eitaa logo
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
804 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3هزار ویدیو
60 فایل
🌿🌾 اینجا ؛ تنها مسیر گیلان🌾🌿 ✨جهت ظهور تنها منجی عالم لطفا صلوات✨ همه دنیا یک لحظه است لحظه ای در برابر ابدیّت ارتباط با ادمین کانال:👇👇 @rahim_faraji @adrekni1403 http://eitaa.com/joinchat/1390084128Cd05a9aa9c5
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 خودزنی اینستاگرام با حذف قهرمان‌های پوشالی غرب 🔺دستپاچگی اینستاگرام برای حذف پویش فراگیر مجازی کاربران ایرانی پیرامون کلیدواژه که در آستانه شهادت حاج‌ قاسم سلیمانی شکل‌ گرفته است، موجب شد که علاوه بر حذف پست کاربران ایرانی، کلیه پست‌های متفرقه دیگر نیز که با این کلیدواژه منتشر شده است، حذف شود. 🔸وحشی‌گری اینستاگرام آنجا جالب می‌شود که این پلتفرم قهرمان‌های (hero) ساختگی غرب را که شامل قهرمان‌های ساختگی سینما، بازیگران، سلبریتی‌ها و... بوده است را نیز حذف کرده است. 🔷@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 ما همیشه "ژاپن پیشرفته" را شناخته‌ایم اما چیزی از "ژاپن افسرده" نشنیده ایم 🔹ژاپنی هایی که انسانیت شان زیر چرخ توسعه له شده است. پدیده ی تلخ "اجاره کردن اعضای خانواده" برای یک ساعت محدود و برای مناسبتهای خاص در این کشور توسعه یافته وجود دارد! 🔹آژانس های معرفی اعضای خانواده برای یک سلفی یا یک جشن تولد بسیار سودآور هستند. 🌹 @Gilan_tanhamasir
📸 اسامی که در ثبت احوال ممنوع است❌ 📆 انتشار به مناسبت ، روز ملی در کشور ☔️@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت210 🌹🍃 سیب رو برایش تکه تکه می کردم و در دهانش می گذاشتم. همین که خیا
💞 همین که عدد سه از دهنش خارج شد مثل تیری که از چله رها شده باشه، شروع کرد به دویدن. من هنوز آمادگی نداشتم، «ولی چه سرعتی داره، این واقعا فکر کرده من دونده هستم؟ اونم با چادر؟» بلند صدایش کردم. ایستاد و به پشت سرش نگاهی انداخت. خندید. همانطور که راه رفته را برمی گشت، با صدای بلند گفت: –هنوز هیچی نشده کم آوردی؟ –نخیر...اولا من آمادگی نداشتم، دوما چون من چادر دارم توباید خیلی عقب تر ازمن وایسی. –ببین اولا، دوما، رو خودت داری شروع می کنیا. نزدیکم شد و خیلی بیخیال گفت: –برو هرچقدر دوست داری جلوتر از من وایسا، جوجه. من هم نامردی نکردم و حدودا بیست یا سی قدم جلوتر رفتم. همینطور به رفتنم ادامه می دادم که با صدای فریادش ایستادم. –کجا داری میری؟ یهو برو جلوی ویلا وایسا دیگه... همانجا ایستادم و به حالت دو خم شدم. برگشتم وپشتم را نگاه کردم، او هم خم شده بودو با فریاد می شمرد. همین که عدد سه را شنیدم، شروع به دویدن کردم. با تمام قدرت می دویدم، ولی طولی نکشید که صدای پاهاش را از پشت سرم شنیدم، سرعتم را بیشتر کردم، ولی فایده ایی نداشت آرش خیلی جدی گرفته بود. 🌸 کم‌کم نزدیکم شد و از من ردشد. باید اذیتش می کردم، از پشت لباسش را گرفتم و خودم را به او رساندم. تقریبا به مقصد رسیده بودیم که سرعتش را کم کرد. از خنده روی پاهایش بند نبود. انگار از این که لباسش را گرفته بودم قلقلکش آمده بود. شاید هم از این کار بچه گانه ام خنده‌اش گرفته بود. من هم از فرصت پیش امده سواستفاده کردم و از او جلوزدم وگفتم: –رسیدیم، من برنده شدم. همانجا روی زمین ولو شد و گفت: –با نامردی؟ از نفس افتاده بودم. حتی نمی‌توانستم جوابش را بدهم. کنارش نشستم نفس نفس میزد. باهمان حال گفت: –ببین برای این که من رو ببری چقدر تقلا کردی. –فعلا که تو صورتت شده عین لبو. –ازخودت خبرنداری... –ازگرما دارم می پزم آرش. درجابلندشد و دستم را گرفت و گفت: –بدو بریم داخل. –دستم را آرام از توی دستش درآوردم و گفتم: –نمی تونم آرش... صبرکن یه کم حالم جا بیاد. جلویم زانو زد و صورتم را در دستهایش گرفت و گفت: –برم برات آب خنک بیارم؟ –نه. 💞 –بیا روی کولم سوارت کنم ببرمت، بعد باهمان حالت نشسته پشت به من کرد و با لحن خنده داری گفت: –بپر بالا. ار حرفش خنده‌ام گرفت. مهربانی‌اش پرانرژی‌ام کرد. همانطور که می خندیدم بلندشدم وگفتم: –پاشو بریم. دستم را گرفت و با قدمهای آرام به طرف ویلا رفتیم. –اینجا ویلای کیارشه؟ –آره. مژگان زیاد از اینجا خوشش نمیاد، دلش می خواست بریم ویلای بابای اون. ولی کیارش رضایت نداد. –اینجا که قشنگه... –آره، ولی تو این فصل ویلای پدر مژگان بهتره، چون دور از دریاست و خنک‌تره. البته از این جا بزرگترم هست. وقتی وارد ساختمان شدیم، کسی نبود، معلوم بود ناهار خورده‌اند و رفته‌اند استراحت کنند. چون روی میزغذاخوری دونه‌های برنج بود و تمیز نشده بود. روی یکی از صندلیها نشستم و چشمم به چمدانمان خورد. آرش چمدان را برداشت و گفت: –پاشو بریم بالا لباس عوض کنیم بعد بیاییم ناهار. پیش خودم فکر کردم کاش میشد یه دوش هم می گرفتم. بادیدن حمام داخل اتاقمان ذوق زده شدم. آرش لبخندی زد و گفت: –برو دوش بگیر بعد غذا بخوریم. هم زمان لباسهایمان را از چمدان برداشتیم. –من میرم حموم پایین. غذا رو هم گرم می کنم تا بیای. 🌸 لبخندی زدم وگفتم: –باشه ممنون. صدای اذان از گوشی‌ام بلند شد نمازم را خوندم و بعد دوش گرفتم. موهایم را لای حوله پیچیدم وسعی کردم تا آنجایی که می‌شود خشکش کنم، اتاقمان یک تخت دونفره داشت با یک پنجره ی بزرگ روبه دریا. پرده را کنار زدم و چشم به دریا دوختم. باصدای در برگشتم. آرش با یک سینی بزرگ که غذاها را داخلش گذاشته بود وارد شد. –گفتم دیگه سختته دوباره چادر سرت کنی و بیای پایین واسه همین غذا رو آوردم بالا. –چقدر مهربونی آرش، ممنونم. یک قالیچه کنار تخت روی زمین پهن شده بود سینی را همانجا گذاشت و خودش هم کنارش نشست وگفت: –نه به اندازه ی شما... غذا جوجه کباب بود. آرش می‌گفت رستورانی در همان نزدیک ویلا هست که همیشه کیارش به آنجا سفارش غذا میدهد. بعد از خوردن غذا آرش گفت: –خیلی خسته ام، انگار توی غذا خواب آور ریخته بودند. بعد جستی به روی تخت زد و چشم هایش را بست. نگاهش کردم و گفتم: –اگه تنهایی برم کنار دریا اشکالی نداره؟ به زور جواب داد: –نه، برو. معلوم بود خیلی خوابش می‌آید. ولی من که در ماشین خوابیده بودم، اصلا خوابم نمی‌آمد. ذوق در کنار دریا بودن را هم داشتم. موهایم کمی خشک شده بود. چادررنگی ام را سرم کردم و به کنار ساحل رفتم.
