🌾 معرفی «توکا» رقم جدید برنج به نام دختران گیلانی
🔸 رئیس سازمان جهاد کشاورزی گیلان با اشاره به معرفی رقم «توکا» پس از سال ها تحقیق و پژوهش در موسسه تحقیقات برنج، گفت: توکا، جدیدترین رقم معرفی شده برنج است که امروز شاهد برداشت آن هستیم.
🔹رقم توکا افزایش عملکرد را در حوزه تولید شلتوک به دنبال دارد و بعد از برداشت، هم از نظر پخت و هم به لحاظ بازارپسندی مناسب است.
🔸 رقم «توکا» حاصل تلاقی دو رقم محلی «علی کاظمی» و «طارم دیلمانی» بوده و نسبت به توده رقم هاشمی بیش از یک تن در هکتار افزایش عملکرد دارد و ۱۰ روز زودتر از آن برداشت می شود.
🌾@Gilan_tanhamasir
🌀تداوم بارش های رگباری تا ٢ روز آینده
🍀مدیرکل هواشناسی گیلان با اشاره به اینکه هم اکنون آسمان گیلان نیمه ابری است و در برخی نقاط استان به تناوب باران می بارد گفت: بارش باران از روز پنجشنبه در گیلان آغاز شده و تا کنون روستای پنج خاله خرشت رودبار با بارش 49 میلیمتر در یک شب بیشترین بارش ها را داشته است.
💦محمد دادرس افزود: امام زاده اسحاق شفت با 48 میلیمتر، اسبه وونی تالش با 22 میلیمتر و رودسر با 23 میلیمتر بیشترین بارش ها را در استان داشته اند.
☔️این سامانه بارشی عصر دوشنبه از گیلان خارج می شود.
🌊دریا امروز و فردا با ارتفاع موج حدود 50 سانتی متر برای فعالیت های دریانوردی با احتیاط مناسب است.
#هواشناسی
🌧@Gilan_tanhamasir
سلام و احترام به عزیزان تنها مسیری شبتون خوش🌷
امشب براتون یه سورپرایز داریم😊
منتظر ما باشید🌸
همراهی شما افتخار ماست🌼
رمان داریم براتون، چه رمانی👌
هرشب تقریبا همین زمان😉
اولین قسمت از رمان تقدیم نگاه گرمتون
👇👇👇
‼️رمان داستانی#چهارشنبه_های...‼️
این رمان بر اساس ماجرای واقعی از زندگی دو دختر دانشجوی امروزی هست که اتفاقاتی براشون می افته میان این اتفاقات با گروهی آشنا می شوند که زندگیشان تغییری می کند از جنس....
پر از هیجان و جذابیت...
و اتفاقاتی که حتی فکرش را هم نمی تونی بکنی!
{﷽}
#قسمت_اول_چهارشنبه_های...
#بر_اساس_واقعیت
مُدام حرفهای لیلا درذهنم رژه می رفت...
نازنین نمی خوام اذیتت کنم ولی...ولی... یه مسئله خیلی مهمی را باید بهت بگم! حالت چهره اش از گفتن حرف خوبی خبر نمی داد!!!
دستاش می لرزید!
درست مثل صداش!
انگار که خیلی نگران باشه...
گفتم: لیلا چی شده؟!
چرا قیافت اینجوریه!!!
نگرانم کردی دختر!
بگو دیگه...
من من کنان گفت: راستش امید... امید...
اسم امید که اومد تنم لرزید!
گفتم: امید چی؟!
چیزی شده؟!
نصفه جونم کردی خوب حرف بزن...
ادامه داد: اما صداش از ته گلوش می اومد...
انگار می ترسید بگه!
امید یک ماهی هست... یک ماهی هست... که مدام به من پیام میده! تا اینکه دیروز اومد پیشم و بهم
پیشنهاد داد که...
دیگه نمی فهمیدم لیلا چی میگه!
مثل آدمی که بهش شوک الکتریکی وصل کرده باشن...
با حالت برافروخته گفتم: دروغ میگی!
می خوای بین ما را بهم بزنی که چی بشه!!!
آخه چرا لیلا تو دوست منی؟
نذاشت حرفم تموم بشه!
گوشیش رو از داخل کیفش آورد بیرون...
دلم می خواست از دستش می افتاد و خُرد می شد ولی چیزهایی رو که می خواست بهم نشون بده نمی دیدم...
دستای لرزونش چنان با سرعت روی صفحه ی گوشیش سُر می خورد به سمت پیام ها می رفت که انگار برای اثبات حقانیتش طناب دار را از گردنش باز کنه!
و باز شد فایل پیامها...
_لیلا خانم سلام چند وقت است که احساس می کنم نسبت به شما حس خاصی دارم....
_لیلا جان من شبها خواب ندارم میشه یک کلمه جواب بدید لااقل آروم بشم...
_لیلا... لیلا جان... لیلی من...
ولی لیلا هیچ کدوم از پیام ها رو جواب نداده بود...
دیگه دلم نمی خواست ببینم...
چقدر شبیه پیام هایی بود که روز های اول به من می داد!
_نازنین خانم سلام چند وقت است احساس می کنم نسبت به شما حس خاصی دارم... و....
چقدر ساده بودم من....
منی که همه به عنوان دختر عاقل می شناختند! چقدر راحت گول خوردم!!!
نگاهم به حلقه نامزدیم افتاد که به دستم بود...
فقط اشک بود که روی گوشی اَپل لیلا می ریخت...
دستش رو انداخت دور گردنم و گفت: می فهممت نازنین!!! نمی دونم چرا اون لحظه حالم حتی از لیلا هم بهم می خورد...
دستش رو برداشتم و با تمام سرعت دور شدم...
صدای لیلا که دنبالم می دوید و مُدام می گفت: نازنین صبر کن... نازی صبر کن!!!
توی سالن دانشگاه می پیچید و همه خیره به ما...
و صدای پچ پچ بچه ها....
انگار گوش هایم حساس تر از همیشه شده بود....
یکی از بچه ها می گفت: دوباره این
دخترا لوس بازیشون گل کرد!
اگر لیلا به موقع نرسیده بود دستم روی گونه هاش یه یادگاری حسابی می گذاشت!
انگار دنبال یکی بودم عصبانیم را خالی کنم...
دانشجوی بیچاره نفهمید از کجا فرار کنه...
مچ دستم که گره خورده بود به دستهای
لیلا را با تمام عصبانیت رها کردم و
گفتم: ولم کن لیلا حالم از تو ...
از امید...از خودم... از همه بهم می خوره!
بذار برم و به درد خودم بمیرم...
و با همون سرعت از دانشگاه خارج شدم بی هدف در خیابانها راه می رفتم و اشک می ریختم...
با خودم فکر می کردم چطور امید تونست با من این کارا بکنه!
چرا نامرد لیلا را انتخاب کرد! این همه دختر توی دانشگاه ما! چرا دوست من!
حالا به مامان بابام چی بگم! چطوری توضیح بدم بعد از اون همه اصرار برای قبول کردن امید و ماجرای خواستگاری و انگشتر نشون آوردن!
چقدر احساس تنهایی می کردم...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟خدا دور تو رو گرفته...
#استاد_پناهیان
جلسه دوم بحث طغیان رو تقدیم میکنم استفاده بفرمایید
❇️ انقدر که این بحث زیبا و انسان ساز هست خدا میدونه. واقعا اگه کسی بخواد به مقام عرفا برسه همین مجموعه سخنرانی رو اگه عمل کنه براش کافیه👇
3262833173.mp3
9.01M
#احساس_نیاز_به_خدا 2
⭕️ ریشه طغیان احساس بی نیازی هست...
✅ راه های مقابله با طغیان
استاد پناهیان
🌷 @Islamlifestyles
⭕️ فکر میکنید امروز چند بار طغیان کردید؟!👇
https://EitaaBot.ir/poll/3ywla
ببینم چقدر اهل حساب کشی از هوای نفستون هستید!☺️
چطور احساس بی نیاز بودن را در خود از بین ببریم...
یاد جهنم
یاد بهشت
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
{﷽} #قسمت_اول_چهارشنبه_های... #بر_اساس_واقعیت مُدام حرفهای لیلا درذهنم رژه می رفت... نازنین
#چهارشنبه_های...
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_دوم
با صدای بوق ماشین و صدای ترمز یکدفعه به خودم اومدم!
راننده بلند، بلند داد می زد می خوای خودتم بکشی برای مردم دردسر درست نکن...
خودمو بکشم...
شاید اینجوری از این فلاکت راحت بشم!
بدون توجه به راننده رفتم سمت داروخونه اون طرف خیابون...
یه جعبه قرص گرفتم تموم کنم این زندگی رو...
رسیدم خونه...
مامان با تلفن مشغول صحبت بود
آروم رفتم داخل آشپزخونه یه لیوان آب برداشتم رفتم داخل اتاقم...
نگاهی به لیوان آب انداختم و جعبه
قرضی که گذاشته بودم رو به روم...
داشتم با لیوان آب بازی میکردم ، آب
توی لیوان موج می زد و متلاطم بود درست مثل امواج دل من....
و سوالهای بی پاسخی که مثل خوره مغزم را می خورد!
چراااا!؟
چرا آخه امید با من اینطوری کرد....؟
ما همدیگه رو دوست داشتیم...
اصلا اگه دوستم نداشت چرا با پدرم صحبت کرد؟
محکم کوبیدم روی میز...
از این همه حماقتم...
شدت ضربه ی دستم اینقدر زیاد بود که لیوان پخش شد روی زمین...
و زمین پر از خرد شیشه....
مامانم هراسان در رو باز کرد و گفت:
چی شده نازنین!؟
سریع جعبه قرص ها رو گذاشتم توی
جیبم و گفتم: می خواستم آب بخورم
لیوان از دستم افتاد!
از حالت چشمام متوجه شد چیزی شده...
ولی چیزی نگفت! مشغول جمع کردن خرده شیشه ها شد هم زمان نصایح مادرانه که تو بزرگ شدی دختر حواست را جمع کن مادر من!
دیر یا زود می فهمید چی شده ولی
ترجیح دادم اون موقع چیزی نگم...
مامان که از در رفت بیرون، رفتم سمت گوشیم که آخرین پیامم رو برای امید بفرستم و با این زندگی خداحافظی کنم...
گوشی رو برداشتم
۱۲ بار لیلا زنگ زده بود ....
۵ بار امید...
سه تا پیام داده بود
نازنین عزیزم چرا جواب نمی دی؟
عشقم نگرانت شدم...
کجایی نفس...
حالم ازش بهم میخورد!
از این همه دروغ!
از این همه چند رنگ بودن!
آخه مگه یه قلب برای چند تا عشق جا داره آدم پلید!
با تمام بغضم و حرص براش نوشتم
هرچی بین ما بود دیگه تموم شد...
منتظر خبرهای غافلگیر کننده باش...
داشتم فکر میکردم از خبر خود کشی من
چقدر شوکه میشه!!َ!
که صدای پیامکی اومد!
فکر کردم امید! با شتاب گوشی رو
برداشتم ولی لیلا بود...
پیام را باز کردم نوشته بود:
نازی جون دوست قدیمی من...
اگه خواستی کاری کنی من بهت پیشنهاد میدم انتقام بگیر...
من تمام مسیری که پیاده رفتی پشت سرت بودم، دیدم رفتی داخل داروخونه!
رفیق یادت باشه زندگی یه کتاب پرماجراست! هیچ وقت به خاطر یه ورقش اونو دور ننداز...
یه لحظه فکر کردم من دارم چکار میکنم!
اصلا چرا من خودمو بکشم!
گیرم این دنیا با دست یه نامرد بدبخت شدم چرا اون دنیام را با دستای خودم، خودم را بدبخت کنم!
چه حماقتی!
لبم را گزیدم و به خودم گفتم: وقتی اینقدر بی عقلی که بخاطر یه عوضی زندگیت را می خوای تموم کنی پس عجیب هم نبود چنین اشتباهی توی انتخابت کنی!
حالا از دست خودم کلافه بودم!
جعبه ی قرص ها رو توی دستم مچاله کردم...
نفس عمیقی کشیدم و با خودم گفتم: انتقام... آره انتقام می گیرم! جوری که ندونی از کجا خوردی امید آقا! تو نمی دونی لیلا تو تیم منه! و چه اشتباه بزرگی کردی...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
سلام بنده و خانواده را به همه تنها مسیری های گیلان برسانید ان شاالله قابل باشیم ، دعاگوی همه دوستا
ارسالی کاربر محترم. قبول باشه.
رفقای دیگه هم که مشرف شدن برامون ارسال کنند
#آیههایآرامش
🌿وَاللَّهُ يُرِيدُ أَنْ يَتُوبَ عَلَيْكُمْ
و خداوند میخواهد،شما را ببخشد.
🤍سوره مبارکه نساء آیه۲۷
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#آیههایآرامش 🌿وَاللَّهُ يُرِيدُ أَنْ يَتُوبَ عَلَيْكُمْ و خداوند میخواهد،شما را ببخشد. 🤍سوره مبا
🌱
درسته که خدا خیلی #صبوره
ولی من خودم آیه به آیه قرآن
دل نگرانیش رو برایِ توبه بندهاش دیدم..
(◍•ᴗ•◍)❤
#عبدخوبیباشیم_خدابدجوردوستمونداره
#سلام_روزتونپرازامیدوحالخوب
واقعا ما در زندگیمون مشکلی غیر از طغیان نداریم
در مسایل سیاسی هم همینطوره.
☢ میدونید چرا فساد در بین مدیران جامعه ما و همه جوامع نسبت به سایر مردم زیاد هست؟
همش به خاطر اینه که قدرت اگه همراه با تقوا نشه طغیان میاره و طغیان شخصی که در قدرت هست خیلی بیشتر و خطرناک تر و ویران کننده تره.
🔸 چرا یه شخصی مثل آقای هاشمی با اون همه سوابق درخشان در اول انقلاب، بعدا امید اول جبهه غربگرایان میشه؟
⭕️ چرا یه افرادی مثل خاتمی و احمدی نژاد و روحانی و... بعد از چند سال که در قدرت بودن اینطور ضد انقلاب عمل میکنند؟!
این چیزی غیر از طغیان نیست...
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
واقعا ما در زندگیمون مشکلی غیر از طغیان نداریم در مسایل سیاسی هم همینطوره. ☢ میدونید چرا فساد در
☢ چه کسی میتونه رئیس جمهور خوبی باشه؟
کسی که سال ها طغیان رو در خودش خفه کرده باشه.
کی میتونه رهبر یک جامعه باشه؟
✅ کسی که مثل حضرت امام، ده ها سال فکر و ذکرش مبارزه با طغیان درونیش بوده...
✅ کسی مثل امام خامنه ای که وقتی پای صحبتاش میشینی ذره ای طغیان نداره این انسان مومن...
❇️ کسی میتونه بیشتر از بقیه بفهمه و بهتر از همه یک جامعه رو هدایت کنه که بیشتر از بقیه با #طغیان خودش مبارزه کرده باشه...
⭕️ واقعا اسم طغیان که بیاد وسط همه ماها خلع سلاحیم!
خیییییلی بیشتر از این حرفا باید مراقب طغیانمون باشیم
در هر لحظه، در هر ساعت، در هر ثانیه...
در فکرمون، در رفتار و در گفتار...
هر لحظه که خواستی حرفی بزنی بگو خدایا نکنه این حرفو دارم از سر طغیانم میزنم؟!😥
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#احساس_نیاز_به_خدا 2 ⭕️ ریشه طغیان احساس بی نیازی هست... ✅ راه های مقابله با طغیان استاد پناهیان
این صوت خیییلی مهمه 😊
بابا به خدا برای خودتون میگم گوش بدید.
❇️ گاهی وقتا با خودم میگم کاش میتونستم به صورت رودر رو از تک تک شما بزدگواران خواهش کنم که این فایل ها رو گوش بدید و یا حتی به تک تکتون هدیه بدم ولی خب نمیشه.
ان شالله که ازین به بعد با اهتمام بیشتری فایل ها رو گوش بدید و لذت ببرید🌹❤️
🔸 عزیزان می تونید نکات مهم رو هم بنویسین و برامون بفرستین حتما در آخرش نظر خودتون رو هم بگین.
نظر شخصی شما برای ما خیلی مهمه. فهم عمیق مباحث چیزی هست که بنده دنبالش هستم.🌹
✅ آدم یه دونه سخنرانی رو خیلی عمیق بفهمه بهتر از اینه که هزارتا سخنرانی رو همینجوری سطحی گوش بده. ممنون از توجهتون☺️
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#چهارشنبه_های... #بر_اساس_واقعیت #قسمت_دوم با صدای بوق ماشین و صدای ترمز یکدفعه به خودم اومدم! ر
#چهارشنبه_های...
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سوم
یک هفته ایی دانشگاه نرفتم، توان رفتن نداشتم...
در این مدت به فکر این بودم چطوری میتونم از امید انتقام بگیرم؟
اصلا مگه می شد انتقام کاری رو که با من کرد رو گرفت!
توی همین افکار بودم که صدای در اتاقم اومد ...
مامان شمائید بیایید داخل...
در باز شد ...
هنوز صورتم رو بر نگردانده بودم تا صدای سلام رو شنیدم ! نگاهم چرخید سمت در...
لیلا بود!!!
گفت: چرا گوشیتوخاموش کردی؟!
چرا دانشگاه نیومدی...
دیونه...نگرانت شدم...
صورتم رو برگردوندم سمت میز....
دستهام رو گذاشتم روی سرم...
آروم اومد و کنار تختم نشست و شروع کرد به حرف زدن...
نازنین اگر من دوست بدی بودم الان اینجا نبودم! داخل ماشین امید نشسته بودم و داشتیم با هم...
ببین نازی من اگر اون حرفها رو زدم فقط برا این بود بدونی امید چه جور آدمیه... تودوست صمیمی من هستی ما الان بیشتر از ده سال باهم دوستیم اگر بهت نمی گفتم احساس می کردم در حقت نامردی کردم...
هرچند که من اصلا جواب امید رو ندادم که در حقت نامردی کنم ولی نگفتن اینکه امید چکار کرده هم به نظرم نامردی بود!
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: لیلا بس کن دیگه! اینقد امید امید نکن!
باشه تو دوست خوب...
لیلا سکوت کرد!
و من هم سکوت...
داشتم با خودم کلنجار می رفتم که لیلا
بیچاره گناهی نکرده، خوب راست میگه!
اگه نمی گفت من ساده هنوز هم امید رو
دوست داشتم هنوزم...
برگشتم سمت لیلا چشماش مثل چشمای خودم خیس اشک بود...
گفتم: لیلا چرا باید اینطوری شه ....
سرش رو تکون داد و گفت: نمیدونم
نازنین! واقعا نمی دونم!
ولی ببین نازنین حالا اتفاقی افتاده! دیگه به هر علتی ماجرا رو تمومش کردی بهش فکر نکن!
اومدم کنارش روی تخت نشستم گفتم:
چی، چی می گی ماجرا تموم شده!
تازه ماجرا شروع شده!
لبخند تلخی روی لبم نشست و گفتم: فکر ها دارم برای امید...
لیلا متحیر نگاهم کرد و گفت: یعنی چی؟!
چکار میخوای بکنی؟
بلند شدم و گفتم: می خوام زندگیش را ازش بگیرم...
چشمای لیلا از حدقه زده بیرون!!!
با همون حالش گفت: دیونه شدی!؟
نگاهش کردم و گفتم: آره دیونه شدم...
یکی با تو هم همین کار رو میکرد تو هم دیونه میشدی...
هر کسی ندونه تو که خوب میدونی قصه من و امید رو!
پرید وسط حرفم با استرس و نگرانی گفت: آره می دونم! ولی این دلیل نمیشه بخوای باهاش درگیر بشی!
نازی از تو توقع نداشتم تو دختر عاقلی هستی این کارعاقلانه ای نیست! خیر سرت این همه تو دانشگاه فلسفه و منطق خوندی!
نگذاشتم حرفش تموم بشه گفتم: اگه
عاقل بودم عاشق نمی شدم!
بعد هم اشکهام ریخت روی گونه هام...
دستش رو گذاشت رو شو نه ام...
برگشتم نگاهش کردم گفتم: لیلا کمکم
می کنی؟!
انگار یکدفعه وارفت به من من افتاد...
با دیدن قیافش گفتم: نگران نباش نمی خوام کار خاصی بکنی!
می دونی لیلا اگر اون پیامک را بهم نداده بودی معلوم نبود الان زنده بودم یانه!
تو گفتی: انتقام...
گفت: خوب الان من چکار کنم؟! اصلا چکار می تونم بکنم!
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر