فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ یکی از آرامبخشترین آیات قرآن همین آیه است که؛
👈🏻 خداوند به انسان میگه نترس، درسته که من مراقبتم، اما تو امتحان میشی تا معلوم بشه چقدر از حرفات شبیه عملت هست، چقدر من و قبول داری و بهم اعتماد داری؟
و خدا مژده میده که همه مال خدا هستیم و قراره دوباره در آغوش خدا قرار بگیریم و برای این ملاقات فوق العاده زیبا خودمون رو آماده کنیم.❤️
✅ کسی که به بازگشت به سوی خدا یقین داره، مثل کوه تو مشکلات قوی و آرومه، چون میدونه طرف حسابش کیه.
#امتحانات_الهی
⊰🦋⊱@Gilan_tanhamasir
🖼 انتشار نامه مهم شهید طهرانی مقدم خطاب به رهبر معظم انقلاب
🔻 دستخطی بدون تاریخ از شهید حسن طهرانی که در آن مشخص میشود طهرانیمقدم مدتها پیش از شهادت به سراغ پروژه "موشکهای فوق سریع" رفته است.
🔹 بند آخر این دستخط حامل پیام بسیار بسیار مهمی برای دشمنان ایران است...
🔺 خارج کردن این پیام از طبقه بندی محرمانه اقتدار پشت پرده قدرت دفاعی ایران را تداعی میکند.
#سالروزشهادت
#شادیروحپرفتوحشهداصلوات🌷
🌹@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#پارت130 ❣شنبه هنوز پایم به دانشگاه نرسیده بود، سوگند جلویم سبز شد و بغلم کردو تبریک گفت.قبلا برایش
#پارت131
🌷 آرش دیشب پیام داده بود که صبح میآید برویم کله پاچه بخوریم، بعد هم پیاده روی.
بعد هم گفت باید بیایی و به سلیقه ی خودت، چیزی را که میخواهم برایت بخرم را انتخاب کنی.
امروز دانشگاه نداشتیم. می توانستیم تا بعدازظهر که آرش سرکار میرود باهم باشیم.
نماز صبح را که خواندم همانجا سر سجاده نشستم، نبودن تسبیحم روی سجاده ام من را یاد آن روز انداخت، با انگشتهایم تسبیحات را فرستادم. سر به سجده گذاشتم و شروع کردم با خدا حرف زدن.
ــ خدایا شکرت به خاطر آرش، خدایا ببخش من رو اگر گاهی حسرت نبودن با آرش رو خوردم، می دونم می خوای بدونی تو اوج خوشیم به یادت هستم.
تو بهتر از هر کسی از دلم خبر داری و می دونی که اگر قبولش کردم اول به خاطر تو بود بعد خودم.
دلم می خواد اونم تو آغوش تو بودن رو تجربه کنه، ولی اگر این به هم پیوستن من رو هم از آغوش تو دور می کنه، هیچ وقت نمی خوام که باشه.
با شنیدن صدای در اتاق، سکوت کردم و زیر لب ذکراستغفرالله را زمزمه کردم.
پشتم به در اتاق بود ولی می دانستم که اسراست. توی سالن نمازش را خوانده بود و برگشته بود که بخوابد.
سر از سجده برداشتم و اشک هایم را پاک کردم و شروع کردم به دم و بازدم های بلند و آرام کشیدن. این کار باعث میشد فکرم را تحت کنترل خودم داشته باشم و به هرچه که خودم دلم بخواهد فکر کنم.
🌷 اسرا باتعجبگفت:
–راحیل، هنوزم که این شکلی هستی، حالا که به خواستهات رسیدی دیگه.
چه میتوانستم بگویم.
–خوبم، چیزی نیست. تو بخواب. برای این که نور چراغ، اسرا را اذیت نکند کتابم را برداشتم و به طرف سالن رفتم تا کمی مطالعه کنم. چراغ اتاق مادر روشن بود، تقه ایی به در زدم و وارد شدم. مادر هم در حال کتاب خواندن بود. سلام کردم وکنارش نشستم و سرم را روی شانهاش گذاشتم. جوابم را داد و کتابش را کناری گذاشت و موهای بلندم را نوازش کرد و اشاره کرد به کتاب دستم و گفت:
– چی می خونی؟
همانطور که به کتاب نگاه می کردم گفتم:
–یه کتابیه که در مورد شناخت بهتر مردها، در مورد رفتارهاشون و خیلی چیزهای دیگه توضیح داده.
دستش را دور کمرم حلقه کرد و من را به خودش فشار داد و بوسه ایی از موهایم کرد و گفت:
–اتفاقا می خواستم برات یه همچین کتابی بگیرم، این آگاهیها برای هر خانمی لازمه. از کتابخونه ی دانشگاه گرفتی؟
ــ اهوم.
ــ چقدر خوبه که از این جور کتابها توی کتابخونه ی دانشگاه هست. به نظرمن مهم ترین وظیفه ی دانشگاه قبل ازآموزش بحث های علمی، تدریس این چیزهاست، نه بصورت تخصصی، به طور عمومی، جزوه واحدهای عمومی باشه که همه مجبور به پاس کردنش باشند.
🌷 بعد نفس عمیقی کشیدو گفت:
–مهارتهای زندگی رو دونستن اصله، اونوقت ماها اصل رو ول کردیم چسبیدیم به فرع.
ــ ولی مامان کتابهایی داریم مثل دین و زندگی و تنظیم خانواده یا روانشناسی...
حرفم را برید و گفت:
–بله می دونم. ولی اونها اوصولی و کافی نیست و مهارتی خاصی رو به دانشجوها آموزش نمیده.
بعد لبخندی زد و گفت:
– دانشجوهای ماهم که قربونشون برم فقط می خوان یه جوری بخونن که نمره قبولی بگیرن و تموم بشه بره.
خندیدم و گفتم:
– حرف شما درسته مامان، ولی به نظرم خیلی چیزها باید از بچگی آموزش داده بشه، مثل مسئولیت پذیری.فکر نکنم با پاس کردن حتی یک یا دو واحد درسی خیلی مفید هم، زیاد تاثیری تو اخلاقیات کسی که یه عمر اونجوری بزرگ شده بزاره.
ــ درسته، ولی خیلی رفتارهای اشتباه از ناآگاهیه، این که خیلی آدم ها نمی دونن اصلا از زندگی چی می خوان. بعضی از آدم ها هم وقتی می فهمند که دیگه خیلی دیره و کلی از عمر مفیدشون که می تونستند خوب زندگی کنند، بد زندگی کردندیا بدون لذت زندگی کردند.
ولی اگه آگاهی باشه و در کنارش آموزش، حداقل از زندگیشون لذت می برند.
بعد کتاب را از دستم گرفت ونگاه کوتاهی بهش انداخت و گفت:
– حالا اینارو می خونی از درسهات غافل نشی. هر دو رو در کنار هم داشته باش.
دستش را گرفتم و بوسیدم و گفتم:
– حواسم هست، نگران نباشید.
💐@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#پارت131 🌷 آرش دیشب پیام داده بود که صبح میآید برویم کله پاچه بخوریم، بعد هم پیاده روی. بعد هم گف
#پارت132
🌹 داخل سالن روی مبل نشستم و مشغول خواندن کتاب شدم. مطالبش برایم جالب بود، دلیل بعضی رفتار مردها را توضیح داده بود و این که چطور یک زن باید در مقابل آن رفتار، عکس العمل نشان بدهد.
در مورد قدرت طلبی مردها کلی توضیح داده بود و این که اگه این قدرت را از آنها بگیریم، در حقیقت زندگی خودمان را نابود کردهایم...
آنقدر مطالبش برایم جذاب بود که متوجهی روشن شدن هوا نشدم. با اکراه کتاب را بستم و مانتو و روسری ام را اتو کردم وکمکم آماده شدم.
با امدن پیام آرش که نوشته بود،
–پایینم.
جلوی آینه ایستادم و روسریام را سرم کردم.
جعبه گیرهها را باز کردم و دنبال گیرهای گشتم که به رنگ روسری یاسی رنگی که مادر آرش روز بله برون برایم هدیه آورده بود بخورد.
کلی گشتم ولی چیزی که با روسریام ست بشود را پیدا نکردم.
گیرهی یاسی نداشتم، گیرهی گلبهی رنگی داشتم که با نگینهای سفید تزیین شده بود. همان را برداشتم و روسریام را بستم. کیف و چادرم را برداشتم و از مامان خداحافظی کردم وراه افتادم.
آرش دست به جیب به در ماشینش تکیه داده بودو به در خانه زل زده بود.
با دیدن من لبهاش به لبخند کش آمد و از همان دور برایم دست تکان داد، بعدهم خم شد و از داخل ماشین یک شاخه گل رز آبی آورد و با لبخند به طرفم گرفت و گفت:
–سلام بر بانوی متخصص علف سبز کردن به زیر پای بنده.
لبخندی زدم و با شرمندگی جواب سلامش را دادم و گفتم:
–دست شما دردنکنه، صبح به این زودی مگه گل فروشی باز بود؟
🌹دستم را گرفت و گفت:
–اولا: جوینده یابندس.
دوما: اگه یه بار دیگه بگی "شما " مجازات میشی، بعد با شیطنت نگاهم کرد. از همان مجازاتهایی که اون دفعه هنوز مطرحش نکرده بودم یاد میوه آوردن افتادیا.
سوما: برو یه ظرف بیار این علف ها رو بچینیم ببریم بدیم گاو وگوسفندها بخورند، حیفه.
ــ ببخشید، فقط چند دقیقه دیر شد، چقدر شما...زود حرفم را خوردم و ادامه دادم: چقدر آن تایمی.
با انگشتش لپم رو ناز کرد و نگاه خاصی بهم انداخت و گفت:
–اتفاقا اصلا آن تایم نیستم، منتظر موندن برای تو، برام خیلی طولانیه. تو، هر دقیقه اش رو یک ساعت حساب کن.
تپش قلبم بالا رفت نگران بودم نکند کسی مارا ببیند. نگاهم را از او گرفتم و گفتم:
–داشتم دنبال گیرهایی که با روسریام ست بشه می گشتم، تا پیداش کنم دیر شد.
دستش را به گیره ی روسریام کشید و آرام گفت:
– چقدر قشنگه؟ مگه چند تا از اینا داری؟ که هر دفعه یه مدل به روسریته؟
ــ یه جعبه ی کوچیک.
با تعجب گفت:
– واقعا؟
ــ البته با اسرا با هم استفاده می کنیم.
با یه غروری گفت:
–بگو کجا از اینا می فروشن، امروز می برمت اونجا، هر چندتا که دلت خواست برات می خرم، یه جعبه هم می خریم با سلیقه ی خودت، تا گیره هات رو توش بزاری. از این منبت کاریا، خوبه؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم و او هم با همان غرور دنباله ی حرفش را گرفت و گفت:
–بزار تو کمد خودت و تنهایی استفاده کن.
🌹می خواستم بگویم نیازی ندارم، اصلا این همه گیره را می خواهم چکار، ولی یاد مطالب کتابه افتادم و این که اینجور وقت ها مردها احساس قدرت می کنند و نباید سرکوبشان کرد، همچنین باید مواظب غرور مردها بود. پس با ذوق گفتم:
–وای واقعا؟
همانطور که ماشین را دور می زد تا پشت فرمان بنشیند گفت:
– البته بعد از صبحانه و پیاده روی...
ماشین را که روشن کردبی مقدمه پرسید:
–چه گلی رو بیشتر دوست داری؟
منم بی معطلی گفتم:
– نرگس و یاس و مریم.
ــ نرگس که الان نیست فکر کنم هوا کمی سردتر بشه سرو کلش پیدا بشه.
یاسم که من ندیدم توی گل فروشیها. ولی مریم فکر کنم تو کل سال هستش. منم این گلها رو دوست دارم، عطرخوبی دارن.
دفعه ی بعد گلی رو که دوست داری برات
می خرم.
نگاهش می کردم و از این همه مهربانیاش لذت می بردم. اگه حجب و حیا می گذاشت نگاه ازش برنمی داشتم، دلم می خواست دستهایش را بگیرم و برای همیشه در دستم نگه دارم. محبت های رگباری اش توی همین چند روزه باعث شده بود علاقهام چندین برابر شود و تحمل کردن دوری اش حتی برای چند ساعت برایم سخت شود.
دستهای گرمش باعث شد نگاهم را سر بدهم به طرف دستش که در دستم گره خورده بود.
بعد نگاهم را به گل آبی دادم و با لبخند گفتم:
–گل رز هم دوست دارم چون تو برام خریدی، بخصوص رنگ آبی.
دستم را نزدیک صورتش برد و به لپش چسباند و گفت:
–نمیدونم چرا احساس کردم کلا از رنگ آبی خوشت میاد...
💐@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ چله دعای هفتم صحیفه سجادیه
💕روز سی و دوم
☔️@Gilan_tanhamasir
👈 یادمون باشه
گاهی توی فراز و فرودهای زندگی ؛
ممکنه همه چیز رویِ سر تو خراب بشه ، اونم وقتی که مقصر نبودی❗️
اونجایی که مظلوم واقع میشی ؛ اما به «أحسنِ وجه» برخورد میکنی ،
کوتاه میای و نادیده میگیری ، تا خدا ، وکالتش رو بموقع انجام بده ؛
⚡️سرت رو برای #شکر بالا بگیر ؛
تو در ابتدای ماجرای بزرگ شدنت قرار گرفتی !
🌛 شبتون بخیر 🌜
🌷@Gilan_tanhamasir
سلام و خدا قوت خدمت شما سروران
گرامی☺️✋
☀️صبح زیباتون به کام دلتون 😊
الهی که حالتون خوب و خوش و خرم باشه..
🤲با آرزوی بهترینها برای تک تک شما خوبان ، ان شاءالله شروع هفته خوبی در کنار عزیزانتون داشته باشید✨
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
از حکیم پرسید: مفهوم #زندگی چیست‼️
حکیم پاسخ داد:
زندگی به خودیِ خود مفهومی ندارد؛
زندگی فرصتیست برای ایجاد یک #مفهوم...👌
📩زندگیتون سرشار از مفاهیم رحمت ،آرامش،عشق....🌺
🌹@Gilan_tanhamasir
✴️ تأثیر رزق حلال در رشد معنوی
🔹رزق حلال، طیب و طاهر، اساس اصلاح مزاج و اصلاح تغذیه است.
#تغذیه #مزاج
#مزاج_شناسی
@Gilan_tanhamasir
࿐❁☘❒◌🌙◌❒☘❁࿐
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
════════════✦✧ ⃟🌯 ✅ نکات کلی طرح همگانی اصلاح تغذیه 5⃣ 🔺 رب گوجه را از سبد غذایی خود حذف کنید ر
✅ نکات کلی طرح همگانی اصلاح تغذیه 6⃣
💢 همراه با غذا ماست نخورید، حتی اگر با پونه هم باشد.
🔅 لبنیات را میتوانید بعنوان میان وعده یا یک وعده غذایی به صورت مستقل میل کنید.
#ممنوعات #استوری
#چله_اصلاح_تغذیه
࿐❁🍀❒◌🦋◌❒🍀❁࿐
☃️ طبیعت زیبای برفی ماسوله | کمی بالاتر از شهرک تاریخی ماسوله ❄️
#گیلان_زیبا
☔️ @Gilan_tanhamasir
💥 پیش بینی خسارت ۲۰ میلیارد تومانی سیل در گیلان
▪️رانش ۲۶ منطقه در گیلان بر اثر #سیل
مدیر کل مدیریت بحران #گیلان با اشاره به عادی شدن شرایط بعد از دو روز بارش شدید باران، گفت: بر اساس برآوردهای اولیه بیش از ۲۰ میلیارد تومان #خسارت به مناطق مختلف وارد شده است.
👇👇
https://www.8deynews.com/630732
☔️@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#پارت132 🌹 داخل سالن روی مبل نشستم و مشغول خواندن کتاب شدم. مطالبش برایم جالب بود، دلیل بعضی رفتار
#پارت133
🌼 اهل کله پاچه خوردن نبودم، ولی بدم هم نمیآمد. از خوردنش معلوم بود آرش کله پاچه خور است. دارچین را برداشتم و کمی روی لقمه ام پاشیدم. آرش نگاهی به دستم انداخت و گفت:
–چرا اینقدر بی میل می خوری؟ خوشت نمیاد؟
ــ بی میل نمی خورم، فقط خوردنش کمی سخته.
لبخندی زد و گفت:
– می خوای برات لقمه بگیرم؟ منتظر جواب من نشدو یک تکهی کوچک نان برداشت و شروع کرد به لقمه درست کردن، زیر لب با خودش می گفت:
–الان یه لقمه ی فینگر برات درست می کنم که یه دفعه بزاری تو دهنت و خلاص.
بعد لقمه را جلوی دهانم گرفت و گفت:
–حالا بگو آآرش...
لقمه اش آنقدر کوچک بود که همه اش در دهانم جاشد و با خوشحالی گفت:
–دیدی، اصلا سخت نبود.
لبخند از لبهایم جمع نمیشد.
عمیق به چشم هایم نگاه کرد.
–لبخند می زنی چقدر خوشگل تر میشی.
سرم را پایین انداختم.
دوباره یک لقمه ی دیگر درست کرد و گفت:
–آرش.
سرم را بلند کردم و خنده ام گرفت و لقمه را از دستش گرفتم.
– آموزش ها افاقه کرد دیگه خودم می خورم.
بعد از خوردن صبحانه نمک دان را برداشت و گفت:
– دستت رو بیار.
با اکراه دستم را باز کردم. با تعجب گفت:
– چیه؟
نگاهی به دستش انداختم.
– این که نمک دریا نیست .
نگاهی به نمکدان انداخت.
– عه، ازاین نمک بی بخاراست؟
خندیدم و گفتم:
آقاآرش.
🌼 با شیطنت گفت:
– جانم، لقمه می خوای؟
ــ نه، دیگه جا ندارم.
بعد اخمی شیرینی کرد.
– آقا، گفتن نداشتیما، وگرنه...
چشم هایم را دوختم به میز و آرام گفتم:
– میشه زودتر بریم.
–چرا نشستیم دیگه.
نگفتم برام سخته، دیدن کله های پخته شده و ردیف شده روی پیشخوان.
وقتی سکوتم را دید، بلند شد.
سوار ماشین شدیم. گوشیاش زنگ خورد. گوشی را برداشت و گفت:
–سلام بر مادر عزیزم.
ــ کجا می خواستی باشم، با نامزدم امدم...
کمی اخم هایش در هم شد و گفت:
– خب دیشب می گفتید.
ــ آخه نمیشه تا بعدازظهر با راحیلم، بعدم سرکار.
خب یه آژانس بگیرید برید و بیایید دیگه...
کمی سکوت کرد و بعد گفت:
– ببینم چی میشه... سعی می کنم.
تماس را قطع کرد و با حرص به روبرو خیره شد.
تا مقصد که یک پارک بزرگ و زیبا بود حرفی نزد.
وارد پارک که شدیم، دست هایش را در جیبش گذاشت و باهم، هم قدم شدیم. پارک خیلی خلوت بود، فقط قسمتی که وسایل ورزشی داشت، چند نفر در حال ورزش بودند.
چند دقیقه ای به سکوت گذشت، دلم می خواست بپرسم چه شده، ولی ترسیدم دخالت باشه، یا دلش نخواهد در مورد مادرش حرف بزند.
پارک یک دریاچه ی خیلی کوچیک داشت که چندتا اردک داخلش بودند. با ذوق گفتم:
– چقدر نازن، نه؟
زل زد به اردک ها وهمانجور که سرش را تکان
می داد گفت:
– آره.
اخم نداشت ولی خوشحال هم نبود.
روبرویش ایستادم.
– آرش جان.
انگار فقط معطل همین یک کلمه بود که لبهایش به خنده کش بیاید و بگوید:
– جان آرش.
من هم لبخند زدم.
–خوبی؟
لبهایش جمع شد وکمی جدی گفت:
– راحیلم.
ــ بله.
شاکی نگاهم کرد. منظورش را فهمیدم وآرام گفتم:
–جانم.
ــ خوشم میاد که زود می گیری.
🌼 اگه الان بهت بگم من باید برم یه جایی و برنامه ی امروزمون روبندازیم یه روز دیگه، تو ناراحت میشی؟
ــ کجا؟
ــ مامان وقت دکتر داشته، یادش رفته زودتر بهم بگه، شبم کیارش اینارو دعوت کرده باید براش خرید کنم.
البته تو روهم دعوت کرد. امروز کلا گرفتارم. بدون این که خودم در جریان باشم.
سکوت کردم و چیزی نگفتم، که با نگرانی گفت:
–اگه تو نخوای نمیرم، زنگ می زنم میگم یه فکر دیگه کنه.
ــ اونوقت ناراحت نمیشند؟
سرش را انداخت پایین و آرام گفت:
–ناراحت که میشه.
ــ همیشه تو کارهای مربوط به مامانت رو انجام میدی؟
سرش را به علامت تایید تکان داد و من ادامه دادم:
–اگه این بار نرید برای من بد میشه، مامان ناراحت میشه و ممکنه از چشم من ببینه. تو نگاهش تعجب را دیدم، لبخندی زدم و ادامه دادم.
–پس بهتره بری و اختلاف بین عروس و مادرشوهر نندازی. فقط قبلش اگه می تونی من رو تا یه ایستگاه مترو برسون. می خوام برم خونه ی سوگند برای ادامه ی کار خیاطیم.
نگاه قدر شناسانه ایی به من انداخت و بعدهم زد زیره خنده. با تعجب نگاهش کردم.
–حرفم خنده دار بود؟
همانطور که سعی می کرد خنده اش را کنترل کند گفت:
–آخه هنوز رفتن، نرفتن من معلوم نشده، تو واسه خودت فوری برنامه ی کلاس خیاطیتم ریختی.
منهم خندیدم.
–خواستم از وقتم استفاده کنم دیگه. نق بزنم و غصه بخورم خوبه؟
ایستاد و صورتم را با دستهایش قاب کردو عاشقانه چشم هایم را کاوید وگفت:
– راحیل تو واقعا فرشته ایی؟
از خجالت صورتم داغ شد، چشم هایم را به اطراف چرخاندم.
منظورم را متوجه شد و کمی فاصله گرفت.
– اینجا پرنده هم پر نمی زنه، چه برسه آدم، نگران چی هستی؟
حرفی نزدم و او بعد از چند دقیقه پرسید:
ــ پس من شب میام دنبالت.
سکوت کردم و دوباره گفت:
–اگه تا غروب خونه سوگند می مونی بیام همونجا دنبالت.
ــ نه، اونجا دو سه ساعت بیشتر نمی مونم، میرم خونه، با این لباسها که نمیشه بیام مهمونی.
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#پارت133 🌼 اهل کله پاچه خوردن نبودم، ولی بدم هم نمیآمد. از خوردنش معلوم بود آرش کله پاچه خور است
#پارت134
🌸 برای یک لحظه دستش را دور گردنم انداخت و سرم را به طرف خودش کشیدو بوسه ایی روی سرم کاشت و گفت:
–تو هر چی بپوشی قشنگی.
بعد از این که دوش گرفتم، موهایم را خشک کردم.
سعیده را صدا زدم تا روی موهایم را اتو کند. سعیده با اسرا کلاس طراحی میرفتند و تازه از کلاس آمده بودند. وقتی سعیده وارد اتاق شد. نگاهی به لباسم انداخت.
نوچی کرد و سمت کمد رفت. یک تاپ مجلسی از آن بیرون کشید و گفت:
–این رو با اون دامن مشگی توری چین چینه بپوش.
با چشم های گرد شده نگاهش کردم.
– تاپ بپوشم؟
اخمی کرد و گفت:
–شوهرته دیگه.
ــ برادرش هم هست.
فکری کرد و دوباره سرش را داخل کمدکرد و شروع به گشتن کرد. چیزی پیدا نکرد و با صدای بلند اسرا را صدا کرد.
اسرا به دو خودش را به اتاق رساند و گفت:
–ها!
ــ ها و کوفت.
نگاهش بین من و سعیده چرخید و کشیده و بلند گفت:
– بله، امرتون.
ــ این رو سارافونیه که اون دفعه تو تولد من پوشیده بودی کو؟ اون شیری رنگه رو می گما که یقه اش گیپور بود.
اسرا با تعجب گفت:
– مگه تو کمد نیست؟
سعیده کلافه گفت:
–نه بابا، یه ساعت دارم می گردم.
🌸 اسرا به طرف کمد رفت و یکی از چوب لباسیها را که مانتوی من به آن آویزان بود را بیرون آورد ومانتو را از چوب لباسی در آورد و گفت:
–اینجاست.
سعیده چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
–من رو گذاشتی سرکار؟ خب بگو اینجا گذاشتی دیگه. بعد زیر لب غر زد، برداشته زیر مانتو قایمش کرده.
با تعجب به اسرا نگاه کردم.
اسرا گفت:
– نه بابا اون خبر نداره، من گذاشتم.
سعیده دامنم را هم آورد و رو به اسراگفت:
–به هم میان، نه؟
اسرا نگاه گنگی به لباس ها انداخت و گفت:
– این بلوز شلوارم که تنشه قشنگه ها، رنگشم روشنه.
ــ منم همین رو می گم آخه تاپ و دامن مشگی؟
سعیده اخمی کرد.
–آخه اونا اسپرتن، الان داری میری مهمونی که باید یه کم...
اسرا گفت:
– آره خب... اصلا می خوای اینا رو هم بپوش ببینیم کدوم قشنگ تره.
بالاخره بعد از کلی نظر دادن و اختلاف نظر پیدا کردن، مامان مجبور شد دخالت کند و طبق معمول حرف سعیده را تایید کرد و گفت:
– به نظر منم سعیده درست میگه، هم تاپ و دامن بیشتر بهت میاد، همم مناسب تره واسه جلسه ی اول.
سعیده که انگار مدال المپیک گرفته بود با یک حس قهرمانی و لبخند به لب رفت اتوی مو را آورد و زد به برق و گفت:
–بیا بشین تا اوتوت کنم چروکات باز بشه. راستی اون صندل مشگیاتم بردار.
پشت به سعیده نشستم و گفتم:
–اسرا پس اون گیره شیریه با رو سری شیریه رو هم برام بیار.
ــ نه، گیره شیریه رو خودم می خوام. الان با سعیده می خوام برم خونشون.
🌸 سکوت کردم و یاد حرف آرش افتادم که گفت یک جعبه گیره برام می خره. چه خوب که مخالفت نکردم، چند روز دیگه همه رنگ گیره می خریم و از شر این گیره های شریکی راحت میشم.
همونجور تو فکر بودم که دیدم گیره و روسری که گفتم جلومه، اسرا با لبخندی کنارم نشست و گفت:
– شوخی کردم، خواستم ببینم شوهر کردی بازم صبوری.
نیشگون آرامی از بازویش گرفتم.
– شیطون شدیا.
همان لحظه احساس سوزش در سرم کردم.
با تشر گفتم:
– سوختم سعیده، فقط روی موهام رو بکش، یه دسته از رو جدا کن...
ــ می دونم بابا، یه لحظه حواسم پرت شد، ببخشید.
بعد از این که کارسعیده تمام شد اصرار کرد که آرایشم کند، ولی من قبول نکردم و به زدن یه رژ کالباسی با کشیدن یه سرمه اثمد اکتفا کردم.
چند دقیقه بعد از این که آماده شدم آرش زنگ زد که پایین بروم.
خیلی اکشن روسریام را بستم و چادر مهمانیام را که اسرا برایم اتو کرده بود برداشتم و بیرون رفتم.
منتظر آسانسور بودم که سعیده با کیف و موبایلم جلوی در ظاهر شد و چشمکی زد و گفت:
–جدیدا چه چست و چابک شدی ناقلا.
ــ ای وای...دستت درد نکنه، خوب شد آوردی برام. وسایلم را از دستش گرفتم و بوسیدمش.
✿○○••••••══
💐@Gilan_tanhamasir ═══••••••○○✿
🌷 تا سامرا ز فیض وجودش صفا گرفت
حتی بهشت هم شرف از سامرا گرفت
🌷 می داد بوی فاطمه قنداقه اش عجیب
عطری عجیب عرش خدا را فرا گرفت
🌷 عرش خدا ز جاذبه اش در شگفت شد
فرش از تبرکِ نفسش ارتقا گرفت
فرخنده میلاد یازدهمین نور سپهر امامت و ولایت آقا امام حسن عسکری(ع) را محضر آقا صاحب الزمان (عج) و شما خوبان تبریک و تهنیت عرض میکنم.❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ چله دعای هفتم صحیفه سجادیه
💕روز سی و سوم
☔️@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
کاش امسال جشن میلاد به میزبانی پسر باشد ...
ما همراهی کنیم و او تکبیر بگوید
ما مُحبّ شویم و او محبوب شود
ما عـاشق شویم و او دلبـری کند
ما سربـازی کنیـم و او قیـام کند
ما پیروی کنیـم و او فرمان دهد...
"چه زیبا می شود اگر این عید بگوییم...
به تبریک حضورش صلوات"
🍃🌼عرض سلام و صبح بخیر خدمت شما بزرگواران گرامی،
«میلاد فرخنده خورشید یازدهم،
حضرت امامحسنعسکریعلیه السلام،قبله نمای کعبه جان را بر شماجویندگان کوی جانان تبریک و تهنیت عرض می نمایم».🌼🍃
🌹@Gilan_tanhamasir
انتظارات امام حسن عسکری علیه السلام از شیعیان👆
#مناسبتی💚
🌹@Gilan_tanhamasir
وقتتون بخیر و شادمانی🌺
انشاءالله که حالتون خوب باشه
درس جدید رو تقدیمتون میکنم✅
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#کنترل_ذهن برای #تقرب 22 🔵 در درس های قبل گفتیم که آدم اگه به علاقه های بدش فکر نکنه کم کم اون علاق
#کنترل_ذهن برای #تقرب 23
🔵 گفتیم که مدیریت ذهن، کنترل برخی آگاهی هاست. یعنی اجازه ندیم که هر آگاهی وارد ذهنمون بشه.
💢 همونطور که میدونید بعضی از آگاهی ها انقدر ضرر داره که خدا حرامشون کرده!
مثلا غیبت...
⭕️ اصلا تو چرا باید عیب و گناه یه نفر دیگه رو بدونی که نگاهت نسبت بهش عوض بشه؟
⭕️ طبق ایات قران، کسی که غیبت میکنه مثل این هست که گوشت برادرش رو میخوره!🔥
بعضی از آگاهی ها تا این حد ضرر دارن.
💢 یا مثلا اطلاع پیدا کردن از سحر و جادو! یا کتاب های گمراه کننده. همه این ها آگاهی هایی به آدم میدن که اصلا نیاز نداره.
حتی در تعقیبات نماز عصر میخونیم
اللهم انی اعوذ بک من علم لاینفع....
📌 خدایا به تو پناه میبرم از علمی که به من سود نمیرسونه...
🔶 جالبه که ما از فریب های شیطان به خدا پناه میبریم. درسته؟
💢حالا علم بدون سود هم دقیقا مثل #شیطان باعث افزایش مشکلات ما میشه و باید ازش دوری کنیم.
⭕️ خیلی وقتا میبینی مردم دنبال یه سری علومی میرن که اصلا هیچ فایده ای براشون نداره!
💢 مثلا کلاس زبان انگلیسی خوبه برای برخی افراد ولی نگاه میکنیم به این حجم از کلاس های زبان که طرف سال ها درس میخونه ولی آخرش هیچ موقع به کارش نمیاد یا فواید خیییلی کمی داره!
🔹 حالا کلاس زبان رو گفتیم که یکمی استفاده داره! بقیه کلاسا بماند!
⭕️ یا خیلی از درس هایی که در طول سال های دبستان و راهنمایی و دبیرستان و دانشگاه داده میشه!📚
چند درصدشون واقعا مفید هست برای دانش آموز؟
✅ وقتی که ذهن انسان کنترل بشه، یه اتفاقای خوبی براش می افته.
اول از همه گوشش رو وقف علم #سودمند میکنه.
👌 برای خودش حرام میکنه که بخواد هر چیزی رو گوش بده...
میگه: من برای چی باید در مورد همه چیز فکر کنم؟☺️
مگه من چقدر عمر و وقت دارم که بشینم به چیزای به درد نخور فکر کنم؟!
🔶 جالبه که بعضی آدم ها رو میبینی میشینن پای فیلم!
باورتون میشه؟🙄
خیلی راحت میشینه پای تلویزیون که هرچی پخش شد رو ببینه!😳
💢باورتون میشه که یه همچین آدم هایی روی کره زمین باشن؟!
بعد بهش میگی آقا این فیلم در مورد چیه؟
میگه والا نمیدونم!😑
- خب برادر من! این فیلم هم مثل یه خوردنی هست. داره میره توی مغز جنابعالی! الان میخواد با تو چیکار کنه؟
میگه نمیدونم!🙃
- صبر کنن ببینم! یعنی تو برای غذا خوردن هم همینجوری دهان مبارک رو باز میکنی که هر چی رسید بریزی توش؟😒
مگه قرآن نفرمود: فَلْیَنْظُرِ الِانسان اِلَی طعامِه
آدم باید بدونه که چی میخوره...
میگه والا نگفتن که فیلم هدفش چیه که!!!🙃
همینجوری داره نشون میده، ما هم داریم میبینیم دیگه!
- اینجا دیگه آدم نمیدونه که باید چی بگه!