eitaa logo
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
769 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
3.1هزار ویدیو
63 فایل
🌿🌾 اینجا ؛ تنها مسیر گیلان🌾🌿 ✨جهت ظهور تنها منجی عالم لطفا صلوات✨ همه دنیا یک لحظه است لحظه ای در برابر ابدیّت ارتباط با ادمین کانال:👇👇 @rahim_faraji @adrekni1403 http://eitaa.com/joinchat/1390084128Cd05a9aa9c5
مشاهده در ایتا
دانلود
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت142 ☘ " چطور حرف های سوگند و دوستش را باور می‌کردم. مگر می توانستم از
❣تخت مادر شوهرم دونفره بود، با پرده ی سورمه ایی رنگ و فرش هم رنگش، تقریبا همه چیز با هم ست شده بود. آرش عصبی لباس هایی که برایش آوردم را روی تخت گذاشت و خودش هم کنارشان نشست. گوشی‌اش زنگ خورد. چند دقیقه ایی با دوستش سعید صحبت کرد. پشت به او جلوی آینه ایستاده بودم و موهایم را برس می کشیدم، ولی تمام حواسم پیش آرش بود و از آینه نگاهش می‌کردم. زنگ تلفنش من را یاد حرف های سوگند انداخت، برایم تعجب داشت که تا وقتی آرش پیش من است اصلا سرش در گوشی‌اش نمی‌رفت. فقط وقتی کسی زنگ میزد جواب می‌داد. من خودم گاهی گوشی‌ام را چک می کنم ولی او... دو تا چشم براق توی آینه من را از فکر بیرون آورد، کی اینقدر نزدیکم شده بود که من متوجه نشدم. درست پشت سرم ایستاده بود. دوباره با همان ژست دست توی جیب گفت: ــ ببخش که هر دفعه میای اینجا اعصابت به هم می ریزه. –مهم نیست. تو که تقصیری نداری. ❣نگاهش آنقدر گرم بود که احساس گرما کردم. سرش را داخل موهایم کرد و نفس عمیقی کشید و گفت: – کاش میشد از بوی موهات سفارش می دادم عطر می ساختند. دستهایش را از جیبش درآورد و موهایم را نوازش کرد. –می خواهی ببافمشون؟ لبخندی زدم و گفتم: –مگه بلدی؟ ــ نمی دونم یادم مونده یا نه. بچه که بودم موهای مامانم بلند بود. البته خیلی کوتاهتر از موهای تو. بافتنشون برام سرگرمی بود. مامانم خودش بهم یاد داده بود. یه جورایی دیدن موهات و بافتنش برام نوستالژی داره. نشستم روی تخت و گفتم: –باشه بباف. مژگان بیدار شده بود و صدایش از سالن می‌آمدکه با مادرشوهرم حرف می زد. چنددقیقه بعد تقه ایی به در خورد و مژگان آرش را صدا کرد. من هراسون به آرش گفتم: – نیاد داخل... ❣آرش خیلی خونسرد همونطور که سعی می کرد به بهترین شکل بافت موهایم را انجام بدهد گفت: –اتفاقا می خوام بیاد تو... ــ وای نه آرش، اینجوری زشته... بی تفاوت به حرف من بلند گفت: –مژگان خانم بیا داخل دستم بنده. مژگان بلافاصله در را باز کرد و با دیدن صحنه ی روبرویش یکه خورد و چند لحظه سکوت کرد. من هم که رنگ به رنگ می شدم. توی دلم برای آرش خط و نشان می کشیدم. با صدای ضعیفی سلام کردم. جواب کشداره همراه با تردیدی داد و دوباره به ما خیره شد. آرش با همان خونسردی گفت: –کاری داشتی؟ مژگان بالاخره به خودش امد و لبخندی زدو رو به آرش گفت: – پس از این کارا هم بلدی؟ آرش با لبخند گفت: – آدم واسه همسرش بلدم نباشه یاد می گیره. بعد رو به من گفت پایینش رو با چی ببندم؟ دستم را دراز کردم و با خجالت گفتم: – بده به من، خودم می بندم. مژگان تابی به گردنش داد و گفت: – خوش به حال همسرتون...بعد رو به من گفت: –خیلی خوش شانسی ها راحیل جون... فقط با لبخند جوابش را دادم و او هم رو به آرش ادامه داد: –خواستم بگم اگه می خواهید برید اتاقت،من بیدار شدم. ❣آرش اخمی کرد و چیزی نگفت. من همانجور که دستم برای پیدا کردن کش مو داخل کیفم بود گفتم: – ممنون مژگان جان. بعد از این که در رو بست و رفت، نگاهی به آرش انداختم، با همان اخم اشاره ایی به موهایم کرد. –خوب بافتم؟ اشاره کردم به ابروهایش. – فعلا که اونارو خوب بافتی...بازشون کن که اصلا بهت نمیاد. اخم هایش را باز کرد و لبخندی زد. –آخه بعضی وقتها رو مخه، گرچه می دونم بیشتر از من رو مخ توئه، چون من عادت دارم به این کارهاش... آهی کشیدم و گفتم: –فکر نکنم من بتونم عادت کنم. بلند شد لباسهایش رو از روی تخت برداشت و گفت: –بهت حق میدم. من میرم تو اتاقم لباس عوض کنم، چند دقیقه دیگه توام بیا. بعد خم شد و موهایم را بوسید. – نگفتی چطور بافتم؟ ــ خوبه، فقط کمی شل بافتی. دفعه ی بعد محکم تر بباف. همانطور که می رفت گفت: – حتما. ❣گیره ی سنگ کاری شده ی مو را که امروز آرش همراه گیره های روسری برایم خریده بود را به موهایم زدم. مانتو ام را درآوردم و بلوز آستین کوتاهم را مرتب کردم و وسایلم را برداشتم و پیش آرش رفتم. آرش با لباس هایی که پوشیده بود جذابتر شده بود. با دیدنم نگاه خریدارانه ایی به من انداخت و نزدیکم شد. پیشانی‌اش را به پیشا‌نی‌ام چسباند و گفت: "اگر دل می بری جانا،روا باشد که دلداری، میان دلبران الحق،به دل بردن سزاواری" اخمی نمایشی کردم و گفتم: –میان دلبران؟ بلند خندید و گفت: – دل داری دیگه، قربونت برم و بعد سرم را برای لحظه ایی به سینه اش فشار داد. تا توانستم سو استفاده کردم و تمام عطر تنش را استنشاق کردم دلم می خواست برای همیشه سرم روی سینه اش باشد. من را از خودش جدا کرد و صورتم را با دستهایش قاب کرد. خیره شد به چشم هایم، همان لحظه بود که قدر وقت را بیشتر فهمیدم. "چطور می توانم حرف های سوگند را باور کنم، وقتی هیچ لحظه ایی از زندگی‌ام شبیهه این لحظات نبوده است." 💐@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت143 ❣تخت مادر شوهرم دونفره بود، با پرده ی سورمه ایی رنگ و فرش هم رنگش
❣دلم می خواست دوباره سرم را روی سینه اش بگذارم. انگار از چشم هایم فکرم را خواند. چون دستهایش را از دوطرف دور کمرم حلقه کرد و مرا در آغوشش کشید. صورتش را روی سرم گذاشتم و با لبهایش موهایم را نوازش کرد. با شنیدن صدای اذان زیر گوشم زمزمه کرد خدا رو شکر که تو هستی... بعد من را از خودش جدا کرد نگاهی به بازویم انداخت و گفت: – بلوز آستین بلند نداری؟ جلوی کیارش اینجوری؟ شام میاد اینجاها. لبخندی زدم و قند توی دلم آب شد برای غیرتش، آرش و این حرف ها... پس راسته که میگن عشق باعث میشه رگ غیرت آقایون برجسته بشه... از کیفم ساق دستم را آوردم و گفتم: – اینا آستین هامه... با تعجب نگاهی به ساقها انداخت و گفت: – سر آستینهاش رنگ روسریته... ــ آره، مدلشه. ــ چقدر جالب... ــ من میرم وضو بگیرم. ــ منم برم یه سجاده از مامان برات بگیرم.. ❣هر دو از اتاق بیرون رفتیم. مژگان با دیدن ما، رو به آرش گفت: – چه عجب...خوب شد من از اتاق آمدم بیرونا... مژگان سارافن قهوه ایی پوشیده بود، بدونه زیر سارافنی، با ساپورت هم رنگش... شرمنده از حرفش به طرف سرویس رفتم، آرش هم با لبخند گفت: – لطفا از این به بعد توی اتاق مامان استراحت کن. لحظه ی آخر که می خواستم در را ببندم شنیدم که مژگان با خنده گفت: – بالشت تو بوی ادکلن میده، بوش رو دوست دارم، خواب آوره. در را بستم و از حرفش شوکه شدم. دلم نمی خواست حساس باشم ولی این حسادت بد جور سرکش شده بود. با آب سرد وضو گرفتم تا آرام شوم. از سرویس بیرون امدم و به طرف آشپزخانه رفتم. مادر آرش می خواست سالاد درست کند. جلو رفتم و گفتم: – مامان جان بزارید سالاد رو من درست کنم، الان نماز می خونم و میام. ــ دستت درد نکنه راحیل جان خودم درست می کنم. مژگان اشاره ایی به موهایم کرد و رو به مادر آرش گفت: –مامان آرش بافته ها... مادر آرش لبخندی زد و گفت: –بچم یاد بچگیاش افتاده، نگاه چقدرهم شل بافته، اون موقع ها هم موهای من رو همین طور می بافت. ❣مژگان معترضانه گفت: –وا مامان! پس چرا کیارش از این کارها بلد نیست؟ ــ کیارش از همون بچگی هم با آرش فرق داشت، اصلا توخونه بند نمیشد که بخواد چیزیم یاد بگیره. وارد اتاق که شدم دیدم آرش سجاده را برایم پهن کرده و خودش هم پایین تخت نشسته و غرق فکر است. تشکر کردم و سجاده‌ام را جوری میزان کردم که پشت به او نباشم. بعد از خواندن نماز، کنارش نشستم. سرم را به خودش چسباند. –راحیل. ــ جانم. ــ برام دعا می کنی. ــ برای چی؟ ــ برای این که خوب باشم. ــ تو خوبی آرش جان. پوزخندی زد و گفت: –اگه من خوبم پس تو چی هستی؟ نمی دانم این بغض، از کجا پیدایش شد. قورتش دادم و گفتم: – نمی دونم چی هستم، کاش میشد بنده باشم. آهی کشید و گفت: ــ باز تو رفتی رو منبر عشقم؟ خوب بودن با بنده بودن چه فرقی داره؟ ❣لبخند زدم وگفتم: –بدون منبر رفتن نمیشه زندگی کرد آرش. یاد‌آوری مهم ترین اصل زندگیه. میدونی آرزوم چیه؟ –نه –توام گاهی بری رو منبر. –ولی من از منبر رفتن و این حرفها خوشم نمیاد. مکثی کردم و گفتم: –به نظرم همه میرن رو منبر ولی هر کسی با روش خودش. فقط اسم منبر رو حذف می‌کنند، یه اسم با کلاس روش میزارن. مثلا همین چند دقیقه‌‌ی پیش مگه به من تذکر ندادی که آستینم کوتاهه؟ کوتاه خندید. –شاید دارم نذرم رو ادا می‌کنم. پرسیدم: –چه نذری؟ کمی مِن و مِن کرد و گفت: –نمی‌خواستم مجانی بهت بگما، ولی میگم. با خدا عهد کردم اگر ما به هم رسیدیم، مسائلی که برای تو مهمه برای من هم مهم باشه. –چه نذر عجیبی! ❣–فکر کردی فقط خودت مهریه‌ی عجیب تعیین می‌کنی. حالا جواب سوالم رو بده. –آخه تو میگی خوب، به نظرم خوب بودن راحته. مثلا یه آمریکایی هم که خدارو قبول نداره میتونه خوب باشه. مهربون باشه. مودب باشه، به فقرا کمک کنه. مثل خیلی از آدمهای بزرگ و مشهور اروپایی و آمریکایی و حتی صهیونیستی. ولی بنده بودن خیلی سخته. چون هر کاری میکنی باید برای خدا باشه نه برای نشون دادن خودت به دیگران. حتی گاهی این بنده بودن ممکنه سختی زیادی داشته باشه و در ظاهر به ضررت باشه. بعد با همان بغض ادامه دادم: –من که خودم این وسط حیرونم نه اینم، نه اون... نگاهی به من انداخت و متوجه‌ی بغضم شد. دستم را در دستش گرفت و گفت: –گاهی خودت رو خیلی اذیت می کنی. ــ نه بابا، چه اذیتی...فعلا که دارم از زندگیم لذت می‌برم. بلند شد و دستم را هم با خودش کشید. –خب خانم از رو منبر تشریف بیارید پایین تا بریم. از حرفش خنده ام گرفت و او ادامه داد: –حالا که فکر می‌کنم می‌بینم رو منبر رفتن بدم نیستا، چشمکی زدم و گفتم: –پس به زودی اون بالا می‌بینمت. نوچ نوچی کردو گفت: – میشه یه بارم از این زبونا جلوی مامانم بریزی، اون دفعه می گفت: –شانس آوردی راحیل زیاد زبون نداره... –خوب شد گفتی، پس یادم باشه از این به بعد جلو مامانت زیاد حرف نزنم... 💐@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
سلام و وقت بخیر دو خانواده آبرومند برای تهیه یخچال نیاز مبرم به کمک دارند ان شاءالله که با کمک شما
سلام و ادب خدمت شما سروران بزرگوار حالو احوالتون چطوره؟😊 اوقات به کام ان شاءالله👌😍 به فضل خدا و لطف و مهربانی شما عزیزان تا به الان مبلغ ۲ میلیونو ۴۰۰ هزار تومن برای خرید یخچال دو خانواده ی عزیز جمع آوری شده یا الهی از خزانه ی غیبت به همه ی این عزیزان برکت بده مبلغ ۵ میلیونو ۴۰۰ تومن دیگه باقی مونده که اگر شما مهربانان کمک بدید ان شاءالله به دست خیر رسان شما عزیزان باقیش هم جور بشه.
7.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨ چله دعای هفتم صحیفه سجادیه 💕روز سی و هشتم ☔️@Gilan_tanhamasir
🔵 رتبه ۴ کنکور شد، پزشکی شیراز. از دانشگاه‌های و هم دعوت نامه داشت. می‌تونست بره دنبال تحصیل و بعدش هم درآمد بالا و یک زندگی راحت. حتی می‌تونست یه رنگ و لعاب مذهبی هم به کارش بده و توجیه کنه که میرم پزشک میشم و بعدش خدمت به مردم! 🔴 اما چون چون امام بهش گفته بود امروز اولویت با نهضت هست، به همه اینا پشت پا زد و موندن تو خط اول مبارزه با شاه رو به فرانسه و پزشکی ترجیح داد... 🗓 ۲۷ آبان، سالروز شهادت 🌹@gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلااااام همراهان جان و دوست داشتنی☺️✋ صبحتون بخیر و نیکی و روزتون مملو از صفا و مهربونی😊🌺 ان شاءالله لبخند پر مهر حضرت دوست مهمون همیشگی دلهای پاک و باصفاتون باشه😇❤️ خدا تو رو ساخته برای👇 "یه لذّتِ فوق العاده و بی نهایت عالی و همیشگی".... 💖 و اون لذّت فقط👈 در بندگی خودشه ! آدینه‌تون به نور خدا آذین بندگان خوب خدا☺️ 🌹 @Gilan_tanhamasir
🔴۱-دکتر حامد میلانی پزشک و پژوهشگر جوان ایرانی برای نخستین بار در دنیا موفق به طراحی و ساخت سیستم رآکتوری فوق پیشرفته‌ای شد که می‌تواند اَبر سوخت مورد استفاده در فضاپیما‌ها و سوپرجت‌های مافوق صوت به نام سوخت فضایی میلانیکس را تولید کند. ‏۲-اخیراً هم در پانزدهمین دوره مسابقات جهانی اختراعات کشور لهستان که یکی از مهمترین و معتبرترین رویداد‌های بین المللی جهان در زمینه نوآوری و اختراعات است مدال طلای را از آن خود کرد. گفتنی است، ۵۰۰ طرح از ۲۵ کشور جهان در این دوره مسابقات جهانی اختراعات لهستان حضور داشتند. ‏این مخترع جوان مازندرانی همچنین در ششمین دوره مسابقات جهانی اختراعات ترکیه (ISIF ۲۰۲۱) که در شهر استانبول برگزار شد نیز با ارائه طرح رآکتور بیولوژیکال، مدال نقره این مسابقات را از آن خود کرد. ✍️ مصطفی عاشوری 🇮🇷 @Gilan_tanhamasir
⭕️ آبان هست ولی نه آبان مد نظر ضدانقلاب ها اعتراض هست ولی نه اعتراض مد نظر منافقا اينجا ايرانه و ماییم که تصمیم میگیریم چطور و به چی اعتراض کنیم🇮🇷✌🏽 👤 گندم ایزدی 🌹@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا