🌸 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
🌸 به نام خداوند بخشنده مهربان
تاﺧﺪﺍ ﻫﺴﺖ ﺩﻟﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﯿﺴﺖ!!!
ﺍﺳﯿﺮ ﻟﻄﻒ ﺧﺪﺍ ﺑﺎﺵ...
ﮐﻪ ﺑﯽ ﺧﺪﺍ....
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﺮﮔﺰ، ﺯﯾﺒﺎ ﻧﯿﺴﺖ
🌸 شروع روزمان به نام الله
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
📖 سوره مبارکه اعراف آیه 55
ادْعُواْ رَبَّكُمْ تَضَرُّعًا وَخُفْيَةً إِنَّهُ لاَ يُحِبُّ الْمُعْتَدِينَ
پروردگارتان را با تضرّع و پنهانى بخوانيد، قطعاً او تجاوزگران را دوست ندارد.
#آیات_ناب
🌷@Gilan_tanhamasir
🌹 #گنج_سخن
بر اساس روایات، معرفت نفس راه مبارزه با عجب معرفی شده است.
امام باقر(علیه السلام)می فرماید: «سدّ سبیل العجب بمعرفه النفس ; راه عجب را با معرفت نفس ببند.»
[76] [76] . تحف العقول، ص 275.
#گناهان_ذهنی
#کنترل_ذهن
🌹@Gilan_tanhamasir
🔻 #رهبر_انقلاب : پرچم مبارزهاى كه #شهيد_مدرس بر افراشت، هيچگاه بر زمين نيفتاد... خون او، راه پيكار با ظلم و استكبار را نشان میدهد و آرمان و سياستش در جهت زندگى استقلالى و بدون چشم داشت از قدرت هاى خارجى، هم اكنون سرمشق خدمتگزاران
جمهورى اسلامیست.
🔺️ شعار #نه_شرقى_نه_غربى مردم،
بازتاب فرياد تاريخى مدرس است.
🗓 سالگرد شهید مدرس
#تنهامسیراستانگیلان
🌷@Gilan_tanhamasir
شب تون بخیر همراهان عزیز🌷
ادامه مبحث #کنترل_ذهن
تقدیم شما عزیزان👇👇👇
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#کنترل_ذهن برای تقرب 27 💢 خیلی از بزرگواران میگن هر کاری میکنن نمیتونن تمرکز کنن. خیلیا آشفتگی ذهن
#کنترل_ذهن برای تقرب 28
🔶 عرض کردیم که بسیاری از مشکلات روحی و روانی ریشه در "تغذیه ناسالم و سبک زندگی غلط" داره.
💢 بله طبیعیه وقتیه که یه نفر نه خوابش ساعت مشخصی داره و نه بیداریش، این خیلی سخته بتونه ذهن خودش رو کنترل کنه.😒
💢 وقتی که یه نفر هر چیزی گیرش بیاد میخوره یا هر چی دلش میخواد مصرف میکنه معلومه دچار بهم ریختگی مزاج میشه و فکرش داغون میشه
✔️ یا مثلا کسانی که #صفراوی هستن باید مراقب باشن که اصلا بین روز نخوابن. البته غیر از خواب قیلوله که قبل از اذان ظهر هست.
💢 کسی که #صفراوی باشه و بین روز بخوابه، هم خوابای وحشتناک میبینه و هم اعصابش بهم میریزه. اصلا دیگه دست خودش نیست.
خب این آدم کافیه که سبک زندگیش رو تغییر بده.
✅ آدم صفراوی باید سر ساعت ده شب بخوابه و 5 صبح بیدار بشه. این باعث میشه بتونه با روحیه مناسب و نشاط کار کنه.👌
⭕️ یا طرف طبعش گرم هست بعدش هی غذاهای پر از ادویه میخوره!
بعد میبینی همش سر این و اون داد میزنه!❌
⭕️ بعدش با ما تماس میگیره و میگه حاج اقا چه توصیه اخلاقی میکنید که بتونم خودم رو کنترل کنم!😢
بابا تو نیاز به توصیه اخلاقی نداری، برو غذات رو درست کن خوب میشی!
معلومه کسی که طبعش گرم باشه و غذاهای ادویه دار مصرف کنه خیلی زود عصبی میشه و پرخاش گری میکنه.❌
✔️ اینجا اهمیت کار مادر خونه مشخص میشه.
مادر خانواده باااااید یه نیمچه تخصصی توی طب اسلامی داشته باشه تا بتونه به درستی طبع خودش و اعضای خانوادش رو تشخیص بده👌
و غذاهای متناسب با اون طبع ها رو تهیه کنه.
💢 زنی که طب اسلامی بلد نباشه واقعا خیلی مشکله که بتونه خانواده خودش رو جمع و جور کنه!
✅ خانمی که طب اسلامی کار کرده باشه خیییلی راحت میتونه رفتارهای شوهرش رو اصلاح کنه.
مثلا کافیه که خانم به شوهر گرم مزاج خودش غذاهای با طبع سرد و تر بده. مثلا کاهو و ماست و سکنجبین و ...
بعد میبینه که شوهرش انقدر آروم میشه که خدا میدونه!
اصلا نیاز به مشاوره هم پیدا نمیکنه.😊
✅ بابا به خدا خونه داری هیییچ کاری نداره.
✅ داشتن فکر آروم هییییچ کاری نداره
✔️ کلا زندگی قشنگ داشتن هیییچ کاری نداره.
با رعایت چند تا دستورالعمل ساده میتونید به یه زندگی لذت بخش دست پیدا کنید.👌❤️❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹#چقد_جنگلا_خوسی
ملته واسی
خستا نبوسی
می جانه جانانا/ ترا گوما میرزا کوچی خانا ...
