eitaa logo
داستان شب
191 دنبال‌کننده
75 عکس
37 ویدیو
1 فایل
قصه های مذهبی .. کانال اصلی ⬇️ درسایه‌سار‌قرآن‌وعترت @darsayehsarahlebeyt ارتباط با ادمین⬇️ @Khattat1361
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 49 ستاره سهیل ستاره آن‌چنان خندید که اشک از چشمانش جاری شد. -ببین چه سگ با شعوریه، فهمید داری دروغ می‌گی، اعتراض کرد. مینو اخم‌هایش را درهم کشید. -حالا کی گفته اعتراضه؟ شایدم داشته تایید می‌کرده. ستاره هنوز در حال خندیدین بود که صدای گیلاد را از پشت سرش شنید. - به‌به! خنده‌هات بوی عطر میده! همیشه به خوشی.. باشین.. بگین ماهم خنده کنیم. ستاره روی صندلی‌اش صاف نشست. در دلش گفت،"مثل روح می‌مونه! یه‌بار غیب می‌شه، یه‌بار ظاهر میشه." نگاهی به صورت صاف، صیقلی و چانه کشیده گیلاد انداخت. بعد از صحبت با کیان، تمام احساساتش تغییر کرده بود‌. دیگر آن حس بد و چندش را به او نداشت. برعکس دلش می‌خواست در نظر همه، مهم جلوه کند. گردنش را کمی کج کرد و صمیمانه گفت: «ممنون! مینو جون فعلا خیلی احساساتیه. فکر نکنم حوصله خندیدن داشته باشه.» مرد، صندلی کنار ستاره را پر سر و صدا عقب کشید و با فاصله کمی از او نشست. نگاه معناداری به مینو انداخت که ستاره بعدها هرچه فکر کرد، متوجه نشد که چطور مینو خیلی سریع به حالت قبل برگشت. -آرش داره یه پارتی ترتیب میده، میای؟ مخاطب صحبت مینو، گیلاد بود که جواب داد: « سعی می‌کنم.» دستش را در موهای دم اسبی‌ سیاهش انداخت و صورتش را به طرف ستاره گرفت، ادامه داد: « سرم شلوغه، ولی دوست دارم.. باشم.. مخصوصا شما خوشکلا هم که هستین. مینو جون منو همراهی می‌کنه، درسته؟» مینو، دستی به موهای پشمالوی سگش کشید که خودش را به آرامی در بغلش جا کرده بود، بعد با حالتی که سعی کرد شوخ طبعانه به نظر برسد، گفت: «شما جون بخواد. » ستاره به دنبال کشف رابطه عاشقانه بین مینو و گیلاد بود، اما غافل از آن‌که این رابطه فراتر از چیزی بود که او فکر می‌کرد. گیلاد که از آن‌ها خداحافظی کرد، ستاره هم از روی صندلی بلند شد. -فکر کنم دیرت شده مینو جون، نباید جایی می‌رفتی؟ مینو از جایش بلند شد و سگش را روی زمین گذاشت. ریسمان قلاده را به دستش گرفت و همان‌طور که به طرف در خروجی حرکت می‌کردند، گفت: «نه عزیزم، دیگه خودش اومد پیشم، نمی‌دونستم که هوغود غافلگیرم می‌کنه.» -وای نگو هوغود تو روخدا، بدنم مور مور میشه.. راستی اسم سگت چیه بود حالا؟ مینو با لحن فخرفروشانه‌، همراه با نیم نگاهی به ستاره جواب داد: «معلومه که داره. اسمش مایکیه.» -مایکی! اچه بامزه.. کم‌کم به دلم داره می‌شینه.. شاید منم دلم سگ بخواد. -چیه؟ خیلی سرخوشی! -چجورم! می‌گم مینو من کلی سوال دارم.. بپرسم یا حوصله نداری؟ -تو بپرس، اگه جزوه مسائل ممنوعه نبود، جواب می‌دم. ولی اول بریم تو ماشین بشینیم بعد. به محض این‌که سوار ماشین شدند ستاره گفت: «بپرسم؟» مینو سگش را در بغل ستاره انداخت و ماشین را روشن کرد. -فعلا شیشه رو بده پایین، مایکی یه‌کم هوا بخوره، بعد بپرس. آیدی نویسنده👇 @tooba_banoo 📚کانال داستان شب📚 https://eitaa.com/Ghesehkarbala
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ۵٠ ستاره سهیل خنده‌کنان، همراه با مایکی از مغازه لوازم التحریری بیرون آمدند. ستاره که از آن‌ها عقب افتاده بود، صدایش را کمی بلند کرد. -خودم حساب می‌کردم، مینو چه کاری بود، آخه! مینو انگشت اشاره‌اش را روی بینی‌اش گذاشت. -هیس حرف نباشه. من و تو نداریم که! بشین تو ماشین، وقت نیست. عمویی هم می‌رسه خونه، می‌بینه جا تره بچه نیست. ستاره با قهقهه‌ای سرخوشانه، مایکی را بغل کرد و سوار ماشین شد. سی‌ دقیقه بعد، در یک پاساژ همراه با مایکی در حال قدم زدن بودند. حقیقتا از این‌که مورد نگاه‌های زیادی قرار می‌گرفتند، در دلشان احساس غریبی موج می‌خورد. وارد مغازه‌ای شدند، مینو یک لباس را انتخاب کرد و داخل اتاق پرو رفت. ستاره، مشغول گرداندن مایکی بود. چند دقیقه بعد، صدای مینو را از داخل پرو شنید، به طرفش رفت. در اتاق پرو چهارطاق باز شد. لحظه‌ای خشکش زد. دست‌پاچه نگاهی به پشت سرش انداخت. نگران نگاه فروشنده بود. خیلی سریع در را تا جایی که ممکن بود، بست. اعتراض مینو بلند شد. -هی چه‌کار می‌کنی؟ بنظرش کارش آن قدر واضح بود که نیاز به توضیح نداشت. به لکنت افتاد. -مینو! مَرده واستاده اینجا.. تو.. با این لباس.. مینو نیشخندی زد. -ای بابا! چه قدر وسواسی هستی. کلی فاصله داره.. بی‌خیال، بابا! - می‌خوای اینو بپوشی؟ -خب! نمیدونم، گفتم.. ببینم.. نظرت چیه؟ -بنظرم که خیلی بازه. به درد جمع زنونه می‌خوره. -خب حالا! یه تور می‌پوشم زیرش یا.. یا یه کت روش می‌پوشم، درست می‌شه، هان؟ نظرت چیه؟ ستاره که با این جمله کمی آرام‌تر شده بود جواب داد: -آره اینم می‌شه. ولی، بنظرم یه مجلسی شیک‌تر انتخاب کن، کلاسش بیشتر باشه. مینو که انگار با حرف‌های ستاره عصبانی شده بود، با تشر جواب داد. -دیگه دلمو زدی، اصلا نمی‌خرم. چقدم لامصب خوشکل بود، اَه! ستاره که دلش سوخته بود گفت: «خب ببین می‌تونی بخریش، برا مجلس زنونه استفاده کنی. یا همون که خودت گفتی.. نظرت چیه؟» -نه دیگه. بیخیال من دوست دارم، آزاد باشم. چرا همه نباید زیبایی‌ منو ببینن؟ اگه همه نبینن دیگه اسمش زیبایی نیست. -مینو تو خودت خوشکلی.. بزنم به تخته، اصلا بخاطر خوشکلی و اینا نمی‌گم.. آخه خیلی بازه. یعنی خودت روت می‌شه جلو کیان و آرش و گیلاد و پسرای دیگه اینو بپوشی؟ مینو نگاهی به خودش در آینه کرد. -خب نمیدونم، برا همین گفتم بیای. می‌خواستم نظرتو بدونم. ستاره شرمنده شده بود. -بذار یه کم بگردم ببینم چی پیدا می‌کنم. ستاره قلاده سگ را به دست مینو داد و گشتی میان لباس‌ها زد. بنظرش لباس مینو به حدی باز بود که خودش در مجلس زنانه هم نمی‌توانست بپوشد. نگران و مضطرب بود. با خودش فکر می‌کرد اگر مینو در دلش او را اُمل خطاب کند چه؟ در گشت و گذارش بین لباس‌ها، لباسی را برداشت. بازهم خودش حاضر به پوشیدنش نبود. اما هرچه بود از آن بندهای نازک و رهایی که مینو پوشیده بود، بهتر بنظر می‌رسید. معذب جلو رفت. -ببین این چطوره؟ مینو از خوشحالی جیغ زد. -وای ستاره این کجا بود؟ چقدر رنگش نازه، صورتیه؟ آره؟ -ردیف آخر بود.نه بابا! گلبهیه بنظرم. مینو پرسید: «یعنی.. بنظرت اشکال نداره جلو کیان اینو بپوشم؟ اجازه می‌دی؟ حسودیت نمی‌شه؟» ستاره اخمی کرد. -منظورت چیه؟ -خب حسودیت می‌شه دیگه، می‌ترسی کیان این لباسو ببینه، برا منم شال قرمزی بخونه. با دلخوری گفت: «نخیر، بنده هیچ نسبتی با کیان ندارم که حسودیم بشه، در ضمن قبلی بنظرم خیلی ناجور و زشت بود.» مینو خندید بد جنسانه‌ای کرد و لباس را پرو کرد. ستاره از طعنه‌های مینو حسابی دلخور شده بود. مرد فروشنده با شنیدن صدای آن‌ها کمی جلو آمد. -خانم‌ها مشکلی پیش اومده‌؟ ببخشید ولی بهتره سگ نیارین داخل مغازه چون مشتریا ممکنه اعتراض کنن. ستاره که غیرتی شده بود، با پاشنه پایش در پرو را بست و پشت در ایستاد. -نه ممنون آقا، چشم الان کارمون تموم میشه، میریم. -خانم صادقی اومدن، اگر سوالی داشتین کمکتون می‌کنه. ستاره نفس عمیقی کشید و از این‌که مرد فروشنده، فاصله را رعایت کرده بود، خیالش راحت شد. مینو، در را هل داد و ستاره کمی به جلو پرت شد -آی.. چرا هل میدی، دیوونه! -دیوونه خودتی، میخوای خفم کنی این تو؟ نفسم گرفت. اَه.. ببین خوبه. ستاره با لحنی که سعی می‌کرد عصبانیتش را در آن کنترل کند، گفت: «خیلی خوبه. بهت میاد.» مینو با لحن لجوجانه‌ای جواب داد: «ولی چشمات یه‌چیز دیگه میگه. نترس روش مانتو جلو باز سفید میپوشم.» ستاره از ناراحتی رویش را برگرداند. احساس کرد در ذهنش او را امل خطاب کرده. با اینکه می‌دانست حرف مینو درست نیست، اما چون جواب و دلیل قانع کننده‌ای حتی در درون خودش نداشت، عصبانی بود. آیدی نویسنده👇 @tooba_banoo 📚کانال داستان شب📚 https://eitaa.com/Ghesehkarbala
