eitaa logo
داستان شب
193 دنبال‌کننده
75 عکس
37 ویدیو
1 فایل
قصه های مذهبی .. کانال اصلی ⬇️ درسایه‌سار‌قرآن‌وعترت @darsayehsarahlebeyt ارتباط با ادمین⬇️ @Khattat1361
مشاهده در ایتا
دانلود
پرسیدم خانواده‌اش کجا هستند. سری تکان داد و گفت:《من هم مثل تو. من هم از خانواده‌ام جدا افتاده‌ام. رفتم سراغشان. انگار الان کرمانشاه هستند و من این طرف مانده‌ام.》 مرا تا نزدیکی شیان رساند. باید راهش را ادامه می‌داد. خداحافظی کردیم و از ماشین پیاده شدم. سهیلا را روی کول گرفتم از کوه‌های قازیله به سمت شیان رفتم. شیان، دهاتی در یک جاده فرعی بود. توی راه، با خودم شروع کردم به حرف زدن. کمی زیرلبی برای خودم و تنهایی و خستگی‌ام شعر خواندم. گریه کردم و اشک ریختم. دشمن حالا تا نزدیک ماهیدشت رفته بود و اگر به آنجا می‌رسید، حتماً شوهرم و رحمان از آنجا می‌رفتند. من این طرف مانده بودم، آن‌ها آن طرف. اگر دشمن پیروز می‌شد، باید چه کار می‌کردیم؟ برای همیشه از هم جدا می‌شدیم. وقتی به شیان رسیدم، به خانه فامیلمان شیخ خان برزوئی رفتم. در حیاط باز بود. عمویم یک خانه بزرگ داشت. سر و صدای زیادی از توی خانه می‌آمد. خانواده‌ام در خانه فامیلمان بودند. پنجاه نفری آنجا بودند. یک‌دفعه صدای بچه‌ها بلند شد که فرنگیس آمد. مادر و خواهرها و برادرهایم، دوره‌ام کردند. همه با خوشحالی مرا می‌بوسیدند و شادی می‌کردند. مادرم پرسید:《 پس رحمان و علیمردان کجا هستند؟》 اسم آن‌ها که آمد، بغضم ترکید و شروع کردم به گریه. همه با نگرانی پرسیدند:《 اتفاقی افتاده؟》 در میان گریه‌ام گفتم:《نه، از هم جدا شده‌ایم. آن‌ها توی ماهیدشت هستند.》 مادرم پرسید:《پس چرا جدا شدید؟》 گفتم:《 داشتم می‌رفتم گورسفید. می‌خواستم بروم سری به خانه‌ام بزنم.》 مادرم به سینه کوبید و گفت:《 فرنگیس، بالاخره کار خودت را کردی؟ مگر نگفتم مواظب باش!》 پدرم گفت:《 چه کارش داری، زن؟ الان وقت سرزنش کردن نیست. خب، دلش طاقت نمی‌آورد. آنجا خانه‌اش است، زندگی‌اش است.》 حرف‌های پدرم باعث شد که بس کنند. انگار تمام حرف‌های دلم را می‌دانست. پدرم جلو آمد. سرم را بغل کرد و پیشانی‌ام را بوسید. گفت:《 فرنگیس، براگم، ناراحت نباش. خدا بزرگ است.》 نالیدم:《می‌ترسم بلایی سر رحمان بیاید.》 با اطمینان گفت:《 بس کن، فرنگیس. علیمردان آدم عاقلی است. نمی‌گذارد صدمه‌ای ببینند. خیالت راحت باشد.》 سرم را توی بغل پدرم گذاشتم و کمی آرام شدم. دوتا خواهرهایم لیلا و سیما، سهیلا را بغل کردند به گوشه‌ای بردند. بهشان گفتم:《 چیزی به سهیلا بدهید بخورد. طفلکی گرسنه است.》 همه دورم را گرفتند. برایم چای آوردند. سعی می‌کردند سرم را گرم کنند تا زیاد توی فکر نروم. نمی‌دانستم چطور به مادرم بگویم دایی احمد زخمی شده. با خودم گفتم بهتر است فعلاً چیزی نگویم. چون حتما حالش بد می‌شود. شب توی خانه جای خوابیدن نبود. مادرم و چند تا زن دیگر با هم حرف می‌زدند. هر لحظه به تعداد میهمان‌ها اضافه می‌شد. همه از روستاهای دیگر داشتند به انجام می‌آمدند. حدود پنجاه نفر بودیم. با اینکه خانه عمو کوچک بود، اما آن شب را همه کنار هم ماندیم. همه زن‌ها توی یک اتاق دراز کشیدیم. سهیلا را محکم بغل کردم تا توی خواب مشکلی برایش پیش نیاید. از پنجره اتاق ستاره‌ها معلوم بودند. هوا صافِ‌صاف بود. یاد رحمان و علیمردان ناراحتم می کرد. کاش می‌دانستم رحمان چه کار می‌کند. همان‌طور که برای سهیلا شعر می.خواندم، سرم را روی زمین گذاشتم. صبح زود، زن ها با هم مشورت کردیم. توی خانه جا کم بود و برای همه‌شان سخت بود.باید فکری می‌کردیم. عمویم گفت:《 مدرسه اینجا الان خالی است. بهتر است قفل مدرسه را باز کنیم تا آنجا هم مردم پناه بگیرند.》 با عمو و مردهای ده به طرف مدرسه رفتیم. مدرسه دو اتاق بزرگ و یک راهروی خوب داشت. از پشت شیشه‌های مدرسه، داخل را نگاه کردیم. عمو گفت:《 وسیله بیاورید ببینم می‌شود قفل را شکست یا نه.》 وسیله آوردند و قفل مدرسه را شکستند. درِ مدرسه که باز شد، جارویی دست گرفتم و با بقیه زن‌ها، داخل را جارو زدیم. چند تا موکت و زیرانداز که مردم ده داده بودند، کف اتاق‌ها و توی راهرو انداختیم. موکت‌ها رنگ و رو رفته بودند و خیلی کهنه. زن‌عمو و زن های فامیل آمدند و همه توی مدرسه نشستیم. آنجا بهتر بود. حداقل ما زنها می‌توانستیم پاهامان را دراز کنیم. زن‌عمو رفت و پیک‌نیکی آورد. چای درست کردیم و با زن‌ها شروع کردیم به خوردن چای. سیما و لیلا می‌پرسیدند:《 فرنگیس، الان گاوهایت چه‌کار می‌کنند؟ نمرده‌اند؟》 بغضم را خوردم و گفتم:《 نه، نمرده‌اند. می‌دانم که می‌توانند غذا پیدا کنند و بخورند.》 بعد هم با شوخی گفتم:《 اگر مال من هستند، باید زرنگ باشند. باید خودشان را نجات دهند.》 یکی از زن‌های فامیل ادامه داد:《 اگر گاوهایت هم مثل خودت باشند، نسل عراقی‌ها را نابود می‌کنند!》 بچه‌ها از این‌که بعد از مدت‌ها داشتیم شوخی می‌کردیم، خوشحال بودند و می‌گفتند:《 کاش زودتر برگردیم.》
داشتیم حرف می‌زدیم که چند تا از مردها، از سمت جاده، هراسان سر رسیدند. می‌دویدند و تفنگ‌هاشان دستشان بود. فریاد می‌زدند:《 فرار کنید، از اینجا بروید... عراقی‌ها و منافقین نزدیک اینجا هستند.》 سراسیمه از اتاق‌های مدرسه بیرون آمدیم. مردم ده دور مردها حلقه زدند. یکی از مردها گفت:《 منافقین نزدیک شیان هستند. سریع‌تر دور شوید.》 ما که قبلا از روستای خودمان آواره شده بودیم. بقیه مردم ده هم مثل ما مجبور شدند به سمت روستایی به اسم شیطیل برویم. آن روستا امن‌تر بود. توی راه، بچه‌ها را نوبتی بغل می‌کردیم تا خسته نشوند. انگار قرار نبود سرگردانی ما تمام شود. نزدیک روستا، سبزی زیادی دیدیم. از اینکه به جای سرسبزی رسیده‌ایم، خوشحال بودیم. باغی زیبا و پر از میوه سر راهمان بود. بچه‌ها از دیدن باغ و میوه های آن خوشحال شدند. از جاده خاکی وارد باغ شدیم. تعدادمان زیاد بود. صاحب باغ آنجا بود. تا ما را دید، ناراحت شد و گفت:《 چه خبر است؟ کجا تشریف آورده‌اید؟!چرا وارد باغ من شدید؟》 از زور ناراحتی و حرص، تمام بدنش می‌لرزید. رو به او کردم و گفتم:《 برای تفریح نیامده‌ایم. عراقی‌ها نزدیک شده بودند، ما هم مجبور شدیم به این‌طرف فرار کنیم.》 سرش را تکان داد و گفت:《 با من شوخی می‌کنید؟ عراقی کجا بود؟ عراق کجا، اینجا کجا؟》 همه شروع به پچ‌پچ کردند. معلوم بود اصلا از حمله عراقی‌ها خبر ندارد. باور نمی‌کرد این همه آدم آواره شده باشند و به خاطر آوارگی پناهنده باغش شده‌اند. از این‌که او این‌قدر بی‌خبر و بی‌خیال توی باغش بود، شروع کردیم به خندیدن. وقتی دید داریم می‌خندیم، بیشتر عصبانی شد. دوباره گفت:《 چرا مسخره‌ام می‌کنید؟ چرا به من می‌خندید؟ از باغ من بروید بیرون.》 خنده روی لبمان خشکید. همه ناراحت شدیم. خواستم جوابش را بدهم که دایی‌ام اشاره کرد کسی حرفی نزند. جلو رفت و گفت:《برادر، به خدا ما داریم فرار می‌کنیم. کاری به میوه‌های تو نداریم.》 مرد سرش را تکان داد و گفت:《 آمده‌اید پنجاه نفری میوه بچینید؟! دیگر چه برای خانواده‌ام می‌ماند؟》 دایی‌ام دستش را به طرف مرد دراز کرد. صاحب باغ به سختی با دایی دست داد. دایی گفت ما از فلان طایفه‌ایم، روستای گورسفید و آوه‌زین. مرد کمی آرام شد. دایی‌ام دست روی شانه او گذاشت و برایش شعری کردی خواند. شعر دایی اثر خودش را کرد. مرد گفت:《صدایت قشنگ بود. شعرت هم قشنگ بود.》 لبخندی زد و به ما خیره شد. دایی‌ام گفت:《 می‌خواهی آواره‌ها را راه ندهی؟ کی باور می‌کند مردی از ایل کلهر به آواره‌ها پناه ندهد؟ باور کن برادر، ما روستا به روستا و به سختی تا اینجا رسیدیم. اینجا کسی فامیل ما نیست. بیا و فامیل ما باش و میهمانمان کن.》 مرد، کتری و قوری‌اش را آورد و شروع کرد به چای ریختن. جلو رفتم و کمکش کردم. کمی که گذشت، دایی‌ام شروع کرد به خواندن مور. مرد صاحب باغ، همراه با دایی شعر می‌خواند. بعد زن و بچه‌اش را صدا زد. زنش هر چه تعارف کرد برویم خانه، نرفتیم. با شوخی گفتم: 《از خانه‌ات سیر شده‌ای؟! آن هم با این همه آدم.》 مرد بلند شد و نزدیک آمد. گفت:《 بلند شوید و هر چه دلتان می‌خواهد میوه بکنید. نوش‌جانتان. امروز میهمان من هستید.》 تعارف کردیم که نه، فقط شب می‌نشینیم و برمی‌گردیم. مرد گفت:《 اگر از میوه‌ها نچینید، به خدا خودم را نمی‌بخشم.》 بچه ها با خوشحالی از میوه‌ها می کندند و می‌خوردند. من هم بلند شدم. سهیلا را بلند کردم که خودش از شاخه‌ها میوه بچیند. سهیلا ذوق می‌کرد و می‌خندید. تا غروب همان جا ماندیم. به دایی‌ام گفتم:《 خالو، بیا برگردیم شیان. آن‌ها شب‌ها می‌ترسند و فکر نکنم داخل روستا بیایند. شاید هم اصلاً تا آنجا نرسیده باشند.》 