سلام مولاجانم❣
جمعه ای دیگر
ڪه سر زد آفتابش
به گرما و سڪوت و التهابش
چه رندانه سلامت می ڪند عشق
و لبخندی بخواهد در جوابش
اللهم عجل فی فرج مولانا صاحب الزمان
بحق مصائب زینب کبری(س)💚
🌷@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
✅ نکات کلی طرح همگانی اصلاح تغذیه 3⃣ 🔺آب یخ و آب جوش نخورید! 🔹آب جوش ولرم یا آب خنک و تازه برای ب
✅ نکات کلی طرح همگانی اصلاح تغذیه 4⃣
🔰 قبل از غذاخوردن استغفار کنیم و خداوند را بخاطر نعمتهایش شکر کنیم
🔅بسم الله الرحمن الرحیم _ استغفر الله ربی و اتوب الیه _ الحمدلله رب العالمين
#استوری
#چله_اصلاح_تغذیه
࿐❁🍀❒◌🦋◌❒🍀❁࿐
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
✅ نکات کلی طرح همگانی اصلاح تغذیه 4⃣ 🔰 قبل از غذاخوردن استغفار کنیم و خداوند را بخاطر نعمتهایش شکر
⭕️اگر عصبانی یا خیلی ناراحت هستید غذا نخورید!
🔰غذا خوردن در حال گناه یا با حالات روحی منفی( عصبانیت، ناراحتی و...) اثراث سوء مزاج بر بدن میگذارد
🔸حتی حالات روحی انسان بر روی کارکرد اعضای بدن و نحوه سوخت و ساز بدن موثر است.
ابتدا استغفار کنیم و کمی آرامش پیدا کنیم سپس مشغول به غذاخوردن شویم☺️🌸
#اصلاح_مزاج_تخصصی
#اصلاح_تغذیه
═════●⃟ ᪥ ⃟●᪥᪥᪥════
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
💥حالا به این نزدیکیام که نیست که...
هِی میگن ظهور نزدیکه! نزدیکه! نزدیکه❗️
#ما_امام_زمان علیهالسلام
#شیطان_شناسی
#آخرالزمان
🌹@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#پارت119 💞 بعد از کلی مشورت و نظر دادن بالاخره پارچهی زیبایی خریدیم. مژگان گفت: –پس انگشتر نشون چ
#پارت120
❣بعد از انتخاب غذا موبایل راحیل زنگ خورد.
از طرز حرف زدنش متوجه شدم مادرش است. بعد از آمار دادن که کجا هستیم.
از حرفهایش فهمیدم که در مورد مژگان حرف میزنند.
کنجکاو شدم.
مادر راحیل سوالهایی میپرسید که راحیل جوابی برایشان نداشت و مدام میگفت: نمیدونم. باشه میپرسم.
بعد از قطع تماس گفت:
–آقا آرش، مامان در مورد مژگان سوالهایی
می پرسیدن که من جوابشون رو نمیدونستم. مثلا این که بارداریشون تو چند هفتگی هست و این چیزها.
گفتن مژگان خانم اگه بخوان میتونن سونوشون رو جایی که مامان معرفی میکنند، نشون بدن تا اونجا دکتر براشون توضیح بدن.
در مورد تشکیل نشدن قلب بچه و این چیزا و این که چرا باید چند هفته صبر کنند.
نمی دانستم چطور بگویم که وقتی کیارش شنید که مادر راحیل گفته کمی صبر کنید و بچه را سقط نکنید. چه قشقرقی به پا کرد.
با فریاد میگفت، دکترها عقلشون نمیرسه این همه سال درس خوندن، یه زن عامی عقلش میرسه.
به مامان میگفت، عقلت رو دادی دست اینا. اینهمه علم پیشرفت کرده، اونوقت شما اندر خم یک کوچه موندید.
چطور به راحیل میگفتم، مژگان هم موافق حرفهای شوهرش بود.
کمی مِن و مِن کردم و گفتم:
–راستش منم مثل تو این چیزها رو نمیدونم. رفتم خونه به مامان میگم که خونتون زنگ بزنه و با مامانت صحبت کنه.
فقط یه سوال داشتم.
–بفرمایید.
–مادرت از کجا این چیزها رو میدونن؟ چرا گفتن که مژگان چند هفته صبر کنه.
❣–راستش من اطلاعات دقیقی ندارم. ولی بارها از مادرم شنیدم که خیلی ها بودن که دکترهاشون دقیقا همین حرف رو بهشون زدن و گفتن که قلب بچه تشکیل نشده و باید سقط کنند. ولی بعد از چند هفته که بعضی از اونها دلشون نیومده سقط کنند، قلب بچه تشکیل شده و وقتی دنیا امده، هیچ مشکلی نداشته و خیلی هم نسبت به بچه های دیگه باهوش بوده.
حالا اگر مژگان خانم خواستن اطلاعات دقیق رو بدونن، میتونن به مادرم زنگ بزنن و بپرسن.
سرم را به علامت تایید تکان دادم و گفتم:
–ممنون. فقط این برادر من یه کم دیر باوره، وقتی مامان بهش گفت که کمی صبر کنید، گفت، ممکنه برای مژگان خطر داشته باشه. البته مامانم سعی میکرد قانعش کنه. حالا دیگه نمیدونم چقدر موفق باشه.
باتعجب گفت:
–فکر نمیکنم خطری برای مژگان خانم داشته باشه. اگه ایشون واقعا میخوان سقط کنند، بعد از دو الی سه هفته این کار رو بکنند. مگه براشون فرقی داره، حداقل بعدا عذاب وجدان ندارن.
–بله درسته. حالا منم باهاش صحبت میکنم. حرف منو قبول میکنه.
بلند شدم، برای شستن دستهایم به طرف سرویس رفتم. وقتی برگشتم. راحیل راغرق فکر دیدم.
نشستم و پرسیدم:
– به چی فکر می کنی؟ لبخندزد.
– به خودمون، به تقدیر، به کارهای خدا.
ــ کدوم کارهاش.
ــ نمی دونم قربونش برم چه نقشه ایی برامون چیده.
با تعجب گفتم:
– نقشه؟
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
✿○○••••••══
💐@Gilan_tanhamasir ═══••••••○○✿
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#پارت120 ❣بعد از انتخاب غذا موبایل راحیل زنگ خورد. از طرز حرف زدنش متوجه شدم مادرش است. بعد از آمار
#پارت121
🌺 ــ اهوم.
به نظر من هر اتفاقی توی زندگی ما میوفته خدا یه چیزی رو یا می خواد به ما بفهمونه یا مارو بسنجه یا خیلی هدفهای دیگه داره...
متفکر گفتم:
–چرا به این چیزا فکر می کنی؟ در لحظه از زندگیت لذت ببر.
ــ اگه فکر کنم بیشتر آمادگی پیدا می کنم واسه اتفاقهای یهویی و غافلگیرانه و راحت تر قبولشون می کنم.
ــ مگه جنگه؟
ــ جنگ که نه، ولی یه جور مبارزس.
ــ تو اینجوری از زندگیت لذتم می بری؟
خندید و گفت:
– آره، اتفاقا اینجوری جالبتره، همش سرت گرمه خودته. مثل این بازی های کامپیوتری.
ــ وقتی آدم درست زندگی کنه نیازی به این فکرا نیست.
سرش را به علامت مثبت تکان داد.
همان لحظه غذایمان را آوردند و حرف ما قطع شد.
آنقدر گرسنه بودم که فوری شروع به خوردن کردم. چون صبحانه هم نخورده بودم. زیر چشمی زیر نظرش داشتم. احساس کردم معذب است و راحت نمی تواند غذا بخورد. لقمه ی دهانم را قورت دادم و گفتم:
–هنوز با من معذبی؟
چیزی نگفت. یک تکه کباب به چنگال زدم و توی بشقابش گذاشتم و گفتم:
–بخور راحیل دیگه، بعد به شوخی ادامه دادم:
– میخوای من برم تو ماشین غذام رو بخورم تا تو راحت باشی؟
چشم هایش را سر داد به بشقابش و لبخندی زد و گفت:
– نه، من راحتم.
بینمان کمی به سکوت گذشت و اینبار او سکوت را شکست.
🌺 – چطوری برادرتون رو راضی کردید؟
ــ به سختی... کلی خان رد کردم تا اینجا، فکر کنم حرف زدن با دایت دیگه آخرین خان باشه.
–نگران نباشید، داییم اونقدر مهربونه، احتمالا
می خواد چند تا سوال بپرسه و چندتا توصیه.
با مهربانی گفتم:
– وقتی تو هستی نگران هیچی نیستم، نگرانی من فقط وقتیه که تو نباشی.
سرش را پایین انداخت و حرفی نزد.
غذایم را تمام کردم، به بشقابش که نگاه کردم دیدم، کبابی که برایش گذاشته بودم فقط کمی از گوشهاش خورده. چقدر آرام غذا میخورد.
دستم را زیر چانه ام گذاشتم و نگاهش کردم، امروز گیرهی روسریاش فرق داشت، سنگ فیروزه ایی که بود دور تا دورش نگین های ریز داشت و با یک زنجیر به خود گیره نصب شده بود. رنگ نگین با روسری اش همخوانی داشت. چقدر این رنگ برازندهی صورتش بود. از تغییر رنگ پوست صورتش فهمیدم با این که نگاهم نمی کند ولی متوجهی نگاهم شده است.
یک برگ دستمال کاغذی برداشت و زیر لب خدا
رو شکری گفت و نگاهم کرد.
–دست شما درد نکنه. لبخند زدم.
–چیزی نخوردی که بگم نوش جان.
باز هم حرفی نزد. گفتم:
–غذات رو می ریزم توی ظرف ببر خونه بخور.
موقع خالی کردن غذا داخل ظرف، تقریبا ظرف پر شد. نچ نچی کردم و گفتم:
– چیزیم خوردی اصلا؟ خدارو شکر که فردا محرم میشیم و این معذب بودنت تموم میشه. وگرنه اینجوری پیش می رفتیم چند وقت دیگه نامرئی میشدی.
صدای پیام گوشیاش بلند شد. بی توجه به حرفهای من نگاهی به پیامی که برایش آمده بود انداخت و گفت:
– مامان پیام داده، داییم نیم ساعت دیگه میاد خونه، زودتر بریم.
🌺 ظرف را داخل نایلون گذاشتم و فیگور ترس گرفتم و گفتم:
–وای من می ترسم، یعنی چیکارم داره؟
لبخندی زد و گفت:
–فکر کردید داماد خانواده ما شدن به این آسونیاس؟
فکری کردم.
–میگم نکنه در مورد مهریه می خواد چیزی بگی؟
ــ نه، نگران اون قضیه نباشید.
دوباره با ترس ساختگی گفتم:
– نکنه بگه برو اول چراغ های "کاخ میسور" رو دستمال بکش بعد بیا بهت دختر بدیم، تا بخوام این همه چراغ رو دستمال بکشم پیر شدم.
باتعجب گفت:
– مگه چندتا چراغ داره؟
–فقط نمای کاخ ده هزارتا.
ابروهایش را بالا داد.
– واقعا؟
ــ خب از تعجبت معلومه این گزینه نیست.
خندید و گفت:
– ولی فکر بدیم نیستا، حالا کجا هست این کاخه؟
ــ هندوستان.
ــ آخ، آخ، اونجام گرد و خاک زیاده، حداقل از این دستمال نانوها ببرید، زیاد اذیت نشید.
– بدجنسی نکن دیگه، غریب گیر آوردی؟
چشم هایش روی زمین افتاد وگفت:
اگه این گزینه بود منم میام کمکتون.
مهربان نگاهش کردم و گفتم:
– تو که بیای چراغ های کل کاخ های دنیارو تمیز می کنم خانم.
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم .
وقتی رسیدیم مقابل خانه شان، با همهی تعارف های راحیل بالا نرفتم و منتظر شدم تا داییاش بیاید.
انتظارم زیاد طولانی نشد، داییاش یک مرد میان سال بود، با ریش کم پشت و کوتاه و لباس شیک و مرتب و چشمهایی میشی، که به نظر مهربان میآمد...
#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
✿○○••••••══
💐@Gilan_tanhamasir ═══••••••○○✿
✨ چله دعای هفتم صحیفه سجادیه
💕روز بیست و پنجم
☔️@Gilan_tanhamasir
1_830527106.mp3
15.58M
قرائت دُعایِهَفتُمِصَحیفِهسَجّادیّه
بهفرمایشمقاممعظمرهبری
❋#تنهامسیریهای_استان_گیلان
🌹@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚قرائت دعای هفتم صحیفه سجادیه
🆔@Gilan_tanhamasir
🌸✨🌸✨🌸
چه کسی حال مرا
غیر خدا❣ خوب کند؟!
دل آشفته
تهی ازغم وآشوب کند؟!
عزّتم داده پس از
ذلّت و در چشم همه
بنده اش را به نظر
خاصه و محبوب کند؟!
🌷بِسم الله الرَّحمنِ الرَّحیم🌷
مهربان خدایم ❤️
شروع هفته را بانام تو و یاد تو و توکل بر تو آغاز میکنم✨
مرا و همراهانم را در آغوش امن خود حفظ بفرما🙏
الهی❣ به امید خودت🌺
🌸✨🌸✨🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ تصویری
❇️ موضوع: اصلاح خود و تربیت نفس
🎙استاد آیت الله مجتهدی تهرانی (ره)
#درس_اخلاق
💐@Gilan_tanhamasir
🖼 #صرفا_جهت_اطلاع
🔻 برای نخستین بار است که یک مجله معتبر آمریکایی تیتر اول و مطلب اصلیش را به مرور مواضع و جهتگیریهای رهبر کنونی ایران اختصاص میدهد. در این شماره از مجله عکس آیتالله خامنهای را بر روی جلدش چاپ کرده است که این کار نیز در این نشریه بی سابقه بوده است که چهره ای سیاسی را به صورت تکی و تمام صفحه چاپ کند.
🔸 گدین روز، مدیر مسئول این مجله گفت است: علت اختصاص مطلب اصلی این شماره نشریه به آیتالله خامنهای آشنایی بیشتر مخاطبان آمریکایی از رهبری ایران است که "قدرت سیاسی بسیار دارد و تصمیمات و سخنانش با پیامدهای مهم منطقهای و بین المللی همراه است."
🔺 این مجله تیزهوشی و مدیریت بالای آیت الله خامنه ای را مانع تحققق اهداف غرب در مقابل ایران دانسته است. چندی پیش نیز بی بی سی در مطلبی با عنوان آیت الله خامنه ای مرد فضاهای خالی ایران نوشته بود آنچه آیت الله خامنه ای را از بسیاری از رهبران و حاکمان تاریخ معاصر ایران متمایز می کند، نگاه منطقی و عملگرایانه او به سیاست است.
#روشنگری
#حضرت_آقا
#سلامتی_فرمانده_صلوات
🌹@Gilan_tanhamasir
44.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 بیمه بازنشستگی زنان خانه دار و دختران مجرد بیشتر از 18 سال
🔸مدیر کل تامین اجتماعی گیلان گفت : این افراد می توانند با مراجعه به سامانه خدمات غیرحضوری تامین اجتماعی گیلان ثبت نام کنند.
☔️@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢شهادت مامور مرزبانی ناجا در حین ماموریت
🔹صبح دیروز به وقوع پیوست، سرباز هدایتی در راستای تامین امنیت مرزهای غربی کشور به شهادت رسید
🔹به گزارش پایگاه خبری شهدای ناجا، صبح دیروز مرزبانان هنگ مرزی سردشت واقع در استان آذربایجان غربی که برای تامین امنیت مناطق مرزی راهی نقاط محل تردد تروریست ها شده بودند، در حین پوشش امنیتی منطقه یکی از سربازان بر اثر اصابت گلوله مجروح میگردد
🔹سرباز مجروح به هویت رضا هدایتی پایه خدمتی بهمن ماه ۹۹ بلافاصله به مراکز درمانی منتقل ولی متاسفانه به علت شدت جراحات وارده به درجه رفیع شهادت نائل گردید
🔹گفتنی ست این درگیری در منطقه مرزی بلفت به وقوع پیوسته است شهید هدایتی مجرد، اهل و ساکن بندر انزلی می باشد.
#شهید_رضا_هدایتی
#ارسالی_کاربران
☔️@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#پارت121 🌺 ــ اهوم. به نظر من هر اتفاقی توی زندگی ما میوفته خدا یه چیزی رو یا می خواد به ما بفهمون
#پارت122
🌷 راحیل
وقتی از دایی پرسیدم چه می خواهد به آرش بگوید، پیشانیام را بوسید و به شوخی گفت:
–می خوام براش خط و نشون بکشم که یه وقت حتی به ذهنشم خطور نکنه که اذیتت کنه. بعد لبخندی زد و ادامه داد:
– نترس اذیتش نمی کنم.
وقتی نگاه منتظرم را دید سرش را پایین انداخت.
–حرف های مردونس دایی جان.
دایی برایم حکم پدر را داشت، دوستش داشتم. ولی نمیدانم چرا هیچ وقت نتوانستم با او درد و دل کنم و از مشکلاتم برایش بگویم. به آشپزخانه رفتم، تا به مادر و اسرا کمک کنم. مادر با دیدنم گفت:
–راحیل بیا ما بریم مبل های سالن رویه کم جا به جا کنیم، دایی سفارش اجاره چند تا صندلی داده، بیا جا براشون باز کنیم.
با تعجب گفتم:
–مگه چند تا مهمون داریم؟
زیاد نیستند، ولی همین دایی خاله و عمو، یه جا که جمع بشن صندلی کمه برای نشستن.
اسرا با خنده گفت:
– عروس خانم فکر لباس رو کردی چی بپوشی؟
فکری کردم و گفتم:
– همون کت شلوار کرمه که مغزی دوزی قهوه ایی داره خوبه؟
ــ آره، منم می خواستم بگم همون رو بپوش. چادر چی؟
نگاهی به مادر انداختم و گفتم:
–راستی مامان چادرم به درد مراسم فردا میخوره؟
مادر لبهایش را بیرون داد و گفت:
–چادر طلا کوب من رو سرت کن. هم مجلسیه، هم رنگش خوبه، چادری هم که فردا میارن رو بدوز، بمونه واسه شب عروسیت.
ــ فکر نکنم چادر بیارن، اون طور که آرش
می گفت، پارچه خریدن، حرفی از چادر نزد.
مادر با تعجب گفت:
– واقعا؟ بعد دوباره خودش جواب داد: البته بعدن خودت با آرش می خری. شاید رسم ندارن.
بعد از این که کارمان تمام شد، دایی زنگ زد تا از مادر بپرسد چه میوه هایی برای فردا بگیرد، من هم تو این فرصت سراغ گوشیام رفتم و به آرش پیام دادم:
–داییم چی گفت؟
جواب فرستاد:
– یه سری حرف های مردونه، ازم خواست به کسی نگم، بخصوص به تو. خیلی کنجکاو بودم بدانم، ولی سعی کردم نشان ندهم و نوشتم:
– خب پس به خیر گذشته؟
ــ آره، دیگه نه نیازی به دستمال نانوهست واسه پاک کردن چراغ های کاخ، نه نیاز به کمکت.
🌷 جوابی ندادم، پرسید:
–راستی بالاخره مهریت رو نگفتیا.
ــ داییم در مورد مهریه حرف زد؟
ــ چه ربطی داره، می خوام بدونم.
ــ نوچ. نمیشه.
ــ باشه تو مهریتو بگو، منم میگم دایی چی گفت در مورد مهریه.
با خوشحالی تایپ کردم:
–مهریه ام اینه که
هر جا که با هم بودیم و اذان گفتن، تو من رو جایی برسونی که اول وقت بتونم نمازم رو بخونم، در هر شرایطی.
هر چقدر منتظر ماندم، جوابی نداد.
صدایش کردم:
– آقا آرش...
بازهم جواب نداد.
با خودم گفتم: شاید کاری برایش پیش امده نمیتواند جواب بدهد.
صفحه ی گوشیام را خاموش کردم و از اتاق بیرون رفتم.
یکی دو ساعت بیشتر به آمدن مهمون ها نمانده بود که، خاله و زن دایی هم زمان روبه من گفتند:
–تو چرا هنوز آماده نشدی؟
خاله به سعیده اشاره ایی کرد و گفت:
–راحیل رو ببر تو اتاق یه دستی به سر و گوشش بکش.
سعیده دستم را گرفت و به طرف اتاق کشید. نمایشی دستش را روی سر و گوشم می کشید و می گفت:
– پس چرا تغییری نمیکنی اینقدر دارم دستی به سر و گوشت می کشم. کشدار گفتم:
– سعیده، لابد دستت مشکل داره.
اسرا لباسم را از کمد بیرون کشید و گفت:
– یه روسری کرم می خواد این لباس.
ــ از کشوی روسریها بردار.البته فکر کنم اتو
می خواد.
سعیده هینی کرد و گفت:
–چرا زودتر نمیگی؟
اسرا با عجله روسری را پیدا کرد و گفت:
– من الان اتو می کنم.
سعیده نگاه سرزنش باری به من انداخت.
–فکرت اینجا نیستا.
🌷 سرم را پایین انداختم و گفتم:
–سعیده باور می کنی هنوزم نمی دونم کار درستی می کنم یا نه.
سعیده آهی کشید.
– تو نیتت خیره، انشاالله که خداهم کمکت
می کنه، چند تا صلوات بفرست آروم میشی.
بعد از پوشیدن لباسهایم، سعیده آرایش ملایمی روی صورتم انجام داد، موهایم راشانه کردم و
می خواستم ببافم که سعیده نگذاشت و گفت:
– بالا ببند که بعد از این که محرم شدید راحت بتونی دورت رهاشون کنی.
اخمی کردم و گفتم:
– سعیده ول کن این برنامه هارو ها، من روم نمیشه.
برس را از دستم گرفت و گفت پاشو وایسا. آنقدر موهایم بلند بود که وقتی روی تخت می نشستم روی تخت پخش میشد.
از روی تخت بلند شدم و سعیده بُرسی به موهایم کشید و گفت:
–پس شل می بافم که اگه خواستی بازش کنی، فقط کش پایینش رو بکش. حیف نیست، موهای به این قشنگی رو نبینه. بعدبا شیطنت خنده ایی کرد و گفت:
–البته اون خودش اونقدر سریشه که ...
نگذاشتم حرفش را تمام کند.
– عه سعیده...دیگه بهش نگی سریش ها.
ــ اوه اوه، حالا هنوز هیجی نشده چه پشتش در میاد. شانس آوردیم شک داری جواب بله رو بدی...
ــ موضوع این نیست، نمی خوام اینجوری صداش کنی.
ــ خب بگم زیگیل خوبه؟
در چشم هایش براق شدم. پقی زد زیره خنده و از پشت بغلم کرد و گفت:
–خوب بابا، آقا آرش خوبه؟
لبخندی زدم و گفتم: حالا شد.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
💐@Gilan_tanhamasir
✨ چله دعای هفتم صحیفه سجادیه
💕روز بیست و ششم
☔️@Gilan_tanhamasir
1_830527106.mp3
15.58M
قرائت دُعایِهَفتُمِصَحیفِهسَجّادیّه
بهفرمایشمقاممعظمرهبری
❋#تنهامسیریهای_استان_گیلان
🌹@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚قرائت دعای هفتم صحیفه سجادیه
🆔@Gilan_tanhamasir
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
سلام و عرض ادب🌸
صبح دل انگیز پاییزی تون بخیررر😊
صبح بوی زندگی،
دوست داشتن و
مهربانی و امید میدهد💖
الهی روز و روزگارتون سرشار از
عطر خوش زندگی💐
💦💦💖💦💦
👈هر چیزی ممکن است
در یک چشم به هم زدن تغییر کند
اما ناراحت نباش خــداوند پلک نمی زند
پس به خدا توکل کن
و خودت را بـه خــدا بسپار
🌹@Gilan_tanhamasir