🌐 فعالیتهای #تنهامسیرآرامش_گیلان در
شبکه های مختلف اجتماعی :
🏞 ایتا
http://eitaa.com/joinchat/1390084128Cd05a9aa9c5
🌄 تلگرام
https://t.me/Gilan_tanhamasir
🎆 هورسا
https://www.hoorsa.com/p/MjI0MDM5NzI%3D
🎇 روبیکا
https://rubika.ir/Gilan_tanhamasir
🌠 هیئت مجازی تنهامسیر گیلان
https://eitaa.com/joinchat/2938044452C4d0a161502
تنهامسیرآرامش گیلان #نشر_دهید.☔️🙏🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 نماهنگ | میرزا کوچک جنگلی؛ نماد شجاعت ایرانیان
🔻 رهبر انقلاب: نماد شجاعت و مجاهدت مردم گیلان، بحق شهید بزرگوار، میرزا کوچک جنگلی است که برای اسلام، برای قرآن، برای اقامهی دین و در مقابلهی با بیگانگان و متجاوزان، در دوران غربت قیام کرد و یاد او هرگز نباید فراموش شود.
#سلامتی_فرمانده_صلوات
#شبتون_بخیر
🌷@Gilan_tanhamasir
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
بنامدوست﷽
گشاییم دفترصبح را
به فر عشق فروزان کنیم محفل را
بسم الله النور
روزمان را بانام زیبایت آغازمیکنیم
دراین روز بما رحمت وبرکت ببخش
وکمکمان کن تازیباترین روز را
داشته باشیم
سلام صبحتون بخیر
الهی به امید تو💚
@gilan_tanhamasir
┄┅─✵💝✵─┅┄
🍁 همین الان که این متن رو می خونی
🍂 میلیون ها برگ در بندرعباس و تبریز
🍂 میلیون ها برگ در اصفهان و شیراز
🍂 میلیون ها برگ در اهواز و خراسان
بر روی زمین افتاد
و خدای ما، آمار همشون رو داره
🔶 به نظرتون چنین خدایی، آمار مشکلات و نیاز های ما، ضعف ها و قوت های ما رو نداره؟؟؟
پاییز فصل تفکر است 🤔
سوره انعام آیه ۵۹
#فهم_قرآن_آسان_است
•••
🦋•°@Gilan_tanhamasir
4_5985830280450016296.mp3
2.34M
ما انسان آفریده شدیم ✅
#پیشنهاد_دانلود
🌷@gilan_tanhamasir
کارنامه ۱۰۰ روزه
🔺ابراهیم رئیسی تو صد روز اول دولت سیزدهم چه کرد؟
#دولت_مردمی
🔸@Gilan_tanhamasir
📱تغییر سرشماره پیامک های قوه قضاییه؛
🔸 پلیس فتا: از هفته گذشته، پیامکهای ارسالی از سامانههای قضایی؛ مانند ثنا، ابلاغ، نظرسنجی، اطلاعرسانی و ... با نام ADLIRAN به مخاطبان
ارسال می شود.
🔹هرگونه پیامکی از سرشمارههای دیگر به ویژه مواردی که شامل لینکهایی برای پرداخت مبالغ به عناوین مختلف و به حسابهای بانکی ناشناس باشد، #کلاهبرداری است/شبکه خبر
🔸@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ ترساندن مردم از راهاندازی #شبکه_ملی_اطلاعات ایران🔻
چرا آمریکاییها دوست دارند سرعت اینترنت در ایران زیاد بشه⁉️
۶۰% تخفیف اینترنت آمریکا به ایرانیان❗️
🌐 شبکه ملی کره جنوبی و سرعت بالای اینترنتی
♦️شبکه ملی چین و سرعت شبکههای اجتماعی
⭕️ گلهمندی رهبری از مدیریت فضای مجازی در ایران
⚠️ فضای سایبری ایران در تسخیر NSA
🔺 ایران ناامنترین کشور جهان در فضای مجازی
🎙 استاد #رائفی_پور
#⃣ #صیانت_از_امنیت
🌐@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت174 💞 هر چه به آرش اصرار کردم که بیاید بالا و حداقل یک ساعتی استراحت
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت175
🌸🍃 رو به آرش گفتم:
ــ من بعد از کلاس میرم پیش سارا، بعدشم میرم خونه ی سوگند، از اون ورم میرم خونه.
تعجب زده گفت:
ــ چی چی رو، واسه خودت برنامه می چینی، میریم خونه ما، شبم مژگان رو بر می داریم و
می ریم دنبال کیارش فرودگاه.
بعد قیافه اش رو بامزه کرد و گفت:
ــ مگه سوغاتی نمی خواستی؟
ــ امروز نمی تونم آرش جان. سعیده گفته میاد خونمون سفارش کرده خونه باشم، با سوگند هم کار خیاطی..
حرفم را برید و گفت:
– ول کن، یه جوری میگی سعیده گفته انگار شوهرت گفته. بگو فردا بیاد.
دلم نمی خواست برنامه ام بهم بخورد، ولی اعتراضی نکردم و فقط زیر لب گفتم:
ــ سعیده از خواهرم به من نزدیک تره.
آرش حرفی نزد و به طرف سالن رفتیم.
سر کلاس فکرم مدام می رفت به این که سارا چه می خواهد بگوید.
چرا اینقدر تغییر کرده، هی فکر رو خیالم را پس میزدم و چشم می دوختم به دهن استاد. ولی افکارم یاغی شده بودند. نمی گذاشتند حواسم به درس باشد. آخر سرگوششان را گرفتم و از فکرم به بیرون پرتشان کردم و به درس دل سپردم.
بعد از کلاس آرش خودش را به من رساند و گفت:
ــ من از اینجا میرم شرکت، که کارهام رو زودتر انجام بدم و شبم برم دنبال کیارش.
متعجب نگاهش کردم...
ــ چرا اینجوری نگاه می کنی؟ توام به برنامت برس دیگه.
در چهره اش اثری از ناراحتی نبود.
ــ مطمئنی آرش؟
ــ لبخندی زد و گفت:
– شصت درصد.
🌸🍃 یک لحظه یادمطلبی که در آن کتاب خوانده بودم افتادم. که از کوچکترین کارهای همسرتان تشکر کنید.
تبسمی کردم.
–ممنون آقا.
ــ برای این که میرم سرکار تشکر می کنی؟
ــ نه، برای این که اجازه دادی برنامهی خودم رو داشته باشم.
ــ کمی سرخ شد و گفت:
ــ چوب کاری نکن.
نفهمیدم چرا خجالت کشید. دستهایش را گذاشت توی جیب شلوارش وهم قدم شدیم و به طرف محوطه حرکت کردیم.
قدم هایم را کندتر کردم. با یک قدم فاصله از او براندازش میکردم که برگشت و نگاهم را غافلگیر کرد و با لبخند خاصی چشمکی زد و گفت:
–جانم؟
دستپاچه گفتم:
ــ هیچی، من دیگه برم.
فوری خداحافظی کردم و رفتم جایی که با سارا قرار گذاشته بودیم.
سارا با دیدنم جلو آمد و پرسید:
ــ روزه که نیستی، میخوام نسکافه بگیرم.
نه، ولی برای من نگیر، میل ندارم. بیا زود بگو ببینم چی شده.
برای خودش هم چیزی نگرفت و آمد روی صندلی روبرویم نشست و پرسید:
ــ آرش رفت؟
از این که اسم آرش را بدون پسوند و پیشوند میبرد خوشم نیامد. ولی به روی خودم نیاوردم.
ــ آره.
شروع کرد با سگک کیفش ور رفتن.
ــ سارا جان، چی می خواستی بگی؟
دست از سر کیفش برداشت و با انگشتر نقره ایی که توی انگشت وسطی دست راستش انداخته بود سر گرم شد.
هی می چرخاندش دور انگشتش و نگاهش میکرد. بالاخره نفس عمیقی کشید و گفت:
–به خاطر رفتارهای این چند وقتم ازت عذر
می خوام راحیل...من در مورد تو بد قضاوت کردم...
دلم نمی خواد دوستیمون کم رنگ بشه، تو برام همیشه دوست خوبی بودی... من رو می بخشی؟
ــ از چی حرف می زنی؟
🌸🍃 باخجالت نگاهم کرد.
–چطوری بگم؟
ــ جون به لبم کردی سارا...
ــ قول بده ناراحت نشی.
ــ باشه، فقط زودتر بگو.
ــ راستش من فکر می کردم آرش به من علاقه داره، به خاطر توجهاتی که بهم می کرد،
باهام راحت بود و اگه کاری داشت بهم می گفت واگه جایی می خواست با بچه ها برن می گفت توهم بیا.
وقتی پای تو آمد وسط توجهاتش نسبت به من کم شد و همه ی فکر و ذکرش شد تو...نمی دونم چرا ولی از دستت دلخور شدم.
چون مقصر این بی توجهی از نظر من تو بودی.
اون روز که اون بسته ی هدیه رو بهت دادم و آرش مدام ازم می پرسید که تو چه عکس العملی نشون دادی و همش می خواست از تو بدونه، ازت متنفر شدم.
هفته ی پیش قضیهی سودابه رو فهمیدم متوجه شدم اونم مثل من فکر میکرده.
وقتی فکر کردم دیدم منم مثل سودابه اشتباه برداشت کردم،
رفتار آرش مثل یه همکلاسی بوده،
از حرفهایش مبهوت شده بودم و فقط نگاهش می کردم.
نگاهی بهم انداخت و ادامه داد:
ــ نگران نباش، اون دیگه برای من یه هم کلاسیه و بس. حالا فهمیدم اصلا هیچ حسی بهش ندارم فقط تو این دو سال بهش عادت کرده بودم.
قبول کن که وقتی هر روز یا یه روز در میون یکی رو ببینی و باهاش هم کلام بشی، محبت به وجود میاد.
در حقیقت تو گناهی نداشتی و آرش فقط عاشق توئه...
واقعا برات آرزوی خوشبحتی می کنم.
احساس کردم حس حسادت چیزی نمانده خفهام کند. شایدم حس خشم...چه راحت نشسته است در مورد شوهر من حرف میزند.
نمی دانم من بی جنبه ام، یا اینها خیلی راحت هستند.
این جور وقتها اصلا نمی دانم باید چه بگویم. بعد از چند دقیقه سکوت، دوباره خودش شکستش و گفت:
–راحیل من رو می بخشی؟ من نمی خوام از دستت بدم.
"آخه من به تو چی بگم، خودت جای من بودی انقدر خونسرد و آروم می نشستی رفیق؟"
سعی کردم خودم را کنترل کنم. دستش را گرفتم و گفتم:
–فراموش کن و دیگه در موردش حرف نزن....
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت175 🌸🍃 رو به آرش گفتم: ــ من بعد از کلاس میرم پیش سارا، بعدشم میرم خو
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت176
🌸🍃 سارا تا فهمید می خواهم به خانهی سوگند بروم، گفت که او هم میخواهد بیاید.
در قطار، سارا صندلی مقابلم نشسته بود و با همان انگشتر کذاییش ور می رفت و غرق فکر بود. از اعترافاتش ناراحت شده بودم.
او هم غرورش شکسته بود. ولی خب خودش هم بی تقصیر نبود. این آرشم هم که باهمه راحت بوده.
قطار در ایستگاه توقف کرد. بی اختیار بلند شدم. سارا نگاهم کرد و گفت:
ــ ایستگاه بعدیه راحیل، حواست کجاست؟
دوباره خواستم بنشینم که صدای جیغی را شنیدم.
ــ خانم لهم کردی چیکار می کنی؟ خواب بودم.
هاج و واج به دختری که جایم را اشغال کرده بود نگاه کردم.
"چطوری تو این چند ثانیه جای من نشست و خوابشم برد."
وقتی بُهت و حیرت مرا دید خودش را زد به بی خبری و سرش را به شیشه چسباند و چشم هایش را بست.
دهانش را هم کمی باز کرد. مثل کسایی که غرق خواب هستند.
سارا وقتی این صحنه را دید پقی زد زیر خنده و گفت:
ــ بیا جای من بشین.
هنوز بُهت زده بودم. سارا خواست از جایش بلند شود که به طرفش رفتم و گفتم:
ــ تکون نخور، یه ایستگاه بیشتر نیست، وایسادم دیگه.
دوباره برگشتم و به دخترک نگاه کردم. هنوز در همان حال بود. وقتی دقت کردم تکانهای مردمک چشمش از روی پلکش نشان میداد خواب نیست.
" چه خواب مصنوعی قشنگی"
دلم برایش سوخت از این که اینقدر راحت و فوری می توانست خودش را به خواب بزند.
وقتی رسیدیم خانهی سوگند، از دیدن سارا شاخ درآورد و زیر گوشم گفت:
ــ این اینجا چیکار می کنه؟
با تعجب گفتم:
ــ خواست بیاد دیگه.
🌸🍃 سوگند پشت چرخ خیاطیاش نشست و مشغول شد.
من هم نخ و سوزن آوردم و سراغ لباسهای کوک نشده رفتم. رفتارهای سوگند برایم عجیب بود. قبلا خیلی مهمان نوازتر بود. سارا بیکار به این طرف و آن طرف دید میزد.
سوگند با لبخند مصنوعی گفت:
ــ میخوای یه کاری بدم دستت حوصله ات سر نره؟
مامان بزرگش لبی به دندان گرفت.
ــ مهمونه مادر، چیکارش داری؟
سوگند با کنایه گفت:
ــ آخه مامان بزرگ، سارا نمی تونه بیکار بشینه، گفتم حوصلش سر نره.
بعد چند تا لباس جلویش ریخت.
– تمیزکاری این هارو انجام میدی تا من بیام عزیزم؟
سارا چشم دوخت به لباسها و بی میل گردنی کج کرد.
سوگند بلند شد و همانطور که از اتاق بیرون میرفت به من اشاره کرد که دنبالش بروم.
همین که رسیدم پشت در، فوری دستم را گرفت. از پله های فرش شده به طبقهی بالا رفتیم.
طبقهی بالا یک اتاق تقریبا دوازده متری بود که با یک فرش لاکی رنگ پوشیده شده بود. وارد اتاق شدیم.
در اتاق را بست و خیلی جدی پرسید:
ــ اینو واسه چی دنبال خودت راه انداختی؟
ــ سارا رو میگی؟
ــ مگه به جز اون کس دیگه ام هست؟
ــ خودش خواست بیاد، منم گفتم بیا دیگه.
اخمی کرد و گفت:
ــ چی شده؟ دوباره باهم جی جی باجی شدید؟
ــ من که مشکلی نداشتم، خودش محل نمی داد، امروزم آمد حرفهایی زد تو مایه های حرفهای سودابه. منم گفتم بی خیال.
غرید:
ــ گفتی بی خیال؟ راحیل اون با سودابه دستشون تو یه کاسس.
–رو چه حسابی میگی؟
–چون با هم دیدمشون. الانم فهمیده من متوجهی ارتباطش با سودابه شدم، زودتر آمده بهت اونا رو گفته.
🌸🍃 با عصبانیت حرفش را بریدم و گفتم:
ــ دلیل نمیشه. لطفا تهمت نزن. خودش برام توضیح داد. تو خیلی دیگه بد بینی...
عاجزانه گفت:
– باشه من بد بینم، اصلا کل عالم عاشق دل خستهی شوهر تو شدند.
فقط راحیل این آخرین دیدار و رفت و آمدت با سارا باشه ها، مثل قبل باهم سر سنگین باشید. بهم قول بده.
میدانستم که سوگند اشتباه میکند. این بد بینیاش هم لطمهایی بود که نامزدی قبلیاش نصیبش کرده بود.
ــ سوگند جان، من که نمی تونم صبح تا شب ببینم کدوم دختر آرش رو دوست داشته یا بهش احساس داشته، یا ممکنه بهش احساس پیدا کنه.
نمی تونم رابطه ام رو با همه قطع کنم
چون یه زمانی با آرش رفتن چه می دونم یه قبرستونی...
نمی تونم همه رو محاکمه کنم که... اصلا
می خوای آرش رو بندازم تو قفس نزارم کسی بهش نگاه کنه؟
هر کسی خودش باید عاقل باشه.
آرام تر شد و رفت نشست روی کاناپهی کنار پنجره و گفت:
ــ راحیل می ترسم، از خراب شدن زندگیت
می ترسم. این حرفها رو هم از نگرانی میگم.
نمی خوام بلایی که سر من امد، سر توام بیاد.
ــ شرایط تو با من زمین تا آسمون فرق میکنه، آرش مثل نامزد تو نیست سوگند،
تو چرا همه رو یه جور می بینی؟
دستش را گرفتم.
ــ می دونم نگرانی عزیزم. من کلا اونقدر درگیرم که اگه بخوامم نمی تونم زیاد واسه رفیق وقت بزارم.
تنها رفیقم تویی که باهات میرم و میام...
بعد لبخندی زدم و ادامه دادم.
–ولی باشه، سعی می کنم فقط با تو رفت و آمد کنم.
چشم غره ایی رفت و گفت:
ــ بیا بریم راحیل اینقدرحرصم نده...
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...