تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#کنترل_ذهن برای #تقرب 33 🔘 بخش دوم (آخر) حاضرید همه با هم "موسیقی نماز" رو زمزمه کنیم؟ 🌺 بسم ال
#کنترل_ذهن برای #تقرب 34
🔘 بخش اول
"موسیقی نماز"
✅ کاش همه ما بتونیم به لذت نماز برسیم.
به لذت خوندن سوره حمد...
کسی که عبد خدا بشه میتونه به این لذت برسه.
💕 اون جایی که میگه ایاک نعبد و ایاک نستعین...
🔵 بعدش میگی
اهدنا الصراط المستقیم...
✅ خدایا منو به سمت راه امیرالمومنین علی علیه السلام و فرزندانش هدایت کن...
اونی که : صراط الذین انعمت علیهم
🌹 راه اون آقایی که این همه بهش نعمت دادی...
آقایی که تمام عالم به عشق گل روی اون آقا نفس میکشن...
🌺 آقایی که هر یک از ما قبل از مرگمون اون آقا رو خواهیم دید..
فرمود ومن یمت یرنی...
هر کی بمیره منو خواهد دید...
غیرالمغضوب علیهم...
🌷 سوره حمد همش روضه هست...
خدایا منو توی راه اونایی که بهشون غضب کردی نبر...
هیئتی ها میدونن من چی میگم..
🔶خدایا منو توی راه قاتلین اباعبدالله الحسین نبر...
من رو در راه اونی که سیلی به صورت فاطمه زهرا (س) زد نبر...😭
✴️ من ازش متنفرم... منو ازش جدا کن...
🌺 اوج دعای کمیل همینه...
اوج دعای کمیل اون لحظه ای هست که صدا میزنه
فَلَئِنْ صَیَّرْتَنِی لِلْعُقُوبَاتِ مَعَ أَعْدَائِکَ وَ جَمَعْتَ بَیْنِی وَ بَیْنَ أَهْلِ بَلاَئِکَ ...
خدایا منو میخوای ببری با دشمنان خودت یه جا عذاب کنی...؟ حالا گیرم که بتونم عذاب جهنم رو تحمل کنم اما دشمنانت رو چطور تحمل کنم...😭
✅ اوج سوره حمد همینه: غیر المغضوب علیهم...
اولش از عذاب ناله میزنه بعد میگه باشه من اینو تحمل میکنم ولی جمع شدن با دشمنانت رو چطوری تحمل کنم...؟😓
الهی که بتونیم با توجه نماز بخونیم.
✴️ مدت ها بود پیش خودم فکر میکردم و میگفتم آیت الله بهجت رحمه الله علیه وقت نماز یه جاهایی گریه میکردن که آدم میگه خب اینجا که گریه نداره!
🔵 آخه الان ایشون داره به چه مفهومی فکر میکنه که گریه میکنه؟
میگفت : الله الصمد
شروع میکرد به گریه کردن...
ای بابا! اینجا چرا گریه میکنه؟!
#ادامه_دارد...
🌹@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت214 🍀🍀 حالم هنوز خوب نشده بود. عصبی بودم و حرص میخوردم حالا از دست ک
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت215
🌸 –داشتم میومدم مژگان توی سالن من رو دید وبهم گفت، شب زودتر بیایید بریم یه سر ویلای مامانم اینا، چون داداشش و مامانش امدن شمال. گفت بریم اونجا شام دورهم باشیم. من چیزی نگفتم، توی دلم گفتم فوقش بعد که زنگ زد میگم شما برید ما نمی رسیم بیاییم.
امدم توی حیاط همین حرف رو به کیارش زدم که اون گفت مژگان بیخود کرده، من دیگه با اون متجاوز کارها کاری ندارم.
وقتی دلیل حرفش را پرسیدم گفت:
–داداش مژگان با یه دختری در ارتباط بوده و دختره که از داداش مژگان شکایت کرده بوده تونسته حرفش رو ثابت کنه با اسناد و مدارکی که جمع کرده، کیارشم که همش پشت داداش مژگان بود و می گفت دختره شالاتانه واز این حرفها، فهمیده که اون یه دختر شهرستانی ساده بوده که گول سادگیش رو زود باوریش رو خورده...