📣📣📣 یک خوش خبری ویژه:🌟🌟🌟 ان شاءالله از روزهای آینده، آیات مربوط به حضرت مهدی عجل‌الله‌فرجه در قرآن به صورت روزانه تا نیمه شعبان در کانال قرار می گیرد. با ما همراه باشید. معرفت افزایی، هدیه ویژه این کانال است.💐 عجل‌الله‌فرجه ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─ درسایه‌سار‌قرآن‌وعترت @darsayehsarahlebeyt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 51 ستاره سهیل ستاره می‌دانست اگر حرفی هم بزند، مینو بحث زیبابودن را مطرح می‌کرد و او را حسود نشان می‌داد، یا می‌گفت آدم‌ها آزاد آفریده شده‌ند و برده عقیده کسی نیستند. ستاره این حرف‌ها را در حدی قبول داشت، اما برای لباسی که مینو انتخاب کرده بود، توضیحی نداشت و این به شدت او را از درون می‌سوزاند. نگاه خیره ستاره، به آسمان طلایی نارنجی، دوخته شده بود. انگار دل او هم در حال غروب بود. با این‌که ناامیدی را نفس می‌کشید، اما باد نسبتا خنکی که به خاطر سرعت ماشین به صورتش می‌خورد، حرارت وجودش را کمی‌ فرومی‌نشاند. غرق افکارش بود که صدای ضعیف پیامک گوشی‌، در هیاهوی تند ترانه، مانند تلنگری به گوشش خورد. مینو زیر چشمی نگاهی انداخت. وقتی سکوت ستاره را دید، سرخوشانه پرسید: «کجایی؟ یه چشمک بزن ستاره خانم، ببینیم تو کدوم آسمون سیر می‌کنی! پیام اومد برات، نمی‌خوای چک کنی؟» ستاره بی‌تفاوت، چند لحظه مینو را نگاه کرد، بعد گوشی‌اش را بیرون آورد. چند ثانیه‌ای طول کشید تا به خاطر آورد، پیام از طرف چه کسی است. بعد بدون این‌که چیزی بگوید گوشی را دوباره داخل کیفش انداخت. -کیان بود؟ -نه بابا، دوستم بود. -من می‌شناسم؟ -نه، اصلا تیپش به ما نمی‌خوره. -اوه پس از این رفیق‌ خشک مقدس‌هام داری! - حالا دوستمم نیست فقط یه بار دیدمش، به نظر نمیاد خیلی خشک باشه. بخاطر کارتم که رفتم مسجد، اونجا باهاش آشنا شدم. - راستش اون‌طوری که دلسا تعریف کرده برا همه، انگار مسجدیا پرتت کردن بیرون، موندم چطور با این یکی رفیق شدی؟ بی‌تفاوتی لحنش تبدیل به کینه و نفرت شد: - من یه روز، زهرمو به این دختره‌ی ورّاج می‌ریزم. دهنشو گِل بگیرن، عفریته.. نفس عمیقی کشید. فکر نمی‌کنم، این مثل اونا باشه. -ای بابا، اینا همه‌شون مثل همن، یه چندبار ببینن آرایش کردی و لاک زدی، گشت ارشادشون آژیر می‌کشه. ستاره از تصور فرشته با ماشین گشت ارشاد، با آن روحیه لطیف، خنده‌اش گرفت. -آره، بابا! بخند. چیه کز کردی یه گوشه! تو غمگین که می‌شی، من دلم می‌پوسه. مینو ماشين را قبل از ورود به کوچه متوقف کرد. ستاره، بی‌مقدمه گونه دوستش را بوسید. -دلت نپوسه، بخاطر تو نیست. اتفاقا خیلی بهم خوش گذشت. معمولا دم غروب‌ دلم می‌گیره. مینو آرام ضربه‌ای به بازوی ستاره زد. -عاشق همین اخلاقتم دختر. فکر کنم کیانم حسابی دلش پیشت گیر کرده. -دل من که گیرش نیست.. ولی خب اعتراف وقتایی که بیرونم با تو، کیان، آرش و بچه‌ها حالم بهتره.. -همه‌چی درست می‌شه. من دیگه تنهات نمی‌دارم. تازه قراره با هم یه کار مهمو شروع کنیم. کیان‌هم که هست. با وجود این‌که حرف‌های مینو را تأیید کرد، اما با وارد شدن به خانه، تمام غم و غصه‌های دنیا روی دلش سنگینی کرد. انگار نه انگار که چند ساعت پیش چقدر خوشحال بود. قدم که داخل هال می‌گذاشت، ستاره‌ی بیرون از خانه را نمی‌شناخت. بیرون از خانه که بود، لجاجت عجیبی نسبت به ستاره داخل خانه داشت. بین احساسات ضد و نقیضی گیر افتاده بود. شب، زمانی که سرش را روی بالش گذاشت. لحظه‌ای صورت مردانه کیان و صورت ظریف و باریک هوغود، از جلو چشمانش کنار نمی‌رفت. انگار ذهنش هم عادت کرده بود که اسم مستعار گیلاد را تمرین کند. در ذهنش چندین بار صحبت‌ها و رفتارهایش را مرور کرد. انگار که در حال دیدن صحنه اکشن یک فیلم سینمایی باشد. نبض شیقیقه‌اش را مانند صدای تیک تاک ساعت، زیر پوستش احساس کرد. چشمانش را بست و با فکر این‌که صبح باید به دانشگاه برود، خودش را متقاعد به خوابیدن کرد. آیدی نویسنده👇 @tooba_banoo 📚کانال داستان شب📚 https://eitaa.com/Ghesehkarbala
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 52ستاره سهیل صبح که از خواب بیدار شد، نگاهی به ساعت انداخت و احساس کرد وقت زیادی برای آماده شدن ندارد، باعجله لباس پوشید و راهی دانشگاه شد. با خودش چندین‌بار شماره و ساختمانِ کلاس را چک کرد تا اشتباه نکرده باشد. طبق خواسته مینو، روی صندلی‌های آخرین ردیف کلاس نشست. با همکلاسی‌هایش که وارد می‌شدند، سلام و علیکی کرد. آخرین نفری که قبل از استاد وارد شد، آرش بود. دستش را برای آرش با ذوق زیادی بالا برد؛ شاید گمان می‌کرد قرار است پشت سرش هم، مینو وارد شود. اما برخلافِ تصورش، استاد جوان تازه‌کاری وارد کلاس شد که ستاره تا به حال او را ندیده بود. صورتش از خجالت سرخ شد؛ چرا که رفتارش طوری بود که انگار برای استاد جوان دست تکان می‌دهد. سرش را پایین انداخت و خودش را مشغول خودکار معلق در دستش نشان داد. چند لحظه‌ای از آمدن استاد نگذشته بود، که در کلاس با تقه‌ای باز شد. دلسا با غروری که مانند هاله‌ای سرتاپایش را گرفته بود، اجازه‌ گرفت و فخرفروشانه‌، روی صندلیِ ردیف جلو نشست. با دیدن دلسا، تمام سرخوشی اول صبحش ذوب شد و جایش را بی‌قراری گرفت. صحبت‌های استاد را یکی درمیان گوش داد. پیامی به مینو فرستاد با این مضمون که چرا در کلاس حضور ندارد! منتظر ماند، اما وقتی جوابی دریافت نکرد، ترجیح داد حواسش را به استاد دهد. کتابی را که معرفی کرده بود گوشه جزوه‌اش یادداشت کرد. تمام تلاشش را کرد که تمرکز کند و به درس گوش دهد، اما حرف‌های استاد در نظرش ردیف کلمات بی‌معنایی بودند که از دهانش بدون هدف خارج می‌شد، یا دست‌کم او معنای آن‌ها را متوجه نمی‌شد. خودکاری که در دستش بود، بی‌هوا روی کاغذ عکس گلی را می‌کشید. به گلبرگ‌هایش که رسید، اسم خودش را از زبان استاد شنید. دست‌پاچه سرش را بالا آورد. نمی‌دانست استاد چیزی از او پرسیده یا حضور و غیاب کلاسی است. مانند خل‌ها، کمی به دو طرفش نگاه کرد. - بله استاد؟ استاد دوباره صدا زد: -خانم صبرینا شکیبا ستاره بلند تر گفت: «بله استاد؟» استاد از بین دانشجوها، ستاره را که ردیف آخر نشسته بود، تشخیص داد. - شما هستین؟.. ببخشید، یادم رفت شما موقع ورود بنده به کلاس، دستتونو آوردین بالا و حاضریتونو زدین. کلاس که منتظر کوچکترین موقعیتی برای سوژه گرفتن بود، با اشاره استاد منفجر شد. ستاره اما باز هم خجالت کشید. بااینکه دلسا نمی‌دانست موضوع از چه قرار است، اما چنان می‌خندید که انگار روحش قبل از جسمش در کلاس شاهد همه‌چیز بوده است. کلاس که تمام شد، ستاره با چهره‌ای در هم کشیده، همچنان در کلاس نشسته بود. با صدای پیس‌پیس آرش از ردیف کناری‌اش به خودش آمد. -چیه دمغی؟ مینوت کجاس؟ سرش را بالا گرفت و شانه‌ای بالا انداخت. -نیومده، خبر نداری ازش؟ -ناسلامتی دوست توئه! درحال حرف زدن بودند که صدای آشنایی، آرش را از بیرون کلاس، صدا زد. -آرش‌خان! دادا، یه لحظه بیا. ستاره نگاهش را به سمت در کلاس چرخاند، کیان بود. شلوار جین مشکی و تیشرت سفیدش با عکس چهره‌ای که ستاره نمی‌شناختش، تضاد زیبایی در چهره‌اش را رقم زده بود. مدام دستش را روی موهایش که یک طرف کشیده شده بود می‌کشید. نگاهی به ستاره انداخت و دستش را روی سینه‌اش به نشانه احترام، گذاشت و کمی خم شد. آرش روی صندلی نیم‌خیز شد. با لبخند گفت: «بَه! داش کیان. بیا تو بابا، غریبی نکن. ستاره خودیه که!» کیان گردنش را کج کرد و نگاه ملتمسانه‌اش را به چشمان ریز آرش دوخت. ستاره سعی کرد خودش را بی‌توجه و مشغول گوشی نشان دهد. شماره مینو را گرفت اما خبری نشد. مشغول زنگ زدن بود که دلسا از ردیف جلو او را مورد خطاب قرار داد. -ستاره جون! مینو نیومده امروز؟ طوری با ستاره حرف می‌زند که انگار دوستان بسیار صمیمی هستند و از دوست صمیمی‌ترشان هم هیچ خبری ندارند. ستاره ابرویی بالا انداخت. -نه چطور؟ -هیچی من دارم می‌رم بوفه دانشگاه، گفتم اگه تنهایی بیا بریم. باوجود این‌که از نبود مینو و تنهایی رنج می‌برد؛ اما حاضر نبود لحظه‌ای با او قدم بزند. ناگهان فکری به ذهنش رسید، و موقعیت را برای اجرای آن مناسب دید. آیدی نویسنده👇 @tooba_banoo 📚کانال داستان شب📚 https://eitaa.com/Ghesehkarbala
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 53 ستاره سهیل ذهن دلسا را خواند. آدم حسودی مثل او، دنبالف این بود که کیان را دور نگه دارد و حالا موقعیتی پیش آمده بود که او می‌توانست، همه‌چیز را به نفع خودش پیش ببرد. -نه، عزیزم! من با کیان‌ کار دارم. فکر نکنم برسم باهات بیام. لحنش آن‌قدر تحقیر کننده بود که دلسا را کاملا از صندلی جدا کند و تلق‌تلق‌کنان از کلاس خارج شود. لبخند پیروزمندانه‌ای روی لبانش جا گرفت. کیفش را برداشت و از کلاس خارج شد. آرش و کیان در حال بحث مهمی بودند. ستاره این را از حرکت تند دست‌هایشان متوجه شد، طوری که انگار هرکدام در پی راضی کردن دیگری بود. در دلش خدا خدا می‌کرد که موقع رد شدن از کنارشان، کیان صدایش بزند. اما درست در لحظه‌ای که انتظار داشت اسمش را از زبان کیان بشنود، هیچ صدایی به گوشش نرسید. در شیشه‌ای دانشکده را نگه‌داشت تا بیرون برود. داشت به این فکر می‌کرد که خوب شد دلسا آن‌جا نبود، ناگهان صدای کیان را از فاصله کمی با خودش شنید. برگشت و نگاهی انداخت. کیان با دستش در سنگین شیشه‌ای را لحظه‌ای نگه داشت. -می‌شه بریم بیرون یه‌کم حرف بزنیم؟ کلاس داری؟ ستاره نگاهی به محوطه بیرون انداخت، سعی داشت خوشحالی‌اش را بروز ندهد. -یه ساعت دیگه شروع می‌شه، وقت دارم. قدم‌زنان در قسمت فضای سبز دانشکده حرکت کردند تا این‌که کیان با سر به نیمکت چوبی اشاره کرد. طوری نشست که صورت ستاره را بهتر ببیند. -می‌دونستین امروز با آرش کلاس دارم؟ کیان چهره‌ای در هم کشید. -می‌دونستین چیه؟ راحت باش جانم. هرکی هرچی می‌خواد صدام کنه، تو باید بگی کیان. در دلش نسبت به باید کیان، دهن‌کجی کرد. - چشم. حالا نگفتی! -خب یه‌جواریی.. آره، به دلایلی ممکنه مکان مهمونی یا تاریخش عوض بشه و تعداد بچه‌ها هم کمتر بشه.. قرار شد آرش با مینو، بگردن جایی رو پیدا کنن. به چشمانش حرکت ظریفی داد، سعی داشت با عشوه‌گری قدرتش را به رخ کیان و دلسا بکشد و از این کار لذت ببرد. تمام مدت در ذهنش این بود که دلسا از گوشه‌ای در حال دید زدن اوست. -اگه تو باغ خودت نباشه، یعنی دیگه برام نمی‌خونی؟ کیان که انگار ظرفیت این همه صمیمیت را در خودش نمی‌دید، خودش را کمی جلوتر کشید. دستش را روی پشتی نیمکت گذاشت. -من همیشه در حال خوندنم اصلا نگران نباش. از هیجان زیاد احساس کرد خون به گونه‌هایش دویده و آن‌ها را قرمزتر کرده. -فردا چه رنگی بپوشم برام بخونی؟ دفعه قبل شال قرمزی بودم. کیان دستی به موهای ژل زده‌اش کشید. -ببین به من گفتن تو بخون فقط، هرچی میخواد باشه. شال قرمزی، شنل قرمزی.. ستاره زد زیر خندید، نگاهش را به اطراف چرخاند. -کی بهت گفته بخونی؟ کیان دوباره دستی به موهای سرش کشید. -کی گفته؟ آهان اینو میگی؟ دل بی‌صاحبم گفته.. راستی تا دیر نشده.. حرفش را نصفه رها کرد و دستش را درون کوله‌ مشکی‌اش برد؛ داشت دنبال چیزی می‌گشت. جعبه قرمز رنگی را جلوی ستاره گرفت. با انگشتانش، پشت گوشش را کمی خاراند. - عجله‌ای شد. ببخشید دیگه اگه دوست نداشتی. بعدا حسابی برات جبران می‌کنم. ستاره از خوشحالی دستش را جلوی دهانش گذاشت و جیغ کوتاهی کشید. نگاه ناباورانه‌ای به کیان انداخت. در تصوراتش حلقه‌ای از برلیان درون آن جعبه زیبا خوابیده بود. -وای! این برا منه؟ کیان به نشانه بله چشمانش را بست و باز کرد. ستاره با عجله کادو را باز کرد؛ درون جعبه، یک آینه به شکل قلب خوابیده بود،نه یک حلقه برلیان! اما چه کسی خبر داشت داخل جعبه چیست؟ بازهم خوشحالی‌اش را نشان داد. اشک در چشمانش درخشید. بنظرش آمد، هیجان دیده شدن، به خصوص جلوی دانشجویانی که از کنارشان می‌گذشتند و آنها را به هم نشان می‌دادند، واژه کوچکی در برابر آن حجم از احساساتی بود که به قلبش هجوم می‌آورد. - خیلی نازه. نمیدونم چی‌ بگم واقعا، محشره. -صورت خوشکلت بیفته توش، محشرتر هم می‌شه. نگاهی به تصویر خودش در آینه انداخت. صورتش را میان گل‌های رز قرمزی دید، که درون مایع شفافی شناور بود و قاب آینه را تشکیل می‌داد. کیان لبخند زیرکانه‌ای زد. -صورتتو باید قاب گرفت. من که تو ذهنم این‌طوری می‌بینمت. از این همه تعریفِ کیان، به وجد آمده بود. از نظرش، او استعداد یک عاشق سینه چاک را داشت، گرچه خودش هنوز احساس زیادی به او نداشت. آن‌قدر غرق افکارش شد که وقتی کیان گفت، درس فارس عمومی را با گروه آن‌ها برداشته، اصلا متوجه نشد. آیدی نویسنده👇 @tooba_banoo 📚کانال داستان شب📚 https://eitaa.com/Ghesehkarbala
