eitaa logo
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
762 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
3.1هزار ویدیو
63 فایل
🌿🌾 اینجا ؛ تنها مسیر گیلان🌾🌿 ✨جهت ظهور تنها منجی عالم لطفا صلوات✨ همه دنیا یک لحظه است لحظه ای در برابر ابدیّت ارتباط با ادمین کانال:👇👇 @rahim_faraji @adrekni1403 http://eitaa.com/joinchat/1390084128Cd05a9aa9c5
مشاهده در ایتا
دانلود
7.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هندوستان مداحی فوق‌العاده زیبا در سوگواری حضرت زهراسلام الله علیها ببینید واقعا زیباست صلی الله علیک یا فاطمه الزهرا 🏴@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸 / وصیت نامه شهید حاج قاسم سلیمانی 🔹️علت آن که شهید سلیمانی قهرمان ملت ایران شد و قشرهای مختلف مردم او را تکریم و به او ابراز احساسات کردند، این بود که شهید سلیمانی تبلور ارزش های فرهنگی ایران و ایرانی بود. | | | | (صلوات) 🌹@Gilan_tanhamasir
👤توییت استاد رائفی پور : 🔻‏در کمپین زیر شرکت کنید و از مسئولین بخواهید روز شهادت ‎ به عنوان روز ‎ ثبت شود. 🔗 لینک زیر👇🏻 🌐 https://farsnews.ir/my/c/107766 🌹@Gilan_tanhamasir
♦️ دورهمی واینرها واینر به سازندگان ویدئوهای طنز در فضای مجازی گفته می‌شود. ⭕️ در ایران واینرهای زیادی مشغول به کار هستند و گاها وارد فضای هنری کشور هم شده‌اند. از 200k فالوور دارند تا 5m بل بالاتر. این افراد با ساخت ویدئوهای طنز می‌توانند تاثیرگذاری زیادی به ویژه بر روی اقشار نوجوان داشته باشند. 🔴 نکته‌ی قابل تأمل این است که گاهی دورهم جمع می‌شوند و حتی ویدئوهای مشترک می‌سازند. در این روزها، واینرها با شتاب بیشتری، با هم دیدار می‌کنند و دیدارهای دسته‌جمعی دارند. این کار حتما سببِ کارآمدی به سبک خودشان و جذب فالوور و به تبع آن افزایش درآمدشان می‌شود⬇️ اما با نگاهی دیگر می‌توان یک نوع تشکیلات‌سازی را در آنان دید، شاید خودشان نامش را دورهمی بگذارند اما ساختار بیشتر مشابه تشکیلات است. ♻️ تشکیلاتی که سعی در ایجاد هنجارهای اجتماعی خاص و یا بی‌ارزش‌سازی هنجارهای اجتماعی با بیان طنازانه دارد و با نگاهی موشکافانه‌تر عامل‌هایی برای جهت‌دهی‌های سیاسی با کاهش امید و... در مخاطبان خود باشند ⬅️ به عنوان مثال عدم داشتن آینده برای جوان ایرانی در کشور، حیازدایی، طنازی‌ها در ایام محرم و فاطمیه و... را می‌توان نام برد که عمدتا حرکتی هماهنگ باهم دارند. ⛔️ اگر صیانتی از این فضا نباشد به راحتی کنترل هیجانات مردم به ویژه نوجوانان و جوانان به دست این افراد قرار می‌گیرد. پ.ن: ممکن است برخی از این افراد تنها به نیت خنداندن مردم اقدام به ساخت ویدئوهای کنند و مبرا از این فرضیات باشند اما سیرکلی چیز دیگری است. ✍ خواب و بیدار 🔷@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت216 🌸 برای این که از آن حال وهوا درش بیاورم، زنگ زدنم به مادر و حرفها
💞 «ای خدا این وصل را هجران مکن سرخوشان عشق را نالان مکن 🌸 باغ جان را تازه و سرسبز دار قصد این مستان و این بستان مکن 💞 چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن خلق را مسکین و سرگردان مکن 🌸بر درختی کاشیان مرغ توست شاخ مشکن مرغ را پران مکن 💞جمع و شمع خویش را برهم مزن دشمنان را کور کن شادان مکن 🌸گر چه دزدان خصم روز روشنند آنچه می‌خواهد دلِ ایشان، مکن 💞 کعبه اقبال این حلقه است و بس کعبه اومید را ویران مکن 🌸 این طناب خیمه را برهم مزن خیمه ی توست آخر ای سلطان مکن 💞نیست در عالم ز هجران تلختر هرچه خواهی کن ولیکن آن مکن.» 🌸 همانطور که چشم هایش بسته بود، دستم را گرفت و روی لبهایش گذاشت و گفت: –خیلی قشنگ بود. میشه یه بار دیگه بخونی؟ این بار کمی کشیده تر و پر سوز و گدازتر برایش خواندم. برگشت نگاهم کرد و گفت: –اگه بگم بازم بخون، می خونی؟ بالبخندگفتم: –اگه آقامون بگه، تاصبح هم می خونم. گوشی‌اش را از جیبش درآورد و گفت: –میخوام صدات روضبط کنم. –نه، آرش... –چرا؟ –صدام بَده...دلم نمیخواد. –برای من بهترین صدای دنیاست، بعدشم واسه خودم میخوام کسی نمی شنوه. –پس قول بده به هیچ کس حتی مامانتم... –باشه قول میدم. چندین بار دیگر هم شعر را خواندم. آرش چندین بار صدایم را ضبط کرد و دوباره پاک کرد. می گفت: نه این خوب نشد یک بار دیگه... از نیمه شب گذشته بود که بالاخره رضایت داد به خانه برگشتیم. جلوی ویلا که رسیدیم یادش آمد که کلید را نیاورده است. همه‌ی چراغها خاموش بودند. آرش خواست زنگ بزند من دستش را کشیدم و گفتم: –یه وقت بدخواب میشن. یا میترسن. مژگان حاملس، یه وقت از خواب میپره. –پس چیکار کنیم بمونیم بیرون؟ خمیاره‌ایی کشیدم و گفتم: –امشب میخوام تو ماشین بخوابم ببینم تو اون شب چی کشیدی. بالشت را روی صندلی عقب گذاشتم و دراز کشیدم. آرش هم صندلی جلو را خواباند و گفت: –یه ساعت دیگه داداشم نگران میشه خودش زنگ میزنه. 💞 با تعجب گفتم: –اصلا بهش نمیاد. –به رفتارهای سردش نگاه نکن. خیلی به من وابستس. حواسش همیشه پیشه منه. البته منم همینطورم. آرش چند دقیقه‌ایی از علاقه‌اش به برادرش گفت، و این که سعی می‌کند هر کاری کند تا او را از خودش راضی نگه دارد. در دلم تحسینش کردم. دوباره ‌خمیازه‌ایی کشیدم. آرش گفت: –به موبایل کیارش زنگ بزنم؟ فکر نکنم خوابیده باشه. –نه آرش. من که خوابیدم. چشم‌هایم را بستم و کم‌کم غرق دنیای خواب شدم. نمیدانم چقدر خوابیدم که با صدای گوشی آرش چشم‌هایم را باز کردم. ارش که انگار بیدار بود فوری گوشی را جواب داد و با خوشحالی گفت: –کیارشه. ساعت گوشی‌ام را نگاه کردم نزدیک اذان صبح بود. بعد از چند دقیقه کیارش آمد و در را باز کرد و گفت: –دیر کردید نگران شدم و زنگ زدم. اگر می‌دونستم کلید نبردید خب زودتر زنگ میزدم. تو چرا به من زنگ نزدی؟ دختر مردم رو آوردی شمال تو ماشین بخوابه؟ آنقدر در حرفش محبت احساس کردم که از این که آرش را توبیخ می‌کرد ناراحت نشدم. فوری گفتم: –تقصیر اون نیست. من نزاشتم بهتون زنگ بزنه. ترسیدم بد خواب بشید. همانطور که ما را هدایت می‌کرد تا وارد خانه شویم گفت: –من و آرش که این حرفها رو نداریم. خودش میدونه نگران میشم خوابم نمیبره. آرش خواب آلود گفت: –منم بهش گفتم، گوش نکرد. گفت میخوام تو ماشین بخوابم. 🌸 کیارش دستی به پشت آرش کشید و گفت: –ای زن ذلیل. حالا برید بخوابید. خسته‌اید. آرش خواب آلود گفت: –ببخش داداش تو رو هم نگران کردیم. مامان خوابه؟ –آره. اونم اولش گفت دیر کردن و چرا نیومدن. من خیالش رو راحت کردم، گفتم اینا تا صبح خونه نمیان تو بگیر راحت بخواب. وارد ساختمان که شدیم آرش با صدای پایینی گفت: – کاش می‌خوابیدی داداش، تو ماشین خوابیدنم عالمی داره. کیارس خنده‌ایی کرد و گفت: –آره معلومه، چقدرم تو خوابیدی. از چشمات معلومه. برو بگیر بخواب که چشمات کاسه‌ی خونه. بعد نگاهی به من کرد و گفت: –معلومه عروس خوب خوابیده ها. سرحاله. لبخندی زدم و گفتم: –جای من راحت بود. –ولی دیگه این کار رو نکن عروس. یه وقت چند نفر مزاحمتون میشدن چی؟ سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم. شب بخیر گفتیم و وارد اتاق شدیم. آرش خودش را روی تخت انداخت و گفت: –اصلن تو ماشین پلک نزدم. ‌–عه تو که تو تهران تجربشو داشتی. –آره، اونجا خودم تنها بودم. الان چون توام بودی نمی‌تونستم بخوابم. نگرانت بودم. بالاخره شهر غریب، با یه زن تو ماشین، نگران کنندس. این آخرین جمله‌اش بود و فوری خوابش گرفت. اصلا به موضوعی که آرش گفته بود حتی یک لحظه هم فکر نکردم. مرد بودن چقدر سخت بوده و من هیچ وقت از این بُعد به قضیه نگاه نکرده بودم.
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت217 💞 «ای خدا این وصل را هجران مکن سرخوشان عشق را نالان مکن 🌸 باغ
💞 با خودم فکر کردم این دو برادر حق داشتند نگران باشند. اگر اتفاقی میوفتاد چه. در آن کوچه‌ی خلوت که پشه هم پر نمیزد اگر یک دزد یا چند نفر مزاحممان می‌شدندچه؟ باید حرف آرش را قبول می‌کردم. حق داشت خوابش نبرد و نگران باشد. اینجاست که می‌گویند آمدیم ثواب کنیم کباب شد. البته در مورد ما کباب نشد. ولی ممکن بود بشود. خدا خیلی رحم کرد. با این فکرها خواب حسابی از سرم پریده بود. با صدای اذان وضو گرفتم و نمازم را خواندم. بعد از پنجره بیرون را نگاه کردم و ناخداگاه چشمهایم رفت به طرف قلب سنگی منهدم شده. ناگهان فکری به سرم زد، تا بلند شدن آرش کلی وقت داشتم و می توانستم دوباره از نو بسازمش. از این فکر، ذوق تمام وجودم راگرفت. فوری روسری و چادرم را پوشیدم وگوشی‌ام را برداشتم و چراغ قوه اش را روشن کردم و به طرف ساحل راه افتادم. باد خنکی که از طرف دریا می وزید هوا را خیلی دلچسب و مطبوع کرده بود. روبروی دریا ایستادم و نگاهش کردم، تاریک بود اما نه به وحشتناکی دیشب. کمی ترسیدم و نگاهم را از ان گرفتم و به آسمان دادم وگفتم: –خدایا چقدر بزرگی... تصمیم گرفتم اینبار از ساختمان دورتر، نزدیک ساحل قلبم را بسازم. از همان سنگهایی که قبلا آورده بودم برداشتم و دورتادور قلب چیدم، ولی برای صدفهایش مجبور شدم از کنار دریا دوباره بیاورم. چون قبلی ها حسابی گلی و ماسه ایی شده بودند. 🌸 گوشی‌ام را باز کردم و دعای عهد را که قبلا دانلود کرده بودم را روی پخش گذاشتم و صدایش را تا آخر زدم تا ذهنم مشغولش بشود. صدای موجها اجازه نمیداد به راحتی صدای دعا را بشنوم. برای همین همانطور که کارم را انجام می دادم سعی می‌کردم دعا را هم زمزمه می کردم. صحنه‌ی طلوع آفتاب باعت شد برای مدت طولانی دست از کارم بکشم و به تماشا بنشینم. چقدر خدا همه چیز را زیبا آفریده... اینبار کارم زودتر ار دفعه‌ی قبل تمام شد. خواستم بروم آرش را صدا کنم که بیاید و ببیند ولی ترسیدم که اتفاق قبلی دوباره تکرار شود و قلبم متلاشی شود. هوا کاملا روشن شده بود. با خودم گفتم "میتونم بهش زنگ بزنم تا بیاد" ولی پشیمان شدم، دلم نیامد از خواب بیدارش کنم. همانجا کنار کار دستی‌ام نشستم و زل زدم به دریا، چقدر روشنایی خوبه، تا چشم کار می کرد آب بود. دیشب به خاطر نبودن نور چقدر دریا ناشناخته بود. این تاریکی چیست که آنقدر خوف دارد، نور چقدر ارزشمند است... با صدای زنگ گوشی‌ام نگاهش کردم، آرش بود. –سلام، صبح بخیرعزیزم. –سلام قربونت برم، چرا تنها نشستی اونجا... برگشتم و به پنجره‌ی اتاقمان نگاه کردم پرده را کامل کنار زده بود و پنجره را باز کرده بود. برایم دست تکان داد. من هم خواستم برایش دست تکان بدهم که چشمم به پنجره‌ی کناری‌اش افتاد. کیارش جلوی پنجره ایستاده بود و نگاه می کرد. دستم را بالا نبردم و پشت گوشی گفتم: –منتظربودم بیدارشی بیای ببینی... –الان میام عزیزم. از این که کیارش نگاهم می کرد خجالت کشیدم...
🌸💌➰به نام یکتای بی همتا ➰💌🌸 زندگی بدون چالش ؛ مزرعه بدون حاصله! تنها موجودی که با نشستن به موفقیت می رسد؛ مرغه.😅 زندگی ما با " تولد" شروع نمیشه؛ بلکه با "تحول" آغاز میشه. 👌لازم نیست "بزرگ " باشی تا "شروع کنی"، شروع کن تا بزرگ شوی ... ❗️باد با چراغ خاموش کاری نداره اگر در سختی هستی بدان که روشنی...!!!😍 سلام و درود برشما عزیزان✋ صبح زمستانی شما بخیر و شادی❤️ روز و روزگارتان بر وفق مراد.... شاد ، سلامت و پیروز باشید. 💐 ⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄ 🌹 @Gilan_tanhamasir
رسولُ اللّه صلى الله عليه و آله: ✅انتظارُ الفَرَجِ بالصّبرِ عبادةٌ. ✅صبورانه در انتظار فرج بودن عبادت است. (الدعوات ۱۰۱/۴۱) 🌷@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 یک روایت متفاوت از داستان یوسف پیامبر ❤️ باور می‌کنید می‌توانید معشوق امام زمان باشید؟! 🌺@Panahian_ir 🌺@Gilan_tanhamasir