای بیرون آمدهاش کشید و جواب داد.
-نه، بابا چه حرفیه! عموم فرمانده یه پایگاهه.
کیان نگاهی به مینو انداخت بعد رو به ستاره با اشتیاق پرسید:
«چه جالب دایی منم تو همین کارهای نظامیه، اسم پایگاهش چیه؟ فکر کنم باهم همکار باشن.»
ستاره کمی مکث کرد و بعد جواب داد.
-نمیدونم اسمش چیه. چه جالب!بهت نمیاد.
-ای بابا مگه به تو میاد؟
صدای خنده سه نفرشان بلند شد که دلسا با همان حالت متکبرانهاش وارد کلاس شد. برخلاف کلاسهای قبل، همردیف آنها نشست. ستاره که از دست مینو ناراحت بود، تمام توانش را جمع کرد تا ناراحتیاش را سر دلسا خالی کند. با صدای بلندی پرسید:
«دلسا، مهرداد کجاست؟ کلاس نمیاد دیگه؟»
مینو پخی زد زیر خنده.
-نکنه رفته با اون ترم اولیه دوباره؟
همزمان با تمام شدن خنده کلاس، استاد وارد کلاس شد. کیان از بین آنها جدا شد و آنطرف کلاس نشست. دلسا فقط توانست با نگاههای بیرحمانهاش، به آنها یادآوری کند که به حسابشان خواهد رسید.
با شروع درس، همه نگاهها به استاد جلب شد. ستاره اما داشت کادوی کیان را به مینو نشان میداد. آینه را طوری گرفت که دلسا هم آن را ببیند. بعد طوری که دلسا هم بشنود گفت، که هدیه کیان است. ستاره طوری با آب و تاب داستان هدیه دادن را تعریف کرد، که انگار کیان غیرمستقیم از او خواستگاری کرده.
✅آیدی نویسنده👇
@tooba_banoo
📚کانال داستان شب📚
https://eitaa.com/Ghesehkarbala
#لبیک_یا_خامنه_ای
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
55 ستاره سهیل
کلاس که تمام شد، استاد به همراه تعدادی از دانشجویان، از کلاس خارج شد. با خلوت شدن کلاس، یکی از پسرها از جایش بلند شد و روی دسته صندلی نشست. با صدای بلندی آرش را خطاب قرار داد.
-آرش خسته شدیم دیگه، هی امروز فردا کردی. پس چی شد این پارتیت؟
آرش انگشت اشارهاش را روی بینیاش گذاشت.
-هیس! چرا جو میدی تو؟ میخوای همین روز اول، حراست یقهمونو بگیره؟ پارتی چیه، یه مهمونی ساده است.
وقتی که جمله آخرش را میگفت، نگاهش را بین همه همکلاسیهایش تقسیم کرد، تا کسی سواستفاده نکند.
پسر که موهای لَخت و بوری داشت، دستش را به حالت مسخرهای تکان داد.
-باشه بابا هرچی تو میگی، مهمونی سادهتون کیه؟ اگه خبری نیست، با بروبچ برنامه اردویی چیزی بذاریم.
کیان خودش را کنار آرش رساند. دستش را روی شانه رفیقش گذاشت.
-من خودم به فکر جا هستم، ولی فعلا صلاح نیست، مهمونی برگزار بشه. دنبال جاییم، پیدا شد، خبر میدم.
-برو بابا! رفتی قاطی بچههای حقوق شدی. دفاعم میکنی! آرش کمکم باید استعفا بدی، اصلا برنامهریزیت خوب نیست.
مینو که حسابی کفری شده بود، جزوهاش را محکم روی دسته صندلی کوبید.
-هوی! مو طلایی! خفهشو. داری میری رو اعصابم. وقتی میگه جا نیست، یعنی نیست. اگه پدرت باغ و ملک داره، بریز رو دایره! نداره، زیپ مبارکتو بکش. شیرفهم شد؟
لحن و صدای مینو آنچنان لاتمنشانه بود که رنگ صورت پسر، همرنگ موهایش زرد شد. از روی صندلی بلند شد. به نشانه اعتراض لگد محکمی به پایه صندلی زد و همراه دوستانش از کلاس خارج شد.
با رفتن آنها، دلسا هم جزوه و کیفش را جمع کرد. نزدیک در کلاس که رسید، دستش را به بند کیفش، که روی شانهاش آویزان بود، گرفت و با حالت تمسخر رو به کیان و آرش گفت:
«لیاقتتون همین دخترهی، بیپدرومادره..»
با خارج شدن دلسا از کلاس، بغضی را که همه این مدت در خود پنهان کرده بود، یکباره سر برآورد. کیان و آرش با دلسوزی نگاهی به هم انداختند. انگار که از چیزی حسابی شرمنده بودند.
مینو دستانش را دور بازوهای ستاره، حلقه کرد.
-چیشدی تو؟ ستاره؟ بابا این دخترهی نفهم یه چیزی گفت. بیخیال، چقدر جدیش میگیری.
اما این حرفها نه تنها وضع را بهتر نکرد، بلکه اشکهای ستاره با سرعت بیشتری روی صورتش جاری شد. با وجود اینکه از پدرش دلگیر بود، اما هرگز دوست نداشت کسی از او بدگویی کند. از اینکه دوستانش بدانند، پدرش شهید شده، به شدت وحشت داشت؛ چرا که دستاویز جدیدی برای مسخره کردن میشد.
همه اینها در کنار دلتنگی شدیش برای پدر و مادرش، باعث شد به راحتی اشکش قطع نشود.
کیان از داخل کولهاش بطری آب معدنی را بیرون آورد و به دستش داد.
-ستاره تو رو خدا گریه نکن. من خودم دهن این یارو رو سرویس میکنم.
آرش لبخند کمرنگی زد.
-راست میگه ستاره، کمربندمشکی کاراته دارهها، فقط کافیه اراده کنی، میپکونش.
در میان اشکریزان چشمهایش، از حرفهای آرش خندهاش گرفت. چشمان خیسش به رنگ لبش درآمده بود.
کیان که خنده ستاره را دید، لبخند شیطنتآمیزی زد.
-میگم، خودمونیما، گریه میکنی چقدر نازتر میشی. عین این عروسکهای لپقرمزی.
ستاره باز هم خندید. مینو اما ساکت بود. نگاهی به ستاره میانداخت و بعد دوباره به کیان و آرش خیره میشد.
✅آیدی نویسنده👇
@tooba_banoo
📚کانال داستان شب📚
https://eitaa.com/Ghesehkarbala
#لبیک_یا_خامنه_ای
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
56 ستاره سهیل
بعد از اینکه حسابی ستاره را خنداندند، از دانشکده خارج شدند. کیان، از بوفه دانشگاه ساندویچ خرید و در فضای سبز روبهروی دانشکده نشستند و مشغول خوردن شدند.
ستاره اولین گاز را که به ساندویچ زد، یاد روزی افتاد که با مینو همانجا نشسته بودند. درحال جویدن لقمهاش، لبخندی روی لبش نشست.
-به چی میخندی ستاره؟
کیان به آخر ساندویچ دو نانش رسیده بود، که این را پرسید.
-یاد یه چیزی افتادم. یهبار با مینو همینجا نشستیم. یه گربه هم اومد، داشتیم با هم چیپس میخوردیم.. راستی مینو مایکیو کجا گذاشتی؟
-تو خونه است. براش پرستار گرفتم، میبره میگردونش.
آرش داشت میگفت، بابا، با کلاس! که ستاره با انگشت اشاره به پشت مینو اشاره کرد و با صدای نسبتا بلندی گفت:
«اونجارو خودشه! چه حلالزاده است.»
گربه طلایی نزدیکتر شد. بوی غذا را حس کرده بود. ستاره مقداری از سوسیس را جدا کرد و برایش پرت کرد.
مینو با اخم گفت:
«ای بابا! حیفه سوسیسه. به این گشنه غذا نده.»
-مینو! الان داشتی از سگت حرف میزدی، واقعا که!
-اون فرق داره! یهدفعه دیگه هم بهت گفتم.
ستاره لبی برچید و آهسته زمزمه کرد،
"بیرحم".
بعد دوباره مشغول خوردن ساندویچش شد.
کیان رو به آرش گفت:
«ایندفعه رو بیخیال مهمونی بشین. تا خودم یهجا پیدا کنم.»
آرش نصفه ساندویج را داخل پلاستیک گذاشت و سرش را تکان داد.
-اگه این موطلایی بیشعور بذاره.
-ای بابا، میگم با من. جوش نیار، رو سفیدت میکنم.
-ببینم چهکار میکنی.
هوا خنکتر شده بود و سایه درختان، روی زمین پهنتر شده بود. سه نفری در حال عبور از مسیر درختکاری شده، به طرف خروجی دانشگاه بودند.
کیان دستش را روی کوله ستاره گذاشت.
-میشه من برسونمت خونه؟
نگاه چپچپ ستاره به دست کیان؛ باعث شد دستش را بردارد.
بنظرش آمد کیان دلخور شده. با لحن صمیمانهتری گفت:
«آخه میترسم مزاحمتون بشم.»
-نه بابا، چه حرفیه!
ستاره معذبتر از همیشه، نمیدانست چه باید بکند، اگر عمو او را میدید چه؟
اما، بخاطر رودربایستی که برایش ایجاد شد، چند دقیقه بعد خودش را روی صندلی جلو ماشین دید. باورش نمیشد به همین راحتی، پیشنهاد کیان را قبول کرده باشد. حال بدی سراغش آمد. احساس میکرد گناهنابخشودنی را مرتکب شده. چیزی در درونش در غلیان بود.
با صدای کیان به خودش آمد.
-چیزی شده عزیزم؟ حالت خوبه؟
کلمه عزیزم، حالش را بدتر کرد. پنجره را پایین کشید تا بهتر نفس بکشد. انگار آدمها، همه اکسیژن موجود در هوا را بلعیده بودند و سهمی برای ستاره نمانده بود.
کمی آب روی صورتش پاشید وبطری آب را یک نفس بالا کشید.
کیان ماشین را روشن کرد و راه افتاد. ستاره داشت سریع فکر میکرد، آیا دادن آدرس خانهاش به او کار درستی بود یا نه؟ اگر ناراحت میشد چه؟ اگر در دلش او را اُمل خطاب میکرد چه؟ پس خط قرمزهایش چه؟ از ذهنش گذشت:"خدایا چهکار کنم؟"
-دوست داری اینو؟
از آشفتگی افکارش در آمد.
-کدوم؟ چیو میگی؟
-آهنگو میگم.دوست داری یا عوضش کنم؟
-نه.. خوبه. دوستش دارم. ممنون.
-خب! حالا کجا بریم؟ میخوای یهکم بریم دور دور؟
-نه باید برم خونه. باشه یهبار دیگه.
سعی کرد جمله آخر را با لبخند صمیمانهای بگوید.
-چشم. چشم خانم. الان کجا برم؟
-بپیچ چپ.
صدای لرزش گوشی، تمام بدنش را لرزاند. با خودش فکر کرد، حتما عمو میخواهد دنبالش بیاید.
سراسیمه گوشی را بیرون آورد. با دیدن پیام، نفس عمیقی کشید. یادش آمد جواب پیام قبلی فرشته را هم نداده. خواست جواب بدهد که فکری به ذهنش رسید.
✅آیدی نویسنده👇
@tooba_banoo
📚کانال داستان شب📚
https://eitaa.com/Ghesehkarbala
#لبیک_یا_خامنه_ای
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
57 ستاره سهیل
در حال و هوای افکار خودش بود که بیمقدمه گفت:
«کیان!»
کیان سرخوشانه گفت: «جان کیان!»
- من.. دوتا خیابون بالاتر، پیاده میشم.
صورتش کمی درهم کشیده شد، چند لحظه سکوت کرد، بعد نگاهش را از ستاره به جلویش برگرداند.
-بابا کیفمونو بهم نزن، خدا وکیلی! گفتم الان قبول کردی بریم یه جا، نوشیدنی چیزی بخوریم.
-باشه یه وقت دیگه که حسابی وقت داشته باشیم.
کیان آه بلندی کشید.
-حیف شد، ولی چشم. امر امر شماست، بانو!
لحنش را کمی صمیمیتر کرد.
-ممنونم.
پشت چراغ قرمز ایستاده بودند. نگاهش به پراید کناری افتاد؛ دختر بچهای حدودا پنجساله، سرش را به شیشه ماشین چسبانده بود و برای ستاره زبان در میآورد. دمغتر از آنی بود که بخواهد با شکلک جوابش را بدهد. مادرش انگار در حال تعریف کردن اتفاق خندهداری، برای پدرش بود. دستانش را مدام حرکت میداد و از شدت خنده به جلو خم میشد. پدرش هم طوری میخندید که شانههایش بالا پایین میپرید. در دلش حسرت یک خانواده را داشت.
-کیان؟
-برای بار دوم، جان کیان؟
خندهاش گرفت.
-شما چند نفرین؟
-چند نفریم؟ منظورت خواهر برادره؟
سرش را به شیشه تکیه داد.
-اوهوم.
-من خودمم، یکی! یه اما و اگری هم داره! مامانم که فوت کرد، بابام زن گرفت. دیگه با بابام نمیساختم، ازشون جدا شدم. یه دختر داره از زنش، ملیسا! خیلی دوستش دارم، خط قرمزمه. انگار خواهر خودمه. تازه ده سالش شده.
خنده تلخی کرد.
-خرجیمو میریزه تو کارتم، فکر کنم حق السکوته که کاری به کثافتکاریاش نداشته باشم.
-ببخشید، ناراحتت کردم.
-نه، بابا! خیالی نیست.
لبخندی زد و جمله آخرش را رو به چشمان قهوهای ستاره، بر زبان آورد.
از ماشین که پیاده شد. نفس راحتی کشید. فضای ماشین به قدری مسموم بود که دلش میخواست حال و هوایش عوض شود. با اینکه از برخورد با فرشته کمی دلهره داشت، اما حس میکرد در آن شرایط به وجود شخصی مثل او نیاز دارد. شمارهاش را گرفت. بعد از چند بوق کوتاه، صدای آرامش را شنید.
-سلام، ستاره جان! خوبی؟
-ببخشید خواب بودی؟
-نه بابا خواب کجا بود؟ عزیزم خوابیده.
