eitaa logo
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
806 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3هزار ویدیو
60 فایل
🌿🌾 اینجا ؛ تنها مسیر گیلان🌾🌿 ✨جهت ظهور تنها منجی عالم لطفا صلوات✨ همه دنیا یک لحظه است لحظه ای در برابر ابدیّت ارتباط با ادمین کانال:👇👇 @rahim_faraji @adrekni1403 http://eitaa.com/joinchat/1390084128Cd05a9aa9c5
مشاهده در ایتا
دانلود
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#دختر_شینا #رمان #قسمت_یازدهم باغچه پر از درخت آلبالو بود. به سرم زد بروم آنجا. باغچه سرسبز و قشنگ
من ماندم و صمد. کمی این پا و آن پا کردم و بلند شدم تا از زیر نگاه های سنگینش فرار کنم، ایستاد وسط چهارچوبِ در،  دست هایش را باز کرد و جلوی راهم را گرفت. با لبخندی گفت: «کجا؟! چرا از من فرار می کنی؟! بنشین باهات کار دارم.» سرم را پایین انداختم و نشستم. او هم نشست؛ البته با فاصله خیلی زیاد از من. بعد هم یک ریز شروع کرد به حرف زدن. گفت دوست دارم زنم این طور باشد. آن طور نباشد. گفت: «فعلاً سربازم و خدمتم که تمام شود، می خواهم بروم تهران دنبال یک کار درست و حسابی.» نگرانی را که توی صورتم دید، گفت: «شاید هم بمانم همین جا توی قایش.» از شغلش گفت که سیمان کار است و توی تهران بهتر می تواند کار کند. همان طور سرم را پایین انداخته بودم.  چیزی نمی گفتم. صمد هم یک ریز حرف می زد. آخرش عصبانی شد و گفت: «تو هم چیزی بگو. حرفی بزن تا دلم خوش شود.» چیزی برای گفتن نداشتم. چادرم را سفت از زیر گلو گرفته بودم و زل زده بودم به اتاق روبه رو. وقتی دید تلاشش برای به حرف درآوردنم بی فایده است، خودش شروع کرد به سؤال کردن. پرسید: «دوست داری کجا زندگی کنی؟!» جواب ندادم. دست بردار نبود. پرسید: «دوست داری پیش مادرم زندگی کنی؟!» بالاخره به حرف آمدم؛ اما فقط یک کلمه: «نه!» بعد هم سکوت. وقتی دید به این راحتی نمی تواند من را به حرف درآورد، او هم دیگر حرفی نزد. از فرصت استفاده کردم و به بهانه ی کمک به خدیجه رفتم و سفره را انداختم. غذا را هم من کشیدم. خدیجه اصرار می کرد: «تو برو پیش صمد بنشین با هم حرف بزنید تا من کارها را انجام بدهم»، اما من زیر بار نرفتم، ایستادم و کارهای آشپزخانه را انجام دادم. صمد تنها مانده بود. سر سفره هم پیش خدیجه نشستم. بعد از شام، ظرف ها را جمع کردم و به بهانه چای آوردن و تمیز کردن آشپزخانه، از دستش فرار کردم. صمد به خدیجه گفته بود: «فکر کنم قدم از من خوشش نمی آید. اگر اوضاع این طوری پیش برود، ما نمی توانیم با هم زندگی کنیم.» 📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هوالجمیل...🧡💛 خدا زیباست و زیبایی را دوست دارد. طلوع زیبای آفتاب، آخرین روز ماه مهر
❌ بازتاب گسترده اقدام بانوی تبریزی در رسانه های عبری ⏪رسانه های عبری نوشتند یک زن تبریزی طلاهای خود به ارزش ۳۵ هزار دلار را به جبهه مقاومت لبنان اهدا کرده است، البته در این مدت تعداد زیادی از زنان ایرانی طلاهای خود را به جبهه مقاومت اهدا کرده اند. ‌
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
❌ بازتاب گسترده اقدام بانوی تبریزی در رسانه های عبری ⏪رسانه های عبری نوشتند یک زن تبریزی طلاهای خود
احسنت به وجودش 😍 اینه بازتاب جهاد یک زن ایرانی ولایی شیعه 👏👏👏 یکی نوشته بود؛ یک تیر بود ولی خیلــــــی نشانه ها رو زد....!!
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
❌ بازتاب گسترده اقدام بانوی تبریزی در رسانه های عبری ⏪رسانه های عبری نوشتند یک زن تبریزی طلاهای خود
🔴یک تیر بود اما خیلی نشانه‌ها را زد ▪️زمانیکه دشمن سعی می کرد القا کند که ایرانیان حامی حزب‌الله نیستند، زمانیکه رسانه‌های خارجی در تلاش بودند زنان ایرانی را عقب مانده و امل و قابل ترحم نشان دهند. زمانیکه با فتنه‌ی زن زندگی آزادی بزرگترین جنگ رسانه‌‌ای دنیا بر علیه زنان مومن ایرانی انجام شد و آنها را زنانی فاقد حیات عاطفی و عقلانی معرفی میکرد. ‌زمانیکه دشمن تلاش می‌کرد اقتصاد زن موفق را وابسته به اشتغال تمام وقت در بیرون از خانه گره بزند و زن خانه‌دار را یک زن ضعیف و کم ارج معرفی کند؛ بانوی متدین تبریزی به میدان آمد و تمام جهان را تحت تاثیر درایت اقتصادی؛ عزت خانه‌داری؛ ایمان به مقاومت و حیات عاطفی و ولایتمداری خویش قرار داد و بعد از سالها مجاهدت در زندگی با یک رزمنده‌ی جانباز اینبار هم به نوعی دیگر با ایثار خود باعث انگیزه مضاعف مقاومت شد. 🔹منتظر باشید این طلا بخشی چه انگیزه‌ای به بانوان عرب منطقه بدهد . ◀️روی عکس با افتخار نوشته شده است شاغل در امر مقدس خانه‌داری ✍عالیه سادات ‌
3406288284.mp3
11.34M
🔉 ۴ 📅 جلسه چهارم | ‌۱۴۰۰/۰۱/۲۷ 🕌 مسجد امام صادق(ع) 🌺 استاد پناهیان
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#دختر_شینا #رمان #قسمت_دوازدهم من ماندم و صمد. کمی این پا و آن پا کردم و بلند شدم تا از زیر نگاه ه
خدیجه دلداری اش داده بود و گفته بود: «ناراحت نباش. این مسائل طبیعی ست. کمی بگذرد، به تو علاقه مند می شود. باید صبر داشته باشی و تحمل کنی.» صمد بعد از اینکه چایش را خورد، رفت. به خدیجه گفتم: «از او خوشم نمی آید. کچل است.» خدیجه خندید و گفت: «فقط مشکلت همین است. دیوانه؟! مثل اینکه سرباز است. چند ماه دیگر که سربازی اش تمام شود، کاکلش درمی آید.» بعد پرسید: «مشکل دوم؟!» گفتم: «خیلی حرف می زند.» خدیجه باز خندید و گفت: «این هم چاره دارد. صبر کن تو که از لاکت درآیی و رودربایستی را کنار بگذاری، بیچاره اش می کنی؛ دیگر اجازه حرف زدن ندارد.» از حرف خدیجه خنده ام گرفت و این خنده سر حرف و شوخی را باز کرد و تا دیروقت بیدار ماندیم و گفتیم و خندیدیم. چند روز بعد، مادر صمد خبر داد می خواهد به خانه ی ما بیاید. عصر بود که آمد؛ خودش تنها، با یک بقچه لباس. مادرم تشکر کرد. بقچه را گرفت و گذاشت وسط اتاق و به من اشاره کرد بروم و بقچه را باز کنم. با اکراه رفتم نشستم وسط اتاق و گره بقچه را باز کردم. چندتایی بلوز و دامن و پارچه لباسی بود، که از هیچ کدامشان خوشم نیامد. بدون اینکه تشکر کنم، همان طور که بقچه را باز کرده بودم، لباس ها را تا کردم و توی بقچه گذاشتم و آن را گره زدم. مادر صمد فهمید؛ اما به روی خودش نیاورد. مادرم هی لب گزید و ابرو بالا انداخت و اشاره کرد تشکر کنم، بخندم و بگویم که قشنگ است و خوشم آمده، اما من چیزی نگفتم. بُق کردم و گوشه اتاق نشستم. مادر صمد رفته بود و همه چیز را برای او تعریف کرده بود. چند روز بعد، صمد آمد. کلاه سرش گذاشته بود تا بی موی اش پیدا نباشد. یک ساک هم دستش بود. تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و ساک را داد دستم و گفت: «قابلی ندارد.» 📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
🔶✅ به دوستانی که در دوره های طبی ما شرکت کردن گفتیم که نتایج و تجربه هاشون رو برامون بفرستن هم استفاده کنید و هم برای بقیه بفرستید 👇🏼👇🏼 https://eitaa.com/joinchat/1953170230Ca03c27ccdc انصافا تجربه های جالب و عجیبی هست😊👆
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
لطفا این بنر رو برای همه بفرستید تا زندگی های میلیون ها نفر رو با کمک همدیگه شیرین و لذت بخش کنیم. از فردا صبح هم دوره ها با تخفیف هست و همه میتونن راحت ثبت نام کنن 🌷🌷
📝 روایت فرزند شهیده کرباسی از آنچه که در روز ترور گذشت 🔻بعد از ویدئوی تعقیب خودرو خانم کرباسی و همسرش توسط پهپاد، اولین سؤالی که در ذهنم نشست این بود که شهید و شهیده کجا می‌رفتند؟! مسیرشان به کجا ختم می‌شد که ناتمام ماند؟! 🔹سؤالم را از مهتدی پسر ۱۴ ساله این خانواده می‌پرسم و او با کلمات فارسی‌ شمرده شمرده که با لهجه لبنانی عجین شده است جوابم را می‌دهد: « ۲۰ روزی می‌شد که ما خانه‌مان را در بیروت ترک کرده بودیم و در یکی از هتل‌های جونیه زندگی می‌کردیم. یک اتاق دو خوابه که خانواده ۷ نفرهٔ ما و خانواده پدری‌ام در آن می‌ماندیم. پدرم طبق معمول آن روز نماز صبحش را خواند، قهوه‌اش را با مادر خورد و برای رفتن به سرکار آماده شد، مادرم هم همراهشان رفت تا سری به خانه بزند و لباس‌های ما را بشوید. تقریباً ۱ ساعت بعد از آن که از خانه رفتند شهید شدند.» 🔺ادامه گفت و گو با پسر شهیده کرباسی را اینجا بخوانید
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#دختر_شینا #رمان #قسمت_سیزدهم خدیجه دلداری اش داده بود و گفته بود: «ناراحت نباش. این مسائل طبیعی ست
بدون اینکه حرفی بزنم، ساک را گرفتم و دویدم طرف یکی از اتاق های زیرزمین. دنبالم آمد و صدایم کرد. ایستادم. دم در اتاق کاغذی از جیبش درآورد و گفت: «قدم! تو را به خدا از من فرار نکن. ببین این برگة مرخصی ام است. به خاطر تو از پایگاه مرخصی گرفتم. آمده ام فقط تو را ببینم.» به کاغذ نگاه کردم؛ اما چون سواد خواندن و نوشتن نداشتم، چیزی از آن سر درنیاوردم. انگار صمد هم فهمیده بود، گفت: «مرخصی ام است. یک روز بود، ببین یک را کرده ام دو. تا یک روز بیشتر بمانم و تو را ببینم. خدا کند کسی نفهمد. اگر بفهمند برگة مرخصی ام را دست کاری کرده ام، پدرم را درمی آورند.» می ترسیدم در این فاصله کسی بیاید و ببیند ما داریم با هم حرف می زنیم. چیزی نگفتم و رفتم توی اتاق. نمی دانم چرا نیامد تو. از همان جلوی در گفت: «پس لااقل تکلیف مرا مشخص کن. اگر دوستم نداری، بگو یک فکری به حال خودم بکنم.» هم جوابی برای گفتن نداشتم. آن اتاق دری داشت که به اتاقی دیگر باز می شد. رفتم آن یکی اتاق. صمد هم بدون خداحافظی رفت. ساک دستم بود. رفتم و گوشه ای نشستم و آن را باز کردم. چند تا بلوز و دامن و روسری برایم خریده بود. از سلیقه اش خوشم آمد. نمی دانم چطور شد که یک دفعه دلم گرفت. لباس ها را جمع کردم و ریختم توی ساک و زیپش را بستم و دویدم توی حیاط. صمد نبود، رفته بود. فردایش نیامد. پس فردا و روزهای بعد هم نیامد. کم کم داشتم نگرانش می شدم. به هیچ کس نمی توانستم راز دلم را بگویم. خجالت می کشیدم از مادرم بپرسم خبری از صمد دارد یا نه. یک روز که سرِ چشمه رفته بودم، از زن ها شنیدم پایگاه آماده باش است و به هیچ سربازی مرخصی نمی دهند. پدرم در خانه از تظاهرات ضد شاه حرف می زد و اینکه در اغلب شهرها حکومت نظامی شده و مردم شعارهای ضد حکومت و ضد شاه سر می دهند؛ اما روستای ما امن و امان بود و مردم به زندگی آرام خود مشغول بودند. یک ماه از آخرین باری که صمد را دیده بودم، می گذشت. آن روز خدیجه و برادرم خانة ما بودند، نشسته بودیم روی ایوان. مثل تمام خانه های روستایی، درِ حیاط ما هم جز شب ها، همیشه باز بود. شنیدم یک نفر از پشت در صدا می زند: «یاالله... یاالله...» صمد بود. برای اولین بار از شنیدن صدایش حال دیگری بهم دست داد. قلبم به تپش افتاد. برادرم، ایمان، دوید جلوی در و بعد از سلام و احوال پرسی تعارفش کرد بیاید تو. صمد تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و سلام داد. حس کردم صورتم دارد آتش می گیرد. انگار دو تا کفگیر داغ گذاشته بودند روی گونه هایم. سرم را پایین انداختم و رفتم توی اتاق. خدیجه تعارف کرد صمد بیاید تو . 📚
👇 امام زمان علیه‌السلام دنبال این تیپ آدم هاست. 🔵 حاج عزت الله مومنی(ره): 🔹می خواهید رمز کار را به شما بگویم؟ برای خدا و در راه خدا کار "نسنجیده و بی توقع" انجام بده. دست کسی رو بگیر پول رهن کسی رو بده به کسی محبتی بکن خودت رو بشکن غرور خود را زیر پا بگذار اتاقی به کسی ، عروس و دامادی، خانواده نیازمندی، بده و پول نگیر یا نصف بگیر غذایی بده 🔻ننشین زیر و روی کار را در بیار نمی خواهد همه جوانب کار را بررسی کنی و نفع و ضررت را بسنجی عمل کن آره بابا جان، این رمز کار است. 🌕 اگر این طور آدمی باشی، خودشان به سراغ شما خواهند آمد. امام زمان علیه السلام دنبال این تیپ آدم هاست. ‌شبتون خوش عزیزان ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و روز بخیر به بنده‌های خوب و نازنینِ خدا🌸🖐🏻 سلام به دردونه‌هایی که با خـدا و اهـل‌بیت دغدغه‌های مشترک دارن🤝 سلام به اونایی که یه دعا برا خودشون میکنن و ۱۰۰ تا دعا برای کشور و دین و امام و جامعه‌شون بهشت انتظارتونو میکشه ⏰😌❤️ ‌
چهارشنبه روز امام رضاست؛ خونه‌ی امام‌رضا؏ چهارشنبه‌ها‌ پر از مهمونه اما بعضی چهارشنبه‌ها خاصّه بعضی مهمونا ویژه هستن بعضی چهارشنبه‌ها، امام رئوف دعوتی مخصوص دارن...🕊 مثل چهارشنبه قبل که سردار شهیدحاج‌عباس‌نیلفروشان مهمون‌شون بود 🌷 و این چهارشنبه... یک مهمون عزیز از راه دور اومدن... بانوی شهیده، شهیده‌ی راه قدس🕌 شهیده معصومه کرباسی🌷 مادر ۵ فرزند نازنین، که همراه همسر مجاهدش ، دست در دست هم تا بهشت پرواز کردند...🕊 امشب‌، همزمان با نماز مغرب و عشا، رواق مطهر امام‌خمینی(ره)
📝 حزب‌الله در بیانیه‌ای رسمی، شهادت ، رئیس شورای اجرایی را در حمله جنایتکارانه رژیم صهیونیستی اعلام کرد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 همه فرماندهان شورای نظامی جهادی حزب الله در راه قدس به شهادت رسیدند🖤💔
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#دختر_شینا #رمان #قسمت_چهاردهم بدون اینکه حرفی بزنم، ساک را گرفتم و دویدم طرف یکی از اتاق های زیرز
تا او آمد، من از اتاق بیرون رفتم. خجالت می کشیدم پیش برادرم با صمد حرف بزنم یا توی اتاقی که او نشسته، بنشینم. صمد یک ساعت ماند و با برادرم و خدیجه حرف زد. وقتی از دیدن من ناامید شد، بلند شد، خداحافظی کرد برود. توی ایوان من را دید و با لحن کنایه آمیزی گفت: «ببخشید مزاحم شدم. خیلی زحمت دادم. به حاج آقا و شیرین جان سلام برسانید.» بعد خداحافظی کرد و رفت. خدیجه صدایم کرد و گفت: «قدم! باز که گند زدی. چرا نیامدی تو. بیچاره! ببین برایت چی آورده.» و به چمدانی که دستش بود اشاره کرد و گفت: «دیوانه! این را برای تو آورده.» آن قدر از دیدن صمد دستپاچه شده بودم که اصلاً چمدان را دستش ندیده بودم. خدیجه دستم را گرفت و با هم به یکی از اتاق های تو در تویمان رفتیم. درِ اتاق را از تو چفت کردیم و درِ چمدان را باز کردیم. صمد عکس بزرگی از خودش را چسبانده بود توی درِ داخلی چمدان و دورتادورش را چسب کاری کرده بود. با دیدن عکس، من و خدیجه زدیم زیر خنده. چمدان پر از لباس و پارچه بود. لابه لای لباس ها هم چند تا صابون عطری عروس گذاشته بود تا همه چیز بوی خوب بگیرد. لباس ها هم با سلیقة تمام تا شده بود. خدیجه سر شوخی را باز کرد و گفت: «کوفتت بشود قدم، خوش به حالت. چقدر دوستت دارد.» ایمان، که دنبالمان آمده بود، به در می کوبید. با هول از جا بلند شدم و گفتم: «خدیجه! بیا چمدان را یک جایی قایم کنیم.» خدیجه تعجب کرد: «چرا قایم کنیم؟!» خجالت می کشیدم ایمان چمدان را ببیند. گفتم: «اگر ایمان عکس صمد را ببیند، فکر می کند من هم به او عکس داده ام.» ایمان دوباره به در کوبید و گفت: «چرا در را بسته اید؟! باز کنید ببینم.» با خدیجه سعی کردیم عکس را بکَنیم، نشد. انگار صمد زیر عکس هم چسب زده بود که به این راحتی کنده نمی شد. خدیجه به شوخی گفت: «ببین انگار چسب دوقلو زده به این عکس. چقدر از خودش متشکر است.» ایمان، چنان به در می کوبید که در می خواست از جا بکند. دیدیم چاره ای نیست و عکس را به هیچ شکلی نمی توانیم بکنیم. درِ چمدان را بستیم و زیر رختخواب هایی که گوشة اتاق و روی هم چیده شده بود، قایمش کردیم. خدیجه در را به روی ایمان باز کرد. (پایان فصل سوم) 📚
••• بارخدایا🌱 مرزهای مسلمانان را به عزت خودت استواردار و نگهبانان آن را به نیـروی خویش پشتیبانی فرما. الهی آمین صحیفه سجادیه🌿 نیایش ۲۷. دعای برای مرزداران صبح بخیر☘