eitaa logo
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
780 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.1هزار ویدیو
60 فایل
🌿🌾 اینجا ؛ تنها مسیر گیلان🌾🌿 ✨جهت ظهور تنها منجی عالم لطفا صلوات✨ همه دنیا یک لحظه است لحظه ای در برابر ابدیّت ارتباط با ادمین کانال:👇👇 @rahim_faraji @adrekni1403 http://eitaa.com/joinchat/1390084128Cd05a9aa9c5
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☃️ طبیعت زیبای برفی ماسوله | کمی بالاتر از شهرک تاریخی ماسوله ❄️ ☔️ @Gilan_tanhamasir
💥 پیش بینی خسارت ۲۰ میلیارد تومانی سیل در گیلان ▪️رانش ۲۶ منطقه در گیلان بر اثر مدیر کل مدیریت بحران با اشاره به عادی شدن شرایط بعد از دو روز بارش شدید باران، گفت: بر اساس برآوردهای اولیه بیش از ۲۰ میلیارد تومان به مناطق مختلف وارد شده است. 👇👇 https://www.8deynews.com/630732 ☔️@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#پارت132 🌹 داخل سالن روی مبل نشستم و مشغول خواندن کتاب شدم. مطالبش برایم جالب بود، دلیل بعضی رفتار
🌼 اهل کله پاچه خوردن نبودم، ولی بدم‌ هم نمی‌آمد. از خوردنش معلوم بود آرش کله پاچه خور است. دارچین را برداشتم و کمی روی لقمه ام پاشیدم. آرش نگاهی به دستم انداخت و گفت: –چرا اینقدر بی میل می خوری؟ خوشت نمیاد؟ ــ بی میل نمی خورم، فقط خوردنش کمی سخته. لبخندی زد و گفت: – می خوای برات لقمه بگیرم؟ منتظر جواب من نشدو یک تکه‌ی کوچک نان برداشت و شروع کرد به لقمه درست کردن، زیر لب با خودش می گفت: –الان یه لقمه ی فینگر برات درست می کنم که یه دفعه بزاری تو دهنت و خلاص. بعد لقمه را جلوی دهانم گرفت و گفت: –حالا بگو آآرش... لقمه اش آنقدر کوچک بود که همه اش در دهانم جاشد و با خوشحالی گفت: –دیدی، اصلا سخت نبود. لبخند از لبهایم جمع نمیشد. عمیق به چشم هایم نگاه کرد. –لبخند می زنی چقدر خوشگل تر میشی. سرم را پایین انداختم. دوباره یک لقمه ی دیگر درست کرد و گفت: –آرش. سرم را بلند کردم و خنده ام گرفت و لقمه را از دستش گرفتم. – آموزش ها افاقه کرد دیگه خودم می خورم. بعد از خوردن صبحانه نمک دان را برداشت و گفت: – دستت رو بیار. با اکراه دستم را باز کردم. با تعجب گفت: – چیه؟ نگاهی به دستش انداختم. – این که نمک دریا نیست . نگاهی به نمکدان انداخت. – عه، ازاین نمک بی بخاراست؟ خندیدم و گفتم: آقاآرش. 🌼 با شیطنت گفت: – جانم، لقمه می خوای؟ ــ نه، دیگه جا ندارم. بعد اخمی شیرینی کرد. – آقا، گفتن نداشتیما، وگرنه... چشم هایم را دوختم به میز و آرام گفتم: – میشه زودتر بریم. –چرا نشستیم دیگه. نگفتم برام سخته، دیدن کله های پخته شده و ردیف شده روی پیشخوان. وقتی سکوتم را دید، بلند شد. سوار ماشین شدیم. گوشی‌اش زنگ خورد. گوشی را برداشت و گفت: –سلام بر مادر عزیزم. ــ کجا می خواستی باشم، با نامزدم امدم... کمی اخم هایش در هم شد و گفت: – خب دیشب می گفتید. ــ آخه نمیشه تا بعدازظهر با راحیلم، بعدم سرکار. خب یه آژانس بگیرید برید و بیایید دیگه... کمی سکوت کرد و بعد گفت: – ببینم چی میشه... سعی می کنم. تماس را قطع کرد و با حرص به روبرو خیره شد. تا مقصد که یک پارک بزرگ و زیبا بود حرفی نزد. وارد پارک که شدیم، دست هایش را در جیبش گذاشت و باهم، هم قدم شدیم. پارک خیلی خلوت بود، فقط قسمتی که وسایل ورزشی داشت، چند نفر در حال ورزش بودند. چند دقیقه ای به سکوت گذشت، دلم می خواست بپرسم چه شده، ولی ترسیدم دخالت باشه، یا دلش نخواهد در مورد مادرش حرف بزند. پارک یک دریاچه ی خیلی کوچیک داشت که چندتا اردک داخلش بودند. با ذوق گفتم: – چقدر نازن، نه؟ زل زد به اردک ها وهمانجور که سرش را تکان می داد گفت: – آره. اخم نداشت ولی خوشحال هم نبود. روبرویش ایستادم. – آرش جان. انگار فقط معطل همین یک کلمه بود که لبهایش به خنده کش بیاید و بگوید: – جان آرش. من هم لبخند زدم. –خوبی؟ لبهایش جمع شد وکمی جدی گفت: – راحیلم. ــ بله. شاکی نگاهم کرد. منظورش را فهمیدم وآرام گفتم: –جانم. ــ خوشم میاد که زود می گیری. 🌼 اگه الان بهت بگم من باید برم یه جایی و برنامه ی امروزمون روبندازیم یه روز دیگه، تو ناراحت میشی؟ ــ کجا؟ ــ مامان وقت دکتر داشته، یادش رفته زودتر بهم بگه، شبم کیارش اینارو دعوت کرده باید براش خرید کنم. البته تو روهم دعوت کرد. امروز کلا گرفتارم. بدون این که خودم در جریان باشم. سکوت کردم و چیزی نگفتم، که با نگرانی گفت: –اگه تو نخوای نمیرم، زنگ می زنم میگم یه فکر دیگه کنه. ــ اونوقت ناراحت نمیشند؟ سرش را انداخت پایین و آرام گفت: –ناراحت که میشه. ــ همیشه تو کارهای مربوط به مامانت رو انجام میدی؟ سرش را به علامت تایید تکان داد و من ادامه دادم: –اگه این بار نرید برای من بد میشه، مامان ناراحت میشه و ممکنه از چشم من ببینه. تو نگاهش تعجب را دیدم، لبخندی زدم و ادامه دادم. –پس بهتره بری و اختلاف بین عروس و مادرشوهر نندازی. فقط قبلش اگه می تونی من رو تا یه ایستگاه مترو برسون. می خوام برم خونه ی سوگند برای ادامه ی کار خیاطیم. نگاه قدر شناسانه ایی به من انداخت و بعدهم زد زیره خنده. با تعجب نگاهش کردم. –حرفم خنده دار بود؟ همانطور که سعی می کرد خنده اش را کنترل کند گفت: –آخه هنوز رفتن، نرفتن من معلوم نشده، تو واسه خودت فوری برنامه ی کلاس خیاطیتم ریختی. من‌هم خندیدم. –خواستم از وقتم استفاده کنم دیگه. نق بزنم و غصه بخورم خوبه؟ ایستاد و صورتم را با دستهایش قاب کردو عاشقانه چشم هایم را کاوید وگفت: – راحیل تو واقعا فرشته ایی؟ از خجالت صورتم داغ شد، چشم هایم را به اطراف چرخاندم. منظورم را متوجه شد و کمی فاصله گرفت. – اینجا پرنده هم پر نمی زنه، چه برسه آدم، نگران چی هستی؟ حرفی نزدم و او بعد از چند دقیقه پرسید: ــ پس من شب میام دنبالت. سکوت کردم و دوباره گفت: –اگه تا غروب خونه سوگند می مونی بیام همونجا دنبالت. ــ نه، اونجا دو سه ساعت بیشتر نمی مونم، میرم خونه، با این لباسها که نمیشه بیام مهمونی.
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#پارت133 🌼 اهل کله پاچه خوردن نبودم، ولی بدم‌ هم نمی‌آمد. از خوردنش معلوم بود آرش کله پاچه خور است
🌸 برای یک لحظه دستش را دور گردنم انداخت و سرم را به طرف خودش کشیدو بوسه ایی روی سرم کاشت و گفت: –تو هر چی بپوشی قشنگی. بعد از این که دوش گرفتم، موهایم را خشک کردم. سعیده را صدا زدم تا روی موهایم را اتو کند. سعیده با اسرا کلاس طراحی می‌رفتند و تازه از کلاس آمده بودند. وقتی سعیده وارد اتاق شد. نگاهی به لباسم انداخت. نوچی کرد و سمت کمد رفت. یک تاپ مجلسی از آن بیرون کشید و گفت: –این رو با اون دامن مشگی توری چین چینه بپوش. با چشم های گرد شده نگاهش کردم. – تاپ بپوشم؟ اخمی کرد و گفت: –شوهرته دیگه. ــ برادرش هم هست. فکری کرد و دوباره سرش را داخل کمدکرد و شروع به گشتن کرد. چیزی پیدا نکرد و با صدای بلند اسرا را صدا کرد. اسرا به دو خودش را به اتاق رساند و گفت: –ها! ــ ها و کوفت. نگاهش بین من و سعیده چرخید و کشیده و بلند گفت: – بله، امرتون. ــ این رو سارافونیه که اون دفعه تو تولد من پوشیده بودی کو؟ اون شیری رنگه رو می گما که یقه اش گیپور بود. اسرا با تعجب گفت: – مگه تو کمد نیست؟ سعیده کلافه گفت: –نه بابا، یه ساعت دارم می گردم. 🌸 اسرا به طرف کمد رفت و یکی از چوب لباسیها را که مانتوی من به آن آویزان بود را بیرون آورد ومانتو را از چوب لباسی در آورد و گفت: –اینجاست. سعیده چپ چپ نگاهم کرد و گفت: –من رو گذاشتی سرکار؟ خب بگو اینجا گذاشتی دیگه. بعد زیر لب غر زد، برداشته زیر مانتو قایمش کرده. با تعجب به اسرا نگاه کردم. اسرا گفت: – نه بابا اون خبر نداره، من گذاشتم. سعیده دامنم را هم آورد و رو به اسراگفت: –به هم میان، نه؟ اسرا نگاه گنگی به لباس ها انداخت و گفت: – این بلوز شلوارم که تنشه قشنگه ها، رنگشم روشنه. ــ منم همین رو می گم آخه تاپ و دامن مشگی؟ سعیده اخمی کرد. –آخه اونا اسپرتن، الان داری میری مهمونی که باید یه کم... اسرا گفت: – آره خب... اصلا می خوای اینا رو هم بپوش ببینیم کدوم قشنگ تره. بالاخره بعد از کلی نظر دادن و اختلاف نظر پیدا کردن، مامان مجبور شد دخالت کند و طبق معمول حرف سعیده را تایید کرد و گفت: – به نظر منم سعیده درست میگه، هم تاپ و دامن بیشتر بهت میاد، همم مناسب تره واسه جلسه ی اول. سعیده که انگار مدال المپیک گرفته بود با یک حس قهرمانی و لبخند به لب رفت اتوی مو را آورد و زد به برق و گفت: –بیا بشین تا اوتوت کنم چروکات باز بشه. راستی اون صندل مشگیاتم بردار. پشت به سعیده نشستم و گفتم: –اسرا پس اون گیره شیریه با رو سری شیریه رو هم برام بیار. ــ نه، گیره شیریه رو خودم می خوام. الان با سعیده می خوام برم خونشون. 🌸 سکوت کردم و یاد حرف آرش افتادم که گفت یک جعبه گیره برام می خره. چه خوب که مخالفت نکردم، چند روز دیگه همه رنگ گیره می خریم و از شر این گیره های شریکی راحت میشم. همونجور تو فکر بودم که دیدم گیره و روسری که گفتم جلومه، اسرا با لبخندی کنارم نشست و گفت: – شوخی کردم، خواستم ببینم شوهر کردی بازم صبوری. نیشگون آرامی از بازویش گرفتم. – شیطون شدیا. همان لحظه احساس سوزش در سرم کردم. با تشر گفتم: – سوختم سعیده، فقط روی موهام رو بکش، یه دسته از رو جدا کن... ــ می دونم بابا، یه لحظه حواسم پرت شد، ببخشید. بعد از این که کارسعیده تمام شد اصرار کرد که آرایشم کند، ولی من قبول نکردم و به زدن یه رژ کالباسی با کشیدن یه سرمه اثمد اکتفا کردم. چند دقیقه بعد از این که آماده شدم آرش زنگ زد که پایین بروم. خیلی اکشن روسری‌ام را بستم و چادر مهمانی‌ام را که اسرا برایم اتو کرده بود برداشتم و بیرون رفتم. منتظر آسانسور بودم که سعیده با کیف و موبایلم جلوی در ظاهر شد و چشمکی زد و گفت: –جدیدا چه چست و چابک شدی ناقلا. ــ ای وای...دستت درد نکنه، خوب شد آوردی برام. وسایلم را از دستش گرفتم و بوسیدمش. ✿○○••••••══ 💐@Gilan_tanhamasir ═══••••••○○✿
🌷 تا سامرا ز فیض وجودش صفا گرفت حتی بهشت هم شرف از سامرا گرفت 🌷 می داد بوی فاطمه قنداقه اش عجیب عطری عجیب عرش خدا را فرا گرفت 🌷 عرش خدا ز جاذبه اش در شگفت شد فرش از تبرکِ نفسش ارتقا گرفت فرخنده میلاد یازدهمین نور سپهر امامت و ولایت آقا امام حسن عسکری(ع) را محضر آقا صاحب الزمان (عج) و شما خوبان تبریک و تهنیت عرض میکنم.❤️ 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاش امسال جشن میلاد به میزبانی پسر باشد ... ما همراهی کنیم و او تکبیر بگوید ما مُحبّ شویم و او محبوب شود ما عـاشق شویم و او دلبـری کند ما سربـازی کنیـم و او قیـام کند ما پیروی کنیـم و او فرمان دهد... "چه زیبا می شود اگر این عید بگوییم... به تبریک حضورش صلوات" 🍃🌼عرض سلام و صبح بخیر خدمت شما بزرگواران گرامی، «میلاد فرخنده خورشید یازدهم، حضرت امام‌حسن‌عسکری‌علیه السلام،قبله نمای کعبه جان را بر شماجویندگان کوی جانان تبریک و تهنیت عرض می‌ نمایم».🌼🍃 🌹@Gilan_tanhamasir
انتظارات امام حسن عسکری علیه السلام از شیعیان👆 💚 🌹@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وقتتون بخیر و شادمانی🌺 ان‌شاءالله که حالتون خوب باشه درس جدید رو تقدیمتون میکنم✅
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#کنترل_ذهن برای #تقرب 22 🔵 در درس های قبل گفتیم که آدم اگه به علاقه های بدش فکر نکنه کم کم اون علاق
برای 23 🔵 گفتیم که مدیریت ذهن، کنترل برخی آگاهی هاست. یعنی اجازه ندیم که هر آگاهی وارد ذهنمون بشه. 💢 همونطور که میدونید بعضی از آگاهی ها انقدر ضرر داره که خدا حرامشون کرده! مثلا غیبت... ⭕️ اصلا تو چرا باید عیب و گناه یه نفر دیگه رو بدونی که نگاهت نسبت بهش عوض بشه؟
⭕️ طبق ایات قران، کسی که غیبت میکنه مثل این هست که گوشت برادرش رو میخوره!🔥 بعضی از آگاهی ها تا این حد ضرر دارن. 💢 یا مثلا اطلاع پیدا کردن از سحر و جادو! یا کتاب های گمراه کننده. همه این ها آگاهی هایی به آدم میدن که اصلا نیاز نداره. حتی در تعقیبات نماز عصر میخونیم اللهم انی اعوذ بک من علم لاینفع.... 📌 خدایا به تو پناه میبرم از علمی که به من سود نمیرسونه...
🔶 جالبه که ما از فریب های شیطان به خدا پناه میبریم. درسته؟ 💢حالا علم بدون سود هم دقیقا مثل باعث افزایش مشکلات ما میشه و باید ازش دوری کنیم. ⭕️ خیلی وقتا میبینی مردم دنبال یه سری علومی میرن که اصلا هیچ فایده ای براشون نداره! 💢 مثلا کلاس زبان انگلیسی خوبه برای برخی افراد ولی نگاه میکنیم به این حجم از کلاس های زبان که طرف سال ها درس میخونه ولی آخرش هیچ موقع به کارش نمیاد یا فواید خیییلی کمی داره! 🔹 حالا کلاس زبان رو گفتیم که یکمی استفاده داره! بقیه کلاسا بماند! ⭕️ یا خیلی از درس هایی که در طول سال های دبستان و راهنمایی و دبیرستان و دانشگاه داده میشه!📚 چند درصدشون واقعا مفید هست برای دانش آموز؟
✅ وقتی که ذهن انسان کنترل بشه، یه اتفاقای خوبی براش می افته. اول از همه گوشش رو وقف علم میکنه. 👌 برای خودش حرام میکنه که بخواد هر چیزی رو گوش بده... میگه: من برای چی باید در مورد همه چیز فکر کنم؟☺️ مگه من چقدر عمر و وقت دارم که بشینم به چیزای به درد نخور فکر کنم؟!
🔶 جالبه که بعضی آدم ها رو میبینی میشینن پای فیلم! باورتون میشه؟🙄 خیلی راحت میشینه پای تلویزیون که هرچی پخش شد رو ببینه!😳 💢باورتون میشه که یه همچین آدم هایی روی کره زمین باشن؟! بعد بهش میگی آقا این فیلم در مورد چیه؟ میگه والا نمیدونم!😑 - خب برادر من! این فیلم هم مثل یه خوردنی هست. داره میره توی مغز جنابعالی! الان میخواد با تو چیکار کنه؟ میگه نمیدونم!🙃 - صبر کنن ببینم! یعنی تو برای غذا خوردن هم همینجوری دهان مبارک رو باز میکنی که هر چی رسید بریزی توش؟😒
مگه قرآن نفرمود: فَلْیَنْظُرِ الِانسان اِلَی طعامِه آدم باید بدونه که چی میخوره... میگه والا نگفتن که فیلم هدفش چیه که!!!🙃 همینجوری داره نشون میده، ما هم داریم میبینیم دیگه! - اینجا دیگه آدم نمیدونه که باید چی بگه!
✔️ انسان باید به غذاش نگاه کنه. امام باقر علیه السلام فرمود منظور اینه که انسان به منبع تغذیه فکریش هم دقت کنه. 🔶 ببین اطلاعاتت رو از کی میگیری؟ ببین چه افرادی دارن بهت میدن.😒 💢 مثلا الان اینی که توی داره برای تو حرف میزنه چرا باید تو بشینی پای حرفاش؟ 🔵 آیا انقدر تقوا داره که تو رو به درست ترین جای ممکن متوجه کنه؟ یا کلا میخواد حواست رو از مهم ترین مسائل زندگیت پرت کنه؟ اینا کیا هستن که برامون فیلم درست میکنن که بریم توی سینما ببینیم؟
✔️ واقعا تا حالا از این زاویه به موضوع فکر کرده بودید؟ 💢 اینایی که توی کانال ها و پیج ها مطلب میذارن کی هستن؟ چقدر دلسوز شما هستن؟ چقدر نگران شما هستن که ذهنتون پراکنده نشه؟ اصلا خودشون حواسشون هست که دارن چیکار میکنن؟ ✔️ یه چیزی رو تمرین کنید: هر چی میخوای بشنوی هر چی میخوای ببینی، یه ذره صبر کن. ✅ اول صبر کن. ببین آیا واقعا نیازه که ذهن تو رو درگیر خودش کنه یا نه.☺️ اگه نیاز نیست الکی ذهنت رو درگیرش نکن!
🔹امروز میخواستم در مورد یه موضوع دیگه هم صحبت کنم که خیییلی عمیق و خاص هست! ولی خب یه مقدار طولانی شد. اون رو میذاریم برای جلسه بعد ✔️✅یه موضوعی که اگه بهش فکر کنی، دیگه نمیخوای یه ثانیه هم وقتت رو تلف کنی برای موضوعات کم فایده! جلسه بعدی منتظرمون باشید😊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#پارت134 🌸 برای یک لحظه دستش را دور گردنم انداخت و سرم را به طرف خودش کشیدو بوسه ایی روی سرم کاشت و
💞 داخل ماشین نشستم و سلام کردم. آرش آرنجش را به فرمان تکیه داده بود و نگاهم می کرد. با لبخند جواب دادولی نگاهش را از من بر نداشت، خجالت زده سرم را پایین انداختم ودسته ی کیفم را به بازی گرفتم. هنوز نگاه سنگینش را روی خودم احساس می کردم، سرم را بلند کردم و نگاهش کردم، چشم هایش انگار آتش بود، همین که نگاهش کردم تمام تنم گر گرفت، قدرت این که چشم از او بردارم را نداشتم، همه چی در هم آمیخته بود. خجالت، حیا، عشق...نگاهش بی تابم می کرد.تمام سعیم را کردم و با صدای لرزانی گفتم: – نمی خوای راه بیفتی؟ بی حرف ماشین را راه انداخت. تا مقصد حرفی نزدیم. توی سکوت دستم را گرفته بود و با انگشت شصتش پشت دستم را نوازش می کرد. دنده ی ماشینش اتومات بود، فقط موقع پارک کردن دستم را رها کرد تا دنده ی ماشینش را روی حرف(پ)قرار بدهد. دستم رفت روی دستگیره ی ماشین که گفت: چند لحظه صبر کن. ماشین را دور زد و در سمت من را باز کرد و با ژست خاصی دستم را گرفت و گفت: – بفرمایید بانو، قدم بر روی چشم من بگذارید. با لبخند گفتم: – آرش خجالتم نده. قفل ماشین را زد و بازویش را مقابلم گرفت. با تردید دستم را دور بازویش حلقه کردم. خیلی نزدیکش بودم بوی عطرش بینی‌ام را نوازش می داد، نمی دانم چه حسی داشتم، هم دلم می خواست به او بچسبم هم معذب بودم، این دو حس با هم درگیر بودند. احساس می کردم او هم همین حس را تجربه می‌کند، البته اصلا معذب نیست، بیشتر حس اقتدار دارد. مثل همیشه مرتب لباس پوشیده بود، پیراهن و شلوار کرم رنگ. با قدم های بلند خودش را به یک در بزرگ و سیاه رساند که با گل های طلایی رنگ فلزی تزیین شده بود. از حیاط و پارکینک که رد شدیم وارد آسانسور شدیم. با استرس نگاهش کردم. اخم ریزی کرد و گفت: – چیه قربونت برم؟ لب زدم، هیچی. 💞 دستهایم را گرفت توی دستش و با تعجب گفت: –ببین چقدر یخ کرده... نگرانی؟ پلک زدم و گفتم: –احساس می کنم توام نگرانی. ــ نه فقط به خاطر امروز هنوز شرمندتم. البته اعصاب خودمم خرد شد یه کم غر سر مامان زدم. ــ فراموشش کن. اصلا مهم نیست. ــ آرش جان. ــ جانم. ــ میشه یه قولی بهم بدی؟ ــ چی؟ ــ قول بده هیچ وقت به خاطر من دل مادرت رو نشکونی. همیشه حرفش رو گوش کن. با تعجب نگاهم کردو گفت: –چی می گی؟ قول سختیه. آسانسور ایستاد و بیرون آمدیم. زنگ آپارتمانشان را زد و منتظر ایستاد و گفت: –پس صبر کن کمی در موردش فکر کنم، بعد جوابت رو میدم. با باز شدن در، سرهر دویمان به سمت مژگان که در درگاه ایستاده بود چرخید. ــ به به سلام عروس خانم. با دیدن لباس مژگان که یک تونیک آستین کوتاه سبز با یه لگ همرنگش بود کمی جا خوردم. موهایش را هم خیلی مرتب روی شانه هایش رها کرده بود. با آرایشی که کمی توی ذوق میزد. جواب سلامش را دادم و سعی کردم به روی خودم نیاورم و با خوش رویی جوابش را دادم. خانه شان از خا نه ی ما بزرگ تر بود. دو خوابه بود با سالن و آشپز خانه‌ی بزرگ. بعد از سلام و احوال پرسی با مادر آرش روی یک مبل تک نفره نشستم و کیفم را کنار پایم روی زمین گذاشتم. آرش روی کاناپه نشست و دلخور نگاهم کرد. مژگان هم کنار آرش ولی با فاصله نشست. آنجا به اندازه کافی معذب بودم این نگاههای آرش هم... مادر آرش امد روی مبل کنار دستم، نشست و گفت: –راحیل جان پاشو لباسهات رو عوض کن، اینجوری سختته. ــ آرام گفتم: –نه ممنون، خوبه. ــ وا چی خوبه مادر، تو این گرما، بعد رو به آرش کرد و گفت: –آرش پاشو راهنمایش کن توی اتاق عوض کنه. آرش بلند شد وبه طرفم آمد. خم شد کیفم را برداشت و با سر اشاره کرد که دنبالش بروم. 💞 وارد اتاق نسبتا بزرگی شدیم، که آرش گفت: –اینجا اتاق منه. یک تخت چوبی ساده ولی شیک داشت، دو نفره نبود ولی از تخت من بزرگتر بود.یک چراغ خواب قدی کنار تختش بود. بالای تختش هم قفسه بندی داشت، که آرش داخلش کتاب چیده بود. پرده اتاقش هم دراپه ی توسی رنگ بود. و یک در قدی شیشه ایی که به بالکن راه داشت. همانطور که اتاقش را از نظر می گذراندم، چادرو مانتوام را هم در آوردم. اصلا حواسم نبود که زیر مانتوام فقط یک تاپ دارم، کت روی تاپم با چادر رنگی‌ام داخل کیفم بود. مانتو و چادرم را دستم نگه داشتم وگفتم: –آرش جان اینارو کجا... وقتی نگاهمان تلاقی شد دیدم دست به سینه است و شانه‌اش را به دیوار تکیه داده و با یک نگاه و لبخند خاصی نگاهم می کند. همین موضوع باعث شد حرفم نصفه بماند. نگاهی به خودم انداختم واز خجالت سرخ شدم. کیفم کنار پای آرش بود. خجالت می کشیدم حتی از جایم تکان بخورم. به طرفم آمد. از کنارم رد شد. در کمدش را که پشت سرم بود را باز کرد و گفت: –اینجا بزارشون عزیزم. برگشتم طرفش و دستم را دراز کردم تا چادر و مانتو رو به او بدم. گفتم: –میشه خودت بزاری، می‌خواستم از این فرصت استفاده کنم و زودتر بروم و کتم را بپوشم. 💐@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#پارت135 💞 داخل ماشین نشستم و سلام کردم. آرش آرنجش را به فرمان تکیه داده بود و نگاهم می کرد. با لبخ
❣چادر و مانتوام را آویزان کرد و اشاره ایی به روسری ام کردو گفت: – اونم بده دیگه. ــ نه، آخه الان آقا کیارش میاد... ــ اون دیر میاد، هر وقت آمد سرت کن. مردد بودم، از خجالتم نمی خواستم این کار را بکنم. چون اگه روسری ام را در می‌اوردم تاپم بیشتر نمود پیدا می کرد. به طرف کیفم رفتم، رو سارافونی را از کیفم در آوردم و تنم کردم. بعد روسری ام را در آوردم و شروع کردم به تا زدن، که دیدم آرش یک چوب رختی جلویم گرفت و گفت: –اونارو آویزون کردم. اینم آویزون کن، نمی خواد تا کنی. چوب لباسی را ازش گرفتم و گفتم: – چشم. لبخندی زد و گفت: – چشمت بی بلا عزیزم. نشست روی تخت و دستهایش را در پشتش اهرم کرد و خیره شد به من. از کیفم صندل هایم را درآوردم و پوشیدم و گفتم: –بریم دیگه. با دست دوتا ضربه زد روی تخت و گفت: – بیا بشین. کنارش نشستم و گفتم: –بد نباشه ما اینجا نشستیم. بی توجه به حرفم. دست انداخت به کلیپسم و بازش کرد و گفت: –حیف این موهای خوشگلت نیست جمع کردی بالا. موهایم ریخت پایین و انتهایش روی تخت پخش شد. آرش مدام دست می کشید روی موهایم و با خودش زیر لبی می گفت: –چقدرم جنسش نرم و خوبه. ❣می خواستم حرفی بزنم تا حواسش پرت شود. شاید نبود سکوت باعث بشود معذب بودن من هم کم شود. پرسیدم: –چقدر طول می کشه فکر کنی؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت: –بابت چی؟ ــ همون قوله دیگه. بلند گفت: –آهان، راستش، نمی تونم بهت قول بدم، چون گاهی مامانم حرف زور می زنه، مثل همین امروز که یه حرف زور زد و برنامه هامون رو بهم ریخت. ــ اشکال نداره آرش جان بالاخره مادره.گلایه آمیز گفت: – اونقدر دوستت دارم نمی تونم همچین قولی بهت بدم عشقم. غمگین نگاهش کردم. دستش را دور شانه‌ام انداخت و خودش را به طرفم مایل کرد و صورتش را روی سرم گذاشت و گفت: –ولی اگه تو بخواهی قول می دم. سرم را بلند کردم و نگاهش کردم و گفتم: –واقعا؟ باسرش تایید کرد. ــ جون من رو قسم بخور. ❣کمی صورتش را عقب برد و با تعجب نگاهم کرد. –قول دادم دیگه، قسم چرا؟ ــ با اصرار گفتم: –قسم بخور. نگاهی به من انداخت و گفت: –پس یه شرط داره. ــ چی؟ دوباره موهایم را ناز کرد و گفت: – توام قول بده هیچ وقت موهات رو کوتاه نکنی. ــ چشم بلند بلایی گفتم و منتظر نگاهش کردم. آرام گفت: –باشه، منم جون تو رو قسم می خورم چیزی رو که ازم خواستی روهمیشه انجام بدم...البته نیازی به قسم خوردن نبود همه می دونن من یه حرفی بزنم زیرش نمیزنم. ــ ممنون آقا. خندید و دستش رو حلقه کرد دور کمرم و گفت: – تو جون بخواه عزیزم. دیگه چیزی نمانده بود پس بیفتم صدای قلبم آنقدر بلند بود که راحت شنیده میشد. سرش را نزدیکم کردو زیر گوشم گفت: –راحیل، خیلی دوستت دارم. تمام تنم داغ شده بود و نفس کشیدن کمی برایم سخت شده بود. سرم را پایین انداخته بودم. با شنیدن صدایش سرم را بالا آوردم و نگاه عاشقونه اش را به جان خریدم. ــ راحیلم. آرام گفتم: –جانم. ❣برای چند لحظه عمیق نگاهم کر دو گفت: – هیچی. بعد بوسه ایی روی موهام کاشت و گفت: – بریم؟ ــ چی می خواستی بگی؟ ــ یه چیزی می خواستم بپرسم جوابم رو از چشم هات گرفتم. آرام از کنارم بلند شدو خودش را جلوی آینه قدی گوشه ی اتاق چک کردو طرف در اتاق رفت. من هم بلند شدم و کلیپسم را برداشتم تا موهایم را ببندم و همراهش بروم، به طرفم امدو کلیپس را از دستم گرفت و روی تخت انداخت. صورتم را با دستهایش قاب کرد و گفت: –موهات رو جمع نکن، من اینجوری پخش بیشتر دوست دارم. ــ چشم‌هایم‌ را زیر انداختم و گفتم: –چشم. لبخندی زد و گفت: –این چشم گفتنات رو هم دوست دارم. ازم فاصله گرفت و گفت: –میشه چند دقیقه بعد از من بیای بیرون؟ با تعجب گفتم چرا؟ اشاره ایی به صورتم کرد. –دوباره سرخ و سفید شدی... لب پایینم را گاز گرفتم. دوباره برگشت طرفم وبا اشاره به لبم گفت: –ولش کن الان زخم میشه. در ضمن، هر جا من نشستم کنار من میشینیا. ــ چشم. در را باز کرد و چشمکی زد و گفت: –بشین، ریلکس شدی بعد بیا بیرون. ✿○○••••••══ 💐@Gilan_tanhamasir ═══••••••○○✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و عرض ادب 💖 عزیزان، صبح پاییزیتون بخیر و نیکی🍂🍁 به امروز خوش اومدید 😊 ان شاءالله که لحظات خوب در پیش رو داشته باشید 🌸 خدایا به امید تو🤲 🌱💐🌱💐🌱 👈یادمون باشه وقتی تصمیم می‌گیریم ؛ یه خُلقِ زشت و آزاردهنده رو از روحمون، بِکَّنیم و بندازیم دور ؛ ☄️شیطان پرکار میشه و همه‌ی تلاشش رو می‌کنه، تا هم تو ناامید بشی وهم اون به هدفش برسه. پس اگر تصمیم گرفتی مثلا عصبانی نشی؛ و بسرعت اتفاقی برای عصبانیتت پیش اومد، و از کوره در رفتی ... مطمئن باش؛ هدفت درسته❗️ خودت رو سریع ببخش و از اول شروع کن ! مقاومت در ابتدای راه، شرط اولِ حرکته! 🌹@gilan_tanhamasir
📸 بازدید متفاوت میدانی دو معاون اول از مناطق زلزله زده! 🔹محمدمخبر به دستور رئیس جمهور ساعاتی پس از وقوع زلزله در مناطق زلزله زده حاضر و با مردم به صحبت پرداخت. 🔸@Gilan_tanhamasir
📖 مجموعه لوح | رسم کتابخوانی 👈🏼 یازده توصیه‌ی حضرت آیت‌الله خامنه‌ای برای ترویج فرهنگ کتاب‌خوانی 🔁 بازنشر به مناسبت آغاز هفته کتاب‌خوانی 📥 دریافت مجموعه لوح: khl.ink/f/22506 💻 @Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
📖 مجموعه لوح | رسم کتابخوانی 👈🏼 یازده توصیه‌ی حضرت آیت‌الله خامنه‌ای برای ترویج فرهنگ کتاب‌خوانی 🔁
🔺آغاز بیست‌ و‌ نهمین دوره هفته کتاب از امروز 🔹بیست‌ و‌ نهمین دوره هفته کتاب جمهوری اسلامی ایران از امروز تا یکم آذر با شعار «جای خالی را با کتاب خوب پُرکنیم» در سراسر کشور برگزار می‌ شود. 🔹مراکز استان‌ ها به مناسبت هفته کتاب حدود هزار برنامه از جمله رونمایی ، نقد و بررسی کتاب ، نشست‌های کتابخوانی و تقدیر از فعالان حوزه نشر اجرا می کنند. 🔹همزمان طرح‌‌ پاییزه کتاب 1400 در کتاب فروشی‌ های سراسر کشور برگزار خواهد شد.