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت211 💞 همین که عدد سه از دهنش خارج شد مثل تیری که از چله رها شده باشه،
💞 روی یک تخته سنگ نشستم و به صدای نوازش گر دریا گوش سپردم. هوا آفتابی بود ولی بادی که می وزید، از گرمای هوا کم می کرد. دلم می خواست مدتی که آرش خوابه برایش کاری کنم. بادیدن انبوهی از صدفهای ریزو درشت که کنار ساحل خودنمایی می کردند فکری به ذهنم رسید. چوبی پیدا کردم و مشغول شدم. کمی دورتر از ساحل نزدیک ویلا، یک قلب خیلی بزرگ کشیدم آنقدر بزرگ می‌توانستم داخلش دراز بکشم. بعد از کنار ساحل کلی صدف جمع کردم و گوشه ی چادرم ریختم وتا کنار قلبی که کشیده بودم آوردم. یادم امد با آرش که برای قدم زدن رفته بودیم، یک ساحل صخره ایی کوچک دیده بودم، که پراز سنگهای زیبا بود. آنقد رفتم تا بالاخره پیدایش کردم. تا توانستم گوشه ی چادرم را سنگ جمع کردم و آوردم و کنار صدفها ریختم... دور تا دور قلب را شروع به سنگ چیدن کردم. قلبش خیلی بزرگ بود و نیاز به سنگهای بیشتری داشت. دوباره بلند شدم ورفتم سنگ آوردم، سه بار این کار را تکرار کردم تا بالاخره این قلب سنگی کامل شد. گرمم شده بود، خسته ام شده بودم ولی نمی خواستم وقتی آرش از خواب بیدار می‌شود کارم نصفه باشد. ساعت مچی ام را نگاه کردم، بیشتر از یک ساعت بود که کار می کردم. مسافت تا ساحل صخره ایی زیاد بودو وقتم خیلی گرفته شد. 🌸 حالا باید داخل قلب را با صدف ها جمله ام را می نوشتم. اول با همان چوبی که داشتم، نوشتم «دوستت دارم» بعد با صدف نوشته را پوشاندم. طوری که انگار از اول با صدف نوشته شده بود. کلی صدف اضافه مانده بود، فکری کردم و تصمیم گرفتم از انتهای قلب تا جایی که شن تمام می‌شود و وارد محوطه ی ویلا می شویم جاده‌ی صدفی درست کنم. دوتا خط مار پیچ رو بروی هم با همان چوب کشیدم و رویش را با صدف پر کردم. ساعت را نگاه کردم از دوساعت هم بیشتر بود که مشغول بودم، ولی هنوز آرش بیدار نشده بود. دوباره نگاهی به قلب سنگ و مروارید، ساخت دست خودم انداختم و تصمیم گرفتم دورتا دور سنگها را هم دوباره صدف کار کنم. خیلی وقت گیر بود ولی به قشنگ تر شدنش می ارزید. بعد از تمام شدن کارم، رفتم بالا توی اتاق، آرش هنوز خواب بود آرام موبایلم را برداشتم و رفتم چندتا عکس از کار هنری خودم انداختم. دوست داشتم زودتر به آرش نشانش بدهم، نزدیک سه ساعت بود که خواب بود، دیگر باید بیدار میشد. رفتم داخل ساختمان. مادرآرش در آشپزخانه مشغول بود. سلامی کردم وپرسیدم: –کمک نمی‌خواهید مامان جان؟ –سلام راحیل جان، چرا اینقدر عرق کردی مگه بالا خواب نبودی؟ –نه بیرون بودم. –دوباره گرما زده نشی؟ مواظب خودت باش. 💞 آرشم بیدار کن بیایید چایی بخورید. –چشمی گفتم و باخودم فکر کردم مادرشوهرمم تغییر کرده، قبلا کار به هیچی من نداشت، الان نگرانم شده...