ترانه گیلکی با نام "کوچک جنگلی" به یاد غیورمند ایرانی میرزا کوچک خان جنگلی با صدای ناصر مسعودی
#میرزا_یونس_استادسرایی
#میرزا_کوچک_خان_جنگلی
#میرزا_زاکانیم #چقدر_جنگلا_خوسی
☔️@Gilan_tanhamasir
🔰حضرت آیتاللهالعظمی خامنهای:
#میرزا_کوچک_جنگلی یک واحد مینیاتوری از جمهوری اسلامی را در رشت به وجود آورد!
❇ بخش اول
🔹 قضیه مرحوم میرزا کوچک جنگلی یک قضیه ویژه است اگر چه در آن دوره خاص یعنی در دوره فاصله بین مشروطیت و سر کار آمدن رضا خان حوادث مختلفی در کشور به وجود آمده است و همزمان با نهضت جنگل چند کار بزرگ دیگر در گوشه و کنار کشور مانند جریان شیخ محمد خیابانی در تبریز یا کلنل محمد تقیخان پسیان در مشهد هم اتفاق افتاده، اینها تقریباً همه همزمان هستند لیکن قضیه جنگل یک قضیه ویژهای است، ما قضایای تبریز و حضور مرحوم شیخ محمد خیابانی را خوب میدانیم هم در تاریخ نوشته شده و هم قضایای خصوصی و اطلاعات زیادی داریم، آن سبقه مردمی و نجابتی که در کار مرحوم میرزا کوچک خان جنگلی بود در هیچکدام از دو سه کار دیگر که همزمان در آن دوره اتفاق افتاده در سراسر ایران نظیر ندارد.
🔸 میرزا کوچک یک روحانی است یک طلبه است البته من شنیده بودم و برای ما سالها پیش نقل شد که ایشان مرحوم میرزای شیرازی را درک کرده، لیکن خیلی باورکردنی نیست، این را هم مرحوم پدرم نقل میکرد از مرحوم آقا سید علیاکبر مرعشی که شوهر خواهر پدر ما بود، یعنی باجناق مرحوم شیخ محمد خیابانی بود که او از بزرگان و علمایی بود که منزوی بود در تهران، او گفته بود که میرزا کوچک درس میرزا را درک کرده به نظرم نمیآید این خیلی قابل تأیید باشد زیرا میرزا کوچک سنش در وقتی که میرزای شیرازی از دنیا رفته ۱۴ یا ۱۵ سال بیشتر نبود و بعید به نظر میرسد ایشان توانسته باشند مرحوم میرزای شیرازی را درک کنند لیکن در اینکه طلبه بود شکی نیست.
🔹 در حوزه رشت هم بزرگوارانی در آن وقت بودند که میتوانست از آنها استفاده کند در این هیچ تردیدی نیست بنابراین منشأ حرکت میرزا کوچک خان یک منشأ صد درصد دینی اعتقادی است، رفتار او هم یک رفتار دینی و اعتقادی است یعنی انسان مشاهده میکند با اینکه در درون تشکیلات خودشان مخالفینی داشت و بعضی از اقشار گوناگون ممتاز هم با او مخالفت میکردند
🔸 مرحوم میرزا کوچک در برخورد با اینها کاملا حدود شرعی را رعایت میکرده. کسانی بودند مثلاً مخالفت اعتقادی با ایشان داشتند همراهان ایشان. آن افراطیها میگفتند:
آقا، اینها را بزنید سرکوب کنید، اما میرزا کوچک نمیگذاشته جلوی اینها را میگرفته و مانع میشده از اینکه این کار را بکند. یعنی رفتار هم یک رفتار دینی است و حرکت، حرکت ۱۰۰ درصد اسلامی و ایرانی است،
🔹 آن زمان میدانید که غوغای نهضت مارکسیستی و تشکیل شوروی و هیاهویی که در دنیا در بین ملتها راه افتاده بود و جاذبهای که برای برخی ملتها به وجود آورده بود طبعا یک عدهای را مجذوب خودش کرده بود و اطرافیان به ایشان خیانت کردند از این طریق.
#ادامه_دارد
#ارسالی_کاربر
☔️@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
🔰حضرت آیتاللهالعظمی خامنهای: #میرزا_کوچک_جنگلی یک واحد مینیاتوری از جمهوری اسلامی را در رشت به
🔰حضرت آیتاللهالعظمی خامنهای:
#میرزا_کوچک_جنگلی یک واحد مینیاتوری از جمهوری اسلامی را در رشت به وجود آورد!
❇ بخش دوم (پایانی)
🔸لیکن این مرد به خاطر پایبندیاش به اسلام جذب تفکر مارکسیستی نشد و به طور صریح و قاطع آن نظریه را رد کرد با آنکه جزو نزدیکترینهایی که با او از اول همراه بودند گرایش پیدا کردند. البته آنها هم ناکام از دنیا رفتند و هیچ کدام آنها خیری از این زندگی ندیدند و از آن جریان بلشویکی هیچ خیر و تجاوز جوانمردانهای مشاهده نکردند
🔹 لیکن ایشان مخالفت کرد. همین جهت بود، این جهت بود و هم با اجنبی مخالف بود یعنی چون اینها سیاستی بود که از طرف اجانب بود با اینکه اینها مقابلهشان با دستگاههای حاکم مثل انگلیس و قزاق و اینها بود اما در عین حال به آن طرف هم جذب نشد. استقلال را حفظ کرد یک نمونه خیلی برجستهای است از میرزا کوچک خان خداوند انشاءلله درجاتش را عالی کند. کار شما هم با این اهدافی که ذکر کردید و با این ترتیبی که گفتید بسیار کار خوبی است.
🔸 البته کتاب درباره میرزا کوچک زیاد نوشته شده خوشبختانه اخلاص این مرد موجب شده که برخلاف دیگر کسانی که در این صراطهای مبارزات وارده شدهاند اسمش سر زبانها باشد. همه بشناسند او را در حالی که خیلی از اینها کسانی را که من اشاره کردم مردم نمیشناسند و اصلا بعضیها اسمشان را نشنیدهاند،
🔹 لیکن ایشان در بین مردم شناخته شده است. کتاب درباره او نوشته شده. سعی بشود یک کار جامع و دارای نکتههای اساسی زندگی او به وجود بیاید. انشاءلله چهره او بیشتر در بین مردم ما، جوانهای ما، شناخته شود. ایشان یک واحد مینیاتوری از نظام اسلامی، جمهوری اسلامی را در رشت و همان محدوده خاص خودش، گیلان به وجود آورده.
🔸 از شما دوستانی که در این زمینه کار میکنید متشکرم و میخواهیم که همکاران دولتی و مسئولان تبلیغاتی با شما همکاری کنند و کمک کنند این کار به بهترین وجهی تمام بشود.
والسلام علیکم و رحمهالله و برکاته.
📚 منبع: بیانات مقام معظم رهبری، در جمع مسئولین کنگره بزرگداشت میرزا کوچک جنگلی، روز ۲۹ آبان ۱۳۹۱. سایت دفتر حفظ و نشر آثار معظم له.
مشاهده مجموعه سخنان مقام معظم رهبری درباره میرزا کوچک:
http://www.rangeiman.ir/?p=91
#ارسالی_کاربر
☔️@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت168 می گفت همان گرسنگی کشیدن، محبت میآورد. بگذریم که من و سعیده چق
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت169
❣صدایم را کلفت کردم و گفتم:
ــ ضعیفه چی می خوای بگی، د بگو دیگه.
لبخندی زد و گفت:
–راحیل نکن، تو عین فرشته هایی اصلا مرد بودن بهت نمیاد.
بعد نگاهش را پایین انداخت و زمزمه کرد:
ــ دیگه دیره، کاش زودتر با تو آشنا میشدم.
ساعدم را روی پیشانیام گذاشتم وچشم هایم
را بستم.
ــ هیچ وقت واسه حرف زدن دیر نیست. بریز بیرون و خودت رو خلاص کن.
ــ اول یه قولی بهم بده.
ــ قولم میدم...
بعد بلند شدم و نشستم و گفتم:
– که به کسی نگم؟
ــ اونو که می دونم نمیگی...که همیشه رفیقم بمونی، بعد انگشت کوچکش را جلو آورد و به انگشتم گره زد.
– قول دادیا.
چشم هایم را باز و بسته کردم و با لبخند گفتم:
"دوش چه خورده ایی دلا،
راست بگو، نهان مکن."
ــ راستش من چند ماه پیش نامزد کردم.
متحیر گفتم:
ــ واقعا؟ ولی مامان اینا می گفتن که...
ــ کسی نمی دونه، یعنی اگه همه چی خوب پیش می رفت الان دیگه سر خونه زندگیم بودم و همه می دونستند.
وقتی اشتیاقم رو برای شنیدن دید تعریف کرد:
ــ به خاطر خانواده ی نامزدم و اخلاقهای خودش وقت صیغمون که تموم شد بهش گفتم، دیگه
نمی تونم ادامه بدم...جدایی ازش اونقدر بهم فشار عصبی آورد که باعث شد حالم بدتر بشه و حرکاتم کند تر، دکتر امروز بهم گفت نباید عصبی بشم.
ــ بداخلاق بود؟
ــ نه، چشم چرون بود. مثلا توی خیابون باهم داریم میریم، من کنارشم ولی چشمش همش به دختراس، بخصوص دخترهایی که به خودشون زیاد رنگ و لعاب می زنند.
باور می کنی یه مدت خودم رو شبیهه اونا کرده بودم، چادرم رو کنار گذاشته بودم و آرایش
می کردم. البته همین موضوع هم باعث اختلاف شدیدمون شده بود.
هنوز به لبهایش نگاه می کردم که ساکت شد.
❣ــ باخانواده اش چه مشکلی داشتی؟
ــ همین پج و پچ کردن. این خواهر رو مادرش تا من رو می دیدند یاد همه ی حرفهاشون میوفتادند که باید با پج پچ به نامزد من
می گفتند. کلا همه کارهاشون روی مخم بود.
ــ دوستش داری؟
ــ داشتم، ولی دیگه ندارم.
جداییتون رو قبول کرد؟
ــ نه، هنوزم بهم پیام میده. وقتی بهش گفتم دارم میرم تهران واسه درمان، از دست تو حالم بده، مدام زنگ میزنه، منم گوشیم رو خاموش کردم.به دور دست خیره شد و ادامه داد:
ــ دیدن رفتارهای تو برام عجیبه، اگه من جای تو بودم الان یه قشقرق راه انداخته بودم. با این که سنت از من کمتره رفتارهات از من سنجیده تره. چطوری تحمل می کنی آخه؟
چطوری می تونی حرص نخوری؟
من مشکل دارم یا تو خیلی دل گنده ایی؟
خندیدم و گفتم:
–اگه میترسی بره یه زن دیگه بگیره، فکر کنم بعد از عروسیتون این مشکل حل بشه. چون تو یه کتابی نوشته بود.
اگه زن مرد رو سیراب کنه یه مرد سراغ زن دیگه ایی نمیره، مگه این که مریض باشه، نگاه کردن به زنهای دیگه هم، خب پیش میاد دیگه، این معنیش این نیست که تو رو دوست نداره.
به نظرم زیاد سخت گرفتی و اول باید روی خودت کار کنی.
ــ یعنی چیکار کنم راحیل؟
ــ هیچی، تکلیفت رو اول با خودت روشن کن. تو میگی به خاطر کارهای نامزدت چادرت رو برداشتی. از همین جا شروع کن. اگه به خاطر دیگران چادر سر میکنی بی خیالش شو.
هر پوششی که فکر می کنی درسته رو انتخاب کن و به نامزدتم بگو من همینم، اگه قبولم داری بیا جلو.همین که به زور حجاب داری باعث میشه طلبکار همه باشی و اعصابت به هم بریزه.
بعدبا خمیازه ایی دراز کشیدم.
ــ فاطمه جان ببخشید من دراز کشیدم هنوز کمرم درد می کنه.
اوهم همانجور که در فکر بود دراز کشید و به سقف خیره شد.
❣ــ فاطمه جان از حرفهام ناراحت شدی؟
ــ نه، اصلا.
ــ راحیل.
ــ جانم.
ــ خب چطوری حرص نمی خوری؟
ــ حرصم می خورم، دیگه اونجورام نیست. ولی گاهی به مگس ها که فکر می کنم حالم بهتر میشه.
با چشم های گرد شده گفت:
ــ مگسها؟
ــ آره دیگه، می دونی که عمرشون کلا چند روز بیشتر نیست. ما هم توی این عالم هستی عمرمون اندازه ی مگسه، پس چه حرص بخوری، چه نه، می گذره.
بعد خندیدم و ادامه دادم:
–البته گاهی که بهم زیاد فشار میاد، زندگی هیچ بنی بشری یادم نمیادا. منم گاهی فقط بیخودی حرص می خورم. یادم میره که خدا هست و بی خواست اون هیچی نمیشه. چشم هایم را بستم. واقعا خسته بودم. با تکانهای تخت چشمم را باز کردم. دیدم، فاطمه گوشیاش را روشن کرد و شروع کرد به پیام دادن.
آنقدر نگاهش کردم که چشم هایم گرم شدوخوابم گرفت.
با نوازشهای دستی چشم هایم را باز کردم. با دیدن آرش لبهایم کش آمد.
ــ سلام.
ــ سلااام خانم فراری...
" نگاه کنا، طلبکارم هست."
چشم گرداندم کسی در اتاق نبود.
بی توجه به تیکه ایی که انداخته بود، گفتم:
ــ بقیه کجان؟
ــ عمو رسول امد عمه اینا رو برد خونشون گفت آخر شب میاره. بعدبا پشت انگشتش طبق عادتش شروع کرد گونه ام را نوازش کردن و این کارش باعث شد دوباره چشم هایم را ببندم.
ــ راحیل.
ــ هوم.
ــ دلخوری؟
ــ چشم هایم را باز کردم و سوالی نگاهش کردم. سرش را پایین انداخت.
.
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت169 ❣صدایم را کلفت کردم و گفتم: ــ ضعیفه چی می خوای بگی، د بگو دیگه.
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت170
❣ــ این که دوساعته خودت رو اینجا مشغول کردی بعدشم خوابیدی یعنی چی؟
" چقدر خوبه زود میگیره"
خودم را به بیخبری زدم و گفتم:
ــ یعنی چی؟
ــ یعنی ازم دلخوری.
ــ بلند شدم و نشستم.
–خسته بودم خوابیدم دیگه، مگه چیکار کردی که ازت دلخور باشم؟
سکوت کرد.
جلوی آینه ایستادم وموهایم را در دستم گرفتم و گفتم:
– برس نیاوردم ببین موهام چقدر گره افتاده از صبح زیر روسریه، میشه منو ببری خونه؟
ــ بعد از شام می برمت، با برس من شونه کن. اصلا میرم یدونه برات میخرم بمونه تو کمدم هر وقت...
" می خواستم کمی اذیتش کنم."
نگذاشتم حرفش را تمام کند و گفتم:
ــ آخه باید دوشم بگیرم. حوله...
ــ حوله هم می خرم.
ــ آخه بلوز مامانمم هنوز بهش ندادم از ظهر تو کیفم چروک میشه.
بلند شد یک چوب لباسی از کمد مادرش آورد و گرفت جلوی صورتم و گفت:
ــ آویزونش کن تا چروک نشه. بعد نگاهم کرد و آرام گفت:
–بهونه بعدی.
چوب لباسی را از دستش گرفتم و گذاشتم روی میز جلوی آینه.
چشمم خورد به ملافه ایی که روی تخت مچاله شده بود. به طرفش رفتم تا مرتبش کنم. آرش هم نشست روی صندلی جلوی آینه. تخت را مرتب کردم و دوباره رفتم جلوی آینه.
نگاه گذرایی به موهایم انداخت و با صدای گرفته ایی گفت:
– بیار برات ببافم.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
–نه، می بندم بالا.
"این چرا صداش اینجوری شد"
ــ پس حاضر شو بریم وسایلی که لازمه بخریم.
ــ نیازی نیست، چند ساعت دیگه میرم خونه.
❣به چشمهایم زل زد. نگاهش شرمندگی را فریاد میزد. لبخند زورکی زدم و لب زدم:
–خوبی؟ پایین را نگاه کرد و سرش را به علامت مثبت تکان داد.
دیگر اذیت کردنش کافی بود. اصلا مگر دلم میآمد. با آن نگاههایش.
خندیدم و گفتم:
– زبونت رو موش میل کرده آقا که سرت رو تکون میدی؟
دوباره نگاهم کرد.
"خدایاخواستنی تر از او هم در دنیا وجودداشت؟"
در چشم هایش حالتی از غرور و عشق هویدا شد. لبخند پررنگی زد و زل زد به موهایم.
نشستم روی تخت و سرم را تکان دادم و گفتم:
–می بافی آقامون؟
کنارم نشست و بی حرف شروع به بافتن کرد. و با این کارش غرق احساسم میکرد. کارش که تمام شد گفت:
– راحیلم، همیشه بخند.
خندیدم.
–این چه حرفیه، مگه بالاخونه رو دادم اجاره که همیشه بخندم، مردم چی میگن.
نمیگن زن فلانی یه تختش کمه؟
آنقدر بلند خندید که برگشتم دستم را گذاشتم جلوی دهانش و گفتم:
ــ هیسس. زشته. بعد زود بلند شدم و کنار در ایستادم که بیرون برویم.
سر شام آرش موضوع مسافرت را مطرح کرد. مژگان از خوشحالی دستهایش را بهم کوبید و گفت:
– کدوم شهر میریم؟ ویلای کی؟
ــ ویلای شما.
ــ نه آرش ویلای ما هم کوچیکه هم به دریا خیلی نزدیکه، شرجیه، بریم ویلای مامانم اینا.
ــ آرش لقمه اش را قورت داد و گفت:
حالا کیارش که آمد تصمیم می گیریم.
موبایل آرش زنگ زد. صفحه ی گوشیاش را نگاه کرد.
– کیارشه.
ــ جانم داداش.
ــ چه ساعتی؟
ــ باشه میام دنبالت.
بعد از این که گوشی را قطع کرد از مژگان پرسید:
ــ از اون روز بهت زنگ نزده؟
مژگان که انگار دوست نداشت در این موردجلوی من حرفی زده بشه، به نشانه ی منفی ابروهایش را بالا انداخت و خودش را با غذایش مشغول کرد.
❣مادر آرش همانطور که نمک روی غذایش میپاشید پرسید:
ــ چی می گفت؟
ــ فردا پرواز داره، گفت برم فرودگاه دنبالش.
همین که شام را خوردیم. آرش زیر گوشم گفت:
برو آماده شو بریم.
باتعجب گفتم:
–میزرو جمع کنیم بعد...
ــ تو برو آماده شوکاریت نباشه.
سریع آماده شدم وبرگشتم، آرش یک ست ورزشی تنش بود با همان لباسها سویچش را برداشت وگفت بریم.
از مادر آرش و مژگان خداحافظی کردم و هردویشان را با قیافه های متجب ترک کردم.
آرش ساکت، رانندگی می کرد. من هم با خودم فکر می کردم که در مورد رفتار آرش و مژگان چیزی بگویم که نه سیخ بسوزد نه کباب.
آرش نگاهم کرد.
–چرا ساکتی؟
ــ آرش.
ــ جون دلم.
"اگه می دونستی چی می خوام بگم اینجوری جواب نمی دادی."
ــ یه سوال بپرسم؟
ــ شما هزارتا بپرس.
قیافه ی جدی به خودم گرفتم.
ــ اگه اسرا شوهر داشت، بعد من با شوهر اون دوتایی می رفتیم بیرون گردش و تفریح تو چیکار می کردی؟ مکثی کردم و دنباله ی حرفم را گرفتم. مثلا اسرارفته باشه مسافرت.
وقتی نگاهش کردم با اخم خیره شده بود به خیابان و حرفی نمیزد.
من هم سکوت کردم.
تا این که جلوی یه بستنی فروشی نگه داشت و گفت:
ــ پیاده شو، اینجا بستنیاش خوبه.
داخل رفتیم سفارش دادو آمد روبه رویم نشست. بلافاصله بستنیها را آوردند. قاشق را برداشت. مدام بستنی را زیرو رو می کرد ولی نمی خورد.
همانطور که چشم به بستنی داشت گفت:
ــ وقتی می پرسم ازم دلخوری، چرا میگی نه؟
این بار منهم جواب ندادم.
ــ گفتم زودتر برسونمت، که بیارمت اینجا و همه ی دیشب رو برات تعریف کنم. بعد شروع به حرف زدن کرد.
.
سلام و صد سلام و عرض ارادت بر
شما خوبان😊🌺
صبح تون پر از روشنی و بندگی ان شاءالله🌺
امیدوارم که کانون خانواده تون پر از مهر و صفا و دوستی و عشق باشه ❤️
و عشق و محبت در دل هاتون موج بزنه💖
سبد، سبد، عشق و محبت را براتون
آرزو داریم 💖
ایام به کام👌
ان شاءالله که از مطالب کانال استفاده میکنید و لذت میبرید💖
ما رو به دوستانتون که معرفی میفرمایید؟ درسته؟☺️
#تنهامسیراستان_گیلان
🌹@Gilan_tanhamasir
🔰 #سرخط_دیدار | مروری بر بیانات رهبر معظّم انقلاب اسلامی در دیدار اعضای ستاد مرکزی برگزاری کنگرهی سه هزار شهید استان ایلام ۱۴۰۰/۰۸/۳۰
📣 خصوصیات کمنظیر ایلام در دوران دفاع مقدس:
🕐 استان ایلام از همه جای کشور زودتر در معرض جنگ قرار گرفت.
🥇 اوّلین شهید ما - شهید روحاللّه شنبهای - قبل از شروع جنگ، در ایلام به شهادت رسید.
💣 مسابقهی فوتبال بچّهها در بیستوسوّم بهمن ۶۵ که برای بزرگداشت هفتمین سال پیروزی انقلاب برگزار شده بود، توسط هواپیماهای عراقی بمباران شد.
🗣صدّام خبیث به پشتوانهی کسانی که امروز دَم از حقوق بشر میزنند، چنین جنایات صریحی را بیپروا انجام میداد. باید این حقایق بیان شود.
🎬 برای همین قضیّهی ورزشگاه باید داستان، فیلم، کتاب، خاطره تولید بشود و در قالبهای هنری به دنیا عرضه بشود.
🕐 خانوادههای دو شهید و سه شهید و چهار شهید و پنج شهید، همین طور تا ده شهید در این استان هستند.
🥇حضور همهجانبهی همهی قشرهای مردم ایلام در میدان جنگ
❇️ از حضور عالِم برجسته، مرحوم آشیخ عبدالرّحمن حیدری تا عشایر و مردم عادی
❇️ اهل جنگ، در میدان حضور داشتند و عامّهی مردم هم مقاومت میکردند.
❇️ مهاجرت نکردن مردم ایلام با وجود بمبارانهای متعدد
❇️ تربیت نخبهای مثل شهید رضایینژاد در همین شرایط سخت
🚩 شهادت، یک مقدّماتی در وجود، باطن، در عمل انسان لازم دارد که بدون آن به انسان این رتبه را نمیدهند.
✅ شهادت فقط قربانیِ جنگ شدن و دفاع از مرز جغرافیایی نیست؛ شهید در دفاع از مرزهای عقیده، اخلاق، دین، فرهنگ، هویّت، در دفاع از این مرزهای مهمّ معنوی وارد میشود.
✅ شهیدان ما با پیمان خود، با خدای متعال صادقانه رفتار کردند؛ شهید این است؛ «مِنَ المُؤمِنينَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيهِ فَمِنهُم مَن قَضىٰ نَحبَهُ وَمِنهُم مَن يَنتَظِر».
✅ رزمندهی مؤمن در دورهی دفاع مقدّس، همچنین در برخی از خطوط دفاعی دیگر مثل دفاع از حرم، وقتی که در حال مجاهدت در میدان جنگ است، اخلاصش، توکّلش، تواضعش، مراقبتش از حدود الهی بیشتر از حالت معمولی است.
🌾 سبک زندگی اسلامی در رفتار رزمندگان و شهدای ما برجسته است.
🎞 واقعاً جا دارد تصویر هنرمندانهای را، هنرمندان ما به دنیا نشان بدهند، و رزمندهی ایرانی را بشناسانند به دنیا و با کارهای هنری و بزرگ در مقابل چشم مردم دنیا قرار بدهند.
📢 شهیدان به ما میگویند:
🔔 این راه، راه خدا است
🔔راهی است که خوف و حزن ندارد
🔔ترس و اندوه ندارد
🔔 در این راه بایستی ثابتقدم بود
🔔 در این راه بایستی با قدرت حرکت کرد
🔔در این راه باید با وسوسههای دشمنان متزلزل نشد
📝 ملّت ایران با شنیدن پیام شهیدان باید اتّحاد، اتّفاق، انگیزه و تلاش خود را بیشتر کند.
📝مسئولین جمهوری اسلامی با شنیدن پیام شهیدان، بایستی احساس مسئولیّت بیشتری نسبت به آن امنیّتی بکنند که این شهدا برای ما فراهم کردند.
#سلامتی_فرمانده_صلوات
🌹@Gilan_tanhamasir
🍁 کوچک جنگلی
🔵 به جای امضا، نامش را می نوشت: "کوچک جنگلی" و بعد روی آن سه خط
می کشید؛ تو گویی فرموده باشد: این خط کشیدن یعنی ما در برابر خداوند هیچیم.
🥀 ۱۱ آذر ۱۴۰۰
🥀 یکصدمین سالروز شهادت میرزا کوچک
خان جنگلی
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
@Gilan_tanhamasir
📸 تصاویر| مراسم گرامیداشت "میرزا کوچک خان جنگلی" در مصلی رشت
▪️ مراسم گرامیداشت "میرزا کوچک خان جنگلی" امروز با حضور مردم و مسئولان استانی و سخنرانی معاون وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی در مصلی رشت برگزار شد.
تصاویر علیرضا آذرم را از لینک زیر ببینید
👇👇
https://www.8deynews.com/635076
#میزرا_کوچک_خان
#مصلی_رشت
☔️ @Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت170 ❣ــ این که دوساعته خودت رو اینجا مشغول کردی بعدشم خوابیدی یعنی چی
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت171
🌷 از حرفهایی که شنیده بودم حیران بودم. باورم نمیشد مژگان اینقدر آسیب پذیر باشد. سیگار کشیدنش آن هم وقتی حامله است، برایم شوک بود.
آرش که انگار متوجه ی حال من شده بود گفت:
–باید کمکش کنیم راحیل، اون اصلا تحمل سختی رو نداره. دست به کارهای عجیب و غریب میزنه، حالا که حاملس بیشتر باید بهش محبت کنیم.
من با مامان هم صحبت کردم اونم مشکلات مژگان رو تا حدودی می دونست.
مامان واسه همین با مژگان اینقدر مدارا می کنه.
بعد مِن و مِنی کرد و گفت:
– اوایل ازدواجشون هم نمی دونم سر چی با کیارش دعواشون شده بود که دست به خودکشی زده بود.
هینی کشیدم و گفتم:
ــ واقعا؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت:
ــ بفهمه اینارو بهت گفتم ناراحت میشه، من فقط خواستم تودلیل رفتارهام رو بدونی. یا دلیل محبتهای مامان یا سفارشهای زیاده کیارش.
از حرفهایی که توی ماشین به آرش زده بودم خجالت کشیدم و دیگه روم نمیشد توی چشم هاش نگاه کنم.
" خدایا من رو ببخش"
چشم دوخته بودم به ظرف بستنیام.
شروع کرد به خوردن بستنیاش و گفت:
ــ بخور دیگه، آب میشه.
زمزمه کردم:
ــ میل ندارم.
وقتی قاشقم را پر از بستنی کردو گرفت جلوی دهانم نگاهش کردم.
بالبخند گفت:
ــ تو حق داشتی، من باید زودتر باهات حرف میزدم.
قاشق را از دستش گرفتم.
ــ خودم می خورم.
چند قاشق بستنی خوردم و ظرفش را عقب کشیدم.
ــ واقعا دیگه نمی تونم.
ظرف بستنیام را برداشت وبا قاشق من شروع به خوردن کرد.
ــ دهنی بود آرش.
–پس برای همین خوشمزه تره.
🌷 لبخند ی زدم و خوردنش را تماشا کردم.
ازحرف زدن انرژی گرفته بود.
دوباره سوار ماشین شدیم. هنوز شرمنده بودم از حرفی که زده بودم.
"آخه دختر تو این همه صبر کرده بودی نمیشد چند دقیقه دیگه دندون رو جیگر می ذاشتی"
ــ راحیل.
ــ بله.
–یه سوال.
نگاهش کردم و او هم با لبخند مرموزی که روی لبش بود پرسید:
–اونوقت که جنابعالی با شوهر اسرا رفتی بیرون من کدوم قبرستونیم؟
ــ سعی کردم نخندم و شرمنده فقط سرم را پایین انداختم. خندید و گفت:
ــ مگه جواب نمی خوای؟
ــ فراموشش کن آرش.
ــ ولی من می خوام جواب بدم.
کنجکاو نگاهش کردم.
ــ هیچ وقت این کارو نکن راحیل، چون ممکنه خواهر محترمتون بیوه بشن.
بعد بلند بلند خندید.
–شوخی کردم، راحیلم من بهت اعتماد دارم، فقط حسابی حسودیم میشه.
لبخندی زدم و از شیشه ی ماشین بیرون را نگاه کردم.
بعد از چند دقیقه سکوت گفت:
–امروزم به خاطر تو سرکار نرفته برگشتم.
ــ چرا؟
ــ خب از اتاق بیرون نیومدی که ازت خداحافظی کنم، یه بارم خونه زنگ زدم مامان گفت، هنوز تو اتاقی، گوشیتم که جواب نمی دادی، نگران شدم دیگه.
ــ گوشیم؟
زود گوشیام را از کیفم درآوردم و نگاه کردم.
ــ عه سایلنته. از سایلنت خارجش کردم چهار بار زنگ زده بود.
ــ حالا من فکر کردم از قصد جواب نمیدی.
شاید غرور، شاید هم حسادت، یا منطقی که برای خودم داشتم اجازه نمی داد عذر خواهی کنم.
با همهی حرفهایی که در مورد مشکلات مژگان زده بود بازهم به او حق ندادم. باز هم همان سوال قبلی خودش را از مغزم سُر می داد روی زبانم، آنقدر این کار را کرد که بالاخره بیرون پرید.
ــ اگه مثلا شوهر اسرا هم یک بار خودکشی کرده باشه و مشکل روحی داشته باشه تو ناراحت نمیشدی که باهاش مدام جلوی تو پچ پچ
می کردیم و...
حرفم را ادامه ندادم. نگاهش هم نکردم.
ولی تحمل نگاه سنگینش برایم سخت بود.
ــ آرش جان من بهت اعتماد دارم، اگه نداشتم که سر سودابه اینقدر راحت کنار نمیومدم.
🌷 سرم را بالا آوردم و نگاهش کردم ناراحت شده بود. ترمز کرد. به اطراف نگاه کردم.
" کی رسیدیم خونه که من متوجه نشدم."
نگاه دلخورش را از من گرفت و سکوت کرد.
دستهایش را در هم گره کرد و متفکر بهشان زل زد.
وقتی دیدم جواب نمیدهد تصمیم گرفتم پیاده شوم.
دستم رفت سمت دستگیره که با صدایش
متوقف شدم.
ــ اون در مورد رفتارهای کیارش حرف میزد و نمی خواست کسی بدونه، من بهت حق میدم ناراحت شی، حرفتم قبول دارم. ولی فکر می کنم یه کم سخت می گیری...
همانطور که سرم پایین بود آرام گفتم:
ــ به نظرم توی حرفهات انصاف نیست.
سکوت کرد. این بار در را باز کردم.
ــ شب بخیر.
پیاده شدم. سمت در خانه رفتم.
صدای قدم هایش را می شنیدم ولی اهمیتی ندادم.
کلید را از کیفم درآوردم و همین که خواستم در را باز کنم. شانه ام کشیده شد. با صدای عصبی گفت:
ــ نگاه کن من رو.
کافی بود نگاهش کنم تا همه چیز تمام شود، ولی این کار را نکردم. او باید بفهمد که کارش غلط است.
چانه ام را گرفت و بالا کشید و دوباره گفت:
ــ نگام کن.
دستش را پس زدم و کلید را به در انداختم و گفتم:
ــ بعدا حرف میزنیم الان همسایهها...
نگذاشت ادامه بدهم فوری گفت:
–با این که تقصیر من نیست ولی بازم معذرت
می خوام. طاقت ناراحتیت رو ندارم فقط با من قهر نکن.
ــ من قهر نیستم،
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت171 🌷 از حرفهایی که شنیده بودم حیران بودم. باورم نمیشد مژگان اینقدر آ
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت172
🌹 نیازی هم به عذر خواهی نیست.
فقط خواهش می کنم خودت رو جای من بزار. خداحافظ. بعد زود در را باز کردم و داخل شدم.
همانجا ایستاده بود. در را رها کردم و وارد آسانسور شدم.
دلم برایش سوخت. ولی نمی دانستم در حال حاضر درست ترین کار چیه.
آرام وارد خانه شدم. در اتاق مادر نیمه باز و چراغ اتاقش روشن بود. سرکی کشیدم و سلام دادم.
به اتاق مشترکمان با اسرا رفتم. لباسهایم را عوض کردم. اسرا خواب بود. صدای پیام گوشیام باعث شد از کیفم خارجش کنم.