-آهان! فکر کردم مسجدی، میخواستم بیام ببینمت. پس ببخشید مزاحمت شدم.
-الان، مسجدی؟
-بیرون مسجدم.
-همونجا بمون، الان راه میفتم، زیاد دور نیست.
-باشه، عزیز! منتظرتم.
کمی از مسجد فاصله گرفت، تا دوباره محل بحث حاج خانمهای مسجد نشود. مقنعهاش را کمی جلو کشید و دستانش را در جیب مانویش فرو برد و به قدم زدن ادامه داد، تا اینکه از انتهای کوچه خانم چادری را دید که روسری سوسنی رنگی پوشیده بود. نزدیکتر که شد، با لبخند به استقبالش رفت.
-سلام! ببخشید معطل شدی! بیا بریم بالا.
و بازهم ستاره، همراه با پیچکهای روی نردهها، بالا رفت و وارد کتابخانه شد.
با اینکه محیط بسیار سادهای بود، اما حال خوبی را به او منتقل میکرد.
فرشته دستش را گرفت و او را به اتاق خودش برد.
-چه خبرا؟ چی میخورین براتون بیارم خانم خانما؟ البته فقط دمنوش داریم.
-ممنون، همون دمنوشت عالیه.
- الان دم میکنم. بعد، میام پیشت کلی باهم اختلاط میکنیم. صدام چقدر بلنده الان میان در میزنن،اعتراض میکنن.
ستاره کولهاش را زیر سرش گذاشت و روی تخت دراز کشید. همانطور که منتظر فرشته بود، چشمانش گرم شد و خوابش برد.
با زنگ گوشی از خواب پرید.
-الو! سلام عموجون!
نگاهی به اطرافش انداخت، چند لحظهای طول کشید تا متوجه شد، کجاست.
-ببخشید عمو من پیش دوستمم، تو کتابخونه مسجد. نه خودم میام خونه. باشه. خداحافظ.
گردنش را کمی ماساژ داد.
-آخ! گردنم درد گرفت. فرشته، چرا پایین نشستی. ببخشید خوابم برد.
فرشته، پایین تخت روی زمین مشغول مطالعه بود. دستش را زیر چانهاش گذاشته بود و لبخند ملیحی به لب داشت.
-انگار خیلی خسته بودی! دلم نیومد بیدارت کنم. الان دمنوش میارم.
ستاره نگاهی به موهای دم اسبی و مشکی فرشته کرد. داشت با خودش فکر میکرد، چه چهره دوستداشتنی دارد. روی صورتش تمرکز کرد، نشانی از آرایش پیدا نکرد. اما طوری دوستداشتنی و ساده بود که احساس کرد اگر پسرهای کلاسشان او را ببیند،شاید عاشقش شوند.
دلش میخواست قیافه خودش را هم در آینه ببیند، میترسید آرایشش پاک شده باشد، اعتماد به نفسش به شدت در برابر فرشته پایین آمده بود.
-ممنون! خیلی خوابیدم؟
فرشته نگاهی روی ساعتش انداخت.
-اوم، نه زیاد. حدودا چهل و پنج دقیقه. بشین برات چایی بیارم.
فرشته سینی چای را همراه با بشقاب کوچک نانبرنجی جلویش گذاشت. سکوتی برقرار شده بود که ستاره را معذب میکرد. میدانست، دو دختر از دو دنیای متفاوت روبهروی هم قرار گرفتهاند و پیدا کردن حرف مشترکی بینشان کمی سخت بود.
✅آیدی نویسنده👇
@tooba_banoo
📚کانال داستان شب📚
https://eitaa.com/Ghesehkarbala
#لبیک_یا_خامنه_ای
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
58 ستاره سهیل
بالاخره فرشته سکوت را شکست.
-خب، اگه دوست داشتی یه نگاهی به کتابا بنداز. هرکدومو دوست داشتی بیا برات بنویسم، تو دفتر. بیشتر چیا میخونی؟
-من کتاب خوندنو دوست دارم. ولی چند صفحه که میخونم، دیگه ادامه نمیدم. خیلی دلم میخواد یهکتابو تموم کنم. همه کتابام تو خونه نصفهان. من بیشتر خارجی میخونم، مثلا آنهشرلی رو از بچگی دارم. ولی هیچوقت درست نخوندنمش. بیشتر کتاب میخرم، تا میخونم.
فرشته کمی فکر کرد و بعد در جواب ستاره گفت:
-سندرم کتاب نصفه داری!
ستاره از ته دل خندید.
-شایدم!
خب بعد از این سندرم، کتاب بیقرارت، چه میکنی؟ یکی از بیمارام همین سندرومو داشت البته دوستمم هست ، شیرین کتاب براش مثل قرص خوابه.. البته الان خوب شده دیگه. زیر نظر خودم درمانش کردم، حالا تو چی؟ خوابت میبره؟
ستاره سرش را به دو طرف تکان داد
-نه! نه! خوابم نمیبره، بعدش.. بعدش میرم سراغ گوشیم.
-آهان! پس بخاطر گوشیه که نمیتونی کتاب بخونی. پس به کل اشتباه تشخیص دادم، سندرم گوشی داری! خب گوشیو بذار یه جا که دستت بهش نرسه.
-وای نه! اصلا نمیتونم ازش دور باشم..
ایندفعه واقعا اثر غم در چهرهاش هویدا شد.
- حیف شد. تخصصم به باد رفت!
ستاره با لبخند جواب داد.
-حالا.. میگم، ناراحت نشو. یه بار تمرین میکنم، ببینم میشه یا نه.
چشمان سیاه فرشته برق زد.
-آره بنظرم تمرین کن. بعد اگه جواب داد، بیا بهت کتاب میدم. چاییت سرد شد.
ستاره آنقدر گرم حرف زدن با فرشته شد که گذشت زمان را حس نکرد، پیدا کردن مباحثی که بخاطرش بخندند و شاد باشند از طرف فرشته آنقدر ماهرانه بود که ستاره حاضر بود چند روز بدون غذا، به همینشکل ادامه دهد.
صدای قرآن مسجد که بلند شد، فرشته گفت: «ای خدا، چقدر زود گذشت. امشب مراسمه من باید برم کمک.»
ستاره کمی روی تخت جابهجا شد.
-چه مراسمی؟
-یکی از خانمهای مسجد بعد از نماز نذر داره، گفته برم کمکش. اگه دوست داشتی، بیا عزیزم.
-قربونت. خب پس مزاحمت نباشم. منم باید برم دیگه، خیلی دیر شده.
-صبر کن یه کتابی بهت بدم، نثر گیرایی داره. شایدم خونده باشی، نمیدونم. ولی حالا ببر، ببین میتونی باهاش ارتباط بگیری.
ستاره به شوخی گفت:
-باشه بده، ولی قول نمیدما!
لحن فرشته کمی غمگین شد.
-شما ببر، هروقت خوندی بیار. برا خودمه، دیرم شد اشکال نداره. نگران نباش.
از مسجد که بیرون آمد، حالش بهتر شده بود. جای خالی یک خواهر یا مادر به قلبش چنگ میزد. با این حال، هنوز هم نمیتوانست به راحتی با فرشته ارتباط بگیرد و صمیمی باشد.
خیلی وقت بود که دیگر کسی او را مذهبی نمیدانست و از جمعشان فاصله گرفته بود، اما انگار فرشته کسی بود، که سالهای سال با او دوست بوده و او را از قبل، میشناخته. با اینکه در اولین ورودش به مسجد حسابی، دلخور شده بود، اما کششی نامرئی گه گاه پایش را به آنجا باز میکرد.
✅آیدی نویسنده👇
@tooba_banoo
📚کانال داستان شب📚
https://eitaa.com/Ghesehkarbala
#لبیک_یا_خامنه_ای
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
60 ستاره سهیل
مینو از شنیدن این خبر، خیلی ستاره را تحسین کرد و به او گفت که آمادگی کامل برای تبدیل شدن به یک عضو فعال را دارد.
با حرفهای عمو، ذهنش درگیر شده بود، بعد از تحسینهای مینو درباره فتنه هشتاد و هشت از او سوال کرد، مینو برایش تایپ کرد.
-این اسمیه که اونا روش گذاشتن. درسته ما اون زمان بچه بودیم، ولی من اطلاعات زیادی دارم، که همهاشو مدیون استاد بزرگم هستم. استاد میگه اون زمان خیلی به مردم ظلم کردن. کروبی رو که نماینده مردم بود، زندانی کردن. با وجود اینکه کروبی خیلی طرفدار داشت، تو انتخابات حقشد خوردن. بذار یه چندتا مطلب برات بفرستم، ببین چه بلایی سر معترضا آوردن. تازه مگه چهکار کردن؟ فقط یه اعتراض ساده به نتایج انتخابات داشتن، همین!
دل ستاره با خواندن پیامهای مینو، مانند کتری در حال جوش به قلقل افتاد؛ نمیتوانست باور کند که بخاطر یک اعتراض ساده، چنین برخوردی با معترضین بشود. پیامهای مینو به شدت حالش را بد کرد، مگر شمارش دوباره آراء چقدر سخت بود؟ مگر اینکه تقلبی شده باشد. همینکه این حرف به ذهنش رسید، از مینو پرسید و او در جوابش نوشت:
-معلومه که تقلب کردن. ستاره تو کجا زندگی میکنی که از هیچی خبر نداری.
-ستاره ایموجی غمگین فرستاد. دوباره نوشت:
-از عموم پرسیدم اتفاقا، ولی گفت بعدا بهم توضیح میده.
با به میان آوردن اسم عمویش چیزی در دلش فرو ریخت، یعنی عمو هم در تمام این اتفاقات شریک بوده! میتوانست عموی مهربانش را تصور کند که چگونه گول حرفهای آنها را خورده. با جواب مینو به خودش آمد.
-بفرما! معلومه که جوابی نداره. حتما میخواست تا همون بعدا، فکر کنه تا یه جوابی براش آماده کنه که پای خودشون وسط نیاد. ستاره خیلی باید مراقب باشیا.نباید اجازه بدی حرفایی که همکارای عموت بهش گفتنو و مغزشو شستوشو دادن، روت اثر بذاره. وگرنه روحت برای کلاسای شکرگزاری کدر میشه و نمیتونه به اون درجات بالاش برسی. مثل دلسا که هی درجا میزنه.
ستاره لببرچید.
-باشه بابا، بچه که نیستم، حواسم هست.
تمام فکر ستاره درگیر این مسئله بود. مطالبی را که مینو میفرستاد با حرارت تمام میخواند. آنقدر حالش بد شد که احساس کرد فشارش به شدت بالا رفته. نبض کنار شقیقهاش مانند قلبش، تپش ضربان گرفته بود؛ پای عمویش اگر گیر باشد، چه؟
دوباره تایپ کرد.
-دیگه ازین پیاما برام نفرست، مینو حالم بد شده.. فکر عموم داره دیوونم میکنه! میدونم دارن ازش سواستفاده میکنن. عموم، خیلی مهربونه! ازین که دارن سرش شیره میمالن و به این کارا مجبورش میکنن، حالم داره بد میشه.
لحن مینو عوض شد
-عزیرم چرا حرص میخوری؟
ما اومدیم که وضعیتو عوض کنیم. بعدم با ندیدن واقعیت آدم نمیتونه برای هدفش بجنگه. توصیه میکنم برای تقویت شجاعتت فیلم ببینی. باید ترست بریزه. بگو کیان برات فیلم بفرسته حتما. رابطتتون با هم چطوره؟
ستاره برق اتاق را خاموش کرد، تا عمو متوجه بیدار شدنش نشود. بعد سرش را زیر پتو کرد و در جواب مینو نوشت:
-خوبه، بهم پیام میده. دوبار باهم رفتیم بیرون، ولی تا رسیدم خونه سکته کردم. کلی عضو هم، برای کانال جمع کردیم. البته باید اعتراف کنم، کار کیان خیلی حرفهای بود تو این زمینه.
-خب خداروشکر. همینطور ادامه بدین. من مطمئنم ما میتونیم حقمونو از حکومت بگیریم. نگران نباش، یه روز انتقام هشتاد و هشتو میگیریم. باید تاوان اون خونای بیگناهو پس بدن. تو هستی با ما؟
-معلومه که هستم، وقتی کاری درست باشه. چرا نباشم؟ روم حساب کن.
چتش که با مینو تمام شد. کیان در واتساپ به او پیام داد. از او خواسته بود صوت شانزدهم شکرگزاری را در کانال ارسال کند.
"ای وای !امروزو یادم رفت."
برای کیان تایپ کرد.
-چشم، آقای من!
چند دقیقه بعد، دوباره پیامی از طرف کیان آمد که با خواندن آن قلبش دوباره ضربان گرفت.
✅آیدی نویسنده👇
@tooba_banoo
📚کانال داستان شب📚
https://eitaa.com/Ghesehkarbala
#لبیک_یا_خامنه_ای
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
61 ستاره سهیل
اولینبار بود که کیان چنین درخواستی از او داشت. چندبار پیام را خواند.
-کاش یه عکس بدون روسری از خودت برام میفرستادی! ممکنه خانمی؟
داشت حالش بهم میخورد. "با خودش چی فکر کرده، که همچین حرفی میزنه؟"
رگی از پشت گردنش تیر کشید و دردی را به چشمانش تزریق کرد.
چند بار خواست تایپ کند، که درباره من چی فکر کردی؟ حرف دهنتو بفهم، اصلا تو چهکارهای؟
اما وقتی نگاهش به پیام خودش افتاد، صورتش داغ شد. قطرات عرق روی پیشانیاش، راهشان را به موهای جلوی صورتش باز کرده بودند.
از زیر پتو بیرون آمد. پنجره اتاق را باز کرد. هوای خنک بیرون، که به قطرات عرق صورتش خورد، در وجودش لرزشی را ایجاد کرد.
از درون میسوخت و از بیرون لرز گرفته بود، مثل لیوان یخی که درونش آب جوش بریزند، در حال ترک خوردن بود.
دوباره سراغ گوشیاش رفت. هنوز کیان آنلاین بود و شاید منتظر عکس. نگاهی به نوشتهاش انداخت "چشم آقای من"
و نگاهی به خواسته کیان.
گوشی را روی تخت پرت کرد، سراغ آینهاش رفت. نگاهی به خودش انداخت.