از پله ها که بالا می رفتم، مژگان و کیارش به طرف پایین می‌آمدند، تنهاچیزی که اول از همه توجهم را جلب کرد،لباس نامناسب مژگان بودکه باشکم برجسته اش اصلا سنخیتی نداشت. سلامی کردم و رد شدم. مژگان با زبانش جواب داد و کیارش با تکان دادن سرش. وارد اتاق شدم. آرش پشت به دراتاق خواب بود، ازفرصت استفاده کردم ورفتم دوباره دوش گرفتم. حسابی سرحال شدم وخستگی‌ام هم در رفت. درحال خشک کردن موهایم با حوله بودم وتصنیفی را زیر لب زمزمه می کردم. –صداتم قشنگه ها... باتعجب به آراش نگاه کردم وگفتم: –بالاخره بیدار شدی؟ –ساعت چنده راحیل. –سه ساعته خوابی، پاشو دیگه مگه به خواب زمستونی رفتی؟ هینی کشید و گفت: –چه جساراتها، الان یعنی خیلی غیر مستقیم بهم گفتی خرس؟ منم هینی کشیدم و گفتم: –وای نگو، خدانکنه. –دوباره رفتی حموم؟ –آره تاحالا ساحل بودم، حسابی گرمم شده بود. 🌸 –این همه ساعت؟ چیکار می کردی؟ –یه کار خوب. اشاره به موهام کرد و گفت: –بیار برات ببافمشون،توام اونی که داشتی می خوندی رو بلندتر برام بخون. روی تخت نشستم. –نمیخواد ببافی، خشک بشه بعد. زودتر بریم پایین کاردستیم روبهت نشون بدم. –چیکارکردی؟ –سورپرایزه. –یاخدا...من می ترسم، لیوان مسیه کو؟...نکنه بستیش بالای در بازش کردم بخوره توسرم. –عه، آرش... کلی زحمت کشیدم. –میشه قبلش بگی چیه؟...من می‌ترسم. –عه لوس نشو، بدو بریم دیگه آرش...وقتی ببینیش از این حرفهات پشیمون میشی. –اول برام اونی که داشتی زیرلب می خوندی رو بخون تابیام. –حالا یه وقت دیگه، الان بیا بریم. –نه، بعدا از زیرش در میری... –باشه پس بیا بریم کنار ساحل، اونجا برات می خونم. –خوشحال شدو گفت: –باشه بریم. بعد زیر لب زمزمه کرد: –خدایا خودم روبه توسپردم. گوشی‌ام را هم برداشتم. –توام گوشیت روبردار. –می‌خوای چیکار کنی؟ که تصمیم به ثبتش داری؟ –حالا بیا بریم. وقتی به جایی که من چندین ساعت زحمت کشیده بودم رسیدیم از دیدن صحنه ی روبرویم خشکم زد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 مراسم تشییع شهید رضا صادق محبوب در رشت ◾️ پیکر پاک شهید تازه تفحص شده، شهید رضا صادق محبوب دیروز زیر بارش باران، از میدان پاسداران تا میدان فرهنگ تشییع شد. ◾️شهید رضا صادق محبوب از رزمندگان تیپ ١١۶ زرهی قزوین، سال ۶٧ در سن 21 سالگی در منطقه شرهانی به شهادت رسید. ◾️پیکر این شهید والامقام پس از ٣٣ سال طی آزمایش پزشکی (DNA) شناسایی شد. 🔹 متولد سال 1346 اهل روستای مردابسر بخش مرکزی رودسر است و پدر و مادر شهید در قید حیات هستند. 🔹این شهید والامقام یکشنبه ۵ دی در زادگاهش روستای مردابسر به خاک سپرده می‌شود. 🌹@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌞آغاز می‌کنیم اولین روز هفته از کتاب زندگیمان را باذکر و نام مقدس الهی✨ سلااام و احتراام محضر شما سروران ارجمند🤚 الهی که دلتون شاااد و قلب مهربونتون همیشه تپنده باد ❣ ☀️صبح اولین روز هفته‌تون شاد و پر امید 💐میلاد حضرت عیسی‌بن‌مریم (ع) رو خدمت هموطنان مسیحی تبریک عرض می‌کنیم . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ روز خوب و هفته ای سرشار از آرامش و الطاف الهی رو براتون آرزو میکنه 💐 🌹 @Gilan_tanhamasir
🔸با توجه به اینکه در سال روز ولادت حضرت عیسی بن مریم (علی نبینا و آله و علیهما السلام ) هستیم. 💌 تلاوت و تدبر در آیات ۱۶ تا ۳۶ سوره مریم پیشنهاد می شود. (صلوات) 🌹@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
💢چشم و هم‌چشمی؛ آفت زندگی #ازدواج_آسان ❣@Gilan_tanhamasir
🔸اینجا ما دو تا‌ تمایل داریم👇🌸 علاقه سطحی‌ و علاقه عمیق.‌ 🔹خب علاقه سطحی ما چی‌ میگه؟! میگه بذار یه عروسی برگزار بکنیم که توی ذهن همه بمونه! مگه من چی ام‌از بقیه کمتره؟؟! بهترین تالار، بهترین غذاها، بهترین لباس ها، بهترین جهیزیه! برای من هم‌ باید باشه! اینجا شیطون هم بیکار‌ نمی‌شینه ها!😒 میاد و چاشنی اش‌ رو‌ زیادتر‌ می ‌کنه. میگه: آره والا! تو چی‌ات از بقیه کمتره؟! از همه چی باید بهترینش واسه تو باشه. (نامرد چقدر هم توی هدف می زنه!) خدایا به تو پناه میاریم. 🔹علاقه پنهان و عمیق مون چی‌ میگه؟ میگه که آروم‌ باش! ☺️ چته؟! چرا ناآرومی؟! چی‌ می خوای؟! بهترین ها رو می‌خوای؟! وایسا! تالار مجلل و بهترین و کامل ترین جهیزیه و مجلس عروسی باشکوه، همه شون خیلی کم ارزش تر اینه‌که برای تو بهترررررین باشه. اصلا هدف چیز دیگه ایه، چی شد که اینقدر درگیر این بازی ها شدی؟! اگه دنبال بهترین چیز هستی، باید بهت بگم که سخت نگیر، آرامش داشته باش و بی خودی اعصاب خودت و بقیه رو خورد‌ نکن. یکم هم صبر بکن؛ نه خودت رو آزار بده و نه دیگران رو. با یه مجلس ساده هم تو می تونی بری سر خونه زندگی ات. آرامش ات هم قطعا بیشتر خواهد بود.✅✅✅ چون نه زیر بار‌ قرض و قوله میری، نه کسی‌رو ناراحت کردی و نه دل‌کسی‌رو شکوندی. حالا خودت انتخاب کن.‌کدوم‌ رو می‌خوای؟! وقتتون بخیر 🌹
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت212 💞 روی یک تخته سنگ نشستم و به صدای نوازش گر دریا گوش سپردم. هوا آ
🍀🍀 بهت زده به سنگها، صدفها و حتی جاده ایی که برای ورود آرش درست کرده بودم نگاه می کردم. کاملا مشخص بود که چیزی اینجا بوده و خراب شده. حتی شنها زیر و رو شده بودند. لا به لای شنها پر از سنگ و صدف شده بود. ولی نه نوشته ایی مشخص بود و نه حتی قلبی که من با آن همه ذوق درست کرده بودم. آرش نگاهی به من انداخت و نگران پرسید: –چی شده؟ نمی توانستم چشم از قلب سنگی ویران شده ام بردارم. آرش با ناراحتی روبرویم ایستاد و صورتم رو با دو دستش گرفت و کشید بالا و گفت: –میگم چی شده؟ در چشم هایش نگاه کردم، کمی عصبی به نظر می رسید، شاید حدسهایی زده بودو فقط منتظر بودمن تایید کنم یا شکایتی که ...ترسیدم حرفی بزنم. بغضی که در گلویم بالا و پایین می رفت را قورت دادم و سرم را روی سینه اش گذاشتم. می خواستم خودم را آرام کنم. گفت: –نگام کن. بوسه ای روی لباسش زدم و نگاهش کردم و گفتم: –چقدر قشنگ می گی نگام کن. –لبخندی زد و گفت: –پس توام قشنگ بگو یهو چت شد؟ –هیچی؟ فقط میشه بریم اون ساحل صخره اییه. –کدوم؟ اینجا که ساحل صخره ایی نیست. –منظورم همون جایی که کلی سنگ داره دیگه... –نمی دونم کجارو میگی ولی باشه میریم، اول بگو چیشده؟ پس سورپرایزم چی میشه؟ 🍀🍀 –آهی کشیدم و دستش را گرفتم. تقریبا دنبال خودم می کشیدمش. –بیا بریم ساحل صخره ایی تا بهت نشون بدم. دنبالم امد. –راحیل مطمئنی حالت خوبه؟ حالم خوب نبود، ولی با خودم فکر کردم این حال گیری من حتما یه دلیلی داشته، باید دلیلش را پیدا می‌کردم. –نه، آرش حالم بده، انگار با همون لیوان مسیِ کذایی زدن توی سرم. دستش را دور شونه ام انداخت وهمانطور که راه می رفتیم پرسید: –به اون سنگها و صدفهای به هم ریخته مربوط میشه؟ سرم را تکان دادم. –چیزی درست کرده بودی؟ بازهم سرم را تکان دادم. از من فاصله گرفت وکمی صدایش را بلندکرد و گفت: –بگو دیگه دق دادی... باتعجب نگاهش کردم و برای فرار کردن از سوالهایش دویدم. برگشتم پشتم را نگاه کردم هنوز همانجا ایستاده بودو نگاهم می کرد. بلندگفتم: –بیا من روبگیر. دوباره دویدم. چیزی نمانده بود به ساحل سنگهای قشنگ برسم که صدای پاهایش را شنیدم. آرش می دوید. در چشم به هم زدنی به من رسید و چادرم را گرفت. برای این که چادر از سرم نیفتد سرعتم را کم کردم ولی دیر شده بود چادرم را کشید و چادرم از سرم افتاد. –عه، آرش... 🍀🍀 گفت: –اینجا که کسی نیست. –اینجا پر از ویلاست، ممکنه از پشت پنجره نگاه کنن. –اوه، فکر کجاها رو میکنی توام دیگه. روی سنگی که کنار ساحل بود نشستم و برای آرش هم جا باز کردم و گفتم: – بیا بشین. کنارم نشست وگفت: –من سروپا گوشم. موبایلم را از جیب شلوار کتانم در آوردم و عکسی را که از قلب سنگی‌ام انداخته بودم نشانش دادم و گفتم: –این همونیه که اونجا خراب شده بود. برای چند ثانیه در سکوت بادقت نگاهش کرد، سکوت را شکستم. –از اینجا که الان نشستیم سنگ بردم تا دورش رو سنگ بچینم. من تلاشم رو کردم ولی نشد که غافلگیرت کنم. –چطوری این همه سنگ رو بردی تا اونجا؟ اصلا کی خرابش کرد؟ –فکرنکنم کسی خرابش کرده باشه، حتما حیونی، سگی، چیزی خواسته اونجا کاری کنه، ماسه هارو جابجا کرده. باز خوبه ازش عکس گرفتم. –راحیل خیلی قشنگ درست کردی، چه قلب بزرگی. –فقط بفهمم کی خرابش کرده... –نه آرش، همینجا فراموشش کن، دیگه حرفش رونزنیم. 🍀🍀 –میگم شاید اون باغبونه، خرابش کرده. کلا باغبونه یه جوریه، شیرین میزنه... –اصلا مهم نیست. وقتی خراب شده بهتره که دیگه بهش فکر نکنیم. دستم را بوسید و گرفت توی دستش و نوازشش کرد و گفت: – همه ی ساعتی که من خواب بودم تو اینجا داشتی واسه من دوستت دارم می نوشتی قربونت برم؟ سرم را تکیه دادم به بازویش و به روبرو خیره شدم. –نچی نچی کرد. –اگه خراب نمیشد چه غافلگیری تاریخی میشد. –نفسم را بیرن دادم و گفتم: –میشه دیگه حرفش رونزنیم؟ –راحیل من ازت معذرت می خوام. –برای چی؟ –نمی دونم، فقط دلم میخواد الان ازت عذر خواهی کنم، چون این همه ساعت تنها بودی و به خاطر من این همه اذیت شدی. –پس من چی بگم که توی تخت نرمم خوابیده بودم و تو، توی ماشین دیسک کمر می گرفتی. یهو پقی زد زیره خنده و تکرارکرد: –دیسک کمر می گرفتی. سرم را بوسید و دوباره به عکسی که از قلب سنگی انداخته بودم زل زد. شاید نزدیک به پنج دقیقه از زوایای مختلف نگاهش کرد. آخرم گفت: –برام بفرستش. معلومه خیلی روش زحمت کشیدی، دستت درد نکنه، می فهمم چه حالی شدی وقتی دیدی خراب شده... حالا چجوری جبران کنم؟ ✍ ...
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت213 🍀🍀 بهت زده به سنگها، صدفها و حتی جاده ایی که برای ورود آرش درست
🍀🍀 حالم هنوز خوب نشده بود. عصبی بودم و حرص می‌خوردم حالا از دست کی، خودم هم نمی‌دانستم. دلم نمی خواست آرش از کنارم تکان بخورد. وجودش حالم را بهتر می‌کرد. –آرش –جانم –میشه تا شب پیش هم باشیم. باتعجب نگاهم کرد و گفت: –خب پیش همیم دیگه قربونت برم. –منظورم اینه که دوتایی باشیم پیش بقیه نریم. نگاه سنگینش را روی خودم احساس کردم، ولی چشم هایم فقط ماسه هارا می دید و موجهایی که هنور به مقصد نرسیده برمی گشتند. بعد از چند دقیقه سکوت گفت: –اینجوری جبران میشه؟ –حرفی نزدم. باز چند دقیقه به سکوت گذشت، بالاخره سرم را بالا گرفتم و چشم هاش را کاویدم. غم داشت. نگاهش را ازمن دزدید و بلندشد و گفت: –پاشو بریم حاضرشیم. –کجا؟ –اگه اینجا باشیم که ولمون نمی کنن، هی میخوان آمار بگیرن، بعدچشمکی زد و گفت: – باید فرار کنیم. تا چشمم توی سالن به مادر آرش افتاد که داشت بادقت تلویزیون نگاه می کرد،گفتم: 🍀🍀 –راستی آرش مامانت گفت، بیاییم چایی بخوریم، یادم رفت بهت بگم. –میخوای چای بخوریم بعد بریم؟ –من نمی خورم. –پس تو برو بالا آماده شو منم یه چیزی به مامان میگم زود میام بریم. مژگان در آشپزخانه بود، ولی نفهمیدم چکار می‌کند. لباسهایم را عوض کردم و جلوی پنجره‌ی اتاق ایستادم و به قلب سنگی متلاشی شده ام چشم دوختم، آنقدر غرق افکارم بودم که متوجه ی امدن آرش نشدم. گفت: –اگه به من میگی حرفش رونزنم، پس خودتم اینقدر درگیرش نباش... برگشتم طرفش و گفتم: –راست میگی. باشه. –واسه مامان یواشکی توضیح دادم که ما آخر شب میاییم، شامم بیرونیم. –چه طوری بهش گفتی؟ یه وقت ناراحت نشن تنهاشون میزاریم. –خیلی محترمانه گفتم، می خوام بازنم تنها باشم... اگه منظورت کیارش و مژگانه که، اونا ناراحت نمیشن. بعد چشمکی زدو ادامه داد: –مژگان که عاشق دل خسته‌ی مامانه. اصلا این دوتا یه روز همو نبینن میمیرن. 🍀🍀 لبم را گاز گرفتم و گفتم: –مامانت نپرسید چرا میخواهید تنهایی برید؟ – چرا پرسید. گفتم، قلبمون روخراب کردند می خواهیم بریم خودکشی زوجی کنیم، نه که الان مدشده، نمی خواهیم یه وقت از مد عقب... بلند و کشیده گفتم: –آرررش...اصلا نمی خواد بگی. چادرم رو سرکردم و گفتم: –من توی حیاطم، لباس عوض کن بیا. داخل حیاط پر بود از گلهای رنگارنگ و کاج و درختهای کوتاه و بلند نارنج. غرق نگاه کردنش بودم که باصدایی برگشتم. –عروس خانم کجا؟ –کیارش بود. اخم هایش کمی بازتر بود و نگاهش رنگ مهربانی داشت. از این که بعد از این مدت با من حرف می‌زد خوشحال شدم و خواستم که مهربونی‌اش را چندین برابر جواب بدهم، البته کمی ترس هم داشتم. ولی آن لحظه گذاشتمش کنار و لبخندی زدم وگفتم: –با آرش می خواهیم بریم بیرون. نگاهی به در ساختمان انداخت و پرسید؛ –پس خودش کو؟ –الان میاد. سرش را تکان داد و نشست روی کنده‌ی درختی که کنار باغچه بود و اشاره کرد که من هم بنشینم. –با ما بهت خوش نمی گذره؟ –ازحرفش جاخوردم و فوری گفتم: –این چه حرفیه ما فقط خواستیم... – البته حق داری... 