دایی‌ام سر تکان داد و گفت:《 باشد، برمی‌گردیم.》 شب دوباره به مدرسه برگشتیم. اما آن‌چه را دیدیم، باور نمی‌کردیم. تمام مدرسه پر از مردم آواره بود. صدها نفر می‌شدند .توی حیاط و بیرون مدرسه، پر از آواره‌ها بود. همه از روستاهای دور و نزدیک آمده بودند و به آن‌جا پناهنده شده بودند. ما هم گوشه ای پیدا کردیم و خوابیدیم. هوا گرم بود و همه روی زمین خوابیدیم، بدون پتو و بالش. صبح زود، خانواده‌هایی که توی روستا بودند، هر کدام چند خانواده را میهمان کردند. از تمام خانه‌ها بوی دود و نان تازه می‌آمد. (پایان فصل یازدهم) 📚داستان شب📚 https://eitaa.com/Ghesehkarbala
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت هفتاد و هشتم وقتی سر جاده پیاده شدیم، به علیمردان گفتم:《 خودت بچه ها را بیاور.》 پاهایم بی‌حس شده بود. احساس می‌کردم نمی‌توانم بقیه راه را بروم. دو تا بچه‌هایم، با خوشحالی دست پدرشان را می‌کشیدند و به سمت خانه می‌آمدند. چشم که باز کردم، جلوی در خانه بودم. اما چشمتان روز بد نبیند. همه چیز را غارت کرده بودند. بعضی وسایل خانه، از این خانه به آن خانه رفته بود. همه چیز به هم ریخته بود. هیچ چیز سر جایش نبود. از گوساله و گاوم خبری نبود. کمی از علوفه‌هاشان هنوز روی زمین مانده بود. نزدیک بود از ناراحتی روی زمین بیفتم، اما دست به دیوار گرفتم و وارد حیاط شدم. گونی‌های گندمی که علیمردان روز حمله گوشه حیاط گذاشته بود، تکه‌تکه و پاره بودند. همه جای حیاط به هم ریخته بود. وسایل خانه همسایه، توی حیاط ما بود. همه را خرد کرده بودند. وسایل خانه خودم نبود. فقط قابلمه‌هایم را گوشه حیاط دیدم. تلویزیون و یخچال و وسایل خوب را برده بودند. کلید برق را زدم. خبری از برق نبود. آب هم نبود. همه جا سوت و کور بود. هیچ‌وقت خانه و زندگی‌مان را این‌طور ندیده بودم. وحشتناک بود. لباس‌های نو، که داخل کمد می‌گذاشتم، تکه‌تکه شده بود. همه را پاره کرده بودند. یاد وقت‌هایی افتادم که دلم نمی‌آمد این لباس‌ها را تن بچه‌ها بکنم‌ و می‌گفتم زود خراب می‌شوند. علیمردان کنار بچه ها، روی سکوی خانه نشسته بود و با دهان باز به حیاط و وسایل داخل حیاط نگاه می‌کرد. دستش را به زانو گرفته بود و با غم و حسرت نگاه می‌کرد. جارو را کنار حیاط پیدا کردم. پر از خاک و سنگ بود. جارو را به دیوار خاکی زدم. خاک و سنگ از جارو ریخت و تمام صورتم را گرفت. دستم را جلوی دهانم گرفتم و چشم‌هایم را بستم. سطل کهنه‌ای را که کنار خانه افتاده بود، برداشتم و بیرون رفتم. کنار منبع آب که خراب شده بود، کمی آب پیدا کردم. سطل را توی آب زدم و برگشتم خانه. آب سطل را که توی اتاق‌ها پاشیدم، شوهرم با تعجب دستم را گرفت و پرسید:《 فرنگیس، داری چه کار می‌کنی؟ نکند می‌خواهی امشب اینجا بمانی؟》 به‌رو رویش ایستادم و گفتم:《 آره، می‌خواهم امشب توی خانه خودم بمانم. علیمردان، از من نخواه که چند روز دیگر آواره باشم. به جای این حرفها، کمک کن. چیزی زیر بچه‌ها بینداز و برو ببین می‌توانی آب خوردن از چشمه پیدا کنی. تا تو برگردی، اتاق‌ها را آماده می‌کنم.》 کم‌کم صداهای آشنا توی ده شنیده شد. همسایه‌ها و فامیل و مردم ده برگشتند. یکی‌یکی و با ترس می‌آمدند. مرا که می‌دیدند، می‌خندیدند و می‌گفتند:《 ها، اولین نفر شدی، درسته؟》 با خوشحالی آمدن مردم را نگاه می‌کردم. جای خالی گوساله و گاوم را تمیز کردم. باید دنبالشان می‌گشتم؛ شاید زنده بودند. یکی از زن‌های همسایه آمد و گفت:《 فرنگیس، شنیده‌ام گوساله‌ات زنده است. توی دهات بغلی بوده. مردم آن را دیده‌اند.》 با خوشحالی صورت زن را بوسیدم و گفتم:《 به خدا اگر حرفت درست باشد، مژدگانی داری.》 به علیمردان گفتم حواست به بچه ها باشد، فکر کنم بتوانم گوساله را برگردانم. علیمردان با با تعجب گفت:《 فرنگ، بس کن. الان گوساله را برده‌اند، یا کشته‌ شده... گوساله کجا بود؟ چقدر خوش خیالی تو. تازه، اگر کسی گوساله‌ات را پیدا کرده باشد، پس می‌دهد؟》 رو به‌رویش ایستادم و گفتم:《 مالم حلال است... مالم را با خون جگر و زجر به دست آوردم. مال حلال به صاحبش برمی‌گردد. خدا مال مرا برمی‌گرداند. اگر گوساله زنده باشد، برش می‌گردانم.》 علیمردان اخم کرد و گفت:《 اگر من تو را می‌شناسم، فکر کنم اگر بروی دنبال گوساله، باید از عراق برت گردانم.》 گفتم:《 چرا این حرف را می‌زنی؟ می‌خواهی نروم؟》 خودش را به مرتب کردن انبار مشغول کرد و گفت:《 من کاری ندارم.》 خوشحال شدم. فهمیدم دیگر مخالفتی ندارد. چوب بلندی دست گرفتم و راه افتادم. از کنار مزرعه‌های سوخته که می‌گذشتم، مرتب چوب را توی خاک می‌کوبیدم که نکند مین جلوی پایم باشد. با احتیاط جلو را نگاه می‌کردم و قدم برمی‌داشتم. توی دشت، لاشه گوسفندها و سگ‌های زیادی دیده می‌شد. زبان‌بسته‌ها تکه‌تکه شده بودند. هوا گرم بود. خسته بودم، ولی باید گاو و گوساله‌ام را پیدا می‌کردم. از دور لاشه گاوی را دیدم. تقریباً اندازه گاو من بود. خوب نگاه کردم و از زنگوله‌ای که به گردنش انداخته بودم، شناختمش. با عجله دویدم. وقتی بالای سرش رسیدم، آه از دلم بلند شد. کنارش نشستم و چشم‌هایم پر از اشک شد. معلوم بود که توی دشت ول شده
و گلوله دشمن به آن خورده. توپ‌های صدام تکه‌تکه اش کرده بودند. قسمتی از لاشه گاو را کرم‌ها داشتند می‌خوردند. گاوم را خیلی دوست داشتم. و حالا این طور تکه‌تکه شده بود. کمی که بالای سرش اشک ریختم، بلند شدم. حالا مانده بود گوساله‌ام. شاید آن یکی هم همین نزدیکی مرده بود. از عرض جاده گذشتم. نیروهای خودی هنوز با ماشین به سمت قصرشیرین می‌رفتند. برایشان دست بلند کردم و به طرف روستای بالا (کله جوب علیا ) به راه افتادم. توی راه، مردم در حال آوردن و بردن وسایل بودند. زنی را دیدم که به سویم می آمد. دست بالا برد و بلند گفت:《 سلام فرنگیس.》 نزدیک که رسیدم، پرسید:《 چرا ناراحتی؟》 گفتم:《 دنبال گوساله ام می‌گردم، گاوم که مرده.》 با خوشحالی گفت:《 خبر خوبی برایت دارم. شنیدم گوساله‌ات را توی روستای کله جوب علیا دیده اند.》 با خوشحالی گفتم:《 راست می‌گویی؟》 خندید و گفت:《 دروغم چیه؟》 کمی آب از او گرفتم و سر کشیدم. بقیه آب را روی روسری‌ام خالی کردم. تا مدتی خیس می‌ماند و خنک نگه‌ام می‌داشت. خداحافظی کردم و به سرعت راه افتادم. روی جاده، شروع کردم به دویدن. این‌طوری بهتر بود. اگر از توی خاک و دست میرفتم، ممکن بود روی مین بروم. چوب هنوز توی دستم بود. تمام دشت از خار و خاشاک پر بود. انگار زمین سوخته بود؛ بدون آب و بدون گیاه و خشک. آن‌قدر توپ به زمین خورده بود که زمین تکه‌تکه بود و سراسر سوخته. خسته و کوفته به روستا رسیدم. نفس‌نفس می‌زدم. زنی با خوشرویی، دبه آبی آورد. حالم که جا آمد، گفتم:《گوساله‌ام را گم کرده ام. شما این طرف‌ها گوساله غریبه ندیده‌اید؟》 زن به علامت ندانستن سری تکان داد. از پشت یکی از خانه های گلی، زنی بیرون آمد. زینب بود. او را می‌شناختم. چند بار توی مراسم فاتحه دیده بودمش. لباس خاکی تنش بود و معلوم بود مشغول کار بوده. لبخندی زد و پرسید:《 آهای فرنگیس، دنبال چه می‌گردی؟》 آب دهانم را قورت دادم و گفتم:《 گوساله ام.》 وقتی لبخند زد، خوشحال شدم. اشاره کرد و گفت:《 بیا، گوساله‌ات را پیدا کرده‌ایم. بیا ببر.》 باورم نشد. فکر کردم سر به سرم می‌گذارد، اما وقتی دیدم دارد جدی حرف می‌زند، دست‌ها را رو به آسمان بلند کردم و گفتم:《 خدایا، شکر.》 پشت سر زن راه افتادم. گفت:《 می‌خواستم خودم برایت بیاورم، اما می‌دانستم قبل از من می‌آیی.》 باهم به در خانه‌شان رفتیم. از بیرون صدای گوساله ام را شنیدم و شناختم. با خوشحالی گفتم:《 زینب، این صدای گوساله من است!》 وارد حیاط شدیم. حیاط کوچک بود. گوشه حیاط، گوساله ام به چوبی بسته شده بود. طنابی به پایش وصل بود. سر بالا آورد و مرا نگاه کرد. با صدای بلند گفتم:《 خدایا، شکرت.》 صدایم را شناخت. پایش را زمین کوبید و به طرفم آمد. زینب خندید و گفت:《 فرنگیس، خوب می‌شناسدت. نگاه کن ببین چه کار می کند. این همه من تیمارش کردم، آن وقت برای تو پا بر زمین می‌کوبد! وقتی به روستا برگشتم، دیدم توی روستا ول می‌گردد و خسته و گرسنه و تشنه است. باور کن نزدیک یک سطل آب را خورد.》 خندیدم و گفتم:《 می‌داند چقدر ناراحتش بودم. می‌داند به خاطرش نزدیک بود کشته بشوم. گاوم تلف شده، اما خدا را شکر که گوساله‌ام زنده است.》 زینب گفت:《خسته‌ای، بیا تو یک چای برایت بریزم.》 با خوشحالی گفتم:《 الان وقت چای خوردن نیست. باید برگردم. خدا خیرت بدهد. تو گوساله‌ام را نجات دادی و نگهداری کردی.》 گوساله را جلو انداختم و خودم پشت سرش راه افتادم. روی جاده حرکت می‌کردم. چوب را کنار رانش می گذاشتم تا به چپ و راست برود. توی راه مرتب با گوساله‌ام حرف می‌زدم:《 تو چطور این همه راه را آمدی؟ زیر باران توپ و بمب، چه بر سرت آمد...》 گوساله را برگرداندم و جلوی خانه بستم. حالا نوبت خانه بود. اما چیزی برای زندگی نداشتیم. وقتی می‌دیدم همه چیز نابود شده، حرصم می‌گرفت. تلویزیون و فرش و یخچالی برایم نمانده بود. توی خانه را جمع و جور کردم و وسایل کمی را که مانده بود، گوشه‌ای گذاشتم. 📚داستان شب📚 https://eitaa.com/Ghesehkarbala
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت هفتاد و نهم روزهای اول به سختی چای درست می‌کردم. شب‌ها نورافکن‌ها روستا را روشن می‌کردند و ما می‌ترسیدیم باز بمباران شروع شود. شب‌ها روی پشت بام می‌خوابیدیم تا اگر صدامی‌ها آمدند، ما را پیدا نکنند. برق نبود و مردم از تاریکی می‌ترسیدند. بالاخره ماموری آمد و برق را درست کرد. منبع آب را هم درست کردند و مردم دوباره آب و برق داشتند. اگر چه هنوز چیزی نداشتیم، اما تصمیم گرفتیم توی روستا بمانیم. یک روز صبح بود که عده ای وارد روستا شدند و توی اتاقک نزدیک منبع آب جا گرفتند. مردم را صدا کردند. کسانی که آنجا بودیم، رفتیم. نیروهای بازسازی بودند. گفتند بنیاد جنگ‌زدگان توی گیلان‌غرب است و همه برویم ارزاق و خشکبار و آرد بگیریم. وقتی از بنیاد آرد گرفتم و به خانه برگشتم، خیلی خوشحال بودم. حالا دیگر می‌توانستم توی روستا بمانم. تشت را برداشتم و آب‌گرم تویش ریختم. آرد را قاطی کردم. بچه‌ها دور دستم می‌چرخیدند و خوشحالی می‌کردند. خوشحال بودند از اینکه دارم نان می پزم. رحمان و سهیلا خمیر می‌خواستند. یک تکه خمیر دادم دست‌شان. رحمان گفت:《 من تفنگ درست می‌کنم.》 سهیلا هم گفت:《 من یک تانک درست میکنم.》 وقتی تشت خمیر حاضر شد، با چیلی هایی که کنده بودم، آتش درست کردم و ساج را روی آتش گذاشتم. گلوله های خمیر را توی دستم ورز دادم و شروع کردم به نان پختن. علیمردان آمد بالای سرمان. لبخند زد و گفت:《 خدایا شکر که فرنگیس توی خانه خودش دارد کنار بچه‌هایش نان می‌پزد.》 بوی نان که توی هوا پیچید، انگار دنیا مال ما بود. سهیلا و رحمان با خوشحالی گفتند:《 ما هم می‌خواهیم شکل‌هایی را که درست کردیم، بپزیم.》 خمیرها را از دستشان گرفتم و روی ساج گذاشتم. دوتایی با خوشحالی کنار ساج نشستند و منتظر پختن شکل‌هاشان ماندند. تانک و تفنگشان که پخت، دست گرفتند و با خوشحالی شروع کردند به جنگ‌بازی. دلم گرفت. از عروسک‌هایی که درست کرده بودند غصه‌ام گرفت. بیچاره بچه‌هایم، از وقتی چشمشان را باز کرده بودند، تانک دیده بودند و تفنگ و جنگ. سرم را روی ساج گرفتم و شروع کردم به به‌هم زدن آتش. سهیلا و رحمان با تعجب نگاهم کردند و گفتند:《 دا، گریه می‌کنی؟》 سرم را تکان دادم و گفتم:《 نه، چرا گریه کنم؟ مگر نمی‌بینید دود به چشمم رفته.》 نمی‌دانم چرا بهشان دروغ گفتم. بعد از ده پانزده روز، خانواده‌ام هم برگشتند. از اینکه پدر و مادر و برادر و خواهرهایم را می‌دیدم، خوشحال بودم. به خانه آوردمشان و بعد از اینکه خستگی‌شان در رفت، با آن‌ها به آوه‌زین رفتم. اولش پدرم حسابی گیج شده بود. روی خرابه‌ها نشسته بود و سرش را روی کاسه زانو گذاشته بود. کمک کردم تا خانه را دوباره بسازد و سر پا کند. کم‌کم همه مردم آمدند. نیروهای سپاه هر بار می‌آمدند، اعلام می‌کردند که فقط از جاده‌های اصلی عبور کنید، چون زمین‌های اطراف را مین کاشته‌اند. مردها می‌پرسیدند:《 پس چطوری کشاورزی کنیم؟》 گفتند:《باید صبر کنید تا زمین‌ها پاکسازی شوند.》 به دنبالش، نیروهای زیادی برای پاکسازی مین‌ها آمدند. یک جفت گوشواره داشتم. آن را فروختم چهار هزار تومان. گاوی خریدم. بیست هزار تومان هم از بانک گیلان‌غرب وام گرفتم. گاو دیگری خریدم تا بتوانم خرج زندگی‌ام را بدهم. شیرش را می‌فروختم. ماست و کره و چیزهای دیگر را هم می‌فروختم و زندگی‌مان را می‌چرخاندم. سال اول، به ما پتو و علاءالدین و آرد و آذوقه و چادر و زیلو دادند و توانستیم با چیزهایی که داده بودند، زندگی کنیم. بعد چیزهای دیگری هم به سهمیه‌مان اضافه شد. خواربار می‌دادند؛ گوشت و تخم مرغ و مواد خوراکی و پوشیدنی. یک روز به علیمردان گفتم دلم گرفته، می روم خانه پدرم سری می‌زنم و برمی‌گردم. سهیلا زودی دمپاهایی‌های کوچکش را پاک کرد و آماده رفتن شد. گفتم:《 سهیلا، خسته می‌شوی. می‌روم و زود بر می‌گردم.》 