تازه کیارش می گفت...
بعد مکثی کرد و نگاهی به من انداخت وگفت:
–حالا ولش کن...
–چی شد؟
–واسه امروز بسه، بقیه اش برای خودمم سخته گفتنش، فقط خدا همینجوریشم خیلی به دختره رحم کرده.
الانم قاضی برای فریدون حکم بریده اونم امده اینجا قایم شده.
نگران پرسیدم:
–چه حکمی؟ یعنی اعدام.
🌺 –نه، چون دختره خودشم گفته که زوری در کار نبوده و خودش با پای خودش رفته و خیلی حرفهای دیگه که من توی جریانش نیستم، مثل این که زندان براش بریدن.
کیارشم می گفت پسره احمقه، حقشه که بره زندان...وقتی این همه دختر بهش التماس
می کنند که باهاش باشن اون چرا رفته چسبیده به دختری که...
دوباره حرفش رو نصفه گذاشت.
«چقدر این حرف درد آوره، چرا باید دخترها التماس کنند... به خاطر پول؟!...» یعنی درد گرسنگی بیستر از درد تن فروشیه...
چرا باید دخترها خودشون رو ارزون بفروشند وقتی خدا براشون اونقدر ارزش قائله...
شاید یکی از دلایل بالا رفتن سن ازدواج یا ازدواج نکردن جوونها همین موضوعه...
به اون دختر بیچاره فکر کردم که برای ثابت کردن نجابت بر باد رفته اش چقدر این درو آن در زده...چی کشیده توی این مدت...واقعا وحشتناکه، من حتی نتوانستم خودم را جای او بگذارم...
وقتی به ناراحتی های خودم فکر کردم،
به خراب شدن قلب سنگیام، که در ذهنم می خواستم همه را مقصر بدانم.
مقایسه ی غم خودم و غم آن دختر باعث شد در دلم خودم را حقیر بدانم.
در دنیا چه غم هایی وجود دارد که ما حتی نمی توانیم فکرش را بکنیم، حتی نمی توانیم برای لحظه ایی خودمان را جای آن فرد قرار بدهیم.
🌸 هر چقدر بیشتر فکر کردم، بیشتر به ضعیف بودن خودم، به کوچک و ناچیز بودن غصه هایم و به بی درد بودنم پی بردم.
یعنی وجود دردهای زیاد باعث میشود بعضی دخترها همه چیزشان را بدهند تا مشکلاتشان را فراموش کنند؟ یا...
یاد حرف کمیل افتادم، گاهی خدا را فراموش می کنیم که خودش زندگیمان را مثل پازل های به هم ریخته برایمان گذاشته تاما با عقل و اختیار خودمان همه را سرجای اصلییاش قرار بدهیم. واقعا گاهی خودمان این پازلها را می شکانیم و باعث میشویم درست سر جای اصلیشان قرار نگیرند و برای همیشه لق بخورند. حتی گاهی ممکنه است یک تکهاش را گم کنیم و جایش برای همیشه خالی باشد...
–با ترمز کردن ماشین از افکارم بیرون امدم. آرش جلوی یک مسجد نگه داشته بود و صدای اذان از گوشی من بلند شده بود.
"چه زود اذان شد، این همه مدت تو راه بودیم؟"
نگاه قدر شناسانه ایی به آرش انداختم و گفتم:
–ممنونم آرش جان.
–تنها راهیه که از فکرو خیال میای بیرون...تا تونماز بخونی منم برم بپرسم ببینم رستوران خوب اینورا کجاست...
بعداز این که نمازم تمام شد یک لحظه یاد فاطمه افتادم، الان دیگر باید مراسمشان تمام شده باشد.
گوشیام را از کیفم درآوردم و شماره اش راگرفتم تا بهش تبریک بگویم. هر چه گوشیاش زنگ خورد جوابی نداد. حتما سرش شلوغ است.
🌺 شماره مادرم راگرفتم تا کمی رفع دل تنگی کنم.
باپیجیدن طنین صدای مادر در گوشم لبخند روی لبهایم نقش بست.
تقریبا نیم ساعتی با مادر و اسرا حرف زدم، صدای سعیده از اون طرف میآمد که می گفت:
–اسرا گوشی و بده من.
–سعیده هم اونجاست اسرا؟
با شنیدن صدای سلام گفتن سعیده که انگار گوشی را از اسرا قاپیده بود، خندیدم و جواب سلامش را دادم.
–خوش میگذره دخترخاله...
–خداروشکر...سعیده اجازه بده جای من توی خونمون یه کم خالی باشه مامان اینا دلشون برام تنگ بشه...
–وا! اینم جای تشکرته، بده نمیزارم اسرا احساس تنهایی کنه. درضمن از سفرامدی این ملافه ی تختت روهم عوض کن، از رنگش خوشم نمیاد. عزیزمن میخوای ملافه بخری یه مشورتی بکن، چه معنی داره سرخود هر رنگی دوست داری می خری، ما آدم نیستیم؟
آنقدر از حرفهایش مبهوت شدم که برای چند لحظه سکوت کردم و حرفش را در ذهنم حلاجی کردم...
با شنیدن صدای آرش بلند شدم وگفتم:
–سعیده جان ببخشید من دیگه باید برم.
بادیدن نگاه نگران آرش پرسیدم.
–چی شده؟
–هیچی، یه ساعته چیکار میکنی اونجا؟ بیا دیگه. زیر پام علف سبزشد...
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت215 🌸 –داشتم میومدم مژگان توی سالن من رو دید وبهم گفت، شب زودتر بیای
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت216
🌸 برای این که از آن حال وهوا درش بیاورم، زنگ زدنم به مادر و حرفهای سعیده را برایش تعریف کردم.آرش مرا به یک رستوران ساحلی برد و غذای دریایی سفارش داد.
بعد از خوردن غذا، سوار ماشین شدیم و چند دقیقه ایی برای پیدا کردن ساحل خلوت وقت صرف کردیم. بالاخره جای دنجی پیدا کردیم.
آرش ماشین را کنار ساحل پارک کرد و یک زیر انداز کوچک که پشت ماشین بود را روی ماسهها کنار ماشین پهن کرد.
بالشتی هم که داخل ماشین بود را آورد وتکیهاش داد به چرخ ماشین واشاره کرد که آنجا بنشینم. خودش هم کمی آن طرفتر دراز کشید.
–توام می تونی دراز بکشیها، اینجا هیچ کس نیست.
–نه، ممنون.
–میخوای برات آتیش روشن کنم؟
–آتیش توی زمستون مزه میده. الان هوا گرمه...
آرش دستهایش را زیر سرش قلاب کرد و چشم به آسمان دوخت.
من هم نشستم وتکیه دادم به بالشت وبه دریا زل زدم. همه جاتاریک بود، صدای نوازش گر دریا در آن سکوت گوش نواز بود. زل زدن به دریا در تاریکی به نظرم خوف آور بود، دریا چه عظمتی دارد. چندتا آدم تا حالا دریا را دیدهاند، ما بمیریم بریم باز هم دریا هست و این موجها مدام میآیند نوک میزنند به ساحل ومیروند، چرا خسته نمیشوند؟ اونقدر زل زده بودم به تاریکی دریا که احساس کردم همه جا را تاریک می بینم و الان وسط دریا هستم وهمه ی اطرافم را آب سیاه پرکرده، نوری نیست، کسی نیست. فقط صدای موجهاست. من هستم و خدایی که آن بالاست.
🌺 احساس ترس و تنهایی که داشتم باعث شد دنبال خدا بگردم وباتمام وجود، نیازم را به او احساس کنم.
وای خدای من پس آن تنهایی حشتناکی که میگویند این طور است؟ احساس کردم چیزی در گلویم جلوی نفس کشیدنم را گرفته است.
باصدای آرش به خودم آمدم وچشم از تاریکی برداشتم.
–راحیل.
آرش هنوز چشم به آسمان داشت و متوجه ی حال من نشده بود.
بغضم را قورت دادم و با یادآوری این که همهی ما یک روز، یک جای تاریک و ترسناک یاد خدا خواهیم افتاد ترسیدم...به آسمان نگاه کردم و در دلم از خدا خواستم آن روز کمکم کند. آهی کشیدم وگفتم:
–جانم.
آرش سرش را بلندکرد و نگاهم کرد. نزدیکم آمد و گفت؛
–خوبی؟
–آره عزیزم. بعداشاره کردم به پایم وگفتم:
–سرت رو بزار اینجا.
با لبخند سرش را روی پایم گذاشت
–امروز که رفته بودی نماز بخونی، دیرامدی ترسیدم.
–چرا؟
–دیرکردی منم چند بار آمدم زنونه رونگاه کردم دیدم نیستی، نگران شدم، زنگم زدم گوشیت اشغال بود، مگه پشت خط نمیاد برات؟
–من که از مسجد تکون نخوردم.
🌸 –آخه هم چادرنماز سرت بود، هم پشتت به در بود تشخیص ندادم. باخودم گفتم تو که چادرت مشکیه پس این خانمه زن من نیست.
–توی مسجد چادر بود منم سرم کردم،
بعدشم کجا می خوام برم، من تا ابد بیخ ریشتم.
–بی تفاوت به حرفم گفت:
–راحیل گاهی این فکرها بدجور اذیتم میکنه، همش فکر می کنم این خوشبختی از سرم زیاده و خدا تو رو از من میگیره...
هنوزم باورم نمیشه، ما باهم میریم زیر یه سقف.
–شاید چون عقد نیستیم اینجوری فکر می کنی.
–نمی دونم، شاید عقد کنیم خیالم راحت تر بشه.
–خودت رو با این فکرا اذیت نکن، بسپار دست خود خدا...
بعدشم اونجا چه خونسرد رفتار کردی، متوجه در این حد نگرانیت نشدم.
–وقتی دیدمت نگرانیم یادم رفت.
چشم هایش را به چشم هایم دوخت و گفت:
حالا وقتشه که به حرفی که زدی عمل کنی؟
باتعجب پرسیدم کدوم حرف؟
–عه...میخوای بزنی زیرش؟ مگه نگفتی کنار ساحل برات می خونم، اونجا که نشد، حالا اینجا جاشه...
–آرش چی میگی؟ مگه من خواننده ام. من اصلا بلد نیستم.
–همون جور که داشتی زمزمه می کردی رو میگم.
–زمزمه کنم تو می شنوی؟
–آره، فقط زمزمه اش رو یه کم با صدای بالا انجام بده.
–خندیدم و گفتم پس نگاهم نکن.
نگاه از من گرفت و گفت:
-اصلا چشم هام رو می بندم تو راحت باشی.
کمی فکر کردم و یک شعر از دیوان شمس یادم امد که با حرف آرش هم تناسب داشت. برایش آهنگین خواندم.
سلام ✋🏼
به اهالی سرزمین تنهامسیر آرامش گیلان 🌺🍃
ی نگاه اجمالی به برنامه هفتگی کانال داشته باشیم 👇🏼
در هفته یک موضوع جدید برای تدریس داریم
🔅روزهای زوج با ✅ موضوع افزایش ظرفیت روحی 💕
🔅سه شنبه و 🔅جمعه مختص مباحث مهدویتِ💥
همچنین علاوه بر برنامه های ثابت کانال 💞👇
پیامهای روانشناسی کوتاه رو با عنوان
#انگیزشی، #تنها_مسیری_ام، #همسرداری، #تربیت_فرزند و
مباحث آزاد #تلنگر، #فضای_مجازی، #گیلان_گردی رو هم دنبال بفرمایید..✅
از حضور گرمتون سپاسگزاریم💝
@gilan_tanhamasir
🌼🍂🌼🍂🌼
💎 در کانال ما مباحث کاربردی و تربیتی تنها مسیر آرامش ارائه خواهد شد
💌جهت انتقاد پیشنهاد و ارائه سوژه و مطالب با خادمین کانال↙
@Mohajer145
@adrekni99
http://eitaa.com/joinchat/1390084128Cd05a9aa9c5
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
سلام ✋🏼 به اهالی سرزمین تنهامسیر آرامش گیلان 🌺🍃 ی نگاه اجمالی به برنامه هفتگی کانال داشته باشیم 👇🏼
🌐 فعالیتهای #تنهامسیرآرامش_گیلان در
شبکه های مختلف اجتماعی :
🏞 ایتا
http://eitaa.com/joinchat/1390084128Cd05a9aa9c5
🌄 تلگرام
https://t.me/Gilan_tanhamasir
🎆 هورسا
https://www.hoorsa.com/p/MjI0MDM5NzI%3D
🎇 روبیکا
https://rubika.ir/Gilan_tanhamasir
🌠 هیئت مجازی تنهامسیر گیلان
https://eitaa.com/joinchat/2938044452C4d0a161502
تنهامسیرآرامش گیلان #نشر_دهید.☔️🙏🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هندوستان
مداحی فوقالعاده زیبا در سوگواری حضرت زهراسلام الله علیها
ببینید واقعا زیباست
صلی الله علیک یا فاطمه الزهرا
#فاطمیه
🏴@Gilan_tanhamasir
🔸 #اینفوگرافیک/ وصیت نامه شهید حاج قاسم سلیمانی
🔹️علت آن که شهید سلیمانی قهرمان ملت ایران شد و قشرهای مختلف مردم او را تکریم و به او ابراز احساسات کردند، این بود که شهید سلیمانی تبلور ارزش های فرهنگی ایران و ایرانی بود.
#مکتب_حاج_قاسم| #حاج_قاسم | #مرد_میدان| #hero | #گنج_سلیمانی
#ارسالی_کاربران (صلوات)
🌹@Gilan_tanhamasir
👤توییت استاد رائفی پور :
🔻در کمپین زیر شرکت کنید و از مسئولین بخواهید روز شهادت #سردار_سلیمانی به عنوان روز #قهرمان_ملی ثبت شود.
#قهرمان_من
#Hero
🔗 لینک زیر👇🏻
🌐 https://farsnews.ir/my/c/107766
#نشر_حداکثری
#تنهامسیراستانگیلان
🌹@Gilan_tanhamasir
♦️ دورهمی واینرها
واینر به سازندگان ویدئوهای طنز در فضای مجازی گفته میشود.
⭕️ در ایران واینرهای زیادی مشغول به کار هستند و گاها وارد فضای هنری کشور هم شدهاند. از 200k فالوور دارند تا 5m بل بالاتر. این افراد با ساخت ویدئوهای طنز میتوانند تاثیرگذاری زیادی به ویژه بر روی اقشار نوجوان داشته باشند.
🔴 نکتهی قابل تأمل این است که گاهی دورهم جمع میشوند و حتی ویدئوهای مشترک میسازند.
در این روزها، واینرها با شتاب بیشتری، با هم دیدار میکنند و دیدارهای دستهجمعی دارند.
این کار حتما سببِ کارآمدی به سبک خودشان و جذب فالوور و به تبع آن افزایش درآمدشان میشود⬇️
اما با نگاهی دیگر میتوان یک نوع تشکیلاتسازی را در آنان دید، شاید خودشان نامش را دورهمی بگذارند اما ساختار بیشتر مشابه تشکیلات است.
♻️ تشکیلاتی که سعی در ایجاد هنجارهای اجتماعی خاص و یا بیارزشسازی هنجارهای اجتماعی با بیان طنازانه دارد و با نگاهی موشکافانهتر عاملهایی برای جهتدهیهای سیاسی با کاهش امید و... در مخاطبان خود باشند ⬅️ به عنوان مثال عدم داشتن آینده برای جوان ایرانی در کشور، حیازدایی، طنازیها در ایام محرم و فاطمیه و... را میتوان نام برد که عمدتا حرکتی هماهنگ باهم دارند.
⛔️ اگر صیانتی از این فضا نباشد به راحتی کنترل هیجانات مردم به ویژه نوجوانان و جوانان به دست این افراد قرار میگیرد.
پ.ن: ممکن است برخی از این افراد تنها به نیت خنداندن مردم اقدام به ساخت ویدئوهای کنند و مبرا از این فرضیات باشند اما سیرکلی چیز دیگری است.