آرش نوشته بود:
ــ من هنوز جلوی در خونتونم.
از پنجره بیرون را نگاه کردم. کنار ماشینش ایستاده بود.
برایش نوشتم:
ــ فردا دانشگاه می بینمت باهم حرف می زنیم.
ــ تا نگی از دلت درآمده نمیرم.
ــ باید قول بدی دیگه تکرار نشه.
تایپ کرد:
ــ راحیل دست من نیست که قول بدم، مژگان رو که می شناسی، کلا راحته.
سنگ دل شده بودم. این حسادت چه حس بدیست.
خواستم بگویم باشد، فقط تو برو خانه...ولی نگفتم. با خودم گفتم خودش میرود.
گوشی را روی سایلنت گذاشتم. بلوزی که برای مادر دوخته بودم را برداشتم و به اتاقش رفتم. در حال کتاب خواندن بود و بساط بافتنیاش هم کنارش. نگاهی به بافتنیاش انداختم. یک سارافن صورتی زیبا بود.
ــ واسه مشتریه؟
ــ آره، البته چند تا گل یاسی روش می خوره که از این سادگیش در بیاد.
ــ سادشم قشنگه مامان.
🌹 بلوزش را مقابلش گرفتم. از این که خودم برایش دوخته بودم خوشحال شد و تشکر کرد. وقتی پرو کرد کاملا به تنش نشسته بود همین باعث شد ذوق کنم. سایز من و مادرم تقریبا نزدیک هم بود.
مادر جلوی آینه ایستاد و نگاه با افتخاری از آینه به من انداخت.
–دیدی حالا آدم با دست خودش یه چیزی
می سازه چقدر لذت داره.
ــ آره، مامان خیلی. خدا رو شکر که خوشتون آمده.
ــ مگه میشه، دخترم برام این همه زحمت کشیده باشه و من خوشم نیاد.
کنارم نشست. کتابی را که می خواند را کناری گذاشت. چشم دوختم به کتاب و پرسیدم:
–چی می خونید؟
کتاب را مقابلم گرفت.
– همون کتاب همیشگی، داشتم دنبال درمان عفونتهای چند وقت یه بار ریحانه می گشتم.
با استرس گفتم:
– ریحانه مگه چی شده؟
ــ دوباره چند روزه سرما خورده و تبش قطع نمیشه.
ناگهان عذاب وجدان تمام وجودم را گرفت. مضطرب پرسیدم:
ــ چند روزه؟ چرا به من نگفتید؟
ــ نگران نباش امروز که پرسیدم باباش گفت کمی تبش پایینتر آمده. فقط تنش گرمه، گفت تبش رو گرفته نیم درجه بوده ولی قطع نشده.
زیر لب گفتم:
ــ فردا باید برم ببینمش، دلمم براش خیلی تنگ شده.
ــ نرو مامان جان، اگه خیلی نگرانی فردا تلفنی حالش رو بپرس.
تعجب زده پرسیدم:
ــ چرا؟
ــ یه کم دل، دل کرد و گفت:
–باباش می گفت تازه داره به نبود راحیل خانم عادت میکنه، خودش ازم خواست که بهت نگم بچه مریضه.
از این که تو این مدت سراغی از آنها نگرفته بودم از خودم بدم امد...
ــ مامان باور کن به یادشون بودم، ولی فرصتش نمیشد برم سراغشون، بعد آرام تر گفتم:
–آخه نمی خوام با آرش برم. اونم که همیشه باهامه.
🌹 مادر فوری موضوع را عوض کرد و گفت:
– یه وقتی بزار با هم بریم تیکه های کوچیک جهیزیه ات رو بخریم.
ــ حالا کو تا عروسی.
ــ کمکم بگیریم بزاریم کنار من راحت ترم. هر ماه خرد خرد بخریم بهتره، یه جا خریدن سنگین میشه. واسه روز عقدتم بعد از محضررستوران شام میدیم که از همونجا هر کس بره خونه ی خودش، کسیم بهانه نداشته باشه.
از این که مادر همیشه کوتا میآید و سخت
نمی گیرد، آرامش می گیرم. کاش می توانستم مثل او باشم.
ــ ممنونم مامان، شما همیشه فکر هر شرایطی رو تو آستین دارید. کاش منم مثل شما بودم.
لبخندی زد و گفت:
ــ هرکسی جای خودشه، شرایط هر کسم مخصوص خودشه. هیچ کس نمی تونه جای یکی دیگه باشه. توام به سن من برسی اینا رو یاد
می گیری.
آهی کشیدم.
ــ فکر نکنم، یاد بگیرم.
ــ اگه یاد نگیری روزگار به زور بهت یاد میده، اگه بازم لج بازی کنی هم خودت صدمه می بینی هم اطرافیانت.
بعد لبخندی زد و دنباله ی حرفش را گرفت:
ــ پس مثل بچه ی آدم از اول بدون سرو صدا یاد بگیر.
سرم را روی پایش گذاشتم و دراز کشیدم. او هم که بافتنیاش را برداشته بود تا ببافد کناری گذاشتش و شروع به نوازش کردن موهایم کرد.
صورتم را برگرداندم و چشم هایم را به چشم هایش دوختم و گفتم:
ــ مامان
ــ جانم.
ــ برام حرف بزنید. از اون حرفهای خوب. نگاهم کرد و گفت:
ــ مثل همیشه نیستیا.
نگاهم را گرفتم تا بغضم را نبیند. سکوت کردم. مادر دوباره گفت:
ــ راحیل جان الان فقط یه حرفی به ذهنم میاد که برات بگم...
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷شب جمعه
🌷شب زیارتی ابا عبد الله الحسین علیه السلام
التماس دعای فرج مولامون 🙏
🌷@Gilan_tanhamasir