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 54 ستاره سهیل تمام ساعتی را که سر کلاس بود، چندین بار لحظه کادو دادن کیان را مرور کرد. شعف و هیجان زیادی را در وجودش احساس می‌کرد که نشستن سر کلاس و گوش دادن به ماده‌های قانونی که استاد توضیح می‌داد، به نظرش کسل آورترین کار دنیا بود. بازهم مینو نیامده بود و آرش بی‌وقفه سراغش را می‌گرفت. تا این‌که هم‌زمان با تمام شدن کلاس، پیامی روی گوشی‌اش آمد. -سلام من ساعت اولو خواب موندم . دارم میام تو راهم.. تو ساختمون اِی (A) منتظرتم. همین‌که پیام را خواند، به آرش پیام داد. -مینو تو راهه. وارد کلاس که شد، مینو و کیان را در دید که ردیف آخر در حال حرف زدن بودند. صدایشان اما آن‌قدر بلند نبود که ستاره بفهمد، موضوع از چه قرار است. در دلش احساس بدی به مینو پیدا کرد. سعی کرد افکار مزاحمش را کنار بزند. با خوش‌رویی نسبتا ظاهری روبه‌روی آن دو، روی صندلی نشست. -معلوم هست کجایی؟ چقدر زنگ زدم، تماس گرفتم. ستاره طوری برخورد کرد که انگار کیان آن‌جا حضور ندارد. مینو خمیازه‌ای طولانی کشید و گفت: «دیشب تا دیروقت بیرون بودم.. هنوزم خوابم میاد.. راستی داشتیم با کیان درباره مهمونی حرف می‌زدیم، مثل اینکه خیری پیدا نشده کار ما رو راه بندازه. ستاره نگاه نسبتا سردی، به کیان انداخت. - شما ساعت قبل، این‌جا کلاس داشتین؟ کیان خیلی سریع جواب داد. -نه من که گفتم بهت، با شما فارسی عمومی برداشتم،با استاد رحیمی. ستاره ابرویی بالا انداخت. در دلش کمی خیالش راحت بود که حرف زدن این دو نفر کاملا اتفاقی و تصادفی بود. -من والا نظری برا مهمونی ندارم ندارم. هرکار صلاحه بکنین. مینو با حالت از خود بیخود شده‌ای خندید. -می‌گم ستاره! عموت حتما تو کاره خیر و ازین چیزا هست.. خونه‌ای، باغ خونه‌ای، چیزی نداره بریم اون‌جا؟ -نه بابا، عموم بنده خدا، پولش کجا بوده؟ مینو خنده مسخره‌ای کرد، انگار متوجه حرکاتش که داشت زننده میشد، نبود. -بابا بسیجیا که وضعشون توپه! کیان، با ناراحتی نگاهی به مینو انداخت و خیلی زود بحث را عوض کرد. خودش را روی دسته صندلی خم کرد و پرسید: «ستاره، عموت دقیقا شغلش چیه؟» وقتی با نگاه ستاره مواجه شد، اضافه کرد: «جسارت نباشه، محض آشنایی بیشتر پرسیدم. من بابام بنگاه ماشین داره.» ستاره نفس عمیقی کشید و خودش را کنترل کرد تا کنایه مینو را نادیده بگیرد. از طرفی، دوست داشت همکلاسی‌هایش یکی یکی وارد شوند و او را درحال حرف زدن صمیمی با کیان ببینند، دستی به موهای بیرون آمده‌اش کشید و جواب داد. -نه، بابا چه حرفیه! عموم فرمانده یه پایگاهه. کیان نگاهی به مینو انداخت بعد رو به ستاره با اشتیاق پرسید: «چه جالب دایی منم تو همین کارهای نظامیه، اسم پایگاهش چیه؟ فکر کنم باهم همکار باشن.» ستاره کمی مکث کرد و بعد جواب داد. -نمی‌دونم اسمش چیه. چه جالب!بهت نمیاد. -ای بابا مگه به تو میاد؟ صدای خنده سه نفرشان بلند شد که دلسا با همان حالت متکبرانه‌اش وارد کلاس شد. برخلاف کلاس‌های قبل، هم‌ردیف آن‌ها نشست. ستاره که از دست مینو ناراحت بود، تمام توانش را جمع کرد تا ناراحتی‌اش را سر دلسا خالی کند. با صدای بلندی پرسید: «دلسا، مهرداد کجاست؟ کلاس نمیاد دیگه؟» مینو پخی زد زیر خنده. -نکنه رفته با اون ترم اولیه دوباره؟ همزمان با تمام شدن خنده کلاس، استاد وارد کلاس شد. کیان از بین آن‌ها جدا شد و آن‌طرف کلاس نشست. دلسا فقط توانست با نگاه‌های بی‌رحمانه‌اش، به آن‌ها یادآوری کند که به حسابشان خواهد رسید. با شروع درس، همه نگاه‌ها به استاد جلب شد. ستاره اما داشت کادوی کیان را به مینو نشان می‌داد. آینه را طوری گرفت که دلسا هم آن را ببیند. بعد طوری که دلسا هم بشنود گفت، که هدیه کیان است. ستاره طوری با آب و تاب داستان هدیه دادن را تعریف کرد، که انگار کیان غیرمستقیم از او خواستگاری کرده. ✅آیدی نویسنده👇 @tooba_banoo 📚کانال داستان شب📚 https://eitaa.com/Ghesehkarbala
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 55 ستاره سهیل کلاس که تمام شد، استاد به همراه تعدادی از دانشجویان، از کلاس خارج شد. با خلوت شدن کلاس، یکی از پسرها از جایش بلند شد و روی دسته صندلی نشست. با صدای بلندی آرش را خطاب قرار داد. -آرش خسته شدیم دیگه، هی امروز فردا کردی. پس چی شد این پارتیت؟ آرش انگشت اشاره‌اش را روی بینی‌اش گذاشت. -هیس! چرا جو می‌دی تو؟ میخوای همین روز اول، حراست یقه‌مونو بگیره؟ پارتی چیه، یه مهمونی ساده‌ است. وقتی که جمله آخرش را می‌گفت، نگاهش را بین همه هم‌کلاسی‌هایش تقسیم کرد، تا کسی سواستفاده نکند. پسر که موهای لَخت و بوری داشت، دستش را به حالت مسخره‌ای تکان داد. -باشه بابا هرچی تو می‌گی، مهمونی ساده‌تون کیه؟ اگه خبری نیست، با بروبچ برنامه اردویی چیزی بذاریم. کیان خودش را کنار آرش رساند. دستش را روی شانه‌ رفیقش گذاشت. -من خودم به فکر جا هستم، ولی فعلا صلاح نیست، مهمونی برگزار بشه. دنبال جاییم، پیدا شد، خبر می‌دم. -برو بابا! رفتی قاطی بچه‌های حقوق شدی. دفاعم می‌کنی! آرش کم‌کم باید استعفا بدی، اصلا برنامه‌ریزیت خوب نیست. مینو که حسابی کفری شده بود، جزوه‌اش را محکم روی دسته صندلی کوبید. -هوی! مو طلایی! خفه‌شو. داری می‌ری رو اعصابم. وقتی می‌گه جا نیست، یعنی نیست. اگه پدرت باغ و ملک داره، بریز رو دایره! نداره، زیپ مبارکتو بکش. شیر‌فهم شد؟ لحن و صدای مینو آن‌چنان لات‌منشا‌نه بود که رنگ صورت پسر، هم‌رنگ موهایش زرد شد. از روی صندلی بلند شد. به نشانه اعتراض لگد محکمی به پایه صندلی زد و همراه دوستانش از کلاس خارج شد. با رفتن آن‌ها، دلسا هم جزوه و کیفش را جمع کرد. نزدیک در کلاس که رسید، دستش را به بند کیفش، که روی شانه‌اش آویزان بود، گرفت و با حالت تمسخر رو به کیان و آرش گفت: «لیاقتتون همین دختره‌ی، بی‌پدر‌ومادره..» با خارج شدن دلسا از کلاس، بغضی را که همه این مدت در خود پنهان کرده بود، یک‌باره سر برآورد. کیان و آرش با دلسوزی نگاهی به هم انداختند. انگار که از چیزی حسابی شرمنده بودند. مینو دستانش را دور بازوهای ستاره، حلقه کرد. -چی‌شدی تو؟ ستاره؟ بابا این دختره‌ی نفهم یه چیزی گفت. بیخیال، چقدر جدیش می‌گیری. اما این حرف‌ها نه تنها وضع را بهتر نکرد، بلکه اشک‌های ستاره با سرعت بیشتری روی صورتش جاری شد. با وجود این‌که از پدرش دلگیر بود، اما هرگز دوست نداشت کسی از او بدگویی کند. از این‌که دوستانش بدانند، پدرش شهید شده، به شدت وحشت داشت؛ چرا که دستاویز جدیدی برای مسخره کردن می‌شد. همه این‌ها در کنار دلتنگی شدیش برای پدر و مادرش، باعث شد به راحتی اشکش قطع نشود. کیان از داخل کوله‌اش بطری آب معدنی را بیرون آورد و به دستش داد. -ستاره تو رو خدا گریه نکن. من خودم دهن این یارو رو سرویس می‌کنم. آرش لبخند کم‌رنگی زد. -راست می‌گه ستاره، کمربندمشکی کاراته داره‌ها، فقط کافیه اراده کنی، می‌پکونش. در میان اشک‌ریزان چشم‌هایش، از حرف‌های آرش خنده‌اش گرفت. چشمان خیسش به رنگ لبش در‌آمده بود. کیان که خنده ستاره را دید، لبخند شیطنت‌آمیزی زد. -می‌گم، خودمونیما، گریه می‌کنی چقدر نازتر می‌شی. عین این عروسک‌های لپ‌قرمزی. ستاره باز هم خندید. مینو اما ساکت بود. نگاهی به ستاره می‌انداخت و بعد دوباره به کیان و آرش خیره می‌شد. ✅آیدی نویسنده👇 @tooba_banoo 📚کانال داستان شب📚 https://eitaa.com/Ghesehkarbala
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 56 ستاره سهیل بعد از این‌که حسابی ستاره را خنداندند، از دانشکده خارج شدند. کیان، از بوفه دانشگاه ساندویچ خرید و در فضای سبز روبه‌روی دانشکده نشستند و مشغول خوردن شدند. ستاره اولین گاز را که به ساندویچ زد، یاد روزی افتاد که با مینو همان‌جا نشسته بودند. درحال جویدن لقمه‌اش، لبخندی روی لبش نشست. -به چی می‌خندی ستاره؟ کیان به آخر ساندویچ دو نانش رسیده بود، که این را پرسید. -یاد یه چیزی افتادم. یه‌بار با مینو همین‌جا نشستیم. یه گربه هم اومد، داشتیم با هم چیپس می‌خوردیم.. راستی مینو مایکیو کجا گذاشتی؟ -تو خونه است. براش پرستار گرفتم، می‌بره می‌گردونش. آرش داشت می‌گفت، بابا، با کلاس! که ستاره با انگشت اشاره به پشت مینو اشاره کرد و با صدای نسبتا بلندی گفت: «اون‌جارو خودشه! چه حلال‌زاده است.» گربه طلایی نزدیک‌تر شد. بوی غذا را حس کرده بود. ستاره مقداری از سوسیس را جدا کرد و برایش پرت کرد. مینو با اخم گفت: «ای بابا! حیفه سوسیسه. به این گشنه غذا نده.» -مینو! الان داشتی از سگت حرف می‌زدی، واقعا که! -اون فرق داره! یه‌دفعه دیگه هم بهت گفتم. ستاره لبی برچید و آهسته زمزمه کرد، "بی‌رحم". بعد دوباره مشغول خوردن ساندویچش شد. کیان رو به آرش گفت: «این‌دفعه رو بی‌خیال مهمونی بشین. تا خودم یه‌جا پیدا کنم.» آرش نصفه ساندویج را داخل پلاستیک گذاشت و سرش را تکان داد. -اگه این موطلایی بیشعور بذاره. -ای بابا، میگم با من. جوش نیار، رو سفیدت می‌کنم. -ببینم چه‌کار می‌کنی. هوا خنک‌تر شده بود و سایه درختان، روی زمین پهن‌تر شده بود. سه نفری در حال عبور از مسیر درختکاری شده، به طرف خروجی دانشگاه بودند. کیان دستش را روی کوله ستاره گذاشت. -می‌شه من برسونمت خونه؟ نگاه چپ‌چپ ستاره به دست کیان؛ باعث شد دستش را بردارد. بنظرش آمد کیان دلخور شده. با لحن صمیمانه‌تری گفت: «آخه می‌ترسم مزاحمتون بشم.» -نه بابا، چه حرفیه! ستاره‌ معذب‌تر از همیشه، نمی‌دانست چه باید بکند، اگر عمو او را می‌دید چه؟ اما، بخاطر رودربایستی که برایش ایجاد شد، چند دقیقه بعد خودش را روی صندلی جلو ماشین دید. باورش نمی‌شد به همین راحتی، پیشنهاد کیان را قبول کرده باشد. حال بدی سراغش آمد. احساس می‌کرد گناه‌نابخشودنی را مرتکب شده. چیزی در درونش در غلیان بود. با صدای کیان به خودش آمد. -چیزی شده عزیزم؟ حالت خوبه؟ کلمه عزیزم، حالش را بدتر کرد. پنجره را پایین کشید تا بهتر نفس بکشد. انگار آدم‌ها، همه اکسیژن موجود در هوا را بلعیده بودند و سهمی برای ستاره نمانده بود. کمی آب روی صورتش پاشید وبطری آب را یک نفس بالا کشید. کیان ماشین را روشن کرد و راه افتاد. ستاره داشت سریع فکر می‌کرد، آیا دادن آدرس خانه‌اش به او کار درستی بود یا نه؟ اگر ناراحت می‌شد چه؟ اگر در دلش او را اُمل خطاب می‌کرد چه؟ پس خط قرمزهایش چه؟ از ذهنش گذشت:"خدایا چه‌کار کنم؟" -دوست داری اینو؟ از آشفتگی افکارش در آمد. -کدوم؟ چیو می‌گی؟ -آهنگو می‌گم.دوست داری یا عوضش کنم؟ -نه.. خوبه. دوستش دارم. ممنون. -خب! حالا کجا بریم‌؟ می‌خوای یه‌کم بریم دور دور؟ -نه باید برم خونه. باشه یه‌بار دیگه. سعی کرد جمله آخر را با لبخند صمیمانه‌ای بگوید. -چشم. چشم خانم. الان کجا برم؟ -بپیچ چپ. صدای لرزش گوشی‌، تمام بدنش را لرزاند. با خودش فکر کرد، حتما عمو می‌خواهد دنبالش بیاید. سراسیمه گوشی را بیرون آورد. با دیدن پیام، نفس عمیقی کشید. یادش آمد جواب پیام قبلی فرشته را هم نداده. خواست جواب بدهد که فکری به ذهنش رسید. ✅آیدی نویسنده👇 @tooba_banoo 📚کانال داستان شب📚 https://eitaa.com/Ghesehkarbala
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 57 ستاره سهیل در حال و هوای افکار خودش بود که بی‌مقدمه گفت: «کیان!» کیان سرخوشانه گفت: «جان کیان!» - من.. دوتا خیابون بالا‌تر، پیاده می‌شم. صورتش کمی درهم کشیده شد، چند لحظه سکوت کرد، بعد نگاهش را از ستاره به جلویش برگرداند. -بابا کیفمونو بهم نزن، خدا وکیلی! گفتم الان قبول کردی بریم یه جا، نوشیدنی چیزی بخوریم. -باشه یه وقت دیگه که حسابی وقت داشته باشیم. کیان آه بلندی کشید. -حیف شد، ولی چشم. امر امر شماست، بانو! لحنش را کمی صمیمی‌تر کرد. -ممنونم. پشت چراغ قرمز ایستاده بودند. نگاهش به پراید کناری افتاد؛ دختر بچه‌ای حدودا پنج‌ساله، سرش را به شیشه ماشین چسبانده بود و برای ستاره زبان در می‌آورد. دمغ‌تر از آنی بود که بخواهد با شکلک جوابش را بدهد. مادرش انگار در حال تعریف کردن اتفاق خنده‌داری، برای پدرش بود. دستانش را مدام حرکت می‌داد و از شدت خنده به جلو خم می‌شد. پدرش هم طوری می‌خندید که شانه‌هایش بالا پایین می‌‌پرید. در دلش حسرت یک خانواده را داشت. -کیان؟ -برای بار دوم، جان کیان؟ خنده‌اش گرفت. -شما چند نفرین؟ -چند نفریم؟ منظورت خواهر برادره؟ سرش را به شیشه تکیه داد. -اوهوم. -من خودمم، یکی! یه اما و اگری هم داره! مامانم که فوت کرد، بابام زن گرفت. دیگه با بابام نمی‌ساختم، ازشون جدا شدم. یه دختر داره از زنش، ملیسا! خیلی دوستش دارم، خط قرمزمه. انگار خواهر خودمه. تازه ده سالش شده. خنده تلخی کرد. -خرجیمو می‌ریزه تو کارتم، فکر کنم حق السکوته که کاری به کثافت‌کاریاش نداشته باشم. -ببخشید، ناراحتت کردم. -نه، بابا! خیالی نیست. لبخندی زد و جمله آخرش را رو به چشمان قهوه‌ای ستاره، بر زبان آورد. از ماشین که پیاده شد. نفس راحتی کشید. فضای ماشین به قدری مسموم بود که دلش می‌خواست حال و هوایش عوض شود. با این‌که از برخورد با فرشته کمی دلهره داشت، اما حس می‌کرد در آن شرایط به وجود شخصی مثل او نیاز دارد. شماره‌اش را گرفت. بعد از چند بوق کوتاه، صدای آرامش را شنید. -سلام، ستاره جان! خوبی؟ -ببخشید خواب بودی؟ -نه بابا خواب کجا بود؟ عزیزم خوابیده. -آهان! فکر کردم مسجدی، می‌خواستم بیام ببینمت. پس ببخشید مزاحمت شدم. -الان، مسجدی؟ -بیرون مسجدم. -همون‌جا بمون، الان راه میفتم، زیاد دور نیست. -باشه، عزیز! منتظرتم. کمی از مسجد فاصله گرفت، تا دوباره محل بحث حاج خانم‌‌های مسجد نشود. مقنعه‌اش را کمی جلو کشید و دستانش را در جیب مانویش فرو برد و به قدم زدن ادامه داد، تا این‌که از انتهای کوچه خانم چادری را دید که روسری سوسنی رنگی پوشیده بود. نزدیک‌تر که شد، با لبخند به استقبالش رفت. -سلام! ببخشید معطل شدی! بیا بریم بالا. و بازهم ستاره، همراه با پیچک‌های روی نرده‌ها، بالا رفت و وارد کتابخانه شد. با این‌که محیط بسیار ساده‌ای بود، اما حال خوبی را به او منتقل می‌کرد. فرشته دستش را گرفت و او را به اتاق خودش برد. -چه خبرا؟ چی می‌خورین براتون بیارم خانم خانما؟ البته فقط دمنوش داریم. -ممنون، همون دمنوشت عالیه. - الان دم می‌کنم. بعد، میام پیشت کلی باهم اختلاط می‌کنیم. صدام چقدر بلنده الان میان در می‌زنن،اعتراض می‌کنن. ستاره کوله‌اش را زیر سرش گذاشت و روی تخت دراز کشید. همان‌طور که منتظر فرشته بود، چشمانش گرم شد و خوابش برد. با زنگ گوشی از خواب پرید. -الو! سلام عموجون! نگاهی به اطرافش انداخت، چند لحظه‌ای طول کشید تا متوجه شد، کجاست. -ببخشید عمو من پیش دوستمم، تو کتابخونه مسجد. نه خودم میام خونه. باشه. خداحافظ. گردنش را کمی ماساژ داد. -آخ! گردنم درد گرفت. فرشته، چرا پایین نشستی. ببخشید خوابم برد. فرشته، پایین تخت روی زمین مشغول مطالعه بود. دستش را زیر چانه‌اش گذاشته بود و لبخند ملیحی به لب داشت. -انگار خیلی خسته بودی! دلم نیومد بیدارت کنم. الان دمنوش میارم. ستاره نگاهی به موهای دم اسبی و مشکی فرشته کرد. داشت با خودش فکر می‌کرد، چه چهره دوست‌داشتنی دارد. روی صورتش تمرکز کرد، نشانی از آرایش پیدا نکرد. اما طوری دوست‌داشتنی و ساده بود که احساس کرد اگر پسرهای کلاسشان او را ببیند،شاید عاشقش شوند. دلش می‌خواست قیافه خودش را هم در آینه ببیند، می‌ترسید آرایشش پاک شده باشد، اعتماد به نفسش به شدت در برابر فرشته پایین آمده بود. -ممنون! خیلی خوابیدم؟ فرشته نگاهی روی ساعتش انداخت. -اوم، نه زیاد. حدودا چهل و پنج دقیقه. بشین برات چایی بیارم. فرشته سینی چای را همراه با بشقاب کوچک نان‌برنجی جلویش گذاشت. سکوتی برقرار شده بود که ستاره را معذب می‌کرد. می‌دانست، دو دختر از دو دنیای متفاوت روبه‌روی هم قرار گرفته‌اند و پیدا کردن حرف مشترکی بینشان کمی سخت بود. ✅آیدی نویسنده👇 @tooba_banoo 📚کانال داستان شب📚 https://eitaa.com/Ghesehkarbala
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 58 ستاره سهیل بالاخره فرشته سکوت را شکست. -خب، اگه دوست داشتی یه نگاهی به کتابا بنداز. هرکدومو دوست داشتی بیا برات بنویسم، تو دفتر. بیشتر چیا می‌خونی؟ -من کتاب‌ خوندنو دوست دارم. ولی چند صفحه که می‌خونم، دیگه ادامه نمی‌دم. خیلی دلم می‌خواد یه‌کتابو تموم کنم. همه کتابام تو خونه نصفه‌ان. من بیشتر خارجی می‌خونم، مثلا آنه‌‌شرلی رو از بچگی دارم. ولی هیچ‌وقت درست نخوندنمش. بیشتر کتاب می‌خرم، تا می‌خونم. فرشته کمی فکر کرد و بعد در جواب ستاره گفت: -سندرم کتاب نصفه داری! ستاره از ته دل خندید. -شایدم! خب بعد از این سندرم، کتاب بی‌قرارت، چه میکنی؟ یکی از بیمارام همین سندرومو داشت البته دوستمم هست ، شیرین کتاب براش مثل قرص خوابه.. البته الان خوب شده دیگه. زیر نظر خودم درمانش کردم، حالا تو چی؟ خوابت می‌بره؟ ستاره سرش را به دو طرف تکان داد -نه! نه! خوابم نمی‌بره، بعدش.. بعدش می‌رم سراغ گوشیم. -آهان! پس بخاطر گوشیه که نمی‌تونی کتاب بخونی. پس به کل اشتباه تشخیص دادم، سندرم گوشی داری! خب گوشیو بذار یه جا که دستت بهش نرسه. -وای نه! اصلا نمی‌تونم ازش دور باشم.. این‌دفعه واقعا اثر غم در چهره‌اش هویدا شد. - حیف شد. تخصصم به باد رفت! ستاره با لبخند جواب داد. -حالا.. می‌گم، ناراحت نشو. یه بار تمرین می‌کنم، ببینم می‌‌شه یا نه. چشمان سیاه فرشته برق زد. -آره بنظرم تمرین کن. بعد اگه جواب داد، بیا بهت کتاب می‌دم. چاییت سرد شد. ستاره آن‌قدر گرم حرف زدن با فرشته شد که گذشت زمان را حس نکرد، پیدا کردن مباحثی که بخاطرش بخندند و شاد باشند از طرف فرشته آن‌قدر ماهرانه بود که ستاره حاضر بود چند روز بدون غذا، به همین‌شکل ادامه دهد. صدای قرآن مسجد که بلند شد، فرشته گفت: «ای خدا، چقدر زود گذشت. امشب مراسمه من باید برم کمک.» ستاره کمی روی تخت جابه‌جا شد. -چه مراسمی؟ -یکی از خانم‌های مسجد بعد از نماز نذر داره، گفته برم کمکش. اگه دوست داشتی، بیا عزیزم. -قربونت. خب پس مزاحمت نباشم. منم باید برم دیگه، خیلی دیر شده. -صبر کن یه کتابی بهت بدم، نثر گیرایی داره. شایدم خونده باشی، نمی‌دونم. ولی حالا ببر، ببین می‌تونی باهاش ارتباط بگیری. ستاره به شوخی گفت: -باشه بده، ولی قول نمی‌دما! لحن فرشته کمی غمگین شد. -شما ببر، هروقت خوندی بیار. برا خودمه، دیرم شد اشکال نداره. نگران نباش. از مسجد که بیرون آمد، حالش بهتر شده بود. جای خالی یک خواهر یا مادر به قلبش چنگ می‌زد. با این حال، هنوز هم نمی‌توانست به راحتی با فرشته ارتباط بگیرد و صمیمی باشد. خیلی وقت بود که دیگر کسی او را مذهبی نمی‌دانست و از جمعشان فاصله گرفته بود، اما انگار فرشته کسی بود، که سال‌های سال با او دوست بوده و او را از قبل، می‌شناخته. با اینکه در اولین ورودش به مسجد حسابی، دلخور شده بود، اما کششی نامرئی گه گاه پایش را به آنجا باز می‌کرد. ✅آیدی نویسنده👇 @tooba_banoo 📚کانال داستان شب📚 https://eitaa.com/Ghesehkarbala
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 59 ستاره سهیل بخاطر قرارهایش با مینو، کلاس‌ زبانش را یک در میان می‌رفت و نمراتش افت کرده بود. البته، سعی می‌کرد بیرون رفتنش را طوری مدیریت کند که به وقت کلاسش نخورد، اما در برابر اصرارهای مینو نمی‌توانست زیاد از خود مقاومت نشان دهد. با این حال، روز دوشنبه‌ای توانست، بعد از چند وقت به کلاسش برسد. بعد از تمام شدن درس، استاد از او خواست که بعد از کلاس بماند تا با او صحبت کند. ستاره با این‌که می‌دانست موضوع غیبت‌های متعددش است، اما نمی‌دانست چه جوابی بدهد. از طرفی دلش نمی‌خواست دروغ بگوید، از طرف دیگر اگر راستش را می‌گفت ممکن بود، عمو هم از این ماجرا باخبر شود و آن‌وقت، ماندن در آن خانه برایش از هرزمانی سخت‌تر می‌شد. درفرصتی که بچه‌ها در حال ترک کلاس بودند، دلایلش را آماده کرد. یاد حرف مینو افتاد که گفته بود، بهتر است برای حفظ احترام بزرگ‌تر، حقیقت را فقط وارونه جلوه دهد. با این توجیه خودش را آرام کرد. استاد از روی صندلی بلند شد و درحالی‌که داشت کتاب‌هایش را جمع می‌کرد، پرسید: «شکیبا، می‌دونی تعداد غیبتت از حد مجاز بیشتر شده؟ احتمال افتادنت زیاده» کمی روی صندلی جابه‌جا شد. ‌‌-بله استاد! می‌دونم، ولی.. سرش را پایین انداخت. با گره زدن دستانش، سعی در پنهان کردن لرزششان داشت. استاد از پشت عینک، دقیق‌تر نگاهش کرد. -ولی چی شکیبا؟ -استاد.. راستش، زن‌عموم چند وقتیه مریضه. همه‌اش دنبال دوا دکترن. عموم که بیشتر وقتا مأموریته، مجبورم خودم دنبال ببرمشون دکتر. می‌بینین استاد، شانس منم از زندگی همینه که بجای درس و کلاس خودم، برم دنبال درمون زنِ عموم.. نه مادر خودم! جملات آخری را با چنان بغضی گفت که خودش هم باورش شد، عفت دچار یک بیماری صعب العلاج شده. استاد به حدی تحت‌تأثیر قرار گرفته بود، که ستاره چشمان پر از اشکش را از پشت عینک دید. در دلش خطاب به وجدانش گفت: "خب، کار خلافی نکردم، فقط می‌خوام یه‌کم شاد باشم و احساس آزادی کنم، نزدیک فاینال، حسابی می‌خونم." استاد کمی دماغش را بالا کشید. -امیدوارم کاری از دست موسسه بربیاد. من با مدیر حرف می‌زنم، ببینم می‌تونن غیبتارو مجاز کنن یانه. ولی به دوستات چیزی نگو. فقط شکیبا، سعی کن هرطور می‌تونی خودتو برسونی به کلاس. تو جزو بهترینای کلاس بودی، می‌تونی تو زبان خیلی پیشرفت کنی. موسسه معمولا از بین زبان‌آموزا استاد می‌گیره.. حیفم میاد بخدا! بعدخودکارش را روی شقیقه‌اش گذاشت و کمی فکر کرد. ستاره فهمید تا استاد مشکلش را حل نکند، ول کنش نیست. - صبر کن، یه راه دیگه هم هست! اگه بتونی ساعت کلاستو جا‌به‌جا کنی، شاید به کار زن عموتم برسی. میتونی؟ فکری در ذهنش جرقه زد. -وای! استاد ممنونم. اگر بتونم جابه‌جا کنم، به کارامم می‌رسم، عالیه. -باشه من صحبت می‌کنم،بهت خبر می‌دم. ستاره خوشحال از این پیروزی که به دست آورده بود، به خانه رفت و روز بعد خبر موافقت تغییر کلاسش را دریافت کرد. اما این خبر را به نحوی تغییر داد و اطلاع عمویش رساند. عمو مشغول تلویزیون دیدن بود. ستاره کنارش روی مبل نشست. -عمو! عفت کجاست؟ عمو لیوان چایش را تا آخر سرکشید و بدون این‌که نگاهی به ستاره بیندازد، جواب داد. -خونه همسایه است، پیش همدمش، ملوک خانم! کلانتر محله.. استغفرالله حواس برا آدم نمی‌ذاری که دختر. ستاره طوری قهقهه زد که نزدیک بود از روی مبل بیفتد. -‌حال کردم، عمو! هیشه همین‌طوری باش.. با تک نگاه عمو، خنده‌اش را که رام کرد و بعد دوباره پرسید: - عمو این فیلمه چیه؟ چهارچشمی چسبیدین بهش، منو نگاه کنین. -فیلم نیست، قشنگم! مستنده" -راز بقا؟ این که توش آدمه. ستاره سعی کرد با شوخی و خنده حرفش را پیش ببرد. -کم از راز بقا نداره، با این وحشی‌گری که در حق ملت کردن. نه، عمو! مستند"خارج از دید" درباره فتنه هشتاد وهشت. -فتنه هشتادو هشت چیه؟ -یادم بنداز، بعدا برات بگم، اون موقع تو نُه، ده ساله بودی. -آهان! می‌گم عمو می‌دونین دختر قشنگتون تو کلاس زبانش، ارشد شده؟ عمو بدون اینکه چشم از تلویزیون بردارد، دستش را روی شانه ستاره گذاشت. -آفرین! بهت افتخار می‌کنم، عمو! در ذهنش جمله‌ای که خودش را با آن توجیه کرد، این بود: "خب، قبلا که درسم عالی بوده." -می‌گم عمو.. یه چیز دیگه‌ هم هست. - گوشم با توئه! -خب.. راستش.. بخاطر همین ارشد شدنم، باید با بچه‌هایی که زبانشون ضعیف‌تره کار کنم. می‌خواستم ازتون اجازه بگیرم. -خب کار کن عمو، اجازه نمی‌خواد دیگه. - عموجانم! قربانتان بگردم، خب اگه بخوام کار کنم، باید بیشتر بمونم. یعنی به جای دو ساعت، می‌شه حدود چهار یا پنج ساعت، اشکال نداره؟ -نه عموجون. فقط مراقب خودت باش. تو راه سوار تاکسی بشی، نه شخصی. -چشم عموجون. یه دونه‌ای، عمو! بعد صورت عمویش را بوسید و سراغ گوشی‌اش رفت تا این پیروزی را به اطلاع مینو هم برساند. ✅آیدی نویسنده👇 @tooba_banoo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 60 ستاره سهیل مینو از شنیدن این خبر، خیلی ستاره را تحسین کرد و به او گفت که آمادگی کامل برای تبدیل شدن به یک عضو فعال را دارد. با حرف‌های عمو، ذهنش درگیر شده بود، بعد از تحسین‌های مینو درباره فتنه هشتاد و هشت از او سوال کرد، مینو برایش تایپ کرد. -این اسمیه که اونا روش گذاشتن. درسته ما اون زمان بچه بودیم، ولی من اطلاعات زیادی دارم، که همه‌اشو مدیون استاد بزرگم هستم. استاد می‌گه اون زمان خیلی به مردم ظلم کردن. کروبی رو که نماینده مردم بود، زندانی کردن. با وجود این‌که کروبی خیلی طرفدار داشت، تو انتخابات حقشد خوردن. بذار یه چندتا مطلب برات بفرستم، ببین چه بلایی سر معترضا آوردن. تازه مگه چه‌کار کردن؟ فقط یه اعتراض ساده به نتایج انتخابات داشتن، همین! دل ستاره با خواندن پیام‌های مینو، مانند کتری در حال جوش به قل‌قل افتاد؛ نمی‌توانست باور کند که بخاطر یک اعتراض ساده، چنین برخوردی با معترضین بشود. پیام‌های مینو به شدت حالش را بد کرد، مگر شمارش دوباره آراء چقدر سخت بود؟ مگر این‌که تقلبی شده باشد. همین‌که این حرف به ذهنش رسید، از مینو پرسید و او در جوابش نوشت: -معلومه که تقلب کردن. ستاره تو کجا زندگی می‌کنی که از هیچی خبر نداری. -ستاره ایموجی غمگین فرستاد. دوباره نوشت: -از عموم پرسیدم اتفاقا، ولی گفت بعدا بهم توضیح می‌ده. با به میان آوردن اسم عمویش چیزی در دلش فرو ریخت، یعنی عمو هم در تمام این اتفاقات شریک بوده! می‌توانست عموی مهربانش را تصور کند که چگونه گول حرف‌های آن‌ها را خورده. با جواب مینو به خودش آمد. -بفرما! معلومه که جوابی نداره. حتما می‌خواست تا همون بعدا، فکر کنه تا یه جوابی براش آماده کنه که پای خودشون وسط نیاد. ستاره خیلی باید مراقب باشیا.نباید اجازه بدی حرفایی که همکارای عموت بهش گفتنو و مغزشو شست‌وشو دادن، روت اثر بذاره. وگرنه روحت برای کلاسای شکرگزاری کدر می‌شه و نمی‌تونه به اون درجات بالاش برسی. مثل دلسا که هی درجا می‌زنه. ستاره لب‌برچید. -باشه بابا، بچه که نیستم، حواسم هست. تمام فکر ستاره درگیر این مسئله بود. مطالبی را که مینو می‌فرستاد با حرارت تمام می‌خواند. آن‌قدر حالش بد شد که احساس کرد فشارش به شدت بالا رفته. نبض کنار شقیقه‌اش مانند قلبش، تپش ضربان گرفته بود؛ پای عمویش اگر گیر باشد، چه؟ دوباره تایپ کرد. -دیگه ازین پیاما برام نفرست، مینو حالم بد شده.. فکر عموم داره دیوونم می‌کنه! میدونم دارن ازش سواستفاده می‌کنن. عموم، خیلی مهربونه! ازین که دارن سرش شیره می‌مالن و به این کارا مجبورش می‌کنن، حالم داره بد می‌شه. لحن مینو عوض شد -عزیرم چرا حرص می‌خوری؟ ما اومدیم که وضعیتو عوض کنیم. بعدم با ندیدن واقعیت آدم نمی‌تونه برای هدفش بجنگه. توصیه می‌کنم برای تقویت شجاعتت فیلم ببینی. باید ترست بریزه. بگو کیان برات فیلم بفرسته حتما. رابطتتون با هم چطوره؟ ستاره برق اتاق را خاموش کرد، تا عمو متوجه بیدار شدنش نشود. بعد سرش را زیر پتو کرد و در جواب مینو نوشت: -خوبه، بهم پیام میده. دوبار باهم رفتیم بیرون، ولی تا رسیدم خونه سکته کردم. کلی عضو هم، برای کانال جمع کردیم. البته باید اعتراف کنم، کار کیان خیلی حرفه‌ای بود تو این زمینه. -خب خداروشکر. همین‌طور ادامه بدین. من مطمئنم ما می‌تونیم حقمونو از حکومت بگیریم. نگران نباش، یه روز انتقام هشتاد و هشتو می‌گیریم. باید تاوان اون خونای بی‌گناهو پس بدن. تو هستی با ما؟ -معلومه که هستم، وقتی کاری درست باشه. چرا نباشم؟ روم حساب کن. چتش که با مینو تمام شد. کیان در واتساپ به او پیام داد. از او خواسته بود صوت شانزدهم شکرگزاری را در کانال ارسال کند. "ای وای !امروزو یادم رفت." برای کیان تایپ کرد. -چشم، آقای من! چند دقیقه بعد، دوباره پیامی از طرف کیان آمد که با خواندن آن قلبش دوباره ضربان گرفت. ✅آیدی نویسنده👇 @tooba_banoo 📚کانال داستان شب📚 https://eitaa.com/Ghesehkarbala