✍ خواب و بیدار
#فضای_مجازی
🔷@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت216 🌸 برای این که از آن حال وهوا درش بیاورم، زنگ زدنم به مادر و حرفها
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت217
💞 «ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان عشق را نالان مکن
🌸 باغ جان را تازه و سرسبز دار
قصد این مستان و این بستان مکن
💞 چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن
خلق را مسکین و سرگردان مکن
🌸بر درختی کاشیان مرغ توست
شاخ مشکن مرغ را پران مکن
💞جمع و شمع خویش را برهم مزن
دشمنان را کور کن شادان مکن
🌸گر چه دزدان خصم روز روشنند
آنچه میخواهد دلِ ایشان، مکن
💞 کعبه اقبال این حلقه است و بس
کعبه اومید را ویران مکن
🌸 این طناب خیمه را برهم مزن
خیمه ی توست آخر ای سلطان مکن
💞نیست در عالم ز هجران تلختر
هرچه خواهی کن ولیکن آن مکن.»
🌸 همانطور که چشم هایش بسته بود، دستم را گرفت و روی لبهایش گذاشت و گفت:
–خیلی قشنگ بود. میشه یه بار دیگه بخونی؟
این بار کمی کشیده تر و پر سوز و گدازتر برایش خواندم. برگشت نگاهم کرد و گفت:
–اگه بگم بازم بخون، می خونی؟
بالبخندگفتم:
–اگه آقامون بگه، تاصبح هم می خونم.
گوشیاش را از جیبش درآورد و گفت:
–میخوام صدات روضبط کنم.
–نه، آرش...
–چرا؟
–صدام بَده...دلم نمیخواد.
–برای من بهترین صدای دنیاست، بعدشم واسه خودم میخوام کسی نمی شنوه.
–پس قول بده به هیچ کس حتی مامانتم...
–باشه قول میدم.
چندین بار دیگر هم شعر را خواندم. آرش چندین بار صدایم را ضبط کرد و دوباره پاک کرد. می گفت: نه این خوب نشد یک بار دیگه...
از نیمه شب گذشته بود که بالاخره رضایت داد به خانه برگشتیم. جلوی ویلا که رسیدیم یادش آمد که کلید را نیاورده است. همهی چراغها خاموش بودند.
آرش خواست زنگ بزند من دستش را کشیدم و گفتم:
–یه وقت بدخواب میشن. یا میترسن. مژگان حاملس، یه وقت از خواب میپره.
–پس چیکار کنیم بمونیم بیرون؟
خمیارهایی کشیدم و گفتم:
–امشب میخوام تو ماشین بخوابم ببینم تو اون شب چی کشیدی.
بالشت را روی صندلی عقب گذاشتم و دراز کشیدم.
آرش هم صندلی جلو را خواباند و گفت:
–یه ساعت دیگه داداشم نگران میشه خودش زنگ میزنه.
💞 با تعجب گفتم:
–اصلا بهش نمیاد.
–به رفتارهای سردش نگاه نکن. خیلی به من وابستس. حواسش همیشه پیشه منه. البته منم همینطورم.
آرش چند دقیقهایی از علاقهاش به برادرش گفت، و این که سعی میکند هر کاری کند تا او را از خودش راضی نگه دارد. در دلم تحسینش کردم. دوباره خمیازهایی کشیدم.
آرش گفت:
–به موبایل کیارش زنگ بزنم؟ فکر نکنم خوابیده باشه.
–نه آرش. من که خوابیدم. چشمهایم را بستم و کمکم غرق دنیای خواب شدم. نمیدانم چقدر خوابیدم که با صدای گوشی آرش چشمهایم را باز کردم. ارش که انگار بیدار بود فوری گوشی را جواب داد و با خوشحالی گفت:
–کیارشه.
ساعت گوشیام را نگاه کردم نزدیک اذان صبح بود. بعد از چند دقیقه کیارش آمد و در را باز کرد و گفت:
–دیر کردید نگران شدم و زنگ زدم. اگر میدونستم کلید نبردید خب زودتر زنگ میزدم. تو چرا به من زنگ نزدی؟
دختر مردم رو آوردی شمال تو ماشین بخوابه؟ آنقدر در حرفش محبت احساس کردم که از این که آرش را توبیخ میکرد ناراحت نشدم.
فوری گفتم:
–تقصیر اون نیست. من نزاشتم بهتون زنگ بزنه. ترسیدم بد خواب بشید.
همانطور که ما را هدایت میکرد تا وارد خانه شویم گفت:
–من و آرش که این حرفها رو نداریم. خودش میدونه نگران میشم خوابم نمیبره.
آرش خواب آلود گفت:
–منم بهش گفتم، گوش نکرد. گفت میخوام تو ماشین بخوابم.
🌸 کیارش دستی به پشت آرش کشید و گفت:
–ای زن ذلیل. حالا برید بخوابید. خستهاید.
آرش خواب آلود گفت:
–ببخش داداش تو رو هم نگران کردیم.
مامان خوابه؟
–آره. اونم اولش گفت دیر کردن و چرا نیومدن.
من خیالش رو راحت کردم، گفتم اینا تا صبح خونه نمیان تو بگیر راحت بخواب.
وارد ساختمان که شدیم آرش با صدای پایینی گفت:
– کاش میخوابیدی داداش، تو ماشین خوابیدنم عالمی داره.
کیارس خندهایی کرد و گفت:
–آره معلومه، چقدرم تو خوابیدی. از چشمات معلومه. برو بگیر بخواب که چشمات کاسهی خونه.
بعد نگاهی به من کرد و گفت:
–معلومه عروس خوب خوابیده ها. سرحاله.
لبخندی زدم و گفتم:
–جای من راحت بود.
–ولی دیگه این کار رو نکن عروس. یه وقت چند نفر مزاحمتون میشدن چی؟
سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم.
شب بخیر گفتیم و وارد اتاق شدیم.
آرش خودش را روی تخت انداخت و گفت:
–اصلن تو ماشین پلک نزدم.
–عه تو که تو تهران تجربشو داشتی.
–آره، اونجا خودم تنها بودم. الان چون توام بودی نمیتونستم بخوابم. نگرانت بودم. بالاخره شهر غریب، با یه زن تو ماشین، نگران کنندس.
این آخرین جملهاش بود و فوری خوابش گرفت.
اصلا به موضوعی که آرش گفته بود حتی یک لحظه هم فکر نکردم. مرد بودن چقدر سخت بوده و من هیچ وقت از این بُعد به قضیه نگاه نکرده بودم.
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت217 💞 «ای خدا این وصل را هجران مکن سرخوشان عشق را نالان مکن 🌸 باغ
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت218
💞 با خودم فکر کردم این دو برادر حق داشتند نگران باشند. اگر اتفاقی میوفتاد چه. در آن کوچهی خلوت که پشه هم پر نمیزد اگر یک دزد یا چند نفر مزاحممان میشدندچه؟
باید حرف آرش را قبول میکردم. حق داشت خوابش نبرد و نگران باشد. اینجاست که میگویند آمدیم ثواب کنیم کباب شد.
البته در مورد ما کباب نشد. ولی ممکن بود بشود.
خدا خیلی رحم کرد.
با این فکرها خواب حسابی از سرم پریده بود. با صدای اذان وضو گرفتم و نمازم را خواندم.
بعد از پنجره بیرون را نگاه کردم و ناخداگاه چشمهایم رفت به طرف قلب سنگی منهدم شده.
ناگهان فکری به سرم زد،
تا بلند شدن آرش کلی وقت داشتم و می توانستم دوباره از نو بسازمش.
از این فکر، ذوق تمام وجودم راگرفت. فوری روسری و چادرم را پوشیدم وگوشیام را برداشتم و چراغ قوه اش را روشن کردم و به طرف ساحل راه افتادم.
باد خنکی که از طرف دریا می وزید هوا را خیلی دلچسب و مطبوع کرده بود. روبروی دریا ایستادم و نگاهش کردم، تاریک بود اما نه به وحشتناکی دیشب.
کمی ترسیدم و نگاهم را از ان گرفتم و به آسمان دادم وگفتم:
–خدایا چقدر بزرگی...
تصمیم گرفتم اینبار از ساختمان دورتر، نزدیک ساحل قلبم را بسازم.
از همان سنگهایی که قبلا آورده بودم برداشتم و دورتادور قلب چیدم،
ولی برای صدفهایش مجبور شدم از کنار دریا دوباره بیاورم. چون قبلی ها حسابی گلی و ماسه ایی شده بودند.
🌸 گوشیام را باز کردم و دعای عهد را که قبلا دانلود کرده بودم را روی پخش گذاشتم و صدایش را تا آخر زدم تا ذهنم مشغولش بشود. صدای موجها اجازه نمیداد به راحتی صدای دعا را بشنوم.
برای همین همانطور که کارم را انجام می دادم سعی میکردم دعا را هم زمزمه می کردم. صحنهی طلوع آفتاب باعت شد برای مدت طولانی دست از کارم بکشم و به تماشا بنشینم.
چقدر خدا همه چیز را زیبا آفریده...
اینبار کارم زودتر ار دفعهی قبل تمام شد.
خواستم بروم آرش را صدا کنم که بیاید و ببیند ولی ترسیدم که اتفاق قبلی دوباره تکرار شود و قلبم متلاشی شود.
هوا کاملا روشن شده بود. با خودم گفتم "میتونم بهش زنگ بزنم تا بیاد"
ولی پشیمان شدم، دلم نیامد از خواب بیدارش کنم.
همانجا کنار کار دستیام نشستم و زل زدم به دریا، چقدر روشنایی خوبه،
تا چشم کار می کرد آب بود. دیشب به خاطر نبودن نور چقدر دریا ناشناخته بود. این تاریکی چیست که آنقدر خوف دارد،
نور چقدر ارزشمند است...
با صدای زنگ گوشیام نگاهش کردم، آرش بود.
–سلام، صبح بخیرعزیزم.
–سلام قربونت برم،
چرا تنها نشستی اونجا...
برگشتم و به پنجرهی اتاقمان نگاه کردم پرده را کامل کنار زده بود و پنجره را باز کرده بود.
برایم دست تکان داد.
من هم خواستم برایش دست تکان بدهم که چشمم به پنجرهی کناریاش افتاد.
کیارش جلوی پنجره ایستاده بود و نگاه می کرد. دستم را بالا نبردم و پشت گوشی گفتم:
–منتظربودم بیدارشی بیای ببینی...
–الان میام عزیزم.
از این که کیارش نگاهم می کرد خجالت کشیدم...
🌸💌➰به نام یکتای بی همتا ➰💌🌸
زندگی بدون چالش ؛ مزرعه بدون حاصله!
تنها موجودی که با نشستن به موفقیت می رسد؛ مرغه.😅
زندگی ما با " تولد" شروع نمیشه؛
بلکه با "تحول" آغاز میشه.
👌لازم نیست "بزرگ " باشی تا "شروع کنی"،
شروع کن تا بزرگ شوی ...
❗️باد با چراغ خاموش کاری نداره
اگر در سختی هستی بدان که روشنی...!!!😍
سلام و درود برشما عزیزان✋
صبح زمستانی شما بخیر و شادی❤️
روز و روزگارتان بر وفق مراد....
شاد ، سلامت و پیروز باشید. 💐
⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄
#تنهامسیرآرامشگیلان
🌹 @Gilan_tanhamasir
✍رسولُ اللّه صلى الله عليه و آله:
✅انتظارُ الفَرَجِ بالصّبرِ عبادةٌ.
✅صبورانه در انتظار فرج بودن عبادت است.
(الدعوات ۱۰۱/۴۱)
#حدیث_مهدوی
#سهشنبههایمهدوی
🌷@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 یک روایت متفاوت از داستان یوسف پیامبر
❤️ باور میکنید میتوانید معشوق امام زمان باشید؟!
#تصویری
#تنها_مسیری_ام
#سهشنبههایمهدوی
🌺@Panahian_ir
🌺@Gilan_tanhamasir