تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#دختر_شینا #رمان #قسمت_بیست_و_سوم خانواده صمد با تعجب نگاهم می کردند. آخر توی قایش هیچ دختری روی ای
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_بیست_و_چهارم
فصل هفتم
دو ماه از ازدواج ما گذشته بود. مادر صمد پا به ماه شده بود و هر لحظه منتظر بودیم درد زایمان سراغش بیاید.
عصر بود. تازه از کارهای خانه راحت شده بودم. می خواستم کمی استراحت کنم. کبری سراسیمه در اتاقم را باز کرد و گفت: «قدم! بدو... بدو... حال مامان بد است.»
به هول از جا بلند شدم و دویدم به طرف اتاقی که مادرشوهرم آنجا بود. داشت از درد به خود می پیچید. دست و پایم را گم کردم. نمی دانستم چه کار کنم. گفتم: «یک نفر را بفرستید پی قابله.»
یادم آمد، سر زایمان های خواهر و زن برادرهایم شیرین جان چه کارهایی می کرد. با خواهرشوهرهایم سماور بزرگی آوردیم و گوشه اتاق گذاشتیم و روشنش کردیم.
مادرشوهرم هر وقت دردش کمتر می شد، سفارش هایی می کرد؛ مثلاً لباس های نوزاد را توی کمد گذاشته بود یا کلی پارچه بی کاره برای این روز کنار گذاشته بود. چند تا لگن بزرگ و دستمال تمیز هم زیر پله های حیاط بود. من و خواهرشوهرهایم مثل فرفره می دویدیم و چیزهایی را که لازم بود، می آوردیم.
بالاخره قابله آمد. دلم نمی آمد مادرشوهرم را در آن حال ببینم، پشتم را کردم و خودم را با سماور مشغول کردم که یعنی دارم فتیله اش را کم و زیاد می کنم یا نگاه می کنم ببینم آب جوش آمده یا نه، با صدای فریاد و ناله های مادرشوهرم به گریه افتادم. برایش دعا می خواندم. کمی بعد، صدای فریادهای مادرشوهرم بالاتر رفت و بعد هم صدای نازک و قشنگ گریه نوزادی توی اتاق پیچید.
همه زن هایی که دور و بر مادرشوهرم نشسته بودند، از خوشحالی بلند شدند. قابله بچه را توی پارچه سفید پیچید و به زن ها داد. همه خوشحال بودند و نفس هایی را که چند لحظه پیش توی سینه ها حبس شده بود با شادی بیرون می دادند، اما من همچنان گوشه اتاق نشسته بودم. خواهرشوهرم گفت: «قدم! آب جوش، این لگن را پر کن.»
خواهرشوهر کوچک ترم به کمکم آمد و همان طور که لگن را زیر شیر سماور گذاشته بودیم و منتظر بودیم تا پر شود، گفت: «قدم! بیا برادرشوهرت را ببین. خیلی ناز است.»
لگن که تا نیمه پر شد، آن را برداشتیم و بردیم جلوی دست قابله گذاشتیم. مادرشوهرم هنوز از درد به خود می پیچید. زن ها بلندبلند حرف می زدند. قابله یک دفعه با تشر گفت: «چه خبره؟! ساکت. بالای سر زائو که این قدر حرف نمی زنند، بگذارید به کارم برسم. یکی از بچه ها به دنیا نمی آید. دوقلو هستند.»
دوباره نفس ها حبس شد و اتاق را سکوت برداشت. قابله کمی تلاش کرد و به من که کنارش ایستاده بودم گفت: «بدو... بدو... ماشین خبر کن باید ببریمش شهر. از دست من کاری برنمی آید.»
دویدم توی حیاط. پدرشوهرم روی پله ها نشسته و رنگ و رویش پریده بود. با تعجب نگاهم کرد. بریده بریده گفتم: «بچه ها دوقلو هستند. یکی شان به دنیا نمی آید. آن یکی آمد. باید ببریمش شهر. ماشین! ماشین خبر کنید.»
#ادامه_دارد
📚 #رمان_خوب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر این کلیپ حال و هوای خوبی داشت🥲 گفتم بذارم کانال❤️🩹
شبهای پاییز و زمستان
هر وقت مادر
سفره شام را زودتر پهن میکرد
و کت آقاجون را از کمد بیرون میکشید
میفهمیدیم قرار است جایی برویم
همان سرِ شب
با کلی ذوق و شوق، آماده میشدیم برای رفتن به یک شب نشینی
آقاجون میگفت:
صله ارحام دلِ آدم را شاد نگه میدارد
هیچکس هم نمیگفت نمیآیم!
ازین ادا اصول ها که من نمیآیم شما خودتان بروید و امتحان و آزمون و کنکور دارم وجوان است دوست دارد توی خودش باشدهم نداشتیم
همه با هم میرفتیم
تلفن هم نبود که قبلش هماهنگ کنیم
و میزبان و بچههایش را هم کلی ذوق زده میکردیم
به سر کوچه شان که میرسیدیم
جلوتر از مادر و آقاجون
بدو بدو خودمان را به درشان میرساندیم
تا از بودنشان اطمینان پیدا کنیم
با یک چشم از لای در حیاط که اغلب خوب بسته نمیشد
یا از سوراخ کلید به درون خانهشان سرک میکشیدیم
روشن بودن یک چراغ، به منزله این بود که خانه نیستند و خودشان جایی رفتهاند
حسابی توی ذوقمان میخورد
و قلب و دلمان حسابی میگرفت
اما اگر همه چراغها روشن بود
بگو بخند تا آخر شبمان جور بود
اما این روزها چه
آخر شب که بغض میکنی
دردها که تلنبار میشود،
میروی سراغ لیست مخاطبانت
یکی حالت روح
یکی لست ریسنتلی
یکی لانگ تایم اِگو!
یکی دلیت اکانت!
آدم نمیداند کِی هستند، کِی نیستند!؟
اصلا آدم نمی فهمد چراغِ کدام خانه خاموش است و کدام روشن!؟
تا بی مقدمه برایش تایپ کند:
" تشنه ی یک صحبت طولانیام ".
و سریع ریپلای شود:
" بگو من کِی کجا باشم؟ ".
داریم از تنهایی و بی همزبانی "دق" می کنیم بعد اسمش را گذاشته اند " عصر ارتباطات "!
🌿🌿🌿
وَ أَنَا الْعَبْدُ الضَّعِیفُ عَمَلًا، الْجَسِیمُ أَمَلًا.
و من آن بندهی کمکار و پُر آرزویم…
•صحیفهسجادیه•
📸 واقعیت پیدا شدن یک موجود عجیب و غریب در بندر انزلی!
➕برخی رسانهها در گیلان با انتشار تصویر بالا که با استفاده از هوش مصنوعی #میدجرنی تولید شده است مدعی شدند که یک موجود عجیب و غریب باستانی در بندر انزلی پیدا شده است!
➕ این تصویر اولین بار، در صفحه ایکس تصویر بالا منتشر شده بود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 طرح مضر هادی برای استانهای شمالی
✅️ اصل #طرح_هادی برای این است که بافت روستا عوض نشود
💢 بافت روستایی در استانهای شمالی با سایر استانها فرق میکنه
🔰 این #عدالت نیست!
#مهدی_فلاح
#نماینده_رشت
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رهبر انقلاب: در مقابله با استکبار همه آنچه که باید و شاید برای آمادگی ملت ایران انجام بگیرد، چه از لحاظ نظامی، چه از لحاظ تسلیحات و چه از لحاظ کارهای سیاسی حتماً انجام میدهیم و الحمدلله الان هم مسئولین مشغول انجام آن هستند.
🔹مطمئناً حرکت کلی ملت ایران و مسئولین کشور در جهت مقابله با استکبار جهانی و دستگاه جنایتکار حاکم بر نظم جهانی امروز، قطعا و انصافا هیچگونه کوتاهی نخواهند کرد؛ این را مطمئن باشید.
🔹بحث، صرفاً بحث انتقام نیست؛ بحث یک حرکت منطقی است. مقابله منطبق با دین، اخلاق، شرع و منطبق بر قوانین بینالمللی است و ملت ایران و مسئولین کشور در این جهت هیچگونه تعللی و کوتاهی نخواهند کرد. این را مطمئن باشید.
🔷@IslamlifeStyles
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
یکی از آرامش بخش ترین صحبت های اخیر رهبر انقلاب همین بود.
خدا رو شکر.
ضمن اینکه حتما باید از دلسوزانی که دارن اوضاع رو بررسی میکنند و نقدهایی دارن باید تشکر کرد.
خدای نکرده کسی نیاد منتقدین رو سرکوب کنه.
تلاش مسئولین جای خودش رو داره و انتقادهای سازنده و مومنانه هم جای خودش
🌷🌷🌷
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✌رهبر انقلاب: دشمنان اعم از آمریکا و رژیم صهیونیستی بدانند نسبت به آنچه که در مقابل ایران و جبهه مقاومت انجام میدهند قطعاً پاسخ دندان شکن دریافت خواهند کرد. ۱۴۰۳/۸/۱۲
💻 Farsi.Khamenei.ir
🔷@IslamlifeStyles
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#دختر_شینا #رمان #قسمت_بیست_و_چهارم فصل هفتم دو ماه از ازدواج ما گذشته بود. مادر صمد پا به ماه شده
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_بیست_و_پنجم
پدرشوهرم بلند شد و با هر دو دست روی سرش زد و گفت: «یا امام حسین.» و دوید توی کوچه.
کمی بعد ماشین برادرم جلوی در بود. چند نفری کمک کردیم، مادرشوهرم را بغل کردیم و با کلی مکافات او را گذاشتیم توی ماشین. مادرشوهرم از درد تقریباً از حال رفته بود. برادرم گفت: «می بریمش رزن.»
عده ای از زن ها هم با مادرشوهرم رفتند. من ماندم و خواهرشوهرم، کبری، و نوزادی که از همان لحظه اولی که به دنیا آمده بود، داشت گریه می کرد. من و کبری دستپاچه شده بودیم. نمی دانستیم باید با این بچه چه کار کنیم.
کبری بچه را که لباس تنش کرده و توی پتویی پیچیده بودند به من داد و گفت: «تو بچه را بگیر تا من آب قند درست کنم.»
می ترسیدم بچه را بغل کنم. گفتم: «نه بغل تو باشد، من آب، قند درست می کنم.»
منتظر جواب خواهرشوهرم نشدم. رفتم طرف سماور، لیوانی را برداشتم و زیر شیر سماور گرفتم. چند حبه قند هم تویش انداختم و با قاشق آن را هم زدم. صدای گریة نوزاد یک لحظه قطع نمی شد. سماور قل قل می کرد و بخارش به هوا می رفت. به فکرم رسید بهتر است سماور به این بزرگی را دیگر خاموش کنیم؛ اما فرصت این کار نبود. واجب تر بچه بود که داشت هلاک می شد.
لیوان آب را به کبری دادم. او سعی کرد با قاشق آب را توی دهان نوزاد بریزد. اما نوزاد نمی توانست آن را بخورد. دهانش را باز می کرد تا سینه مادر را بگیرد و مک بزند، اما قاشق فلزی به لب هایش می خورد و او را آزار می داد. به همین خاطر با حرص بیشتری گریه می کرد.
حال من و کبری بهتر از نوزاد نبود. به همین خاطر وقتی دیدیم نمی توانیم کاری برای نوزاد انجام بدهیم، هر دو با هم زدیم زیر گریه.
مادرشوهرم همان شب، در بیمارستان رزن توانست آن یکی فرزندش را به دنیا بیاورد. قل دوم دختر بود. فردا صبح او را به خانه آوردند. هنوز توی رختخوابش درست و حسابی نخوابیده بود که نوزاد پسر را گذاشتیم توی بغلش تا شیر بخورد، بچه با اشتها و حرص و ولع شیر می خورد و قورت قورت می کرد. ما از روی خوشحالی اشک می ریختیم.
با تولد دوقلوها زندگی همه ما رنگ و روی تازه ای گرفت. من از این وضعیت خیلی خوشحال بودم. صمد مشغول گذراندن سربازی اش بود و یک هفته در میان به خانه می آمد. به همین خاطر بیشتر وقت ها احساس تنهایی و دلتنگی می کردم.
با آمدن دوقلوها، رفت و آمدها به خانه ما بیشتر شد و کارهایم آن قدر زیاد شد که دیگر وقت فکر کردن به صمد را نداشتم. از مهمان ها پذیرایی می کردم، مشغول رُفت و روب بودم، ظرف می شستم، حیاط جارو می کردم، و یا در حال آشپزی بودم. شب ها خسته و بی حال قبل از اینکه بتوانم به چیزی فکر کنم، به خواب عمیقی فرو می رفتم.
بعد از چند هفته صمد به خانه آمد. با دیدن من تعجب کرد. می گفت: «قدم! به جان خودم خیلی لاغر شده ای، نکند مریضی.»
می خندیدم و می گفتم: «زحمت خواهر و برادر جدیدت است.»
#ادامه_دارد
📚 #رمان_خوب
سلام و صبحبخیر
خدمت اهالیِ تنهامسیری ما 😊🌹
که کمر رو سفت بستن
برا رفتن به بهشت💪
و دیگه خوووووب بلدن
که بلیط و کلید بهشت، نمازه🔑🔖
نماز، مهمترین داراییِ ماست😇👇
و بدون نماز، جهنم قطعی و بهشت کنسله
یه پیامی رو چندبار نوشتم و پاک کردم
آخرش همه رو پاک کردم و بیخیال شدم
همه چی رو هم که نباید گفت
گاهی باید گوشی رو گذاشت کنار
و فقط با خدا حرف زد🌸🥰
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
📸 واقعیت پیدا شدن یک موجود عجیب و غریب در بندر انزلی! ➕برخی رسانهها در گیلان با انتشار تصویر بالا
🔴شیلات گیلان خبر صید ماهی عظیم الجثه و نادر در بندر انزلی را تکذیب کرد
🔺کوروش خلیلی با اشاره به انتشار تصویری در فضای مجازی افزود: این تصویری که چند روزی است در فضای مجازی منتشر شده ساخته هوش مصنوعی و غیر واقعی است.
🔺وی با اشاره به تصاویر منتشر شده اضافه کرد: این تصویر به موجودی عجیب و غریب اشاره دارد که ادعا میشود در انزلی دیده شده ؛ اما واقعیت این است که این موجودات هرگز وجود نداشته و تصاویر مربوط به آن ساخته هوش مصنوعی است.
🔺مدیر کل شیلات گیلان از مردم خواست به هر منبع خبری اعتماد نکرده و خبرها را از منابع و رسانههای معتبر دنبال کنند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
➕راهپیمایی باشکوه ۱۳ آبان حوالی میدان فرهنگ رشت
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#دختر_شینا #رمان #قسمت_بیست_و_پنجم پدرشوهرم بلند شد و با هر دو دست روی سرش زد و گفت: «یا امام حسین.
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_بیست_و_ششم
اما این را برای شوخی می گفتم. حاضر بودم از این بیشتر کار کنم؛ اما شوهرم پیشم باشد. گاهی که صمد برای کاری بیرون می رفت، مثل مرغ پرکنده از این طرف به آن طرف می رفتم تا برگردد. چشمم به در بود. می گفتم: «نمی شود این دو روز را خانه بمانی و جایی نروی.»
می گفت کار دارم. باید به کارهایم برسم.
دلم برایش تنگ می شد. می پرسید: «قدم! بگو چرا می خواهی پیشت بمانم.»
دوست داشت از زبانم بشنود که دوستش دارم و دلم برایش تنگ می شود.
سرم را پایین می انداختم و طفره می رفتم.
سعی می کرد بیشتر پیشم بماند. نمی توانست توی کارها کمکم کند. می گفت: «عیب است. خوبیت ندارد پیش پدر و مادرم به زنم کمک کنم. قول می دهم خانه خودمان که رفتیم، همه کاری برایت انجام دهم.»
می نشست کنارم و می گفت: «تو کار کن و تعریف کن، من بهت نگاه می کنم.»
می گفتم: «تو حرف بزن.»
می گفت: «نه تو بگو. من دوست دارم تو حرف بزنی تا وقتی به پایگاه رفتم، به یاد تو و حرف هایت بیفتم و کمتر دلم برایت تنگ شود.»
صمد می رفت و می آمد و من به امید تمام شدن سربازی اش و سر و سامان گرفتن زندگی مان، سعی می کردم همه چیز را تحمل کنم.
دوقلوها کم کم بزرگ می شدند. هر وقت از خانه بیرون می رفتیم، یکی از دوقلوها سهم من بود. اغلب حمید را بغل می گرفتم. بیشتر به خاطر آن شبی که آن قدر حرصمان داد و تا
صبح گریه کرد، احساس و علاقه مادری نسبت به او داشتم. مردمی که ما را می دیدند، با خنده و از سر شوخی می گفتند: «مبارک است. کی بچه دار شدی ما نفهمیدیم؟!»
یک ماه بعد، مادرشوهرم دوباره به اوضاع اولش برگشت. صبح زود بلند می شد نان بپزد. وظیفه من این بود قبل از او بیدار بشوم و بروم تنور را روشن کنم تا هنگام نان پختن کمکش باشم. به همین خاطر دیگر سحرخیز شده بودم؛
اما بعضی وقت ها هم خواب می ماندم و مادرشوهرم زودتر از من بیدار می شد و خودش تنور را روشن می کرد و مشغول پختن نان می شد. در این مواقع جرئت رفتن به حیاط را نداشتم. به همین خاطر هر صبح، تا از خواب بیدار می شدم، قبل از هر چیز گوشه پرده اتاقم را کنار می زدم. اگر لوله ای که بعد از روشن شدن تنور روی دودکش تنور می گذاشتیم، پای دیوار بود، خوشحال می شدم و می فهمیدم هنوز مادرشوهرم بیدار نشده، اما اگر دودکش روی تنور بود، عزا می گرفتم. وامصیبتا بود.
(پایان فصل هفتم)
#ادامه_دارد
📚 #رمان_خوب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خودش گفته؛
از چیزی نترس همه چیزرو مثل روز اول برات درست میکنم💕
پس بگو؛
بِسْمِ اللَّهِ، آمَنْتُ بِاللَّهِ، تَوَکَّلْتُ عَلَی اللَّهِ، ما شاءَ اللَّهُ لا حَوْلَ وَلا قُوَّهَ اِلّا بِاللَّهِ
❤️اذان و اقامه گفتن رهبر معظم انقلاب در گوش نوزاد شهید حمزه جهاندیده
#رهبرانه
یه زحمتی هم براتون داشتم😊
❇️ اینکه همگی لطف کنید و بنر زیر رو در کانال ها و گروه هاتون بفرستید تا عزیزان بیشتری وارد کانال بشن و از صحبتای زیبای استاد پناهیان استفاده کنند.
انصافا حیفه این مطالب به گوش همه مردم دنیا نرسه. هریک از شما در حد خودتون در این کار ارزشمند سهیم باشید❤️👇
سوال هایی که باید هر از گاهی از خودمون بپرسیم:
آیا حالم خوبه؟
چه چیزی من رو آزار میده؟
چه چیزی رو باید تغییر بدم؟
برای چه چیزهایی خوشحالم؟
ما اینجاییم👇
https://eitaa.com/Gilan_tanhamasir