خواستم کاری کنم همراهم نیاید. گفتم:《 گوساله تنها می‌ماند؛ تو بمان تا برگردم.》 اخم کرد و بدون اینکه چیزی بگوید، راه افتاد! خنده‌ام گرفته بود. یاد بچگی‌های خودم افتادم. پشت سرش راه افتادم. راه خوب می‌شناخت. گفتم:《 می‌توانی تا آوه‌زین با پای پیاده بیایی؟》 اخم کرد و گفت:《 آره، می‌آیم!》 خواستم دستش را بگیرم، تندی دستش را پس کشید. دیگر چیزی نگفتم. از پیچ روستا که گذشتیم، به جاده خاکی رسیدیم. مزرعه ذرت را پشت سر گذاشتیم. بوته‌های ذرت سبز و بلند شده بودند. هوا گرم بود و کم‌کم عرق روی پیشانی‌ام نشست. سهیلا ایستاد و دو دستش را رو به من گرفت؛ یعنی بغلم کن. از زمین بلندش کردم و روی کولم گذاشتم. دست‌هایش را از پشت، دور گردنم حلقه کرد. به چغالوند که آن دورها بود، نگاه کردم. چقدر دوستش داشتم. خوشحال بودم. جنگ تمام شده بود. حالا حداقل می‌توانستم از روی جاده خاکی راحت عبور کنم. توی دشت هنوز ناامن بود. دلم می‌خواست از دشت بروم، اما از مین می‌ترسیدم. مین هر روز تعدادی از مردم را شهید می‌کرد.
پای بچه‌های بسیاری روی مین رفته بود. سراسر منطقه پر از مین بود. به روستا که رسیدم، دیدم پدرم دم در نشسته و سرش را توی دست‌هایش گرفته. سلام کردم. سرش را بلند کرد و گفت:《 سلام دخترم.》 لحنش ناراحت بود. ش سهیلا را از روی کولم زمین گذاشتم و با تعجب پرسیدم:《 چرا ناراحتی؟ چیزی شده؟》 جوابم را نداد. پیشانی‌اش را بوسیدم. او هم سرم را بوسید و گفت:《 برو تو، من هم الان می‌آیم.》 روی خاک‌ها، کنارش نشستم. پدرم سرش را مالید و گفت:《دلم خون است. حالم خیلی بد است.》 دستش را گرفتم و پرسیدم:《 چی شده؟》 دست‌های پدرم سخت و خشک شده بود. ترک خورده بود. دستش را کشیدم و گفتم:《 بیا برویم تو.》 ازجا بلند شد. آهی کشید و با من داخل خانه آمد. مادرم تا مرا دید، با خنده گفت:《 کی آمدی تو، دختر؟》 مادرم را بوسیدم و گفتم:《 همین الان. باوگم چرا ناراحت است؟》 مادرم گفت:《 رفته بود گیلان‌غرب. همین الان رسیده. من هم نمی‌دانم چرا ناراحت است.》 پدرم آبی به صورتش زده بود. آمد توی اتاق نشست و به پشتی تکیه داد. با ناراحتی گفت:《دلم از دست این مردم خون است نمی‌دانند در جنگ بر ما چه گذشت.》 با تعجب پرسیدم:《 چی شده مگر؟》 از ناراحتی کلافه بود. دلم می‌خواست بدانم چه کسی پدرم را اذیت کرده. اصرار که کردم، گفت:《 ها، نکند می‌خواهی بروی سراغش و دعوا کنی؟ شر به پا نکن، فرنگیس.》 مطمئن شدم که کسی دلش را شکسته و ناراحتش کرده. با ناراحتی گفتم:《 بگو. قول می‌دهم کاری نکنم. اصلاً به من چه!》 پدرم که دید ناراحت شده‌ام، گفت:《چیزی نیست. امروز رفته بودم بنیاد شهید. آنجا به من گفتند چون جمعه روی مین رفته، شهید نیست.》 حرفش که به اینجا رسید، صدای هق‌هقش بلند شد. احساس کردم بغض راه گلویم را بسته است. با ناراحتی گفتم:《 بیخود کرده‌اند این حرف را زده‌اند. آنها کجا بودند وقتی جنازه تکه‌تکه جمعه برگشت.》 مادرم خودش را وسط انداخت و گفت:《 حالا بس کنید.》 پدر با ناراحتی بلند شد و گفت:《 اصلا حق و حقوقش هیچ. من فقط می‌خواهم بدانم پسرم شهید بوده یا نه؟》 حالش بد بود. مرتب این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت. توی انباری رفت و برگشت. چفیه‌ای روی سرش انداخته بود. رو به مادرم کرد و گفت:《 زن، ساک مرا ببند. می‌خواهم بروم.》 مادرم با تعجب پرسید:《 کجا؟》 پدرم شروع کرد به لباس پوشیدن و گفت:《 می‌روم پیش امام. می‌‌خواهم شکایت کنم.》 📚داستان شب📚 https://eitaa.com/Ghesehkarbala
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت هشتاد با خنده گفتم:《 باوگه، تو ناراحتی. بگذار خودم می‌روم شهر...》 حرفم را قطع کرد و گفت:《 نه. نمی‌خواهم بروی. بس است. بس است، فرنگیس. اصلاً دلم گرفته و می‌خواهم بروم امام را ببینم.》 مادر خندید و گفت:《 پیرمرد، می‌روی و توی راه می‌میری. تو کی توانسته‌ای تهران بروی و سفر دور کنی که این بار می‌خواهی بروی.》 پدرم گفت:《 کشور خودم است. مرا که نمی‌کشند. می‌روم و برمی‌گردم.》 ساکش را در دست گرفت و راه افتاد. سهیلا را کول کردم و با عجله دنبالش دویدم. یاد وقت‌هایی افتادم که با هم به مزرعه می‌رفتیم. توی راه، پشت خمیده پدرم را که دیدم، اشک توی چشمم جمع شد. از آوه‌زین که راه افتادیم و دیدم رفتنش جدی است، مرتب سفارش می‌کردم مواظب خودش باشد. گفتم:《باوگه، این از جبار، این از ستار، این سیما. ول کن، نرو. مگر کسی می‌گوید که سیما روی مین نشست و زخمی شد؟ مگر کسی انگشت‌های ستار را دیده؟ مگر دست قطع شده جبار نیست؟》 پدرم فقط گریه می‌کرد. غروب بود. سهیلا آرام به پدربزرگش نگاه می‌کرد. پدرم با بغض گفت:《 خون جمعه روی سنگ‌های آوه‌زین است، نمی‌بینی فرنگیس؟》 تا گورسفید همراه هم بودیم. سر جاده ایستاد و سهیلا را بوسید. سوار ماشین شد و گفت:《 نگران نباش، زود برمی‌گردم.》 برایش دست تکان دادم. میدانستم قلب شکسته‌اش را فقط دیدن امام آرام می‌کند. پس از آن، روزها جلوی خانه می‌نشستم و به ماشین‌هایی که می‌آمدند و می‌رفتند، نگاه می‌کردم. هر پیرمردی را توی ماشین‌ها می‌دیدم، قلبم تکان می‌خورد. اگر بلایی سر پدرم می‌آمد، خودم را نمی‌بخشیدم. چرا گذاشتم که برود؟ پنج روز که گذشت، ماشینی کنار روستا ایستاد. باز هم غروب بود. خوب که نگاه کردم، پدرم را شناختم. با خوشحالی دویدم و او را بغل کردم. اولین سوالم این بود:《 امام را دیدی؟》 خندید و پیروزمندانه گفت:《 دیدمش!》 دوباره او را بوسیدم. باورم نمی‌شد. چطور این پیرمرد روستایی موفق شده امام را ببیند؟ همراهش تا آوه‌زین رفتم. مردم گروه‌گروه می‌آمدند و دور پدرم حلقه می‌زدند. پدرم نامه‌ای را مرتب می‌بوسید، روی چشمش می‌گذاشت و می‌گفت:《 این خط امام است.》 شب دور او جمع شدیم. مرتب اشک می‌ریخت و ما هم همراه او از شادی اشک می‌ریختیم. پرسیدم:《 چطور راهت دادند؟ تعریف کن.》 گفت:《 فکر کردید چون پیرم، چون روستایی‌ام، نمی‌توانم امام را ببینم؟!》 خندیدم و گفتم:《 والله که خیلی زرنگی، پدر خودمی.》 با شادی، ماوقع را تعریف کرد. هیچ وقت او را این‌قدر خوشحال ندیده بودم. گفت:《 آدرسش را سخت پیدا کردم. ساکم را دست گرفتم و همان‌جا نشستم. راهم ندادند. گفتند نمی‌شود. گفتتم از گورسفید آمده‌ام، از مرز. یک پسرم شهید شده، سه فرزندم از مین زخمی شده‌اند، دخترم یک قهرمان است، باید امام را ببینم. راهم ندادند. شب شد، نشستم. روز شد، نشستم. بعد فریاد زدم امام، مرا به خانه تو راه نمی‌دهند. گفته بودند پیرمردی آمده و از اینجا تکان نمی‌خورد و می‌خواهد شما را ببیند. امام را دیدم. از دیدن امام، داشتم از حال می‌رفتم. باورم نمی‌شد او را دیده‌ام. جرات نداشتم نزدیکش بروم. با این‌حال، جلو رفتم و دستش را بوسیدم. سلام کردم. جواب سلامم را داد. پرسید از کجا آمده‌ام و من هم برایش تعریف کردم که از روستاهای گیلان‌غرب آمده‌ام. از خانواده‌ام پرسید، از وضع زندگی‌ام. بعد پرسید مشکت چیست؟ گفتم می‌گویند فرزندم که روی مین رفته و شهید شده، شهید نیست. گفتم پسرم پرونده دارد. امام ناراحت شد. تکه‌ای کاغذ برداشت و با قلمش چیزی نوشت. بعد کاغذ را دستم داد و گفت خیالت راحت باشد، برو به شهرت. خواستم بلند شوم و بیرون بیایم که خم شد و پیشانی‌ام را بوسید. من گریه کردم...》 وقتی حرف‌هایش به اینجا رسید، شروع کرد با صدای بلند گریه کردن. بغلش کردم و پیشانی‌اش را بوسیدم. توی گوشش گفتم:《 خوش به حالت که امام را دیدی... تو زرنگ‌تر از من بودی.》 یاد روزی افتادم که پدرم مرا با سختی به چم امام حسن فرستاد. شاید آن روز خدا قلب پاک او را دید و جوابش را داد. مردم دسته‌دسته برای دیدن پدرم می‌آمدند. او نامه‌ای را که باید به بنیاد شهید می‌داد، دستش گرفته بود و در حالی که مرتب نامه را می‌بوسید، به بنیاد شهید رفت. می‌گفت جای دست‌های امام روی نامه است. 📚داستان شب📚 https://eitaa.com/Ghesehkarbala
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت هشتاد و یکم چند سال بعد، پدرم فوت کرد و کمرم شکست. او که رفت، تمام غم دنیا به دلم نشست. و ده سال پیش همسرم علیمردان به بیماری دچار شود و فوت کرد‌. تنهاتر شدم. چهار بچه ماندند و من: رحمان، سهیلا، یزدان و ساسان. دنیا برایم سخت و سخت‌تر شد. هیچ‌وقت نتوانستم خستگی در کنم. حالا دیگر مرد خانه بودم و زن خانه. پس از آن، باید با دست خالی، نان بچه ها را در می‌آوردم. شانه‌هایم خسته و کوفته بود. کارِ خانه بود و کار بیرونِ خانه. تنها و خسته‌تر شده بودم. سال گذشته، رحیم هم توی بیمارستان فوت کرد. ماه‌ها به خاطر ریه‌اش و دیگر مشکلاتی که داشت، توی بیمارستان بستری بود. روزها به دیدنش می‌رفتم و او از روزهای جنگ برایم می‌گفت. انگار می‌خواست با این حرف‌ها بگوید:《 فرنگیس، بعد از مرگم ناراحت نباش. فکر کن به زمان جنگ که خدا خواست و زنده ماندیم...》 وقتی او فوت کرد، گوشه‌ای از روحم با او پرواز کرد و رفت. رحیم، دوست دوران کودکی‌ام بود. آه که بعد از مرگ او چقدر تنها شدم. سال‌هاست که لباس سیاه را از تن در نیاورده‌ام. لباس سیاه، از روزهای اول جنگ به تنم مانده است. هنوز سال این یکی تمام نشده، سال دیگری می‌شود. هنوز پای یکی خوب نشده، دیگری روی می‌رود. هنوز حرص و داغ آن روزها روی دلم است. هنوز از دست نیروهای عراقی خشمگینم. با خودم می‌گویم کاش آن روزها قدرت داشتم و همه‌شان را نابود می‌کردم. بعضی وقت‌ها به من می‌گویند:《 اگر یک بار دیگر در آن موقعیت قرار بگیری، چه کار می‌کنی؟》 میگویم:《به خدا هیچ فرقی نمی‌کند. می‌کشمش... اگر دشمن باز هم خیال حمله به ما را داشته باشد، این‌بار تفنگ دست می‌گیرم و تا آخرین نفسم می‌جنگم.》 آن‌قدر زخم داریم و آن‌قدر غم داریم که دلمان هم مثل لباس‌هامان غمگین و سیاه است. هنوز هم گاهی یکی از بچه‌های ما روی مین می‌رود. گاهی توی دشت، موقع کشاورزی و... وقتی صدای بلندی می‌شنویم، قلبمان می‌لرزد. بیشتر مردم اینجا، یا شهید داده‌اند یا زخمی شده‌اند. تمام این مردم مثل من زجر کشیده‌اند. با تک‌تکشان که حرف بزنی، می‌بینی که چقدر خاطره دارند. روستای من گورسفید، خط مقدم جبهه بود و الان هم که گاهی مردم برای تماشا می‌آیند، برایشان حرف می‌زنم و یاد آن روزها برایم زنده می‌شود. وقتی که از آن روزها می‌گویم، اشک در چشمشان حلقه می‌زند. آن‌قدر داغ روی دلم هست که می‌دانم هیچ وقت خوب نمی‌شود. پس تا توان داشته باشم و تا روزی که زنده هستم‌، از آن روزهای سخت حرف میزنم؛ تا دیگران هم بدانند بر مردم ما چه گذشت. غروب پاییز سال ۱۳۹۱ بود. جلوی خانه نشسته بودم. همیشه توی مهرماه دلم می‌گرفت. یاد روزای سخت جنگ می افتادم. سی و یک سال پیش همین روزها بود. حمله تانک‌ها و خرمن‌های به جا مانده. توی همین روزها توی کوه جایمان بود و سنگ‌های کوه بالش سرمان... آهی کشیدم و به گوساله‌ام که مشغول خوردن علف بود خیره شدم. اما یادم افتاد که رهبرمان به کرمانشاه آمده. خوشحال شدم. تلویزیون را روشن کردم و روبه‌روی تلویزیون نشستم. با خوشحالی به تلویزیون خیره شدم. رهبرم توی ماشین سفید نشسته بود و مردم دور تا دورش حلقه زده بودند. ماشین نمی‌توانست از میان جمعیت عبور کند مردم مثل پروانه بال‌بال می‌زدند. به سهیلا گفتم:《 روله بیا فیلم ورود رهبر را به کرمانشاه نشان می‌دهد.》 سهیلا سینی چایی را جلویم گذاشت و گفت:《 آره دارم می‌بینم. چقدر نورانی است. خوش به حال کسی که بتواند از نزدیک او را ببیند.》 خندیدم و گفتم:《 قرار است به گیلان‌غرب بیاید. هر وقت که آمدند با هم می‌رویم و او را می‌بینیم.》 سهیلا خندید و گفت:《به امید خدا.》 حرف سهیلا تمام نشده بود که در را زدند. سهیلا روسری‌اش را سرش کرد و گفت می‌رود در را باز کند. یک دفعه صدای سهیلا را شنیدم:《دا! بیا!》 با تعجب از خودم پرسیدم چه کسی می‌تواند باشد؟ دم در رفتم. چند نفر ایستاده بودند. فرماندار را شناختم با خودم گفتم:《 فرماندار؟... توی گورسفید؟》 با خوشحالی گفتم:《 سلام دکتر رستمی!》 فرماندار گفت:《 سلام فرنگیس خانم! اجازه می‌دهید بیاییم تو؟》 هول شده بودم، گفتم:《 بفرمایید خانه خودتان است.》 شش نفری بودند. وارد شدند و نشستند. فرماندار با خنده گفت:《 به امید خدا رهبر عزیزمان یکی دو روز دیگر می‌آیند گیلان‌غرب. قرار است هماهنگ کنیم شما به صورت ویژه با رهبر عزیز دیدار داشته باشید. دیدار حضوری.》 انگار دنیا را به من داده بودند. فرماندار خندید و گفت:《 راستی یادم رفت معرفی کنم.》 به روحانی که همراهش بود اشاره کرد و گفت:《 ایشان از دفتر آقا هستند. برای هماهنگی آمده‌اند. این آقا هم سردار عظیمی است. از فرماندهان سپاه. این آقا را هم که می‌شناسی آقای حسن‌پور است.》 خندیدم و گفتم:《 بله این آقا را می‌شناسم رئیس بنیاد شهید.》 سهیلا با شادی جلوی مهمان‌ها چای گذاشت. شرمنده مهمانان‌هایم بودم.