موهای موجدار جلوی صورتش، در قاب گلسرخ، زیباییاش را دوبرابر کرده بود. چیزی در درونش به حرف آمد،" یکوجب روسری اینطرفتر، یا اون طرفتر چه فرقی میکنه." سرش را کمی تکان داد، تا شاید افکار آشفتهاش روی زمین بریزد.
تصمیم گرفت جوابش را ندهد. گوشی را خاموش و از خودش دور کرد. اما خوابش نمیآمد. فکرش حسابی درگیر بود.
نگاهش به کتابی که از فرشته گرفته بود افتاد. اسم کتاب، با جلد روزنامه پوشانده شده بود.
صفحه اولش را باز کرد." دالان بهشت"
اسم کتاب بنظرش آشنا آمد. اما یادش نیامد که کجا اسمش را شنیده.
ورق زد.
"هر هوایی که نپخت، یا به فراقی نسوخت... آخر عمر از جهان چون برود، خام رفت."
چقدر این شعر و اسم کتاب به دلش نشست. ولی مدام خواسته کیان جلوی چشمش ظاهر میشد. دوباره تمرکز کرد.
قسمتی از کتاب را باز کرد:
با حالت قهر به سمت در رفتم و رویم را برگرداندم و جدی گفتم: «با اینکه علت اجبارت رو نمیدونم...».....
چند لحظه به محمد خیره شدم که منتظر بود و جدی نگاهم میکرد و فکر میکرد واقعا قهر کردهام... بعد مثل بچههای تُخس با صدای بلند و خنده گفتم:
-ولی خداروشکر که مجبور شدی!
محمد نیمخیز شد که دنبالم کند، در را بستم و فرار کردم.
من شاخهی ترد پیچکی بودم که آویخته به وجود محمد، شکل میگرفت و لذت این آویختن با سرشتم قرین میشد.
غافل از اینکه زندگیِ پیچک وقتی به چیزی آویخت، جدای آن امکانپذیر نیست و اصلا حیات پیچک یعنی آویختن!!
از داستانش خوشش آمد. کمی به عقب برگشت. متوجه شد که شخصیت اصلی داستان مهناز است و با محمد ازدواج کرده. کمکم چشمانش گرم شد؛ هرچه تلاش کرد که صفحه را به پایان برساند، ولی انگار تلاشش بیفایده بود و قدرت خواب بر چشمانش غلبه کرد.
درحال آماده شدن و رفتن به دانشگاه بود. مقنعهاش را که پوشید، آینه کوچکش را از کیفش بیرون آورد. موهایش را مرتب کرد. سفیدی صورتش در قاب رزهای سرخ چند برابر شده بود.
داشت به تصویر خودش در آینه نگاه میکرد، که آینه از دستش کشیده شد. از شدت کشش، روی تخت افتاد. روبهرویش را نگاه کرد؛ باورش نمیشد که پدرش روی صندلی نشسته بود. درست مثل همان عکسی که عمو در اتاقش نگه میدارد. با همان لباس سبز پاسداریاش.
به لکنت افتاده بود. میخواست
بگوید، بابا! مثل بچههایی که تازه به حرف افتاده باشند، تمام تلاشش را کرد، اما غیر از تلفظ محکم حرف"ب" چیزی از دهانش خارج نشد.
انگار پدرش افکارش را میخواند، شرمنده شد. نگاه محکم و قاطع پدر، مثل شعلهای بود، که داشت او را لحظه به لحظه ذوب میکرد. از روی صندلی بلند شد، همزمان با بلند شدنش، آینه از روی پایش افتاد و دونیم شد. به طرف در اتاق رفت. قبل از اینکه بیرون رود، نگاه کوتاهی به ستاره انداخت، انگار که به وسایل اتاق نگاه کرده باشد. در را که باز کرد، زبان ستاره باز شد. فریاد زد:
«بابااااااا»
✅آیدی نویسنده👇
@tooba_banoo
📚کانال داستان شب📚
https://eitaa.com/Ghesehkarbala
#لبیک_یا_خامنه_ای
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
62 ستاره سهیل
از شدت فریاد، از خواب پرید. کسی سراغش نیامد. انگار فریادش را وجودش کشیده بود. شاید هم جز او کسی در خانه نبود.
سوزش زیادی سر معدهاش احساس کرد. با وجود گرسنگی اول صبح، اما حالت تهوع، میلش را به خوردنْ، نابود کرد میکرد.
حس کرد مایعی روی معدهاش ریخته شد، که توانش را برید.
سریع خودش را به دستشویی رساند. حال بدش را بالا آورد.
عمو که با نانسنگگ وارد خانه شد، وقتی حال بد ستاره را دید، نانهای پیچیده شده در پارچه را روی زمین انداخت و به طرفش دوید.
-چی شدی عمو؟ رنگت مثل گچ شده.
بیرمق کنار در دستشویی، افتاد. زبانش توان حرف زدن نداشت. چهره پدرش هنوز جلوی چشمانش بود.
-میخوای ببرمت بیمارستان؟ سرمی، چیزی بزنی؟
-نه، نه!...
تند تند نفس میکشید.
-کلاس دارم...
خوب میشم...
عمو وارد آشپزخانه شد و چند دقیقه بعد با استکان چایی نبات برگشت.
-بخور ستاره، حتما سردیت کرده.
به سختی چند قاشق از گلویش پایین رفت. بعد از چند دقیقه حس کرد کمی حالش بهتر شده.
-بهتری عمو؟
لبخند محوی روی صورتش ظاهر شد.
-بهترم..
-من میرم صبحانه بذارم، بیا یه چیزی بخور، خودم میرسونمت.
به اتاقش برگشت و لباس پوشید. دلش نمیخواست آینه کوچکش را باز کند، یاد خواب عجیبش میافتاد.
با خودش فکر کرد حتما پدرش از رابطهاش با کیان ناراحت است. اما باز دوباره خودش را توجیه کرد، که اگر نگران من است، چرا تنهایم گذاشته و اگر بیشتر نگرانم است، خب مراقبم باشد.
دستانش برای نگهداشتن کیفش انگار زیادی ضعیف شده بود.
با خارج شدنش از اتاق، عفت، سبزی به دست وارد هال شد. صورت برافروخته و چشمان سرخش توجه ستاره را جلب کرد. سبد سبزی، از دستش روی زمین افتاد. چادرش از سرش سر خورد و هقهق کنان، همانجا کنار دیوار نشست.
عمو سراسیمه به طرفش رفت.
-ای وای، تو دیگه چت شده؟
گریه توان صحبت را از او گرفته بود. کولهاش انگار منتظر فرصتی برای رهاشدن روی زمین بود.
-عفتجون اتفاقی افتاده؟
عفت بدون اینکه نگاهی به ستاره بیندازد، رو به عمو، گفت:
«داییم، احمد! ... داییم...»
عمو دستش را به پیشانیاش کوبید.
-رفت؟
عفت با نگاه نگران و چشمان خیس، سرش را تکان داد.
-چقدر زجر کشید. خدا بیامرزش.
ستاره شانههای عفت را گرفته بود و ماساژ میداد.
-همون داییعلی که از همه جوونتر بود؟
عمو، سرش را با حالت تاسف پایین انداخت و به جای زنش جواب داد.
-آره، همون. آخر عمری، خیلی اذیت شد.
عفت، دستان ستاره را از روی شانههایش، با تندی عقب راند. به سختی از روی زمین بلند شد و به اتاقش رفت.
ستاره مبهوت مانده بود. صدای تلفن زدن عفت، همراه با نالههایش را شنید.
نگاه پرسشگرانهای به عمو انداخت.
نگاه نگران عمو، به در اتاق عفت قفل شده بود.
-من کاری کردم، عمو؟ چرا اینطوری کرد؟
با نگرانی بیشتری رویش را به طرف ستاره برگرداند. دستی به ریش جوگندمیاش کشید.
-نه عموجون، حالش دست خودش نیست. خیلی دوستش داشت. دو سال از خودش بزرگتر بود. میدونی که عفت تو داره. الان ریخته تو خودش، اگه، امروز میتونی دانشگاه بمون، همونجا یهچیزی بخور. فکر نکنم بتونه غذا درست کنه. احتمالا باید بریم شهرستان..
ستاره بغض کرده از جایش بلند شد، عمو انگار کلی حرف زده بود. اما متوجه حرفهایش نشد.
-ستاره با توأم، عمو. لقمهات و گذاشتم روی میز.
سرش را پایین انداخت، تا اگر اشکی ناخواسته روی صورتش سر خورد، نگاه عمو را کنجکاو نکند.
✅آیدی نویسنده👇
@tooba_banoo
📚کانال داستان شب📚
https://eitaa.com/Ghesehkarbala
#لبیک_یا_خامنه_ای
⭐️⭐️⭐️
⭐️
⭐️
63 ستاره سهیل
زمانی که از خانه خارج شد، عمو داشت با تلفن حرف میزد و متوجه رفتنش نشد.
میدانست که به کلاس اولش نمیرسد، ترجیح داد با اتوبوس برود و کمی هم پیادهروی کند. اتفاقات شب قبل مانند پتکی یکییکی بر سرش فرود میآمد؛ حرفهای تلخ مینو درباره حوادثی که در کشورش اتفاق افتاده بود، خواسته بیجای کیان، خواب آشفتهاش، حال بد اول صبحش، فوت دایی عفت و از همه بدتر رفتار زنعمویش که هیچ توجیهی برایش نداشت.
آنقدر غرق افکارش بود که متوجه نشد مسیر یکساعته را چگونه طی کرد.
تازه یادش آمده بود که کلاس فارسی عمومی را با کیان میگذراند.
نمیدانست چه برخوردی باید با او بکند؟ این تنها چیزی بود که مغزش در تلاش برای پاسخ دادن به آن بود.
وقتی که وارد کلاس شد و کیان را در حال حرف زدن با آرش و مینو دید، ناخودآگاه به یاد چند سطری افتاد که شبقبل خوانده بود. واژه قهر، در ذهنش برجسته شد.
برخلاف همیشه، ردیف اول نشست. صدای کفش پاشنهدار مینو را از پشتسرش شنید.
-زبونتو موش خورده؟ سلامت کو؟ چرا اینجا نشستی؟ کلاس قبلیم هم که نیومدی،غیبت خوردی.
به تمام سوالات مینو، تنها یک پاسخ داد.
-حالم خوب نبود.
این چیزی بود که دوست داشت، کیان هم بشنود.
-نگاش کن، رنگ به صورتت نیست، خوبی؟
ستاره احساس کرد با شنیدن این جمله، چقدر حالش بدتر شد.
ناخودآگاه آینه کوچکش را بیرون آورد تا نگاهی به صورتش بیندازد. از ترس اینکه بدون آرایش خانه را ترک کرده باشد، وحشت کرد.
تپش قلبش انگار حافظهاش را از کار انداخته بود؛ حتی چند دقیقه قبلش را هم نمیتوانست بخاطر بیاورد.
زمانی که رژ لب صورتیاش را با خطوط مشکی دور چشمش را، با چشمان خودش در قاب آینه دید، خیالش راحت شد. برای اولینبار بود که احساس کرد پشت نقابی از رنگ و لعاب، خودش را پنهان کرده است؛ هیچ روحی در صورتش جریان نداشت. ناگهان یاد خواب دیشبش افتاد. آینه را بست و روی دسته صندلی گذاشت.
مینو که دید اصرارش فایده ندارد، با گفتن "هرطور راحتی" و چهرهای در هم کشیده، سرجایش نشست.
از رفتن مینو زیاد نگذشت که دلسا که وارد کلاس شد. کیفش را با صدای بلنذی روی صندلی کنار ستاره انداخت و خودش هم نشست. به تخته روبهرویش خیره شد، پوزخندی زد و پرسید:
«ستاره چرا عین مردهها رنگت پریده؟ نکنه تو رو هم ولت کردن؟»
بدون اینکه جواب دهد، از جایش بلند شد و با قدمهایی محکم از کلاس خارج شد.
مشتی پر از آب سرد، روی صورتش رها کرد.
"چرا این بدبیاریا تموم نمیشه؟ چرا نمیتونم تو حال خودم باشم، حالم ازین زندگی کوفتی بهم میخوره"
با شنیدن صدای کیان، جیغ کوتاهی کشید و دستش را روی قلبش گذاشت.
-ببخشید، نمیخواستم بترسونمت. خوبی؟
-میخوام تنها باشم،لطفا!
-ببین من..
کیان را که احتمالا داشت معذرت خواهی میکرد، تنها گذاشت و وارد کلاس شد.
صورتش را میان دستهایش قرار داد.
" کاش اصلا امروز دانشگاه نیومده بودم..اصلا کجارو دارم برم! مگه خونه عمو، جای موندنه."
قلبش داشت از جا کنده میشد و حالت تهوع اول صبح هم، به حال بدش اضافه شد. میان افکارش صدای دلسا را شنید که داشت درباره استاد حرف میزد. متوجه نشد که آمدنش را خبر میداد یا نیامدنش را.
به زورْ نشستنْ روی صندلی خشک، همراه با افکار آشفتهای که هرکدامشان به طرفی پرواز میکرد، حرارت جهنم را به جانش انداخته بود.
درمیان همهمهی کلاس، چیزی به دستانش برخورد کرد و ناگهان صدای شیشه شکسته به گوشش رسید. صورت گر گرفتهاش را از میان دستانش بیرون کشید.
✅آیدی نویسنده👇
@tooba_banoo
📚کانال داستان شب📚
https://eitaa.com/Ghesehkarbala
#لبیک_یا_خامنه_ای
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
64 ستاره سهیل
صدای دلسا در گوشش اکو میشد.
-وای.. عزیزم، ببخشید... دستم خورد، افتاد... جاش یه دونه...
تمام بدنش از عصبانیت میلرزید. بقیه حرفش را نشنید.از جایش بلند شد و یک قدم به طرف دلسا برداشت. او هم یک قدم به عقب برداشت؛ به طرز غیر عادی رنگش پرید.
چهره ستاره جدی و خشک بود، انگار که آن لحظه هرکاری از دستش برمیآمد.
بلند داد زد:
-تو چه غلطی کردی؟
دلسا تمام تلاشش را کرد که خودش را نبازد. به خودش کمی جرأت داد و پایش را روی گلهایی که از داخل آینهی شکسته، بیرون ریخته بود، گذاشت و زیر پا لهشان کرد.
-حالا که اینطوره.. دلم خواست، دوست داشتم، بشکنم.
صدای مینو از انتهای کلاس بلند شد.
-خفه شو، احمق. داری چهکار میکنی؟
ستاره حس کرد، آخر دنیاست و چیزی برای از دست دادن ندارد. تمام انرژیاش در سر انگشتان دست و پایش جمع شده بود.
با یک حرکت، پایش را محکم روی پای دلسا قرار داد و با دست، گردنش را گرفت و موهایش را از پشت کشید.
دلسا ترسان و لرزان داد میزد.
-آی.. روانی.. ولم کن.. پام.. شیشه میره تو پام.. ولم کن دیوونه روانی...
ستاره بلندتر داد زد، رگ کنار شقیقهاش ورم کرده بود و انگار قلقل میکرد.
-آره من دیوونهام! سر به سر یه دیوونه نذار! وگرنه، کلکت تمومه، بفهم، نفهم.
دلسا به گریه افتاد.
-توروخدا موهامو ول کن، دردم گرفت.. ولشون کن..
ستاره انگار با التماس دلسا، آرامتر شد. میخواست این جمله کوتاه را از زبان او بشنود. بعد با کف دست به سینهاش زد و او را کنار راند.
کولهاش را برداشت و از کلاس بیرون زد.
آنقدر تند قدم برمیداشت که نفسش بالا نمیآمد. نمیدانست کجا باید برود. لحظهای ایستاد، نگاهی به پشت سرش و ساختمانی که از آن فاصله گرفته بود انداخت، دلش نمیخواست حتی مینو را ببیند. نگاهی به روبهرویش انداخت؛ "خانه عمو در این شرایط، هرگز!"
خطاب به خدا زیر لب گفت:
«عین یه جوجه آوارهام.. کجا برم؟ همه منو از خودشون روندن، نه راه پس دارم نه پیش.. یه کاری بکن.. نشستی بدبختی منو نگاه میکنی که چی؟»
عذاب وجدان شدیدی به قلبش چنگ زد، مگر غیر از خدا کس دیگری را هم داشت؟ چنان لبریز شده بود که نمیدانست چه کلماتی روی زبانش جاری میکند.
سرگردان، راهش را به طرف ساختمانی که در ضلع جنوبی دانشگاه قرار داشت تغییر داد. دلش میخواست بین غریبهها قدم بزند. دوست نداشت کسی او را ببیند و بشناسد و ترحم کند.
وارد دانشکده علوم پایه شد. دیدن دانشجویان با چهرههای ناآشنا،تسکین و آرامش موقتی در جانش ایجاد کرد.
شلوغی وهمهمه سالن دانشکده، تمام شدن ساعت کلاسی را نشان میداد. از یکی از دخترهایی که از کنارش گذشت، پرسید:
«ببخشید! نمازخونه دانشکده کجاست؟»
دختر با تعجب، نگاهی به صورت ستاره انداخت. بعد منمن کنان جواب داد:
«طبقه.. اول.. انتهای... راهرو»
اولین کاری که بعد از بالا رفتن از پلهها انجام داد، پیدا کردن سرویس بهداشتی بود.
خودش را که در آینه دید، متوجه نگاههای خیره آن دختر، به خودش شد.
✅آیدی نویسنده👇
@tooba_banoo
📚کانال داستان شب📚
https://eitaa.com/Ghesehkarbala
#لبیک_یا_خامنه_ای
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
65 ستاره سهیل
خط چشمی که کشیده بود، از زیر پلکش پایین ریخته بود. رد سیاهی از اشک و تهماندههای خط چشم، روی صورتش خودنمایی میکرد. رژ لبش ماسیده بود.
شاخههای نامنظم موهایش در هوا آویزان بود. از دیدن خودش با آن حالت، از خودش منزجر شد.
خیلی سریع لوازم آرایشش را بیرون آورد تا اثرات برجامانده از دعوایش با دلسا را سر و سامان دهد.
از سرویس بهداشتی خارج شد، در حالیکه داشت زیپ کیفش را میبست، صدای آشنایی به گوشش خورد.
-خانم شکیبا؟
تعجب در تمام اجزای صورتش جا گرفت.
لحظهای فراموش کرد کجا ایستاده. سرش را بالاتر گرفت. .
فرشته خندهرو همراه با دختری که بنظرش آشنا میرسید اما نمیدانست کجا او را دیده، جلویش ایستاده بودند.
انگار آثار بغض، هنوز در چهرهاش پیدا بود.
-ستاره حالت خوبه؟ اینجا چکار میکنی؟ یادمه گفتی حقوق میخونی.
عضلات صورتش طوری از دیدن فرشته وا رفته بود که حتی نمیتوانست درست صحبت کند، انگار با تکان خوردن فکش، اشکش هم در میآمد. تلاش کرد چیزی بگوید.
-خب! اتفاقی..
فرشته جلوتر آمد، نگران پرسید:
« اتفاقی افتاده؟»
فکش میلرزید.
-نه! چیزی نشده!
و تلاشش برای پنهان کردن حالش بیهوده بود، چرا که اشکهای بیوقفهاش بر طبل رسواییاش میکوبید.
دوباره تمام زحمتی را که چند دقیقه پیش، جلوی آینه کشیده بود، به هدر رفته دید. آبی به صورتش زد و هرچه را که طرح ریخته بود، پاک کرد.
فرشته، ستاره را به طرف نماز خانه هدایت کرد و قول داد که بعد از تمام شدن کلاسش به او سر بزند.
ستاره با چهرهای پرغم، زانوهایش را بغل کرده بود و سرش را بر چادرنماز روی پایش، تکیه داد.
حدود چهل دقیقه بعد، فرشته کلاسور به دست وارد نمازخانه شد و کنار فرشته نشست. دستش را به آرامی روی بازوهای ستاره کشید.
لبخند محزونی روی لبهایش نقش بست.
-کی دوست منو به این روز انداخته، خودم برم پدرشو در بیارم؟ هان!
بینیاش را بالا کشید.
-چیز مهمی نیست، با یکی از دوستام بحثم شده. دلم خیلی گرفته.
جمله آخری را با بغض، به زبان آورد و نم اشک دوباره در چشمانش ظاهر شد.
تلفنش مدام زنگ میخورد و ستاره رد تماس میداد؛ مینو بود.
فرشته لبخند امیدوارکنندهای به لب داشت.
- برای دعوات که نمیتونم کاری بکنم، ولی برای دل خوشکلت چرا، همچین دل گرفتتو وا کنم که دو متر گشاد بشه.
ستاره طوری زد زیر خنده که اشک آماده لبهی پلکش، همراه با پخِ خندهاش پایین جهید.
-بیا! دیدی! دلتم وا شد.
ستاره با صدایی که از داخل بینیاش بیرون میآمد گفت:
«آخه فکر میکردم الان میگی، چی شدی عزیزم نگران نباش، حل میشه! درکت میکنم، جوابت خیلی دور از انتظارم بود. خوش به حالت چقدر شادی! کاش منم مثل تو بودم.»
-خب، جدیدا از ما دوری میگزینی! میای تو سرویس دانشکده ما و در میری، هان؟
دیگه گیرت انداختم، بیا عکسهای دخترخالمو نشونت بدم، روحت تازه بشه.
نیم ساعتی بود که صدای خندهشان کمی بلند شده بود. ستاره حالش عوض شد و دوست داشت مدت بیشتری را کنار فرشته باشد، اما فرشته وقتی با خبر شد که استادش از او خواسته فورا به اتاقش برود، گونه ستاره را بوسید و رفت.
با رفتن فرشته، دوباره تمام غمهای عالم روی دلش آمد.
سرش را روی زمین گذاشت و چادر نماز را رویش کشید. چشمانش را بست، اما تصویر دعوایش با دلسا، لحظهای از جلو چشمش کنار نمیرفت.
قطرات اشک از گوشه چشمان بستهاش، روی چادر نماز ریخت و در حافظهاش ثبت شد.
صدای گوشی چنان او را از جا بلند کرد، که قلبش به شدت تیر کشید؛ خواست رد تماس بدهد که اسم عمو را روی صفحه گوشی دید.
-سلام، ستاره بعد کلاس میایم دنبالت. باید بریم شهرستان،مراسم ختم.
صدای گرفته و خش دارش، انگار از ته چاه بیرون میآمد. چند سرفه کوتاه کرد، تا صدایش کمی صاف شود.
-عمو، شما برین. من درس دارم نمیتونم بیام آخه.
و چند سرفه کوتاه دیگر.
نگرانی در لحن صدای عمو آمیخته شد.
-چرا صدات گرفته، عمو؟ گریه کردی؟
-نه عمو! یکم گلوم گرفته، بیحالم. اومدم تو نمازخونه دراز کشیدم.
احساس کرد سرماخوردگی، بهانه خوبی است تا از شرّ یک مسافرت کسلکننده خلاص شود.
بهانهاش انگار قابل قبول بود؛ عمو توصیههایی را بابت خانه کرد و تلفن را قطع کرد.
در دلش خطاب به خدا تشکر کرد.
"گرچه روز گندی بود ولی دمت گرم، خوشحال کننده ترین خبری بود که میتونستم، بشنوم"
✅آیدی نویسنده👇
@tooba_banoo
📚کانال داستان شب📚
https://eitaa.com/Ghesehkarbala
#لبیک_یا_خامنه_ای
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
66 ستاره سهیل
ستاره با اینکه در دنیای غمش فرو رفته بود، اما از اینکه چند شب میتوانست نگران اتفاقات خانه و زنعمویش نباشد و راحت سرش را روی بالش بگذارد، آسودگی کوچکی را گوشه قلبش احساس میکرد.
مینو پیام داده بود:
«کجا غیبت زده؟ کیان میتونه آرومت کنه، بگو کجایی بیاد همونجا»
با تردید نوشت.
-خودم میام، کجایین؟
بعد از چند دقیقه که از نظر ستاره طولانی بود، جواب رسید.
-بیا پشت ساختمون کلاس، تو چمنا نشستیم.
بعد از اینکه آبی به صورتش زد وچشمهای پف کردهاش را ترمیم کرد، رنگ و لعابی هم روی صورتش پاشید.
از دور مینو و آرش و کیان را دید که در حال جر و بحث بودند. کمی آنطرفتر دلسا ایستاده بود.
نمیدانست آنجا چه میکند. "یعنی مینو میخواست آنها را با هم آشتی دهد."
نزدیکتر رفت و بدون هیچ سلامی، کنار مینو نشست.
کیان کمی خودش را به ستاره نزدیک کرد.
-خوبی؟ چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
بدون درنظر گرفتن کیان و سوالهایش پرسید:
-این دختره اینجا چکار میکنه؟
مینو با بالا دادن ابروهایش به دلسا چیزی را فهماند. دلسا جلو آمد.
انگشتانش را در هم فرو برده بود، گاه جدایشان میکرد و با بند کیفش مشغول میشد. چیزی که دلسا سعی در پنهان کردنش داشت، از چشمان ستاره هم مخفی نماند؛ لرزش دستانش.
" دوباره چه نقشهای تو کله پوکشه؟ "
دلسا حرفش را اینطور شروع کرد.
-خب.. راستش.. یعنی.. میتونم برات یه آینه خیلی قشنگتر بخرم.
جمله آخر را در حالی گفت که یک ابرویش را بالا داده بود.
ستاره در دلش احساس پیروزی کرد، میتوانست همین را یک عذرخواهی تمام عیار حساب کند، اما انگار طمع کرده بود.
- شایدم، نیاز نباشه خرج کنی. یعنی، من اصلا دوست ندارم دوست عزیزم تو زحمت بیفته. میتونی به جاش بگی؛ ببخشید و دیگه تکرار نمیشه.
مینو، بازوی ستاره را فشار داد، به این معنا که؛ تند نرود.
ستاره، دست مینو را پس زد.
-چی شد؟منتظرم!
نگاه دلسا، به مینو بود. انگار منتظر چیزی بود. این نگاهها برای ستاره بیمفهوم بود.
-ببین ستاره... میتونم واقعا از آینه قشنگترشو بخرم؟ هان؟ نظرت چیه؟
وقتی با نگاه خیره ستاره مواجه شد، حرفش را ادامه نداد.
سرانجام بعد از سکوتی نفس گیر تصمیمش را گرفت. سرش را پایین انداخت، همراه با بغضی آشکار.
دلش نمیخواست غروری که با هر قطره اشکش پایین میریخت، جلوی ستاره له شود.
-باشه... باشه... میگم! ببخشید... دیگه... تکرار نمیشه.
بعد خیلی سریع پشتش را به همکلاسیهایش کرد و طوری از آنها دور شد، که ستاره آن را در ذهنش یک پیروزی تمام عیار معنا کرد.
✅آیدی نویسنده👇
@tooba_banoo
📚کانال داستان شب📚
https://eitaa.com/Ghesehkarbala
#لبیک_یا_خامنه_ای
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
67 ستاره سهیل
رفتنِ تحقیر آمیز دلسا را که تماشا کرد، رویش را به طرف مینو برگرداند. کمی احساس قدرت میکرد.
-مینو، ماشین داری؟ میتونی منو برسونی؟
مینو نگاهی به کیان انداخت، به معنای اینکه "چیزی بگوید."
کیان دستی به موهای ژل زدهاش کشید. امید داشت حداقل ستاره نگاهی به او بیندازد.
-خب... آره. ولی گفتم... شاید بخوای...
-ستاره از من دلخوری؟
کیان این را در حالی گفت که گردنش را ملتمسانه کج کرده بود.
" یعنی داره معذرتخواهی میکنه؟"
وقتی جوابی نداد، کیان نتیجهگیری کرد.
-پس حتما دلخوری.
آرش میان بحث پرید.
-ای بابا هندیش نکنین، حالا. بعدا برین سنگاتونو وا بکنین.
-خب من که نمیدونستم، من تا حالا با هر دختری بودم...
ستاره چپچپ نگاهش کرد.
-منظورم اینه که هیچ دختری مثل تو، ندیدم که... ببین نمیدونستم، ناراحت میشی.
آرش سری به دو طرف تکان داد.
-اوه... اوه... کار به غلط کردن کشیده، حالا چی ازش خواستی، کلک؟
ستاره حرفی نزد. نمیدانست چه بگوید. حالا احساس میکرد، تمام تقصیرها به گردن خودش افتاده. انگار جای شاکی و متشاکی عوض شده باشد. باید چه میکرد، اگر او را "هو" میکردند، اگر او را اُمل خطاب میکردند چه؟ از اینکه نتوانسته بود حرفش را درست بزند و شکایتش را بگوید، عصبانی بود. تلاش کرد کلمهای بگوید، اما نتوانست زبانش را حرکت دهد.
مینو دستی به شانهاش کشید.
-حالا اگه دوست دارین ما کمکتون کنیم، بگین چی شده؟
آرش اضافه کرد:
-اگرم نه ، برین تو درخت مرختا یه جایی بشینین، حرف بزنین.
کیان منتظر، به ستاره چشم دوخته بود و در حالیکه آرش مخاطبش بود گفت:
«برو بابا. خودم میگم.»
ابتدا چند لحظهای سکوت کرد تا واکنش ستاره را ببیند، اما فقط دید که او رویش را به طرف ساختمان ادبیات برگرداند.
-خب،من دیشب اشتباه کردم، گفتم یه عکس سر لخت از خودت برام بگیر. خب دوست داشتم بدونم واقعا چه شکلی هستی، توقع زیادیه آدم از دوست صمیمیش اینو بخواد! این فقط اسمش کنجکاویه، باور کن منظوری نداشتم.
آرش با تشر رو به کیان کرد.
-کیان، تو ستاره رو نشناختی هنوز؟ مگه نگفتم ستاره، قوانین خودشو داره، والا تا حالا هم خیلی باهات راه اومده.
ناخن اشارهاش را در هوا بالا برد.
-ستاره هر دختری نیست! وقتی داری با یه ملکه رفت و آمد میکنی، همین که اجازه رفت و آمد بهت داده خیلیم هنر کرده، ولی حق نداری هر چی خواستی بگی.
ستاره نمیدانست آرش جدی است یا او را مسخره میکند. مینو شکلکی برای آرش درآورد، انگار از حرف او خوشش نیامده بود، بعد با لحنی که ظاهرا شوخی باشد، گفت: «کیان! حالا فکر کن! اگه اینو از دلسا میخواستی»
ستاره نقطه ضعفش را آشکار کرد
-مینو! الان چه وقته شوخیه؟
احساس کرد با همین یک جمله چقدر بهم ریخت دوباره. "اگر دلسا میفهمید، برای به دست آوردن کیان، مطمئنا بدترش را هم انجام میداد. شاید هم، جای او ادمین کانال میشد و قاه قاه به او میخندید."
-باشه بابا تو خوبی. امروز با این اخلاق گندت، از اول صبح، همه رو به غلط کردن انداختی. منم مثل کیان غلط کردم. آرش تو هم بگو غلط کردی.
-من چرا؟
-همه آتیشا از گور تو بلند شده دیگه. کیانو انداختی به جون ستاره.
مینو در عوض کردن بحث، حرف اول را میزد.
-آقا منم غلط کردم.
-اِ.. بس کنین دیگه حالمو به هم زدین. مثلا من عزادارم!
مینو که شوکه شده بود، به طرف ستاره برگشت.
-ای وای عزیزم، چی شده. نکنه عموت؟
ستاره، با مشت ضربهای به بازوی مینو زد، مینو که زانوهایش را بغل کرده بود، کمی تعادلش را از دست داد.
-زبونتو گاز بگیر. نه بابا! دایی عفت فوت شده، رفتن شهرستان، مراسم ختم.
درخشش چشمان مینو با حرفی که از دهانش خارج شد، در تناقض بود.
-آخی، طفلکی، جَوون بوده؟
-آره بنده خدا. مریض بود.
-الان، تنها تو خونه نمیترسی؟
-نه بابا! از خدامه، بدون مزاحم.
-میخوای بیام تنها نباشی؟
ستاره کمی از این پیشنهاد فوری جا خورد، اما خیلی زود بنظرش آمد چه فکر بکری! منمن کنان گفت:
-بیا، خب!.. ولی مامانت حرفی نداره؟
-من ده شبم خونه نرم، کسی نمیگه کجا بودی.
-خوشبه حالت.
ستاره با اینکه از کیان عصبانی بود، اما ترجیح داد بقیه فکر کنند با بذلهگوییهای آرش قضیه حل و فصل شده.
نزدیک غروب که میشد انگار دل ستاره هم غروب میکرد. دلش میخواست آزادی مینو را داشت. از اینکه نمیتوانست هر جا که دلش میخواهد، آزادانه برود ناراحت بود.
مینو صدای موزیک ماشین را بالا برد.
-بشین گوش بده، من برم یه عالمه خوراکی بخرم، تا صبح بترکونیم. راستی لباس مباس هیچی ندارم، این دیگه با خودتهها! ولی یه عالمه فیلم دارم ازون خفنا.. بشین تا بیام.
✅آیدی نویسنده👇
@tooba_banoo
📚کانال داستان شب📚
https://eitaa.com/Ghesehkarbala
#لبیک_یا_خامنه_ای
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐
68 ستاره سهیل
مینو با دو تا پلاستیک پر از خوراکی سوار ماشین شد. قیافه غمگینی به خود گرفته بود.
-کاش مایکی رو هم بیارم. نظرت چیه؟
ستاره وحشت زده گفت:
-وای نه تو رو خدا، همسایهها میرن به عفت میگن. خیلی وسواسیه. بخاطر تمیز نکردن اتاقم کلی حرفم میشه باهاش.
-باشه بابا! نزنمون حالا!
بعد پایش را چنان روی گاز گذاشت و بین ماشینها ویراژ داد که ستاره هرازگاهی جیغی میکشید و با گفتن"وای خدا، الان سکته میکنم" هیجانش را کنترل میکرد.
مینو صدای ضبط ماشین را بلند کرد و قهقهه میزد.
-های دختره؟ چی زدی؟
مینو شکلکی برای پسری که در پژوی 206 در حال رانندگی بود، در آورد و سبقت گرفت.
ستاره دستش را روی قلبش گذاشت.
-مینو یهکم یواشتر.
مینو زمانی که نزدیک خانه ستاره شد، به حرفش را گوش کرد و صدای ضبط ماشین را پایینتر آورد.
مقنعهاش را که باد از سرش کنده بود، با یک دستش بالا کشید.
-بفرمایید، اینم آروم و بیصدا که به گوش همسایتون، چیز ناجور نرسه.
ستاره نفس راحتی کشید و از ماشین پیاده شد. با اینکه میدانست کسی در خانه نیست، اما برای باز کردن این در انگار همیشه باید دلش شور بزند و این یک قانون نانوشته بود.
جلوتر از مینو وارد خانه شد. خورشید تازه غروب کرده بود و فضای خانه با هالهای سیاه عجین شده بود. یاد خواب دیشبش که میافتاد، تپش قلب میگرفت و نفس کم میآورد.
چراغها را یکییکی روشن کرد. پنجرهها را باز کرد. با اینکه هوای خنک پاییز تنش را میلرزاند، اما در آن لحظه حس کرد، اکسیژن هوای بیرون، مهمترین نیازش باشد.
-بهبه! چه خوش سلیقه و سنتی. فکر کنم عفت ازون کدبانوهاست.
ستاره وسایلش را روی مبل گذاشت.
-ازونا که اگر الان بود، اجازه گذاشتن وسایل کثیفی مثل کوله و خوراکی روی مبل رو نداشتیم.
-اوهو! چه با کلاسن این زنعموی شما.
من برم تو حیاط؟ خیلی از تابتون خوشم اومد.
-برو، چراغ تو حیاطو روشن کن. فقط آهنگی چیزی نذاری. این همسایه کناری رفیق جینگ عفته، تو حیاطم گوش وایمیسته. اینقدم آدامس نخور، دندونی برات نمیمونهها!
-اطاعت مامان بزرگی.
ستاره از اینکه مینو را بدون اجازه وارد خانه آورده بود، عذاب وجدان داشت. سعی کرد راهی برای آرام کردن خودش پیدا کند. یک روفرشی بزرگ پایین مبل انداخت و وسایلشان را آنجا گذاشت. کمی خیالش راحت شد. ولی باز چیزی در درونش میجوشید.
وارد اتاق شد و یک دست لباس راحتی برای مینو کنار گذاشت. نگاهش به چادر نمازش روی صندلی افتاد، یادش نبود آخرین بار کی نماز خوانده بود. با خودش فکر کرد تا مینو سرگرم است، نماز مغربش را بخواند. شاید این عذاب وجدان رهایش میکرد.
وضو گرفت. رکعت آخر نمازش را که خواند، احساس کرد کسی از کنار دراتاق نگاهش میکند. بوی بدی به دماغش خورد.
سلام نماز را داد. سرش را برگرداند. نگاه مینو عجیب ومرموز بود. شاید به چیزی فراتر از ستاره نگاه میکرد؛ اما عجیبتر سیگاری بود که میان انگشتانش میغلتید.
-وای مینو، خونه بوی سیگار میگیره. عفت میفهمه.
مینو از فکر بیرون آمد.
-جوش نزن بابا، خودم برات عطرکاریش میکنم. نماز میخوندی؟
-خب آره، راستش باید یه اعترافی بکنم.
مینو کنار ستاره نشست و همچنان به سیگار پک میزد. حلقههای مارپیچ دود، دورشان را احاطه کرده بود.
-میشنوم!
ستاره، سرش را پایین انداخت و تسبیح را در دستانش چرخاند.
-راستش چون دوست خیلی صمیمیم هستی و بهت اعتماد دارم میگم. از اینکه از عموم اجازه نگرفتم خیلی ناراحتم. گفتم حداقل نماز بخونم، میدونم اینو دوست داره.
مینو سرش را بالا داد و بلند بلند خندید. بوی تند سیگارش یکباره وارد ریههای ستاره شد. به طوری که وقتی دهانش را مزمزه کرد، حس کرد خودش سیگار کشیده.
-نه جانم، تو از این دلسای بیشعور ناراحتی که آینهاتو شکسته. ولی ریختی تو خودت.
سرش را پایین انداخت.
-اتفاقا خوب شد شکستش. حس خوبی بهش نداشتم.
مینو ابرویی بالا انداخت.
-وا؟ چرا حس خوبی نداشتی؟ مگه چیشده؟
-کلی میگم بابا. تو نماز نمیخونی؟
مینو پوزخند زد.
معلومه که میخونم، قبلا مثل الان تو میخوندم، اما الان نماز من فرق داره با تو... ما دولا راست نمیشیم... هرروزم مجبور نیستیم بخونیم، وقتایی که خیلی سرخوشیم و دور همیم میخونیم. تازه دختر پسر کنار هم میخونیم. کلی با اون حال معنویمون، اوج میگیریم. میفهمی چی میگم؟
ستاره نیمتنهاش را به طرف مینو چرخاند.
-چجور نمازیه؟ منم میتونم بخونم؟
-خیلی راحته. شمع داری تو خونه؟
آره چه ربطی داره؟
-برو بیار، یه جا سیگاری هم... شما که سیگار نمیدونین چیه... اوم..
یه ظرف هم بیار برای سیگارم.
به دنبال خواسته مینو، چادر نمازش را روی مهر تربتش رها کرد، از رویش رد شد تا بهدنبال شمع برود.
✅آیدی نویسنده👇
@tooba_banoo
📚کانال داستان شب📚
https://eitaa.com/Ghesehkarbala
#لبیک_یا_خامنه_ای
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
69 ستاره سهیل
با یک سینی که داخلش نعلبکی گلسرخی و چند شمع بود، وارد اتاق شد.
مینو تلنگری با انتهای انگشتش به ته سیگار زد و آنرا در نعلبکی تکاند.
شمعها را یکییکی روشن کردند. زیر هر شمع یک نعلبکی قرار دادند.
در تاریکی اتاق نشسته بودند و دورتادورشان شمع روشن بود. هیجان و اشتیاق در چشمان ستاره میدوید، دستانش را در هم گره زد.
-چه هیجان انگیز، چقدر ذوق دارم.
مینو با شیطنت گفت:
- بله اگه کیانم بود، هیجان انگیزترم میشد.
-خب؟ بعدش چی؟ همین؟
-نه! حالا دستتو بده به من. خوب تمرکز کن. چشماتو ببند. من ذکر یاعلی میگیرم. هروقت انگشتتو فشار دادم دوتایی باهم میگیم.
مینو شروع کرد به یاعلی گفتن و زمانی که انگشت ستاره را فشار داد، زمزمه هردو بلند شد.
-یاعلی...یا علی...یا علی...
شمعها که به نصفه رسیدند، زمزمهشان کند و کندتر شد تا اینکه سکوت مطلق برقرار شد.
بدن ستاره به مور مور افتاده بود. بوی شمع سوخته بینیاش را تحریک کرد به عطسه افتاد.
-حالا چشماتو باز کن.
چشمانش که باز شد، پخی زد زیر خنده.
-چرا میخندی مسخره؟ کارمون خیلی جدی بود؟
-به اون که نمیخندم. به سایهات رو دیوار میخندم. چونهات کش اومده. شدی شبیه بینی هوغود، با اون اسم ترسناکش.
مینو از خنده منفجر شد. بعد درحالیکه دستش را روی دلش گذاشته بود گفت:
«وای! ستاره عالی بود. مردم از خنده»
ستاره این تعریف مینو را در حد مدرک گرفتن از دانشگاه میدانست.
-خب حالا باید چکار کنیم؟
-هیچی دیگه تموم شد. نیازم نیست دیگه هی خم و راست شی.
نگرانی دوباره به قلبش هجوم آورد، شاید گاهی نماز نمیخواند، اما در دلش هم جرئت اهانت به نماز نداشت.
-خب نمیشه هردوتا کارو انجام بدم؟ هم نماز بخونم هم...
-ستاره! اَه...اُمل بازی در نیار دیگه... بذار یه چند روز اینکار انجام بده ببین چه اثری داره. تازه ورد که نمیخونی، بابا ذکر امیرالمؤمنینه... جمع کن بریم تو هال، دود این شمعا رفت تو چشام.
-خب بیا جمع کن.
مینو که سریع بلند شد و اتاق را ترک کرد، با صدای بلند جواب داد.
-تو جمع کن، من انرژیم گرفته شده... چشام داره میسوزه.
ستاره به ناچار خودش همه ریختوپاشها را جمع کرد. در آن بین، از اینکه قسمتی از چادر نمازش با شمعی سوخته بود، ناراحت شد.
-بیا دیگه. چقدر شلشل کار میکنی.
-ستاره اینا چین؟ عموت معلمم هست؟ برگه صحیح میکنه؟
تا اسم عمو آمد. چادرنمازش را رها کرد و نزد مینو رفت.
-عموم چی؟ چی گفتی؟
-هیچی بابا اینارو میگم.
ستاره نگاهی به مینو انداخت. خودش را روی مبل رها کرده بود و چند کاغذ در دستش بود.
-مراقب برگهها باش، عموم حساسه.
مینو بدون توجه به جواب ستاره، گفت:
«وای ستاره چقدر استایلت نایسه، از این زاویه.»
ستاره نگاهی به خودش انداخت. تاپ آستیندار آبی روشن و شلوار سفید با ستارههای آبی رنگ، به تنش داشت.
-وای موهاتو!
-خوبی؟ تازه منو دیدی؟
مینو با دستهای از برگهها روی مبل نشست. انگار که کتاب بیارزشی را در دستانش نگهداشته که هرلحظه امکان دارد از میان انگشتانش پایین بیفتد.
-دیوونه نباش. حیف این زیبایی نیست که گذاشتیش تو اون مانتو و مقنعه؟
-خب خودتم که همینکار میکنی دیوانه.
ستاره سعی کرد حالت دفاعی بگیرد و مثل خودش با او صحبت کند.
-فرق میکنه، من تو مهمونیها باز میپوشم. تازه من اگه خوشکلی تو رو داشتم...
لحظهای در فکر فرو رفت؛ چهرهاش غمگین شد.
ستاره کنارش نشست.
-عزیز دلم، موهای به این خوشکلی داری، خیلی هم نازی، چته مگه تو؟ ببینم قیافت مشکوکهها! چیزی شده نمیگی؟
مینو با حالت جدی، جواب داد.
- کیان، ازم خواستگاری کرده.
صورت ستاره منقبض شد، احساس کرد عضلات صورتش، مخصوصا لبانش فلج شده.
-ولی بهم گفته که حیف! ستاره از تو خوشکلتر و مامانیتره...مجبورم اونو بگیرم.
بعد هم بلند بلند خندید.
برگهها از لابهلای انگشتانش سر خوردند و روی روفرشی بنفش ریختند.
✅آیدی نویسنده👇
@tooba_banoo
📚کانال داستان شب📚
https://eitaa.com/Ghesehkarbala
#لبیک_یا_خامنه_ای
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
70 ستاره سهیل
ستاره از شوخی بیجای مینو دلخور شده بود و دوست نداشت باور کند که گاه، مهمترین حرفهای جدی، در دل شوخیها پنهان میشوند.
-باشه حالا قهر نکن.. راستی نگفتی اینا چیه که رو مبل افتاده بود؟
نگاهش را به برگههای روی زمین چرخاند و خم شد برای جمع کردنشان.
- چرا اینجا انداختیشون؟ عمو حساسه رو این لیستا.
-مگه عموت معلمه که برگه صحیح کنه؟
-معلم چیه بابا؟ قبلا گفتم که، عموم فرمانده پایگاهه. اینم مال کارشه..
-آهان... یادم نبود. یاد برگه حضور غیاب دانشگاه افتادم. بده ببینم... یه فامیل جالب توشون دیدم.
برگهها را جمع کرد و به دست مینو داد.
-سوزنیزاده!
-نه بابا! مگه داریم همچین فامیلی؟
-آره، بیا خودت نگاه کن.. جد و آبادش فکر کنم، آمپولزن بودن که این شده سوزنیزاده.
-ستاره دستش را جلوی دهانش گرفت و خندید.
-آمپول زن؟ سوزنیزاده؟
-اوه،اوه! برادر بسیجی هم که هست. بیا تصور کنیم برادر سوزنی چه شکلیه! مثلا عین نیقلیون باریکه، دوتا سوراخ بینی گشادم داره، از توش نخ رد میکنن.
ستاره آنقدر خندید که اشک از چشمانش جاری شد.
- مینو! بسه تو رو خدا مردم از دل درد.
-این لیست حال میده برا بازیها! بذار یکم فکر کنم...محبوبنژاد، معاون گردان.. بهبه چه اسم و فامیلای خندهداری.
-مینو! خیلی باحالی... میدونی آخرین باری که تا این حد خندیدم، یادم نیست کی بود... ای خدا دلم.
مینو لیستها را روی دسته مبل گذاشت. - بله! بایدم با من باشی بهت خوشبگذره... من تمام دورههای شکرگزاری رو با خفنترین استادا گذروندم، بلدم چطوری آدما رو سرحال بیارم... راستی حواست به کانالها باشه... دوتا ادمین اضافه شدن، یکی مبینا یکی هم سعید. باهاشون همکاری کن و مطالب رو تو تمام گروها پخش کن، هرکس هم خواست همکاری کنه شمارشو بده من، تا مطمئن شم ازین خرابکارهای دوزاری نیستن.
ستاره دستش را به نشانه احترام نظامی بالا برد.
-چشم قربان.
مینو بادی به غبغبش انداخت، پایش را روی پای دیگرش گذاشت..
-اگه تو ملکهای منم، مغز متفکرتم، ترکیب یه صورت زیبا و یه مغز متفکر پشتش میتونه حتی یه دنیا رو تکون بده.
ستاره در صورت مینو نگاه ترسناکی را دید.
-ببینم نمیخوای رزمی یادبگیری؟
-من؟ مثلا چی؟
-ببین بدنت آماده است، به نظرم به درد کیکبوکسینگ میخوره.
-داری فحش میدی الان؟
-فحش چیه بابا! یه شاخه از بوکسه. میخوای کار کنی؟ آشنا دارم.
-تو تکواندو رو ادامه میدی هنوز؟
-آره، دختر باید رزمی بلد باشه. بعضی وقتها خیلی به درد میخوره.
- من از خدامه. فکر نکنم عموم مخالفتی کنه.
ستاره بعدها به پیشنهاد مینو، وارد رشته کیک بوکسینگ شد و در مسابقات زیرزمینی که برگزار کننده اصلی آن گیلاد بود، چند شرط را برد.
-خانم مغز متفکر، اجازه میدین برم دسشویی؟ از بس خندیدم دسشوییم گرفت.
مینو ،طوری ادا درآورد که انگار روی صحنه تئاتر ایستاده. دستش را به سمت دسشویی گرفت.
-بله بله! عروسک زیبارو، بفرمایید.
زمانی که ستاره از دسشویی برگشت، مینو روبه پنجرهای که به حیاط باز میشد، مشغول سیگار کشیدن بود.
از پشتِ موهای مشکیاش، که تا زیر کمر میرسید، دود سیگار ستونی بالا میرفت. جلوتر رفت. انگار داشت به موضوع عمیقی فکر میکرد.
خبری از دختر خندان و شاد چند دقیقه پیش نبود، انگار موجود دیگری در وجود مینو همزمان وجود داشت، که گاه به او دستور سکوت مطلق صادر میکرد.
از پشتسر بغلش کرد.
-آخه دختر خوب، چرا سیگار میکشی؟ مگه این کار، با دوره شکرگزاری جور درمیاد.
مینو نگاه یکوری به ستاره انداخت. بر تمام اجزای صورتش، نیشخند پنهانی حاکم بود.
-وقتی سیگار میکشم، بهتر به اوج میرسم. میدونم ممکنه ضرر داشته باشه، ولی این دیگه شخصیه... خودم به این تشخیص رسیدم...تو این حالت به یه رهایی میرسم که در حالت عادی نمیرسم.
✅آیدی نویسنده👇
@tooba_banoo
📚کانال داستان شب📚
https://eitaa.com/Ghesehkarbala
#لبیک_یا_خامنه_ای
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
71 ستاره سهیل
سرش را بالا گرفت و پک محکمی به سیگار زد. هوا را از بینیاش بیرون داد؛ حلقههای دود را که اوج میگرفت تماشا کرد. لبخند مرموزی روی لبش نشست.
-ببین...همه ما مثل این دود سیگار، باید اوج بگیریم و بالا بریم...به هر قیمتی که شده...من هر وقت سیگار میکشم، انگار خودم بالا میرمو در خدا فانی میشم. این همون چیزیه که من بهش معتقدم.
-یعنی همه باید سیگار بکشن؟
مینو در حالیکه سیگار را بین انگشتانش به بازی گرفته بود، دستش را به علامت منفی تکان داد.
-نه، نه، نه! اشتباه نکن،عروسک! گفتم هرکسی باید خودش تشخیص بده. مثلا تو شاید صدای خوبی داشته باشی، مثلا بتونی با کیان بخونی! هوم؟ این میشه کمال تو، که باید توش فنا بشی. یا مثلا خوب بتونی دف بزنی... دف زدن تو مراسمات شکرگزاری خیلی مهمه...بعد اگه پیشرفت کنی، میتونی تو این راه به کمال خودت برسی. لزوما باید یه استعدادتو کشف کنی و خرج راه عرفانت کنی.
ستاره پشت به پنجره تکیه داد و دستانش را سینه قلاب کرد.
-حرفات چقدر عجیبن! بعضی وقتا میترسم ازشون، بعضی وقتام خوشحالم میکنن. مثلا این دفو دوست داشتم.
-همینه دیگه عروسک! مبارزه گاهی ترسناک میشه گاهیم زیبا! ما در حال مبارزهایم اینو یادت باشه.
-راستی راستی، دف اینقدر مهمه؟
-پس چی؟ آرش پیام داد که پنجشنبه همین هفته یه مراسمه.
ستاره روی مبل نشست.
-خیلی دلم میخواد بیام. خداکنه بتونم. وای مینو! لیستای عمو کو؟ همینجا بودن.
-اوه چه قشقرقی راه میندازی... گذاشتم بالا. میخواستم پفک باز کنم، گفتم پفکی نشه.
-یه لحظه ترسیدم، حالا پفکت کو؟
-بذار، یه فیلم خفن بذارم، تا صبح میخکوبت میکنه.
-تو رو خدا رو زمین نریزه. عفت خیلی وسواسیه.
-پاشو برو یه سینی چیزی بیار، عفت جونم آب تو دلش تکون نخوره. منم فلشو بذارم. چجوری تحملش میکنی، اَه. چه گنده دماغه.
ستاره سینی به دست آمد.
-حالا فیلم چی هست؟
-یه چیز فوقالعاده رمانتیک و هیجانانگیز. یادته اون روز تو باغ گفتم گُلو بذاری تو موهات. چقدر کیان جذبت شد؟
-اوهوم!
- بس که فیلم آمریکایی دیدم، قشنگ بلدم چجوری دل طرفو ببری.
-خب بذار ببینم. اسمش چیه؟
-زنده شدن یک خونآشام.
-وا! این دیگه چه فیلمیه؟ حتما ترسناکه!
-ندیدی تا حالا؟
-نه من میترسم.
-لوس بازی درنیار. فیلمه همش. ژانر هیجان... اوووووه... اولش یکم چندشت میشه بعدش راه میفتی، قول میدم. فایدهاش شجاعتیه که بهت میده.
-حالا داستانش چیه؟ جذابه؟
مینو پفک را در سینی ریخت و به طرف ستاره کشاند.
-نه ممنون! لواشک میخورم.
-داستان یه عشقه. دختره خیلی شبیه توئه. اسمش سوزانه. سوزان و ستاره چه شبیهن مگه نه؟
-خب؟
-اتفاقا پدر مادرش فوت شده، تنها زندگی میکنه. میره دبیرستان، یه پسر جدید وارد مدرسه میشه. از قرار معلوم اون پسره یه خونآشامه.
-یعنی چی؟
-یعنی خون میخوره... وای خدا!
و از ترس، دستانش را جلوی صورتش گرفت.
-اَه! چه سوسولی تو! پسره فکر میکنه این یارو سوزان، همون نامزد قدیمیشه که با کمک رییس خون آشامها زنده شده و حافظش پاک شده. دیگه میاد پیش دختره و ابراز علاقه میکنه. یه برادر هم داشته دنی، اونم عاشق این دختره میشه. بعد دیگه بین این دوتا خونآشام جنگ میشه.
-آخه این کجاش جالبه؟
-من بد تعریف کردم. مطمئن باش خوشت میاد. تازه خیلی طولانیه. بیا شروع شد.
ستاره، نگران چشم به تلویزیون دوخت. اوایل فیلم جذاب بود. اما گاه از ترس سرش را روی شانه مینو میگذاشت و بعد دوباره نگاه میکرد. کشش فیلم برایش به حدی بود که با وجود آنکه ترسیده بود، دلش میخواست بداند قسمتهای بعدی چه اتفاقی میافتد. گاه از دیدن صحنههایی از خجالت سرخ میشد و مینو این مسئله را طنز میدانست و با کنایه میگفت: «چقدر تو بچه مثبتی، ببین بابا! دلت پاک باشه»
آیدی نویسنده👇
@tooba_banoo
📚کانال داستان شب📚
https://eitaa.com/Ghesehkarbala
#لبیک_یا_خامنه_ای
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
72ستاره سهیل
دو ساعتی از فیلم دیدنشان گذشته بود. ستاره در حالیکه گازی به مثلث پیتزا زد گفت:
-خب، این چرا یه بار با این یارو استوارته، یهبار با اونه؟ من نفهمیدم چی شد.
-همینه دیگه که جالبه. خودش عاشق
دنی شده.
-ای بابا! من قاطی کردم، یه ساعت پیش داشت به اون میگفت عاشقتم.
-آره، ولی بعدش فهمید دنی رو بیشتر دوست داره. بخاطر همین یهکم عذاب وجدان داره، نخوندی زیرنویسو؟
-خاک بر سر اون وجدانش. فکر کنم یکی دیگه بیاد، احساس کنه اونم یهکم بیشتر از دنی دوست داره.
مینو خندید و با پا، کارتون پیتزا را شوت کرد.
-آره بابا. عین خیالشون نیست. کی به کیه...همینش خوبه دیگه آزادی مطلق! عاشقشم.
وقتی چشمغره ستاره را دید، ببخشید ببخشید گویان، تخمهای در دهانش انداخت و خردههای نان پیتزا را از روی زمین جمع کرد.
ستاره همانطور که ذهن و چشمش درگیر فیلم بود، چشمانش سنگین شد، آنقدر سنگین که تصاویری جایگزین فیلم در حال پخش شد؛ کیان به او خیانت کرده بود و برای دلسا شعر عاشقانه میخواند. مینو قهقهه میزد و میگفت، آخر رابطه شما هم مثل خونآشامها شد. خواب آشفتهاش چنان اضطراب را در وجودش رخنه کرده بود که از خواب پرید.
همه جا تاریک بود و خبری از مینو نبود. تلویزیون اما روشن بود، دستش را به مبل گرفت و بلند شد تا آبی به صورتش بزند. پچپچ عجیبی از آشپزخانه شنید، ترس به جانش افتاد و کلمه خونآشام مدام جلو ذهنش رژه میرفت. صدای ضربان قلب و نبض شقیقهاش طوری هماهنگ بالا رفته بود، که انگار دو قلب در بدنش میزد.
آهسته قدم برداشت و به طرف صدا رفت.
مینو به دیوار آشپزخانه تکیه داده بود. موهای پریشانش در نور کم سو چراغهای هالوژن، ترسناکش کرده بود. دهانش را مثل ماهی، باز و بسته میکرد، انگار با کسی که روبهرویش ایستاده بود، حرف میزد. گاهی هم ساکت میشد و سر تکان میداد،انگار که چیزی را شنیده و تأیید کرده. دستش را روی قلبش گذاشت وجلوتر رفت. اما وجود ستاره، او را هوشیار کرد و حرکاتش متوقف شد. انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشد، روبه ستاره گفت:
-بیدار شدی؟ من دیگه برم بخوابم.
ستاره آب دهانش را به سختی قورت داد. آبی به صورتش زد و خیالات را از سرش بیرون کرد تا بتواند بخوابد.
دوباره کابوس بود که مهمان ناخوانده خوابش شد. آنقدر در رختخواب تکان خورد که وقتی نور کمرنگ صبحگاهی، آهسته از پنجره به داخل هال تابید، به سرعت چشمانش را باز کرد و بیحرکت به سقف خیره شد.
با صدای تلفن خانه، از جا پرید. از میان پوست پفک و چیپس و کارتون پیتزا به سختی رد شد. وقتی به تلفن رسید، صدای زنگ قطع شد. شماره عمویش افتاده بود. چند ثانیهای نگذشته بود که صدای گوشیاش هم بلند شد. خمیازه طولانی همراه با الو گفتنش، همزمان شد.
-سلام ببخشید عمو، خواب بودم، تا بلند شدم تلفن قطع شد. نه یه چیزی میخورم، نگران نباشین. از طرف منم تسلیت بگین. باشه، باشه چک میکنم. خداحافظ.
هوفی کشید. و کنار مبل ولو شد.
مینو چشم بسته و خوابآلود گفت:
-کی بود؟
-تو، توی خوابم میشنوی؟
مینو از جایش بلند شد و نشست.
-با این ونگ ونگ پشت هم تلفنا، خواب کجا بود دیگه.
-عموم بود. با سفارشای همیشگیش.
-آهااان!من دیگه باید کمکم برم، ممکنه برات دردسر بشه.
-خب بمون حالا! میری دانشگاه؟
-نه چندجا کار دارم. به کلاس نمیرسم.
-مینو! من دیشب همهاش کابوس میدیدم.
-چیز خاصی نیست، منم دفعه اول همینطور بودم، باید شجاع بشی. اگه لازم نبود اصرار نمیکردم.
-خوشم میاد برا همهچی دلیل داری.
مینو خنده زیرکانهای کرد.
-حرف حق جواب نداره عروسک...بشین تمیز کن، یهو عموت غافلگیرت نکنه.
با رفتن مینو شروع به جمع کردن خانه کرد. وقتی صدای زنگ خانه بلند شد، تازه متوجه بوی تند سیگار شد. نگاهی به آیفون انداخت. دوست عفت بود.
-کله صبح، اینجا چه کار میکنه؟
آیدی نویسنده👇
@tooba_banoo
📚کانال داستان شب📚
https://eitaa.com/Ghesehkarbala
#لبیک_یا_خامنه_ای
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
ستاره سهیل 73
با دستانی لرزان تمام در و پنجرهها را باز کرد. در راهرو را به طرف خودش کشید. دمپایی را انگار لنگه به لنگه پوشیده بود.
نگاهش به در نیمه باز خانه بود، خدا خدا میکرد، ملوکخانم وارد نشود.
بوی سیگار به حیاط هم سرایت کرده بود. روی پله اول خشکش زد و نگاهی به پشت سرش انداخت و باز بو کشید. دوباره به در خانه نگاه کرد؛ دمپایی پلاستیکی سبز زن همسایه با جورابهای کرمش، قدم در خانه گذاشت. لبش را گاز گرفت و پله دو و سه را یکی کرد. سکندری خورد و تعادش را از دست داد، از روی پلههای باقی مانده سر خورد و به پشت روی زمین افتاد. پای چپش خم شده بود و نمیتوانست تکانش دهد، اما هنوز تمام نگرانیاش بوی سیگاری بود که هر لحظه در بینیاش میپیچید.
با صدای مهیبی که ایجاد شد، ملوکخانم وارد حیاط شد.
مغزش درست کار نمیکرد. درد شدیدی از پایش به کمرش کشیده شد و تمام بدنش را گرفته بود.
-خاک بر سرم، مادر! چی شدی؟
بوی دود سیگار در مغزش هم پیچید، با نزدیک شدن قدمهای زن همسایه، احساس کرد تمام لباسهایش بوی سیگار گرفته و چیزی تا لو رفتنش نمانده.
درد مانند ماری، به تنش پیچیده بود.
ملوک خانم چادرش را روی بند انداخت و سراغ ستاره رفت. رنگش مثل گچ سفید شده بود.
-خوبی مادر؟
انگار عزرائیل را دیده بود، برای گرفتن جانش. فقط سری تکان و داد باز لب گزید.
شانههایش از درد میلرزید. اشکهایش یکی پس از دیگری روی گونهاش میریخت. مزه شور اشک با دردی که میکشید، حسابی دهانش را تلخ کرده بود. مدام چشمهای عسلی ملوک خانم را نگاه میکرد تا ردی از مچگیری در آن پیدا کند. ترس به مغزش هجوم آورده بود، آن قدر که فشارش را در آن هوای سرد اول صبح پاییزی، به پایینترین حد ممکن کشیده بود. تلاش میکرد چشمانش را باز نگه دارد تا از واردن نشدن ملوک خانم به داخل ساختمان مطمئن شود، اما تلاشش بیفایده بود و کمکم صداها و تصاویر برایش مات و مبهم شدند، تا جاییکه چشمانش سیاهی رفت.
چشمانش را که باز کرد، برخلاف آخرین تصویر سیاهی که دیده بود، همه چیز سفید و روشن بود. احساس آرامشی با باز کردن چشمهایش به او دست داد که کمی بعد، مثل بوی تند الکلی که اطرافش میپیچید، پرید.
صورتش را به سمت چپ چرخاند، ملوک خانم، با چشمان عسلی خیسش، کنارش ایستاده بود.
- بهوش اومدی دخترم؟ الحمدلله... هزار و صد مرتبه، خدا رو شکر.
ستاره پرسید:
-چی شده؟
صدایی از سمت راستش شنید.
-چیزیت نیست، از پله افتادی، پاتو داغون کردی، بعدم ترسیدی و غش کردی... سرمت که تموم شد، مرخص میشی. ولی چند روز خونه نشین میشی تا موقع پایین اومدن از پله، بیشتر حواستو جمع کنی.
سرم را تنظیم کرد و به ملوکخانم توصیه کرد که حواسش باشد قبل از تمام شدن سرم آن را بندد.
بعد لبخند دلنشینی زد و دستی به گونه ستاره کشید.
بغضش گرفته بود. تازه همه چیز مانند فیلم از جلویش رد شد. دلش میخواست به خانم پرستار بگوید همانجا بماند. چندبار دیگر صورتش را نوازش کند.
چقدر حس خوشآیندی بود، اما حیف که نصفه بود.
حس اسیر گرسنهای را داشت که از بالای سرش یک سیب آویزان کرده باشند و او فقط توانست، آن سیب را بو کند و حسرت سیر شدن به دلش بماند.
چشمانش مقنعه سیاه و روپوش سفید پرستار را دنبال کرد. آنقدر که در بین دیگر سفیدپوشان بیمارستان، گمش کرد.
آیدی نویسنده👇
@tooba_banoo
📚کانال داستان شب📚
https://eitaa.com/Ghesehkarbala
#لبیک_یا_خامنه_ای
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
74 ستاره سهیل
ملوک خانم چینی به پیشانیاش انداخته بود و مدام تسبیح زردی را در دستش میچرخاند.
با اینکه در حال ذکر گفتن بود؛ اما ستاره نشانی از آن در صورتش نمیدید، بیشتر داشت با چشمهای عسلیاش صورت ستاره را میکاوید، تا اثر جرمی در آن پیدا کند.
نمیدانست زن همسایه دقیقا چه فکری میکرد، اما حالت چشمانش کاملا سرزنشبار بود، مخصوصا گاهی که به نشانه تأسف، سری هم تکان میداد.
چشمانش را بست و صورتش را برگرداند، حوصله نگاههای سرزنشآمیز هیچکس را نداشت. دلش میخواست مینو کنارش بود.
- بیداری دخترم؟ من زنگ زدم عموت.
چشمانش را با صدای ملوک خانم نیمهباز کرد.
-حاج آقا گفتن، فردا راه میفتن. نگفتم چت شده. گفتم یهکم فشارش افتاده، من پیششم. بنده خدا هول میکنه، تو جاده خطرناکه. کسیو داری، پیشت بمونه امشب مادر؟
به حدی در حرفای زن همسایه، کنایه پیدا کرده بود که برای جواب دادن، لبان خشکش میلرزید.
-نمی... دونم.
ملوک خانم طوری حرف زده بود که انگار، ستاره دچار سرطان مغز و استخوان شده و در حال احتضار بود. بیکسیاش را هم به رخش کشیده بود. چرا کسی را نداشت که شب را از او مراقبت کند؟ چرا اینقدرتنها بود؟
ناگهان یاد فرشته افتاد، با اینکه نمیدانست قبول میکند یا نه، ولی ارزش امتحانش را داشت.
چشمانش را بازتر کرد.
-گوشیم هست؟
ملوک خانم ابرویی بالا انداخت و طلبکارانه جواب داد.
- وقتی اورژانس اومد، رفتم با گوشی خودت به عموت زنگ زدم. گفتم شاید نیاز بشه، آوردمش.
بعدگوشی را مانند یک گرویی، از زیر چادرش بیرون آورد و به دستش داد.
چند لحظهای با تعجب به زن همسایه خیره شد و بعد گوشی را با دست چپش گرفت.
صفحه گوشی را باز کرد، از طرفی خدا را شکر کرد که پیام یا تماسی از کیان نداشته، اما با دیدن صفحه خالی از پیام گوشی، انگار رگی در پایش کشیده شد و مور مور کرد.
شماره فرشته را گرفت. آنقدر بوق خورد که قطع شد. جرأت دوباره گرفتن شماره را نداشت.
-جواب نداد مادر؟
دلش میخواست بگوید، "من دختر شما نیستم، مادر مادر میکنی."
ولی آنقدر، قدرشناس بود که این جملات را به زبان نیاورد. فقط سرش را به علامت منفی تکان داد.
چند دقیقهای نگذشته بود که تلفنش زنگ خورد. حتی دیدن نامش، از روی گوشی هم، آرامش بخش بود.
صدایش آرام و بیرمق بود.
- سلام، فرشته جون... ببخشید... حتما مزاحمت شدم.آره... یعنی نه! من... راستش... یه مشکلی پیش اومده.
ملوک خانم با دستش اشاره کرد که گوشی را به او بدهد؛ تسبیح زرد در هوا تابی خورد.
بعد خودش را معرفی کرد و گفت که چه اتفاقی افتاده، حتی بیش از آنچه اتفاق افتاده بود، تعریف میکرد. در نهایت فرشته قول داد تا یک ساعت دیگر آنجا باشد.
نگاه سنگین ملوک خانم روی خودش، بهانهای شد برای بستن دوباره چشمانش و وقتی که صدای آشنای فرشته به گوشش رسید، بازشان کرد.
فرشته با چشمانی که تعجب و نگرانی در آن موج میزد، گفت:
-ستاره خوبی؟ خیلی نگرانت شدم وقتی شنیدم.
ستاره در جوابش، لبخند رضایتمندانهای زد. برق چشمان ملوک خانم را هم به خوبی میدید که با دقت، نگاهها و حرفهایشان را دنبال میکند تا مبادا چیزی از او مخفی بماند. گاهی هم بین حرفهای آن دو میپرید و کلمهای را اضافه میکرد تا یادآوری کند که او هم آنجا حضور دارد.
وقتی که ستاره از فرشته پرسید که میتواند یکی دو روز مراقبش باشد تا عمویش برگردد، مایههایی از تردید در لبخندش ظاهر شد.
-خب... راستش... باید از بابام، اجازه بگیرم، ببینم کسی میتونه جای من مراقب عزیزجونم باشه.ولی یه کاریش میکنم، نمیذارم تنها باشی.
بعد پیشانی ستاره را بوسید و با نوک انگشتانش، چند ثانیهای گونهاش را نوازش کرد.
-ان شاءالله زود خوب میشی.
ملوک خانم با آن نگاههایی که از بالا به افراد میانداخت، فرشته را حسابی زیر نظر گرفته بود و میپایید؛ لبخند معنادار گوشه صورتش، ستاره را به یاد خانمهای مسنی میانداخت که در هر وضعیتی به فکر داماد کردن پسر دم بختشانند.
با آمدن فرشته، انگار مرهمی روی قلب زخمخوردهاش نشسته باشد، مدام لبخند میزد؛ حتی احساس کرد، به آن سیبی که احتیاج داشت، چند گاز کوچک زده است.
آیدی نویسنده👇
@tooba_banoo
📚کانال داستان شب📚
https://eitaa.com/Ghesehkarbala
#لبیک_یا_خامنه_ای
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
ستاره سهیل75
کمی آنطرفتر، فرشته و ملوکخانم ایستاده، در حال گفتوگو بودند. ملوک خانم فکش بیش از حد تکان میخورد و گهگاه چشمان عسلی نافذش را روی صورت ستاره ثابت میکرد، تا مبادا فکر فرار به سرش بزند.
از طولانی شدن گفت و گوی آنها، حس خوبی نداشت، انگار چیزی به دلش چنگ میزد.
فرشته مثل همیشه، خوش خنده و آرام به نظر میرسید؛ با یک لبخند ثابت روی لبانش، حرفهای طرف مقابلش را تایید میکرد.
با صدای داد و بیداد، سرش را به سمت راستش چرخاند، پایه سرم و پرده سبز بالای سرش، دیدش را محدود کرده بود. انگشت شستش را روی دکمه کنار تخت فشار داد و با صدای قیژی، پشتی تختش بالا آمد.
گردنش را کمی بالاتر کشید، به فاصله چهار تخت آن طرفتر، پسرکی با لباس صورتی یک دست بیمارستان روی تخت دراز کشیده بود و نعره میزد.
-ولم کنین... مامان...نمیخوام...دردم گرفت... آی...
و بعد هقهق گریهای که با پناه بردن به آغوش مادرش، ضعیفتر شنیده میشد. همهمهای دور تختش شد و پسر از دیدش محو شد. پرستارها انگار داشتند دنبال راهی میگشتند، که بیمار را مجبور کنند، فقط چند قدم راه برود. اما پسر سرسختتر از آن حرفها بود، شاید هم ترسوتر، نمیدانست.
نگاهی به پای گچ گرفتهاش انداخت، و اطراف خالی تختش! خالی از مادر یا پدری که در آن لحظه برایش دل بسوزانند و کمپوت در دهانش بگذارند. پایش انگار وزنه ده تونی شده بود که نمیتوانست تکانش دهد، راه گلویش با بغض بسته شده بود. سرش را در نرمی بالش فرو کرد و به سرم بالای سرش نگاه کرد؛
به قطرات شفاف، هنگام چکه کردن. انگار خودش را میدید در آینه، در حال گریه کردن.
سرو صدای پسرک و افکارش، با صدای سرپرستاری که داشت همراهان اضافی را بیرون میکرد، گم شد.
-هر مریض یه همراه، بقیه بیرون... آقا برین بیرون لطفا... نه... فقط وقت ملاقات، میگم نمیشه، خانم!
با خودش فکر کرد "خدا کنه بجای فرشته، این خانم مارپلِو بیرون کنه "
چند دقیقه بعد، فرشته بود که به طرفش آمد، نمیدانست برای خداحافظی آمده یا برای ماندن!
-عزیزم، ملوک خانمو از همونجا بیرون کردن، میخواست بیاد خداحافظی کنه باهات، اجازه ندادن. من گفتم میمونم.
ستاره لبخند کمرنگی زد.
-پس مادربزرگت چی؟
-اون حل شد، مامانم سلام رسوند و گفت مراقب دوستت باش.
-فرشته!
نگاهش را از شرم پایین انداخت.
-دردسر شدم برات، شرمنده!
فرشته ریز ریز خندید:
-فکر کنم یه چیزی ریختن تو سرم، نمکش زیاد بوده... نمک نریز دختر... حالا بگو ببینم چی شد خوردی زمین؟
ستاره نفس عمیقی کشید.
-هیچی... این خانم مارپل...
فرشته تک خندهای کرد.
-خانم مارپل؟؟
- ملوک خانمو میگم، اومد زنگ در خونه... منم تو پلهها پام پیچ خورد، بعدم هیچی نفهمیدم.
-عزیزم، خداروشکر بخیر گذشت. پاتم زود خوب میشه، نگران نباش.
وجود فرشته برایش مثل بارانی بود در کویر، همانقدر دلگرم کننده و امید بخش!
در تماسی که با عمو داشت، طوری آه و ناله کرد که زودتر از شهرستان برگردند، اما انگار حرف و آبروی عفت، مهمتر از پای ستاره بود. عمو از فرشته، تشکر کرد و به ستاره قول داد که در اولین فرصت از خانواده دایی همسرش، عذرخواهی میکند و راهی میشود.
چند ساعت بعد از آن هیاهوی سفید و پر درد محیط اورژانس، ستاره روی تخت خودش دراز کشیده و فرشته هم لبه تخت نشسته بود و با اشتیاق نگاهش را دورتادور اتاق ستاره میچرخاند.
آیدی نویسنده👇
@tooba_banoo
📚کانال داستان شب📚
https://eitaa.com/Ghesehkarbala
#لبیک_یا_خامنه_ای
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
ستاره سهیل76
سری تکان داد و چشمان مشکیاش برقی زد.
-بهبه! چه اتاق دلبازی داری.
ستاره نگاهش را به جایی که فرشته دوخته بود، گرداند. اما چیز زیبایی به نظرش نرسید.
نجوا کنان جواب داد:
-کجاش قشنگه؟ عین یه گنجشک تو قفس تنهام. فرشته خونه شما چجوریه؟ خلوته یا شلوغ؟
فرشته لبخندی زد و چشمان بادامیاش کشیدهتر شدند.
-من بیشتر روزا، خونه عزیزمم، برای کنکور میرفتم اونجا، دیگه نمیتونم ازش دل بکنم، ولی خب تقریبا همهاش شلوغه، میان میرن... میان میرن!
-خوشبحالت فکر کنم، هیچ وقت حس تنهایی منو نتونی درک کنی.
فرشته انگشتانش را در هم قلاب کرد و به نقطهای از دستانش که ستاره نفهمید کجاست، دقت کرد.
-بدترین تنهایی اینه که آدم دورش شلوغ باشه و کسی نفهمه چقدر تنهاست!
لحظهای بینشان سکوت برقرار شد.
بعد خیلی سریع فرشته موضوع را عوض کرذ.
-راستی اون کتابی که بهت دادم خوندی؟
-راستشو بگم... نه! فقط چندتا صفحهاشو.
-خب اینکه عالیه!
-اینکه نخوندمش؟
فرشته نیشگون آرامی از گونه ستاره گرفت.
-نخیر، اینکه چندتا صفحه رو خوندی، جنبه مثبتشو ببین.
ستاره فقط به او زل زد.
ستاره، میتونم برم در یخچالو باز کنم یهچیزی برات بیارم بخوری؟ رنگت پریده.
-زحمتت میشه، ببخشید! خیلی همهجا بهم ریخته است، داشتم تمیز میکردم...
نگاهش را روی گچ سفید پایش ثابت کرد.
-که، اینجوی شد.
-نگران نباش، تو خونمون به من میگن، پرستار خانواده.
چادرش را در آورد و خیلی با دقت تا زد. شومیز قشنگ لیمویی که پوشیده بود، به دل ستاره نشست. روسری خاکستری_ طلاییاش را تا زد. بلندی موهای بافتهاش تا زیر کمرش میرسید. شبیه هنرپیشههای هندی بود، بدون روسری و چلدر.
با بیرون رفتن فرشته، نتش را روشن کرد. عکسی از پای گچ گرفتهاش برای مینو فرستاد.
-ببین تو که رفتی، چه بلایی سرم اومد.
دو تیک مشکی واتساپ، آبی شدند، اما خبری از جواب نشد.
وارد شخصی کیان شد؛ آنلاین بود. چندبار تایپ کرد اما پشیمان شد و پاکش کرد.
صدای به هم خوردن ظرفها و جِرجِر پلاستیک زباله را از آشپزخانه شنید، کمی بعد هم صدای فرشته را.
-ستاره، شکر کجا دارین؟
صدایش را بلند کرد.
-نمیدونم ببین تو کشوها نیست. آشپزخونه همیشه دست عفته، خبر ندارم.
-باشه خودم پیدا میکنم.
پیمن صوتی از مینو داشت.
-ستاره چیشدی؟ چه بلایی سرت خودت آوردی؟
ستاره با ناراحتی جواب داد:
-دم پلهها خوردم زمین. حالا بعدا مفصل میگم برات. فعلا که نمیتونم دانشگاه بیام.
-ای وای چقدر بد. عموت اومده؟ چیزی نگفت؟ کاری داری بیام پیشت؟
-نه عموم تو راهه.. ممنون عزیزم، کاری نیست. یکی از اقواممون پیشمه.
حوصله توضیح دادنِ اینکه فرشته چه دوستی با او دارد را نداشت، از طرفی رفتار غیرقابل پیشبینی مینو، همیشه میترساندش، تصمیم گرفت درباره مینو چیزی نگوید.
-فعلا، خیلی خوابم میاد. بای.
صدای باز شدن در هال را شنید؛ کمی خودش را بالا کشید تا از شیار بین پردهها، حیاط را ببیند.
صورت کشیده فرشته، پشت پنجره ظاهر شد.
-با اجازتون این چادر رو از روی بند برداشتم، زبالهها رو گذاشتم دم در.
-وای فرشته! من شرمنده میشم به خدا.
فرشته چشمکی تحویلش داد.
-میخوای شرمنده نشی، خوب استراحت کن.
دوباره صدای ظرف و ظروف از آشپزخانه شنید.
به نظرش آمد، حتی اگر آدم نداند، چه کسی در آشپزخانه مشغول کار است، اما از روی سروصداها حدس زدنش کار سختی نیست.
لطافت صدایی که از آشپزخانه به گوشش میرسید چقدر برایش متفاوت و دوستداشتنی بود.
بنظرش آمد، صدای کار کردن آدمها هم با هم متفاوت است، حتی اگر نداند دقیقا چه کسی در آشپزخانه ظرف میشوید.
از فکری که به ذهنش رسید، خندهاش گرفت، انگار وجود کوتاه مدت فرشته روی فکر کردنش هم اثر گذاشته بود.
آیدی نویسنده👇
@tooba_banoo
📚کانال داستان شب📚
https://eitaa.com/Ghesehkarbala
#لبیک_یا_خامنه_ای
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
ستاره سهیل 77
چشمانش را که باز کرد، هوا گرگ و میش بود. فضای اتاق رو به تاریکی میرفت، یا شاید هم رو به روشنایی!
نگاهی به ساعت روی میزش انداخت. عقربههای قلبْ مانندِ صورتی، روی شش ایستاده بودند؛ "کدام شش؟ صبح بود یا عصر؟"
صدای در اتاق را شنید که آرام باز شد.
خمیازه طولانی کشید. فرشته را سینی به دست که دید، چیزی قلبش را گزید، انگار که خاطره ناراحتکنندهای را به یاد آورده باشد.
-بیدار شدی ستاره خانم؟
-الان کیه؟...چقدر خوابیدم؟
فرشته روی زمین، کنار تخت نشست.
-نزدیک غروبه، جانم!
-میشه چراغو روشن کنی؟
فرشته چشم کشداری گفت و کف دستش را روی کلید مستطیل شکل پهن گذاشت.
ستاره دستش را روی چشمانش سایبان کرد.
-چرا بیدارم نکردی، خیلی خوابیدم.
فرشته روی دوپا نشست و چنگال را به دهان ستاره نزدیک کرد.
-بخور، جون بگیری.
-این چیه؟
فرشته لبخند زد و چال زیبایی روی گونههایش افتاد.
-کمپوت سیب خونگی، دستپخت یه فرشته زمینی، برا ستاره خانوم تو آسمون.
ستاره با خنده، تکهای از کمپوت را در دهانش گذاشت.
همانطور که حرف میزدند و میخندیدند، گوشی فرشته زنگ خورد.
-سلام، مامانی خودم... عزیز چطوره؟ شما دلخور نشو، عزیزه دیگه... ببین مامان یه روز سپردم به شما!... باشه حتما... دوستمم خوبه خداروشکر، یکم نیاز به مراقبت داره...چشم مراقبیم... خدانگهدار.
سرش را به معنای تاسف تکان داد. چند لحظهای به فکر رفت. اما دوباره همان فرشته چند دقیقه پیش، با لبخند دلگرم کننده، به ستاره نگاه کرد.
ستاره در حالیکه داشت، گازی به سیب سر چنگالش میزد گفت:
-راستی فرشتهجان، اون کتابم با خودت ببر. نتونستم بخونمش. میترسم گم شه.
و اشاره سر، به میزش اشاره کرد.
فرشته رد نگاهش را دنبال کرد. کتاب روی میز کنار ساعت صورتی، انگار برایش زبان درازی میکرد. بلند شد و از روی میز برش داشت.
ستاره احساس کرد، غم در صورت رفیقش جا خوش کرد. زیر چشمی، پاییدش!
فرشته، طوری به آن نگاه میکرد که انگار جزئی از وجودش را ورق میزد.
کتاب را کنار کیفش گذاشت.
-حتما برات جذاب نبود، آره؟
-نه اتفاقا خیلی خوب بود، همون چند صفحه... ولی خب اینقدر ذهنم درگیره که نمیتونم تمرکز کنم. اصلا اون دخترو درک نمیکنم، چرا باید اینقدر از خود راضی باشه که به شوهرش اینقدر گیر بده. نتونستم با اون دختر ارتباط بگیرم. ولی متنش جذاب بود.
فرشته آهی کشید.
-راست میگی... خیلی از خود راضی بوده.
صدای اذان بلند شد.
ستاره که متوجه تغییر حال فرشته شده بود، به شوخی گفت:
-ای کلک، تو کیفتم مسجد داری، اذان میگه؟
فرشته لبخند زد. اما لبخندی نبود که به از قلبش سرچشمه گرفته باشد.
- من برم وضو بگیرم. کاری داشتی صدام کن.
-بیزحمت اون پنجرهرو ببند. هوا سرد شده.
فرشته بدون هیچ حرفی، پنجره را بست.
-برا منم دعا کن. دعا کن خدا بزنه تو کلم شاید هدایت بشم.
فرشته جلوتر رفت. دست نوازشی روی سر ستاره کشید.
-این چه حرفیه عزیزم. همین الانم کلی از منْ یکی، جلوتری...
آیدی نویسنده👇
@tooba_banoo
📚کانال داستان شب📚
https://eitaa.com/Ghesehkarbala
#لبیک_یا_خامنه_ای