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 61 ستاره سهیل اولین‌بار بود که کیان چنین درخواستی از او داشت. چندبار پیام را خواند. -کاش یه عکس بدون روسری از خودت برام می‌فرستادی! ممکنه خانمی؟ داشت حالش بهم می‌خورد. "با خودش چی فکر کرده، که همچین حرفی می‌زنه؟" رگی از پشت گردنش تیر کشید و دردی را به چشمانش تزریق کرد. چند بار خواست تایپ کند، که درباره من چی فکر کردی؟ حرف دهنتو بفهم، اصلا تو چه‌کاره‌ای؟ اما وقتی نگاهش به پیام خودش افتاد، صورتش داغ شد. قطرات عرق روی پیشانی‌اش، راهشان را به موهای جلوی صورتش باز کرده بودند. از زیر پتو بیرون آمد. پنجره اتاق را باز کرد. هوای خنک بیرون، که به قطرات عرق صورتش خورد، در وجودش لرزشی را ایجاد کرد. از درون می‌سوخت و از بیرون لرز گرفته بود، مثل لیوان یخی که درونش آب جوش بریزند، در حال ترک خوردن بود. دوباره سراغ گوشی‌اش رفت. هنوز کیان آن‌لاین بود و شاید منتظر عکس. نگاهی به نوشته‌اش انداخت "چشم آقای من" و نگاهی به خواسته کیان. گوشی را روی تخت پرت کرد، سراغ آینه‌اش رفت. نگاهی به خودش انداخت. موهای موج‌دار جلوی صورتش، در قاب گل‌سرخ، زیبایی‌اش را دوبرابر کرده بود. چیزی در درونش به حرف آمد،" یک‌وجب روسری این‌طرف‌تر، یا اون طرف‌تر چه‌ فرقی می‌کنه." سرش را کمی تکان داد، تا شاید افکار آشفته‌اش روی زمین بریزد. تصمیم گرفت جوابش را ندهد. گوشی را خاموش و از خودش دور کرد. اما خوابش نمی‌آمد. فکرش حسابی درگیر بود. نگاهش به کتابی که از فرشته گرفته بود افتاد. اسم کتاب، با جلد روزنامه پوشانده شده بود. صفحه اولش را باز کرد." دالان بهشت" اسم کتاب بنظرش آشنا آمد. اما یادش نیامد که کجا اسمش را شنیده. ورق زد. "هر هوایی که نپخت، یا به فراقی نسوخت... آخر عمر از جهان چون برود، خام رفت." چقدر این شعر و اسم کتاب به دلش نشست. ولی مدام خواسته کیان جلوی چشمش ظاهر می‌شد. دوباره تمرکز کرد. قسمتی از کتاب را باز کرد: با حالت قهر به سمت در رفتم و رویم را برگرداندم و جدی گفتم: «با اینکه علت اجبارت رو نمی‌دونم...»..... چند لحظه به محمد خیره شدم که منتظر بود و جدی نگاهم می‌کرد و فکر می‌کرد واقعا قهر کرده‌ام... بعد مثل بچه‌های تُخس با صدای بلند و خنده گفتم: -ولی خداروشکر که مجبور شدی! محمد نیم‌خیز شد که دنبالم کند، در را بستم و فرار کردم. من شاخه‌ی ترد پیچکی بودم که آویخته به وجود محمد، شکل می‌گرفت و لذت این آویختن با سرشتم قرین می‌شد. غافل از این‌که زندگیِ پیچک وقتی به چیزی آویخت، جدای آن امکان‌پذیر نیست و اصلا حیات پیچک یعنی آویختن!! از داستانش خوشش آمد. کمی به عقب برگشت. متوجه شد که شخصیت اصلی داستان مهناز است و با محمد ازدواج کرده. کم‌کم چشمانش گرم شد؛ هرچه تلاش کرد که صفحه را به پایان برساند، ولی انگار تلاشش بی‌فایده بود و قدرت خواب بر چشمانش غلبه کرد. درحال آماده شدن و رفتن به دانشگاه بود. مقنعه‌اش را که پوشید، آینه کوچکش را از کیفش بیرون آورد. موهایش را مرتب کرد. سفیدی صورتش در قاب رزهای‌ سرخ چند برابر شده بود. داشت به تصویر خودش در آینه نگاه می‌کرد، که آینه از دستش کشیده شد. از شدت کشش، روی تخت افتاد. روبه‌رویش را نگاه کرد؛ باورش نمی‌شد که پدرش روی صندلی نشسته بود. درست مثل همان عکسی که عمو در اتاقش نگه می‌دارد. با همان لباس سبز پاسداری‌اش. به لکنت افتاده بود. می‌خواست بگوید، بابا! مثل بچه‌هایی که تازه به حرف افتاده باشند، تمام تلاشش را کرد، اما غیر از تلفظ محکم حرف"ب" چیزی از دهانش خارج نشد. انگار پدرش افکارش را می‌خواند، شرمنده شد. نگاه محکم و قاطع پدر، مثل شعله‌ای بود، که داشت او را لحظه به لحظه ذوب می‌کرد. از روی صندلی بلند شد، همزمان با بلند شدنش، آینه از روی پایش افتاد و دونیم شد. به طرف در اتاق رفت. قبل از این‌که بیرون رود، نگاه کوتاهی به ستاره انداخت، انگار که به وسایل اتاق نگاه کرده باشد. در را که باز کرد، زبان ستاره باز شد. فریاد زد: «بابااااااا» ✅آیدی نویسنده👇 @tooba_banoo 📚کانال داستان شب📚 https://eitaa.com/Ghesehkarbala
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 62 ستاره سهیل از شدت فریاد، از خواب پرید. کسی سراغش نیامد. انگار فریادش را وجودش کشیده بود. شاید هم جز او کسی در خانه نبود. سوزش زیادی سر معده‌اش احساس کرد. با وجود گرسنگی اول صبح، اما حالت تهوع، میلش را به خوردنْ، نابود کرد می‌کرد. حس کرد مایعی روی معده‌اش ریخته شد، که توانش را برید. سریع خودش را به دستشویی رساند. حال بدش را بالا آورد. عمو که با نان‌سنگگ وارد خانه شد، وقتی حال بد ستاره را دید، نان‌های پیچیده شده در پارچه را روی زمین انداخت و به طرفش دوید. -چی شدی عمو؟ رنگت مثل گچ شده. بی‌رمق کنار در دستشویی، افتاد. زبانش توان حرف زدن نداشت. چهره پدرش هنوز جلوی چشمانش بود. -می‌خوای ببرمت بیمارستان؟ سرمی، چیزی بزنی؟ -نه، نه!... تند تند نفس می‌کشید. -کلاس دارم... خوب می‌شم... عمو وارد آشپزخانه شد و چند دقیقه بعد با استکان چایی نبات برگشت. -بخور ستاره، حتما سردیت کرده. به سختی چند قاشق از گلویش پایین رفت. بعد از چند دقیقه حس کرد کمی حالش بهتر شده. -بهتری عمو؟ لبخند محوی روی صورتش ظاهر شد. -بهترم.. -من می‌رم صبحانه بذارم، بیا یه چیزی بخور، خودم می‌رسونمت. به اتاقش برگشت و لباس پوشید. دلش نمی‌خواست آینه کوچکش را باز کند، یاد خواب عجیبش می‌افتاد. با خودش فکر کرد حتما پدرش از رابطه‌اش با کیان ناراحت است. اما باز دوباره خودش را توجیه کرد، که اگر نگران من است، چرا تنهایم گذاشته و اگر بیشتر نگرانم است، خب مراقبم باشد. دستانش برای نگه‌داشتن کیفش انگار زیادی ضعیف شده بود. با خارج شدنش از اتاق، عفت، سبزی به دست وارد هال شد. صورت برافروخته و چشمان سرخش توجه ستاره را جلب کرد. سبد سبزی، از دستش روی زمین افتاد. چادرش از سرش سر خورد و هق‌هق کنان، همان‌جا کنار دیوار نشست. عمو سراسیمه به طرفش رفت. -ای وای، تو دیگه چت شده؟ گریه توان صحبت را از او گرفته بود. کوله‌اش انگار منتظر فرصتی برای رهاشدن روی زمین بود. -عفت‌جون اتفاقی افتاده؟ عفت بدون این‌که نگاهی به ستاره بیندازد، رو به عمو، گفت: «داییم، احمد! ... داییم...» عمو دستش را به پیشانی‌اش کوبید. -رفت؟ عفت با نگاه نگران و چشمان خیس، سرش را تکان داد. -چقدر زجر کشید. خدا بیامرزش. ستاره شانه‌های عفت را گرفته بود و ماساژ می‌داد. -همون دایی‌علی که از همه جوون‌تر بود؟ عمو، سرش را با حالت تاسف پایین انداخت و به جای زنش جواب داد. -آره، همون. آخر عمری، خیلی اذیت شد. عفت، دستان ستاره را از روی شانه‌هایش، با تندی عقب راند. به سختی از روی زمین بلند شد و به اتاقش رفت. ستاره مبهوت مانده بود. صدای تلفن زدن عفت، همراه با ناله‌‌هایش را شنید. نگاه پرسشگرانه‌ای به عمو انداخت. نگاه نگران عمو، به در اتاق عفت قفل شده بود. -من کاری کردم، عمو؟ چرا این‌طوری کرد؟ با نگرانی بیشتری رویش را به طرف ستاره برگرداند. دستی به ریش جوگندمی‌اش کشید. -نه عموجون، حالش دست خودش نیست. خیلی دوستش داشت. دو سال از خودش بزرگ‌تر بود. می‌دونی که عفت تو داره. الان ریخته تو خودش، اگه، امروز می‌تونی دانشگاه بمون، همون‌جا یه‌چیزی بخور. فکر نکنم بتونه غذا درست کنه. احتمالا باید بریم شهرستان.. ستاره بغض کرده از جایش بلند شد، عمو انگار کلی حرف زده بود. اما متوجه حرف‌هایش نشد. -ستاره با توأم، عمو. لقمه‌ات و گذاشتم روی میز. سرش را پایین انداخت، تا اگر اشکی ناخواسته روی صورتش سر خورد، نگاه عمو را کنجکاو نکند. ✅آیدی نویسنده👇 @tooba_banoo 📚کانال داستان شب📚 https://eitaa.com/Ghesehkarbala
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا