فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یحیی سنوار :
من این جمله از امام علی را خوب به خاطرم سپرده ام که گفت:
دو روز در زندگی انسان هست، روزی که در آن مرگ سرنوشت تو نیست، و روزی که مرگ سرنوشت تو ست.
در روز اول هیچ کس نمی تواند به تو آسیبی برساند و در روز دوم هیچ کس نمی تواند تو را نجات دهد...
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#دختر_شینا #رمان #قسمت_هشتم آن شب از لابه لای حرف های مادرم فهمیدم آن پسر، نوة عموی پدرم بوده و اسم
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_نهم
فصل سوم
آن شب وقتی مهمان ها رفتند، پدرم به مادرم گفته بود: «به خدا هنوز هم راضی نیستم قدم را شوهر بدهم. نمی دانم چطور شد قضیه تا اینجا کشیده شد. تقصیر پسرعمویم بود. با گریه اش کاری کرد توی رودربایستی ماندم. با بغض و آه گفت اگر پسرم زنده بود، قدم را به او می دادی؟! حالا فکر کن صمد پسر من است.»
پسرِ پسرعموی پدرم سال ها پیش در نوجوانی مریض شده و از دنیا رفته بود. بعد از گذشت این همه سال، هر وقت پدرش به یاد او می افتاد، گریه می کرد و تأثر او باعث ناراحتی اطرافیان می شد. حالا هم از این مسئله سوء استفاده کرده بود و این طوری رضایت پدرم را به دست آورده بود.
در قایش رسم است قبل از مراسم نامزدی، مردها و ریش سفیدهای فامیل می نشینند و با هم به توافق می رسند. مهریه را مشخص می کنند و خرج عروسی و خریدهای دیگر را برآورد می کنند و روی کاغذی می نویسند. این کاغذ را یک نفر به خانواده داماد می دهد. اگر خانواده داماد با هزینه ها موافق باشند، زیر کاغذ را امضا می کنند و همراه یک هدیه آن را برای خانواده عروس پس می فرستند.
آن شب تا صبح دعا کردم پدرم مهریه و خرج های عروسی را دست بالا و سنگین گرفته باشد و خانواده داماد آن را قبول نکنند که فهمیدم پدرم مهریه ام را پنج هزار تومان تعیین کرده. پدر و مادر صمد با هزینه هایی که پدرم مشخص کرده بود، موافق نبودند؛ اما صمد همین که رقم مهریه را دیده بود، ناراحت شده و گفته بود: «چرا این قدر کم؟! مهریه را بیشتر کنید.» اطرافیان مخالفت کرده بودند. صمد پایش را توی یک کفش کرده و به مهریه پنج هزار تومان دیگر اضافه کرده و زیر کاغذ را خودش امضا کرده بود.
عصر آن روز، یک نفر کاغذ امضاشده را به همراه یک قواره پارچة پیراهنی زنانه برای ما فرستاد. دیگر امیدم ناامید شد. به همین سادگی پدرم به اولین خواستگارم جواب مثبت داد و ته تغاری اش را به خانة بخت فرستاد.
#ادامه_دارد
📚 #رمان_خوب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من دلم تنگه برات 💔
من همش گریهم میگیره واسه کربُبلات
#صلیاللهعلیکیااباعبدالله
#شب_جمعه
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
🔶 البته امیدواریم که این خبر درست نباشه و صهیونیست ها فقط ادعا کرده باشند. برای سلامتی همه رزمندگان
السنوار هم ۶۳ ساله شهید شد
مثل حاج قاسم، شهید نصرالله، شهید هنیه، شهید زاهدی و نیلفروشان و...
یک نفر می گفت این شهدای ۶۳ ساله متولدین ۱۳۴۰ هستند ؛ یعنی همان سربازان در گهواره ای که خمینی کبیر در سال ۴۲ می گفت....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼 آیت الله بهجت(ره):
این همه سراغ دکترهای داخلی و خارجی رفتید
یک دستور هم ما می دهیم؛
#صلوات زیاد بفرستید به نیت برآورده شدن همه حوائج از جمله شفای خودتان. وقتی هم خسته شدید به نیت #صلوات زبانتان را حرکت دهید.
و زیاد #استغفار کنید. آنقدر استغفار کنید که زبانتان از کار بیفتد. این گنجینهای است که تمام نشدنی است، گنجینهای است که فناپذیر نیست.
📚در محضر آیت الله بهجت
یک اکانت اسرائیلی نوشت: این
وسایل همراه یحییسنوار بوده است.
خوب به این تصاویر نگاه کنیم.
مردان الهی نیرویشان را از ذکر
و تسبیح و دعا و مناجات میگیرند...
#شهید_یحیی_سنوار
#یحیی_سنوار
هدایت شده از بامشاور⚖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زنجیره کمک به #اسرائیل به این صورت شکل میگیره.
⚖@ba_moshaver
🔴گیلان آماده مقابله با بارش شدید باران
🔺با توجه بهپیش بینی بارش شدید باران در چند روز آینده و کاهش ۱۰ الی ۱۵ درجهای دما در گیلان ستاد مدیریت بحران در آمادهباش کامل بوده و تمامی تمهیدات انجام شده است.
🔺در پی اعلام هشدار در خصوص احتمال بارش شدید باران در گیلان صدور هشدار سطح نارنجی در تمامی نقاط استان یحتمل به نظر میرسد.
🔺بر اساس نقشههای فعلی، از روز یکشنبه الی چهارشنبه شاهد بارش شدید باران در تمامی نقاط استان خواهیم بود که این امر ممکن است منجر به آبگرفتگی معابر عمومی شود.
🔺با ورود جریانات شمالی در این مدت دمای هوا بین ۱۰ الی ۱۵ درجه کاهشیافته و بارشها در ارتفاعات گیلان بهصورت برف خواهد بود.
#هواشناسی
🌧@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#دختر_شینا #رمان #قسمت_نهم فصل سوم آن شب وقتی مهمان ها رفتند، پدرم به مادرم گفته بود: «به خدا هنوز
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_دهم
چند روز بعد، مراسم شیرینی خوران و نامزدی در خانه ما برگزار شد. مردها توی یک اتاق نشسته بودند و زن ها توی اتاقی دیگر. من توی انباری گوشه حیاط قایم شده بودم و زارزار گریه می کردم.
خدیجه، همه جا را دنبالم گشته بود تا عاقبت پیدایم کرد. وقتی مرا با آن حال زار دید، شروع کرد به نصیحت کردن و گفت: «دختر! این کارها چه معنی دارد؟! مگر بچه شده ای؟! تو دیگر چهارده سالت است. همه دخترهای هم سن و سال تو آرزو دارند پسری مثل صمد به خواستگاری شان بیاید و ازدواج کنند. مگر صمد چه عیبی دارد؟! خانواده خوب ندارد که دارد. پدر و مادر خوب ندارد که دارد. امسال ازدواج نکنی، سال دیگر باید شوهر کنی. هر دختری دیر یا زود باید برود خانه بخت. چه کسی بهتر از صمد. تو فکر می کنی توی این روستای به این کوچکی شوهری بهتر از صمد گیرت میآید؟! نکند منتظری شاهزاده
ای از آن طرف دنیا بیاید و دستت را بگیرد و ببردت توی قصر رویاها. دختر دیوانه نشو. لگد به بختت نزن. صمد پسر خوبی است تو را هم دیده و خواسته. از خر شیطان بیا پایین. کاری نکن پشیمان بشوند، بلند شوند و بروند. آن وقت می گویند حتماً دختره عیبی داشته و تا عمر داری باید بمانی کنج خانه.»
با حرف های زن برادرم کمی آرام شدم. خدیجه دستم را گرفت و با هم رفتیم توی حیاط. از چاه برایم آب کشید. آب را توی تشتی ریخت و انگار که من بچه ای باشم، دست و صورتم را شست و مرا با خودش به اتاق برد. از خجالت داشتم می مردم. دست و پایم یخ کرده بود و قلبم به تاپ تاپ افتاده بود. خواهرم تا مرا دید، بلند شد و شال قرمزی روی سرم انداخت. همه دست زدند و به ترکی برایم شعر ترانه خواندند. اما من هیچ احساسی نداشتم. انگار نه انگار که داشتم عروس می شدم. توی دلم خداخدا می کردم، هر چه زودتر مهمان ها بروند و پدرم را ببینم. مطمئن بودم همین که پدرم دستی روی سرم بکشد، غصه ها و دلواپسی هایم تمام می شود.
چند روز از آن ماجرا گذشت. صبح یک روز بهاری بود. توی حیاط ایستاده بودم. حیاطمان خیلی بزرگ بود. دورتادورش اتاق بود. دو تا در داشت؛ یک درش به کوچه باز می شد و آن یکی درش به باغی که ما به آن می گفتیم باغچه.
#ادامه_دارد
📚 #رمان_خوب
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
✅👆🏼 چقدر خوبه که این پویش در تمام جهان گسترش پیدا کنه.
شما هم خوبه که پیش قدم بشید.
🔶 مادرای محترم به فرزندتون بگید که دقیقا با همین ژست شهید یحیی سنوار روی یه مبل بشینند و همونطوری لبخند بزنن
و یه پرچم فلسطین هم پشت سرشون باشه.
✅میتونید عکساتون رو برامون بفرستید و برای سایر کانال های انقلابی هم بفرستید تا بذارن و کم کم کل اینترنت پر بشه از این عکس ها
اینا میشه کار فرهنگی دقیق و دشمن شکن...
🔷@IslamlifeStyles
پیام امام خامنهای در پی شهادت یحیی سنوار
بسم الله الرّحمن الرّحیم
ملّتهای مسلمان! جوانان غیور منطقه!
مجاهد قهرمان، فرمانده یحیی السّنوار، به یاران شهیدش پیوست.
او چهرهی درخشان مقاومت و مجاهدت بود؛ با عزم پولادین در برابر دشمن ظالم و متجاوز ایستاد؛ با تدبیر و شجاعت به او سیلی زد؛ ضربهی جبرانناپذیر هفتم اکتبر را در تاریخ این منطقه به یادگار گذاشت؛ و آنگاه با عزّت و سربلندی به معراج شهیدان پرواز کرد..
کسی چون او که عمری را به مبارزه با دشمن غاصب و ظالم گذرانده است، سرانجامی جز شهادت شایستهی او نیست. فقدان او برای جبههی مقاومت البتّه دردناک است، ولی این جبهه با شهادت برجستگانی چون شیخ احمد یاسین، فتحی شقاقی، رنتیسی و اسماعیل هنیّه از پیشروی باز نماند، و با شهادت سنوار هم کمترین توقّفی نخواهد داشت؛ باذن الله. حماس زنده است و زنده خواهد ماند.
ما چون همیشه، در کنار مجاهدان و مبارزان بااخلاص خواهیم ماند؛ بتوفیق من الله و عونه.
اینجانب شهادت برادرمان یحیی السّنوار را به خاندانش، به همرزمانش، و به همهی دلبستگان جهاد فیسبیلالله تبریک، و فقدانش را تسلیت میگویم.
والسّلام علی عباد الله الصّالحین
سیّدعلی خامنهای؛ ۱۴۰۳/۷/۲۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حال خوش معنوی
خدا بهترین ها را برای تو میخواد.
اعتماد کن.ذره بین شو بر احوالاتت
حکمت ها را که بدانی
یقین میکنی
خدا بهترین ها را برایت میخواهد🌷🍃
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#دختر_شینا #رمان #قسمت_دهم چند روز بعد، مراسم شیرینی خوران و نامزدی در خانه ما برگزار شد. مردها تو
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_یازدهم
باغچه پر از درخت آلبالو بود. به سرم زد بروم آنجا. باغچه سرسبز و قشنگ شده بود. درخت ها جوانه زده بودند و برگ های کوچکشان زیر آفتاب دلچسب بهاری می درخشید. بعد از
پشت سر گذاشتن زمستانی سرد، حالا دیدن این طبیعت سرسبز و هوای مطبوع و دلنشین، لذت بخش بود. یک دفعه صدایی شنیدم. انگار کسی از پشت درخت ها صدایم می کرد.
اول ترسیدم و جا خوردم، کمی که گوش تیز کردم، صدا واضح تر شد و بعد هم یک نفر از دیوار کوتاهی که پشت درخت ها بود پرید توی باغچه. تا خواستم حرکتی بکنم، سایه ای از روی دیوار دوید و آمد روبه رویم ایستاد. باورم نمی شد. صمد بود. با شادی سلام داد. دستپاچه شدم. چادرم را روی سرم جابه جا کردم. سرم را پایین انداختم و بدون اینکه حرفی بزنم یا حتی جواب سلامش را بدهم، دو پا داشتم، دو تا هم قرض کردم و دویدم توی حیاط و پله ها را دو تا یکی کردم و رفتم توی اتاق و در را از تو قفل کردم.
صمد کمی منتظر ایستاده بود. وقتی دیده بود خبری از من نیست، با اوقات تلخی یک راست رفته بود سراغ زن برادرم و از من شکایت کرده بود و گفته بود: «انگار قدم اصلاً مرا دوست ندارد. من با هزار مکافات از پایگاه مرخصی گرفته ام، فقط به این خاطر که بیایم قدم را ببینم و دو سه کلمه با او حرف بزنم. چند ساعت پشت باغچه خانه شان کشیک دادم تا او را تنهایی پیدا کردم. بی انصاف او حتی جواب سلامم را هم نداد. تا مرا دید، فرار کرد و رفت.»
نزدیک ظهر دیدم خدیجه آمد خانه ما و گفت: «قدم! عصر بیا کمکم. مهمان دارم، دست تنهام.»
عصر رفتم خانه شان. داشت شام می پخت. رفتم کمکش. غافل از اینکه خدیجه برایم نقشه کشیده بود. همین که اذان مغرب را دادند و هوا تاریک شد، دیدم در باز شد و صمد آمد. از دست خدیجه کفری شدم. گفتم: «اگر مامان و حاج آقا بفهمند، هر دویمان را می کشند.»
خدیجه خندید و گفت: «اگر تو دهانت سفت باشد، هیچ کس نمی فهمد. داداشت هم امشب خانه نیست. رفته سر زمین، آبیاری.»
بعد از اینکه کمی خیالم راحت شد، زیر چشمی نگاهش کردم. چرا این شکلی بود؟! کچل بود. خدیجه تعارفش کرد و آمد توی اتاقی که من بودم. سلام داد. باز هم نتوانستم جوابش را بدهم. بدون هیچ حرفی بلند شدم و رفتم آن یکی اتاق. خدیجه صدایم کرد. جواب ندادم.
کمی بعد با صمد آمدند توی اتاقی که من بودم. خدیجه با اشاره چشم و ابرو بهم فهماند کار درستی نمی کنم. بعد هم از اتاق بیرون رفت
#ادامه_دارد
📚 #رمان_خوب
🔆توصیههای
استاد فاطمینیا (ره)برای مهمان
نمودن فرشتگان به خانههایمان🕊
▫️حدیث کساء زیاد بخونیم.
▫️سعی کنیم نمازها تا جای
ممکن اول وقت باشه.👌
▫️نماز قضا داشتن خیییلی
اثر بدی داره.
▫️چیز نجس تو خونه نگه نداریم.
همه جای خونه مون همیشه
پاک پاک باشه.
▫️توی خونه داد نزنیم.
حتی با صدای بلند هم حرف نزنیم.
فرشتهها از خونه ای که توش با
صدای بلند صحبت بشه میرن.
▫️حرف زشت و غیبت و دروغ و
مسخرهکردن و اینا هم که مشخصه.
▫️سعی کنیم طهارت چشم و گوش و
زبان و شکممون رو تا جای ممکن
تو خونه حفظ کنیم.
▫️وقتی وارد خونه میشیم با صدای
واضح سلام کنیم. حتی اگه هیچ
کس نیست.
«اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
#تلنگر
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
🔴گیلان آماده مقابله با بارش شدید باران 🔺با توجه بهپیش بینی بارش شدید باران در چند روز آینده و کاهش
🔴هشدار به کشاورزان گیلان در پی بارشهای پیشرو
🔺صالح محمدی با اشاره به آغاز بارش های پاییزی در استان گیلان و کاهش محسوس دما، از گلخانه داران استان خواست نسبت به باز بودن مسیر زهکشهای اطراف گلخانه اطمینان حاصل کنند.
🔺رئیس سازمان جهاد کشاورزی گیلان از کشاورزانی که نسبت به کشت دوم در اراضی شالیزاری خود اقدام کردهاند، خواست مسیرهای خروجی آب در شالیزار را کنترل کرده تا از غرقابی شدن زمین جلوگیری کنند و گفت: ۸۵ هزار هکتار برای کشت راتون پیش بینی شده که در حال برداشت است.
محمدی استفاده از فرصت بارندگی را برای آماده سازی اراضی برای کشت انواع محصولات پاییزه، نباتات علوفه ای و کلزا مناسب دانست و افزود: در این شرایط انجام عملیات خاک ورزی و آماده سازی اراضی جهت کشت دوم نیز توصیه میشود.
🔺وی یادآور شد: شالیکوبان نیز باید نسبت به محافظت از شلتوک نگهداری شده در فضای باز کارخانجات با توجه به بارندگیهای طول هفته اقدامات لازم را انجام دهند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫#غذای_روح
🍂زیباییهای پاییز گیلان، املش
#ایران_زیبا
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#دختر_شینا #رمان #قسمت_یازدهم باغچه پر از درخت آلبالو بود. به سرم زد بروم آنجا. باغچه سرسبز و قشنگ
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_دوازدهم
من ماندم و صمد. کمی این پا و آن پا کردم و بلند شدم تا از زیر نگاه های سنگینش فرار کنم، ایستاد وسط چهارچوبِ در، دست هایش را باز کرد و جلوی راهم را گرفت. با لبخندی گفت: «کجا؟! چرا از من فرار می کنی؟! بنشین باهات کار دارم.»
سرم را پایین انداختم و نشستم. او هم نشست؛ البته با فاصله خیلی زیاد از من. بعد هم یک ریز شروع کرد به حرف زدن. گفت دوست دارم زنم این طور باشد. آن طور نباشد. گفت: «فعلاً سربازم و خدمتم که تمام شود، می خواهم بروم تهران دنبال یک کار درست و حسابی.»
نگرانی را که توی صورتم دید، گفت: «شاید هم بمانم همین جا توی قایش.»
از شغلش گفت که سیمان کار است و توی تهران بهتر می تواند کار کند.
همان طور سرم را پایین انداخته بودم. چیزی نمی گفتم. صمد هم یک ریز حرف می زد. آخرش عصبانی شد و گفت: «تو هم چیزی بگو. حرفی بزن تا دلم خوش شود.»
چیزی برای گفتن نداشتم. چادرم را سفت از زیر گلو گرفته بودم و زل زده بودم به اتاق روبه رو. وقتی دید تلاشش برای به حرف درآوردنم بی فایده است، خودش شروع کرد به سؤال کردن. پرسید: «دوست داری کجا زندگی کنی؟!»
جواب ندادم. دست بردار نبود. پرسید: «دوست داری پیش مادرم زندگی کنی؟!»
بالاخره به حرف آمدم؛ اما فقط یک کلمه: «نه!» بعد هم سکوت.
وقتی دید به این راحتی نمی تواند من را به حرف درآورد، او هم دیگر حرفی نزد.
از فرصت استفاده کردم و به بهانه ی کمک به خدیجه رفتم و سفره را انداختم. غذا را هم من کشیدم. خدیجه اصرار می کرد: «تو برو پیش صمد بنشین با هم حرف بزنید تا من کارها را انجام بدهم»، اما من زیر بار نرفتم، ایستادم و کارهای آشپزخانه را انجام دادم. صمد تنها مانده بود. سر سفره هم پیش خدیجه نشستم.
بعد از شام، ظرف ها را جمع کردم و به بهانه چای آوردن و تمیز کردن آشپزخانه، از دستش فرار کردم.
صمد به خدیجه گفته بود: «فکر کنم قدم از من خوشش نمی آید. اگر اوضاع این طوری پیش برود، ما نمی توانیم با هم زندگی کنیم.»
#ادامه_دارد
📚 #رمان_خوب