eitaa logo
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
770 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
3.1هزار ویدیو
63 فایل
🌿🌾 اینجا ؛ تنها مسیر گیلان🌾🌿 ✨جهت ظهور تنها منجی عالم لطفا صلوات✨ همه دنیا یک لحظه است لحظه ای در برابر ابدیّت ارتباط با ادمین کانال:👇👇 @rahim_faraji @adrekni1403 http://eitaa.com/joinchat/1390084128Cd05a9aa9c5
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#پارت140 🌹 دو هفته گذشت، تو این مدت چندین بار دیگر هم آرش من را به خانه‌شان برد. هربار مژگان آنجا ب
🍀 با ترس به گوشی نگاه کردم. ــ بگیر دیگه نترس نمی خورتت. گوشی را از دستش گرفتم و روی گوشم قرار دادم. با صدای لرزانی گفتم: – الوو ــ سلام خانم رحمانی. با اصرار سوگند جون قبول کردم بهتون بگم حرفهایی که سوگند جون بهتون زده حقیقت داره. اگه بخواهید هم عکس ازشون دارم هم اسکرین شات از پیام هاشون. با دهان باز به سوگند که بالای سرم ایستاده بود نگاه می کردم. ــ شما اسکرین شات رو از کجا آوردید؟ ــ از سودابه، وقتی حرفهاش رو باور نکردم خودش برام فرستاد. ــ سودابه؟ ــ آره دیگه همون دوست دختر شوهرت. از این لحن حرف زدنش بدم امد، گوشی را گرفتم طرف سوگند و شروع به نفس عمیق کشیدن کردم. از استادی شنیده بودم که می گفت: –هر وقت به مشکلی برخوردید که براتون سخت بود از بالا بهش نگاه کنید. رفتم روی صندلی ایستادم و به آسمون زل زدم. در دلم گفتم: –خدایا الان منظورت چیه؟ متوجه نمیشم. میشه یه کم سطح پایین تر حرف بزنی؟ آخه من سوادم... 🍀با صدای سوگند به خودم امدم. ــ پایه اش شکسته بیا پایین بابا، الان میوفتی سَقَط میشی بهونه میدی دست آرش خان. بعد دستم را گرفت و از صندلی پایینم آورد. –آخه کی از روی صندلی بیفته سقط میشه. ــ پس خبر نداری الان اونقدر علم پیشرفت کرده، طرف راست راست تو خیابون راه میره بَلا سرش میاد. اصلا تو خونه داره خوش و خرم راه میره پاش گیر میکنه به فرش و بعدشم فاتحه... اگر در موقعیت دیگری این حرف را میزد، حتما می‌خندیدم. – فعلا که خدا نخواست و طوری نشد. ــ حالا چرا رفتی اون بالا؟ –خواستم از بالاتر به این ماجرانگاه کنم. پوزخندی زد و گفت: – به جای از بالا نگاه کردن واقع بین باش. ــ فکر می کنم هستم. واقعیت باور حرفهای شماها نیست. پوفی کرد و گفت: – بگم عکس ها رو بفرسته؟ اخم کردم. –که چی بشه؟ ــ که بهت ثابت بشه. ــ فکر کن ثابت شد، بعدش؟ با تعجب نگاهم کرد و آرام گفت: –بعدش دیگه خودت باید تصمیم بگیری. بی خیال گفتم: – من تصمیمم رو از الان گرفتم. با اشتیاق گفت: –خب؟ ــ من از قبلم می دونستم که آرش با دخترا راحته و گاهی هم باهاشون بیرون میره. همین جوری که هست قبولش کردم. الانم نیازی نمی بینم اهمیتی به این حرفها بدم. حتی اگه درست باشه. 🍀 با عصبانیت تقریبا دادزد: – پس می خوای سرت رو بکنی زیر برف؟ با خونسردی تمام گفتم: –آره...وقتی تمام روح و فکر و جسمش با منه، چیزای دیگه چه اهمیتی داره؟ نفس عمیق کشیدم و دنباله ی حرفم را گرفتم: –به نظر من هیچ برگی بی خواست خدا زمین نمیوفته اگر آرش کاری رو که شما می گید انجام داده، خواست خدا بوده و راهش اینی که تو میگی نیست. راهم را به طرف ساختمان دانشگاه پیش گرفتم. چادرم را گرفت و کشید. – راحیل بیدار شو...می خوای بگی تقدیرت این بوده؟ نخیر. تو انتخابت غلط بوده... ایستادم و با اخم گفتم: – سوگند من بیدارم، شماها خوابید... ــ یعنی حتی نمی خوای به روش بیاری؟ ــ که اینجوری خودم زندگیم رو نابود کنم؟ سرش را گرفت و گفت: –چطور می تونی دیگه عاشقش باشی، وقتی به این فکر می کنی که اون همون حرف های عاشقونه رو به یکی دیگه هم میگه؟ دستهایش را گرفتم و گفتم: –اینقدر خودت رو اذیت نکن. من به این چیزا اصلا فکر نمی کنم. سعی می کنم هر چی شنیدم همین جا خاکش کنم. به اون دوستتم بگو دیگه نه از آرش حرفی بزنه، نه به تو خبری بده. سوگند زمزمه وار گفت: –مارو باش، اینو عقل کل می‌دونستیم. این که کلا تعطیله. نمیدونم خدا عقل نذری میداد این کجا بود. 🍀 بی توجه به حرفش گفتم: – راستی باید تا آخر هفته بیام لباس مامان رو تموم کنم، می خوام زودتر بهش بدم. با حرص گفت: –چیزی نمونده، با یک ساعت کار جمع میشه. با شنیدن صدای زنگ گوشی‌ام کمی از سوگند فاصله گرفتم. ــ سلام آرش جان. ــ باشه عزیزم، الان میام، نگاهم به سوگند بود که چهره اش رو مشمئز کرده بود. ــ نه، سوگند کاری با‌هام داشت، الان دیگه داره میره منم الان میام. وقتی وارد مغازه گیره فروشی شدیم. آرش با دیدن اون همه گیره تعجب کرد و مشغول جدا کردن شد. هر کدام را یکی‌ یکی بر می‌داشت و می‌گرفت کنار گوشم و می پرسید: –قشنگه؟ من هم توی آینه ایی که روی پیشخوان بود خودم را نگاه‌ می‌کردم و لبخند‌ می‌زدم. گیره‌ایی را که نگین یاسی داشت را برداشت و به طرفم گرفت و گفت: – نگاه کن راحیل، واسه اون روسری یاسیه خوبه؟ اون روز می گفتی گیره هم رنگش رو نداری، بیا اینم بردار. نگاه تشکر آمیزی به او انداختم و با خودم فکر کردم "وقتی اینقدر حواسش به همه چیز هست، دیگر چه اهمیتی دارد که با کدام دختر کجا دیده شده است. خود من هم یادم رفته بود برای روسری یاسی رنگم گیره ندارم." نگاهی به خانم فروشنده که مشغول جابجا کردن وسایل قفسه بود انداخت وکنار گوشم مهربان گفت: –راحیلم، چند تا هم به سلیقه ی خودت انتخاب کن دیگه. همه رو که من انتخاب کردم. آرام گفتم: –دلم می‌خواد همه رو تو انتخاب کنی.
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت141 🍀 با ترس به گوشی نگاه کردم. ــ بگیر دیگه نترس نمی خورتت. گوشی را
☘ " چطور حرف های سوگند و دوستش را باور می‌کردم. مگر می توانستم از این لحظه هایم برایشان بگویم. اگر حرفهای سوگند را برای آرش تعریف کنم، یعنی عشقش را باور نکردم، یعنی به او اعتماد ندارم. من نمی توانم اینقدر سنگ‌دل باشم." بعد از این که یک جعبه ی کوچک منبت کاری شده هم برایم خرید، پیشنهاد داد برویم قدم بزنیم. داخل پارک که شدیم. بازویش را به طرفم گرفت و من با تمام وجود چنگش زدم و برای لحظه ایی سرم را به بازویش تکیه دادم. دستهایش را داخل جیبش گذاشت و نگاه مهربانش را روی صورتم گرداند. آنقدر عشق در نگاهش بود که شرمنده شدم از فکرهای بدی که حتی یک لحظه در موردش کردم. "این چشم ها چطور می تواند به کسی غیر از من عشق بورزد. هیچ وقت باور نمی‌کنم حتی اگر راست باشد. " برای مدت طولانی در سکوت فقط قدم زدیم. در ذهنم با خودم حرف می زدم. به نیمکتی رسیدیم که آرش پرسید: – بشینیم؟ ــ آره. کنار هم روی نیمکت نشستیم. آرش دوباره به من خیره شد. هر دفعه نگاهم می کرد قلبم ضربان می گرفت. ــ راحیل. ــ جان نگاهش را به روبرو پرت کرد. –چیزی شده؟ با تعجب نگاهش کردم. – منظورت چیه؟ ــ آخه همش تو فکری. یک لحظه هول شدم و سرم را پایین انداختم. باید چیزی می گفتم که دروغ نباشد، برای همین گفتم: –چیز مهمی نیست. ☘ آرنج هایش را روی پاهایش گذاشت و دستهایش را به هم گره زد. – حتما خیلی مهمه که اینقدر فکرت رو مشغول کرده، سر کلاسم اصلا حواست به درس نبود. خدایا چه بگویم. صاف نشست و با دستش گوشه‌ی روسری‌ام را صاف کرد. – سوگند حرف ناراحت کننده ایی بهت زد؟ نگاهم را پایین انداختم. حرفی نزدم. ــ راحیلم، من رو نگاه کن. نگاهش کردم. نگاهش تلفیقی از مهر و عتاب بود. ــ به من مربوط میشه؟ نتوانستم به نگاهم ادامه بدهم. با صدای بالاتری گفت: – نگام کن. با چشم های پایین گفتم: – میشه راه بریم؟ بی معطلی بلند شد و دست به جیب ایستاد. هم قدم شدیم. زمزمه وار با خودش گفت: – پس به من مربوط میشه... وقتی دوباره سکوتم را دید ادامه داد: –باشه نگو، اما اگه یادت باشه خودت گفتی اگه مشکلی پیش امد با آرامش با هم حرف بزنیم. با تردید گفتم: –الان که مشکلی پیش نیومده. ایستاد و به چشم هایم زل زد. ☘ از نگاهش گریزان بودم. به دور دست نگاه کردم و گفتم: –اگه خودم نتونستم حلش کنم، چشم، اول به تو میگم. نفسش را عمیق بیرون داد و نوچی کرد و سرش را تکان داد. وقتی به خانه‌ی مادر شوهرم رسیدیم. برای تعویض لباس به اتاق آرش رفتم. مژگان روی تخت آرش خوابیده بود. با حرص بیرون آمدم. هم زمان آرش هم می خواست وارد اتاقش شود و لباس عوض کند. سعی کردم خونسرد باشم و گفتم: – لطفا نرو، مژگان اونجا خوابیده، لباسش مناسب نیست. برگشت و به طرف سالن رفتیم و گفت: – پس لباس هام رو برام میاری؟ خواستم به طرف اتاق بروم که مادرش گفت: – این مسخره بازیها چیه آرش، برو خودت بردار دیگه. آرش رفت کنار مادرش و با آرامش گفت: – بهش بگید دفعه ی بعد تو اتاق شما بخوابه. دو نفر آدم رو اینجا علاف خودش کرده. مادرش چشم غره ایی رفت و گفت: –چه می دونست شماها اینقدر زود میایید. خب شما برید تو اتاق من. آرش با حرص می خواست حرفی بزند که دخالت کردم و گفتم: –آرش جان بیا بریم من لباس هات رو برات میارم... موقع رفتن به طرف اتاق، می‌شنیدم که مادر شوهرم زیر لب غر‌غر می‌کند.
7.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨ چله دعای هفتم صحیفه سجادیه 💕روز سی و هفتم ☔️@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبحتون پر از شـادی🌸🍂 امروزتون بخیر و نیکی☺️🤲 حـال دلتـون خوب 💚 وجودتون سبز و سلامت🙏 🌱 زندگیتون غـرق در خوشبختی و آرامـش😌 🌸🍃 🌸🍃@Gilan_tanhamasir
✨❤️•امیر المومنین على عليه السلام•✨❤️ 📜•هر كه با دانش خلوت كند، از هيچ خلوتى احساس تنهايى نكند• 🌿•مَن خَلا بِالعِلمِ لَم توحِشهُ خَلوَةٌ• 📚غررالحكم >حدیث8125 🌹@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 بازدید رئیسی از یک کارخانه تعطیل در استان زنجان 🔹رئیس جمهور با همراهی چند تن از وزرا در دهمین سفر استانی دولت سیزدهم به زنجان سفر کرده است. 🔹@Gilan_tanhamasir
‏هوش مصنوعی در اداره‌ی آینده‌ی دنیا نقش خواهد داشت باید کاری کنیم که ما در دنیا حداقل بین ۱۰کشور اول در مورد هوش مصنوعی قرار بگیریم که امروز نیستیم رهبرانقلاب ۸/۲۶ پ ن: در عصر ‎ غفلت از جنگ نرم، مقدمه غارت ملت خواهد بود،یعنی علوم داده و شناختی،حاکمیت سایبری و داده ها 🌐@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊 👈 فاصله اذان ظهر پنجشنبه تا اذان ظهر جمعه گشایشی دارند و منتظر هدیه هستند. 💖بهترین هدایا🎁🎁🎁👇 1⃣🎁 دادن قرض آنها و حق الناس، 2⃣🎁 انجام نماز روزه قضا و حق الله. 3⃣🎁 گرفتن رضایت از مردم، 4⃣🎁 فاتحه کبیره و صلوات 5⃣🎁 سوره یس و مُلک و صافات و.. 6⃣🎁دادن خمس و زکات نداده 7⃣🎁دادن رد مظالم احتیاطا 👈 آیت الله می‌فرماید: هرکس برای میتی این‌گونه فاتحه کبیره بخواند، هم رفع گرفتاری از خودش می‌شود و هم گنجی است برای میت. کبیره 👇 – سوره حمد یک مرتبه – چهار قل هر کدام یک مرتبه (سوره‌های توحید، کافرون، ناس و فلق) – سوره قدر هفت مرتبه – آیت الکرسی سه مرتبه. 📚 کپی با ذکر صلوات برای شادی روح شهدا، صلحا، اموات و رفع گرفتاریهای همه‌ی مسلمانان. 🌷💚🌷💚🌷💚🌷 🎀✨🎀💜💥اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ 💚⭐️وآلِ مُحَمَّدٍ ♥️🌙وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌹@Gilan_tanhamasir