🍀🍀 بعد بلند شدو ادامه داد: –فردارو دیگه جایی نرید با هم باشیم، بدون آرش تواین خونه به هیچ کس خوش نمی گذره. از حرفش خوشم نیامد. «حالا خوبه آرش همش درخدمتشونه، البته خوب برادرش رو خیلی دوست داره، » کیارش رفت و با باغبانی که در حال رسیدگی به باغچه بود. شروع به صحبت کرد. آرش آمد و من رفتم جلوی در ایستادم تا ماشین را بیرون بیاورد. انتظارم طولانی شد، سرکی داخل حیاط کشیدم. آرش و کیارش در حال حرف زدن بودند. آرش مبهوت کیارش را تماشا می‌کرد «یعنی چی داره بهش میگه.» نمیشد برم صداش کنم تصمیم گرفتم طول کوچه ایی روکه درختهای نارنج از روی دیوار خانه هایش آویزان شده بودند و منظره ی دل نشینی ایجاد کرده بودند را پیاده روی کنم. دوبار تا ته کوچه که مسافت زیادی نبود را رفتم و برگشتم. تا بالاخره آرش ماشین را بیرون آوردم من سوارشدم. با عصبانیتی که سعی می کرد کنترلش کند گفت: –ببخش که منتظر موندی، کیارش یه ماجرایی رو تعریف می کرد نمیشد وسطش بزارم بیام. –چه ماجرایی؟ –می ترسم تعریف کنم دوباره حالت گرفته بشه و روزمون خراب بشه. من که کنجکاو شده بودم وفکرمی کردم درموردمنه گفتم: –بگو، هیچی نمیشه... –قول میدی؟ –بگو دیگه آرش، سعی می کنم. ✍ ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈 یادمون باشه هروقت حس کردیم، در کنترل واکنش‌ها و رفتارمون، اختیار چندانی نداریم، و عکس‌العمل‌هامون، در شأن ما نیستند، یا رویِ اونها تسلط نداریم ؛ 💥 یعنی؛ تسلّط‌مون بر نَفْس‌مون رو از دست دادیم. در این مواقع حتماً ؛ ۱ـ ورودی‌های نَفْس رو چک کنید؛ آیا دیدنی‌ها، شنیدنی‌ها، و بوئیدنی‌ها، خیالاتِ شما آلوده نیستند؟ ورودی‌های آلوده، خروجی‌های آلوده‌ای در پی دارند. ۲ـ خوردنی‌هایتان شبهه‌ناک یا .... نیستند؟ لقمه‌ای که حلال و طیب نیست، نَفْس را، افسارگسیخته می‌کند! یا اهل پُرخوری نیستید؟ ۳ ـ غذای روحتان (معارف خودشناسی، ارتباطِ متمرکز و باتوجه، با خداوند و اهل بیت علیهم‌السلام و ... ) را بموقع صرف کرده‌اید، تا انرژی کافی برای خروجی‌های پاک داشته باشید؟ ۴ـ شاید هم، کمبود یکی از ویتامین‌ها، و مواد ضروری جسم، آرامش و کنترلِ نفس شما رو مختل کرده باشه .. ✖️ بیشتر مراقب خودمون باشیم. 🌛 شب بخیر ✨ 🌷@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و ادب احترام محضر شما خوبان ✋ صبحتون بمهر و عافیت 🌺 ان شالله ثانیه به ثانیه لحظات تون حال دلتون عمیقاً خوب باشه🌷 ✨ امروز را برای بیان احساس به عزیزت غنیمت شمار شاید فردا احساسی باشد اما عزیزی نباشد ... 🗓 سالگرد حادثه زلزله بم را تسلیت عرض می نماییم (🥀) و یاد و خاطره جانباختگان این حادثه دلخراش را گرامی میداریم 🌹@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹ببينيد| حضور رهبرانقلاب با لباس مبدل در مناطق زلزله‌زده بم 🔹انتشار به‌مناسبت 💻 @Gilan_tanhamasir
🌹 🍃 امام باقر از رسول اکرم(صلی الله علیه وآله) این چنین نقل کرده است: «خداوند متعال می فرماید: من به آنچه باعث صلاح کار بندگانم هست آگاه ترم و برخی از بندگان مؤمنم در عبادت خود کوشش و جدیت دارد و از بستر لذتبخش خود برخاسته و خود را برای عبادت من به زحمت می اندازد. اما من خواب را بر او یک یا دو شب از سر لطف به او و حفظ و ماندگاری (عبادت) مسلط می کنم و او تا سپیده صبح خواب می ماند (و از عبادت شب محروم می شود) و آنگاه که بر می خیزد بر نفس خود خشمگین بوده خود را عتاب می کند. و اگر من او را در انجام آن عبادت رها و آزاد نگه دارم او بخاطر اعمالش دچار عجب شده و بخاطر عجب به اعمال و رضایت به خویش دچار هلاکت می شود، تا آنجا که خود را برتر از همه عابدان می داند و از حدّ تقصیر در عبادت فراتر می بیند، در این صورت او از من دور می شود در عین آن که گمان دارد که به من نزدیک شده است.» [78][78] 📚 [78] [78] . کافی، ج 2، ص 61; التوحید ، ص 404 🔻کارگروه تخصصی 🆔@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا