تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت256 🌷جعبه را باز کردم و زنجیری که داخلش بود را در دستم گرفتم. یک آوی
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت257
🌹🍃 فردای آن روز خبری از آرش نشد من هم زنگ نزدم. سوگند که تازه از موضوع خبر دار شده بود برای تسلیت گفتن به خانمان آمد. داخل اتاق نشسته بودیم و حرف میزدیم. اسرا که از اتاق بیرون رفت، سوگند پرسید:
–راحیل چرا اینقدر لاغر شدی؟
وقتی ماجراهایی که برایم پیش آمده بود را شنید با عصبانیت گفت:
–من از اول گفتم، این آرشه به دردت نمیخوره ها. پس چی شد عشقی که ازش دم میزد.
–اونم گیر کرده.
–دارم بهت میگم راحیل تو با این خوشبخت نمیشی. اون جاری که تو داری دست از سر آرش برنمیداره. یه سریش به تمام معناست.
–یعنی به نظر تو این موضوع تقصیر آرشه؟
–بله که تقصیر اونه، اگه از اول بهش رو نمیداد الان اینجوری نمیشد. اون دوست دختر قبلیش سودابه هم میگفت.
با تعجب پرسیدم:
–چی میگفت؟
–میگفت دلیل این که به آرش علاقمند شده، چون بهش خیلی محبت میکرده. بعدها آرش گفته محبتم بیمنظور بوده، ولی آخه چه کاریه، واسه ما خرس مهربون شده.
–عه، سوگند.
–والا دیگه، بره به ننش محبت کنه.
– البته حرفت درسته، من خودمم چند بار بهش تذکر دادم، ولی فایده نداره.
🌹🍃 بعد از رفتن سوگند، به حرفهایش فکر میکردم که آرش پیام داد، فرداصبح میآید تا با مادر صحبت کند که تا چهلم کیارش دوباره صیغه ی موقت بخوانیم، ولی من گفتم این کار بیفایدس ومادر از حرفش کوتاه نمیآید.
اما او فردای آن روز آمد و چند دقیقه ایی بامادر صحبت کرد، مادر هم خیلی محترمانه گفت که این اتفاق نیوفتد بهتر است. ولی آرش دوباره اصرارکرد، آن وقت بود که مادر پای دایی را وسط کشید و گفت این تصمیم دایی هم هست ونمیتواند حرف برادرش را ندید بگیرد.
وقتی آرش به کلی مایوس شد، از من خواست که حداقل امروز را که آخرین روزمحرمیتمان است را باهم باشیم.
به اتاق رفتم تا آماده بشوم. دلم می خواست امروز قشنگ ترین مانتو و روسری ام را سرم کنم، ولی نمیشد، به احترام آرش باید مشکی می پوشیدم،
سرکی توی روسری های اسرا کشیدم ببینم روسری مشگی بهتری دارد که تنوع بدهم، ولی هرچه گشتم دیدم چیز دندون گیری نیست.
همان روسری مشکی خودم را که تازه خریده بودم را روی سرم تنظیم میکردم که آرش در آستانهی در ظاهر شد.
–این رو سرت نکن راحیل...رنگی بپوش،
🌹🍃 میخواستم یه مانتو و روسری ست برات بخرم، ولی بعد فکر کردم، چون تو هر مدل مانتویی رو نمیپوشی به سلیقهی خودت باشه بهتره. دیگهام مشگی نپوش.
–نه، می خوام تاچهلم بپوشم.
جلو آمد و روسری را از سرم برداشت.
–اگه به خاطرمنه، من دوست ندارم، اگه به خاطر کیارشه، با پوشیدن مشکی اون دیگه زنده نمیشه.
–خب پس خودت چرا پوشیدی؟ آهی کشید و روی تخت نشست.
–کسی مستحق تر ازمن نیست برای مشکی پوشیدن، چون بامرگ کیارش همه ی اتفاقهای بد داره توی زندگیم میوفته. بعدسرش را بین دستهایش گرفت.
–توی خونه مامان خودم یه چیزی میگه، اینجا مامان تو یه چیزی، امروز مامانت گفت واسه عقد دائم شرطهایی داره.
نمی دونم تاحالا اینجوری شدی یانه، گاهی بین چندتا کار درست گیرمی کنی، که باانجام دادن هرکدومش اون یکی کار اشتباه میشه.
توراست می گفتی زندگی گاهی مثل یه معماست که همش توی ذهنت باید دنبال راه حلش باشی.
بعد زمزمه وار ادامه داد:
–مثل بازیهای کامپیوتری که گاهی برای رسیدن به یکی از راهها تمام امتیازاتت رو از دست میدی. آخرشم ممکنه گیم آور بشی.
🌹🍃 کنارش نشستم ودستش را گرفتم.
–باغصه خوردن که راهی پیدا نمیشه.
–توبگوچیکارکنم، گیرکردم، نه می تونم به مژگان بگم بره پی زندگیش بااون وضعش، بچه ی تنها برادرم رو حمل می کنه، نه می تونم حرف مامانم روندید بگیرم. میدونم چندوقت دیگه اصرارهاش هم بیشتر میشه. جدیدا هم حرفهای جدیدی میزنه، می دونمم که به حرفش توجه نکنم آخرش از حرص وغصه یه بلایی سرش میاد.
توام که کلا میگی من بامژگان حرفم میزنم طاقت نداری...خب تو بگو چیکارکنم.
وقتی سکوت مرا دید گفت:
–توکه همیشه واسه هر مشکلی راهی داشتی الان موندی توش، بعد ازمن چه توقعی داری...
واقعا راهی به ذهنم نمی رسید جز یک راه، ولی جرات گفتنش را نداشتم، برای چنددقیقه سکوت کردیم.
آرش برای عوض کردن جو پرسید:
–چراگردنت ننداختیش؟
–چی رو؟
هدیه ات رو. بی حوصله گفتم:
–هنوز توی کیفمه.
کیفم را که گذاشته بودم روی میز کنارتخت برداشت و آویز را درآورد.
–خودم برات میندازم.
گردن بند را به گردنم انداخت، آهی کشید و چشم هایش را روی صورتم چرخاند و گفت:
–فقط باتو برام همه چی حل شدنیه، بعد
بعد شروع به بافتن موهایم کرد و زیرلب بارها و بارها این شعر را زمزمه کرد.
"شب این سر گیسوی ندارد که تو داری
آغوش گل این بوی ندارد که تو داری"
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت257 🌹🍃 فردای آن روز خبری از آرش نشد من هم زنگ نزدم. سوگند که تازه از
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت258
🌹🍃 به اصرار آرش مانتو مشکیام را دوباره با رنگی عوض کردم.
آرش هم روی تخت دراز کشیده بود و نگاهم می کرد. ولی هنوز هم نگاهش غمگین بود، هنوز خیلی فاصله داشت با آن آرش پرانرژی وشاداب قبلی...
–راحیل.
–جانم.
–اگه تو دقیقا جای من بودی ومن جای توچیکار می کردی؟ میشه ازت خواهش کنم برای چند لحظه خودت رو بزاری جای من، کسی که از هرطرف مسئولیت گردنشه و اعتقادات تو رو داره...
با مِن و مِن گفتم:
– آره شرایطتت سخته می دونم،
باجدیت گفت:
–فقط راه حل بگو، هم دردی نمی خوام.
نمی دانم چرا این را گفتم، اصلا ازکجا به ذهنم آمد، شاید تاثیر حرفهای سوگند بود.
–خب اول از همه فکر این رو که نامزدم با شرایط من خودش رو باید وفق بده رو از سرم بیرون می کردم.
نیم خیزشد و پرسید:
–خب اگه راه دیگه ایی نبود چی؟ اگه پای مادرت وسط بود چی؟
🌹🍃 باصدای لرزانی گفتم:
–مادرم برای من خیلی مهمه، حتی مهم تر از جونم...مکثی کردم و ادامه دادم:
–پس دیگه اون وقت چاره ایی نداشتم جز این که...
–جزاین که چی؟
نشستم روی تخت اسرا و سرم را پایین انداختم.
–برای این که خودم و نامزدم یه عمر اذیت نشیم مجبورم کاری رو که دوست ندارم انجام بدم.
متوجه ی منظورم شد.
درازکشید روی تخت و ساعدش را روی پیشانیاش گذاشت و به سقف چشم دوخت.
–چی میگی راحیل، باز که رفتی سراغ سخت ترین راه حل. ازخونسردیاش فهمیدم خودش هم قبلا به این موضوع فکر کرده، شاید به او هم مثل من کسی گفته بوده و او می خواسته از دهن من بشنود.
–اونوقت بدون عشق چطور زندگی می کردی راحیل؟
از سوالش بغض کردم و رفتم کنارش نشستم و گفتم:
– بدون عشق زندگی کردن قابل تحمل تراز اینه که بخوای عشقت روبایکی دیگه تقسیم کنی.
بادستهایش صورتم را بالا داد وگفت:
–کی گفته باید تقسیم کنی؟
سرم را عقب کشیدم
–هم همه گفتن، هم خودم دیدم.
–کجا دیدی؟
🌹🍃 سکوت کردم و او کمی جابجا شد
به چشم هایش نگاه نمی کردم.
–نگام کن.
نگاهم را به چشم هایش دوختم و دوباره بغضم گرفت.
بلند شد لبهی تخت نشست ومرا هم با خودش نشاند.
–من نمی دونم چی بهت گفتن ولی من جز تو نمی تونم کس دیگه ایی رو دوست داشته باشم. بعد چانهام را بالا گرفت.
–می فهمی...من بدون تو می میرم.
آهی کشیدم و دلخور گفتم:
–هیچ کس بدونه کس دیگه نمیمیره.
عصبی شد.
–مگه مردن فقط خاک شدن توی بهشت زهراست. بلند شد و کمی راه رفت و بعد همانطور که بیرون می رفت گفت:
–پایین منتظرتم.
جلوی پاساژی پارک کرد. پیاده که شدیم دستم را گرفت.
راحیل بیا همه چیز رو فراموش کنیم و امروز رو از کنار هم بودن لذت ببریم.
امروز آخرین روزه ها...
باحرفش قلبم ریخت و نگاهش کردم.
–منظورم آخرین روز محرمیته بابا...چرا این جوری نگاه می کنی ترسیدم.
مرا هدایت کرد سمت پاساژ و گفت:
–چنددقیقه دیگه میام.
🌹🍃 چندتا از مغازه ها را ازنظر گذراندم که دیدم با یک شاخه گل رز قرمز جلویم ایستاده ولبخند میزند، او واقعا بلد بودچطور خوشحالم کند. غرورش برای همه جا بود جز روابط بین خودمان.
کلی گشتیم تا یک مانتوی قابل پوشیدن پیدا کردیم. اکثر مانتوها دگمه نداشتند. البته آرش میپسندید و میگفت زیر چادر که دیده نمیشود، چه فرقی دارد. وقتی روسری ستش را هم خریدیم، منهم از آرش خواستم تا برویم برایش یک هدیه بخرم، اول قبول نمی کرد ولی آنقدر اصرارکردم تا کوتاه آمد.
برایش یک پیراهن با شلوارستش گرفتم.
با صدای اذان ظهر، جلوی یک مسجد نگه داشت و گفت:
–عاشق این نوای دل نشینم راحیل. وقتی پیشم نیستی همهی خاطرات با تو بودن رو میاره جلوی چشمم. خودش هم وارد مسجد شد و نماز خواند.
ازمسجدکه بیرون امدم. ازدور دیدم تکیه زده به ماشین و با لبخند نگاهم می کند.ازهمان لبخندهایی که دوست داشتم، خودم را به او رساندم و دستش را گرفتم وبوسیدم.
–عه، این چه کاریه راحیل...بگوببینم آرزو کردی برام؟
–آرزو؟
–حالا همون دعا...
–خندیدم و گفتم:
–بابا باکلاس...نه، مگه قرار بود آرزو کنم؟
–راحیل از این به بعد بایدبه هم قول بدیم هر وقت نمازخوندیم واسه هم دعا کنیم...
🌹🍃 خنده ام گرفت وگفتم:
–دعا نه آرزو...
لپم را کشید و قفل ماشین را زد و سوارشدیم و گفت:
–حالاهرچی؟ قول بده.
اخمی نمایشی کردم.
–هیچ دقت کردی ازوقتی نامزد کردیم چقدر ازم قول گرفتی؟
–ازبس سربه هوایی دیگه...
لبخند زدم وگفتم:
–قول نمیدم ولی سعی می کنم.
–من سعی تو رو اندازهی قول قبول دارم.
منم دعات می کنم هر روز...
به خصوص نماز صبح وقتی هوا هنوز تاریکه وصدایی نیست، توی یه تایم مشخص فقط به کسی فکر می کنی که دوستش داری ومی دونی اونم الان داره بهت فکرمی کنه.
–منظورت تله پاتیه؟
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
✍مـــادرم گــوشی انــدروید نــدارد !
ولی همیشه در دسـترس ماست
از بازار هیچ گزینه ای را دانلود نمیکند
ولی با زنبیل هنــوز نان داغ را برای صبحانه ما ميخرد
محــبتش همیشه به روز است
تـــب کنم ،برایم میمیــرد
هرگز بی پاسخم نمیگذارد
درد دلم را گوش میدهد
سایلنت نمیکند
دایــــورت نمیکند
تا ببیند سردم شده
لایــــــــک نمیــکند
پــتو را به رویم میکشد
مــادرم گوشی اندروید ندارد
تلفن ثابت خانه ما به هوای مادرم
وصل است هــنوز
مــن بیرون باشم دلشوره دارد
زنگ میزند
ساعــت آف مرا چــک نمیکند
غــُـر میزند
که مــبادا چشم هایم درد بگیرد
فالوورهای مادرم
من،خواهر و برادرهایم هستیم
اینـــستاگــرام ندارد ولي
هــنوز دایرکت ما بچه ها با مادرمان همان فضای آشپزخانه است
و درددل هایی از جنس مادرانه
ولی مادرمان چند سالی است خیلی تنـــهاست
چون ما
گوشــیمان اندروید است
ما اینتـرنت داریم
تلــگرام داریم
اینستاگرام داریم
کلا کار داریم
وقت نداریم "یك لحظه صبر کن" شده جواب مادر وقتی صدایمان میزند
چقــدر این مادرها مهـربانند♡
#گوهرنایابمادر❤️
#تامادرهاهستنقدرشانرابدانیم
#شبتون_بخیر
🌹@Gilan_tanhamasir
سـلام بر کسانی که قلب انسانها را امانات الهی میدانند...🌺
و سلام به شما بندگان خوب خدا ✨
صبحتون بخیر و عافیت☺️
بانوان و مادران برتر از گلمون مجددا روزتون رو تبریک عرض میکنیم 🌺❤️
از اینکه با ما همراهید، سپاسگزاریم💐
امیدواریم که بتونیم خوبترینها را به دلهاتون هدیه کنیم 😊👌
برای من بهترینها در "حال خوب" معنا میشود
در "دلخوشیهای ناگهانی" هر چند کوتاه ، در اتفاقت کوچک اما "اُمیدهای بزرگ"....
الهی که همیشه حال دلتون خووووب باشه
#تنهامسیراستانگیلان💞
🌹@Gilan_tanhamasir
🌹 #گنج_سخن
#گناهان_ذهنی
محدث قمی در تعریف عجب چنین آورده است:
«العجب استعظام العمل الصالح و استکثاره و الابتهاج له و الادلال به و ان یری نفسه خارجاً عن حد التقصیر. اما السرور به مع التواضع له تعالی و الشکر له علی التوفیق لذلک حسن ممدوح;
عجب بزرگ شمردن و زیاد دانستن عمل صالح و شادمانی و ادلال (نازکردن بر خداوند و منت گذاشتن بر او) به آن است و این که خود را فراتر از حد تقصیر و کوتاهی بداند. اما اگر به خاطر عمل صالح شادمان بود و برای خداوند فروتنی داشت و به خاطر توفیق انجام آن سپاسگزار بود، این کاری است نیکو و ستوده (و عجب نیست).» [15] [15]
📚 سفینه البحار ج ۲ ص ۱۶۱_۱۶۰
🔻کارگروه تخصصی #کنترل_ذهن
✅@Gilan_tanhamasir
نظرتون چیه یه کلیپ بسیار زیبا برای از بین بردن عجب تقدیم کنم؟😊
استفاده بفرمایید:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ نذار هوای نفست زیرابی بره....
تنها مسیری ام
استاد پناهیان
🌷@Gilan_tanhamasir
بهداشت جهانی: شاید اُمیکرون باعث پایان کرونا در اروپا شود
🔹کلاج، مدیر اروپایی سازمان جهانی بهداشت: احتمالا اروپا درحال حرکت به سوی پایان همهگیری است زمانیکه اکثر اروپاییها به اُمیکرون مبتلا شوند، به لطف واکسیناسیون و ابتلای جمعی، یک ایمنی جهانی برای چند هفته یاچند ماه حاصل میشود.
🔹پیشبینی میکنیم تا قبل از بازگشت احتمالی کرونا تا آخر سال یک دوره آرامش داشته باشیم و حتی ممکن است دیگر همهگیری برنگردد. البته کرونا بارها ما را شگفتزده کرده و باید بسیار محتاط باشیم.
#اُمیکرون #پایان_کرونا
💠@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
بهداشت جهانی: شاید اُمیکرون باعث پایان کرونا در اروپا شود 🔹کلاج، مدیر اروپایی سازمان جهانی بهداشت:
⭕️ ظاهرا خود اینا هم دیگه خسته شدن از این بازیا و به اندازه کافی مردم جهان رو چاپیدند!
خدا کنه که دیگه سویه جدیدی از کرونا درست نکنند تا یه مقدار مردم روی آرامش رو ببینند.🤲
🔰سرماخوردگی کودکان
✴️ این روزها ممکن است علائم حساسیت، سرماخوردگی یا مشکلات گوارشی بین کودکان شایع شود.
در طول یکسال بین 5 تا 10 بار سرماخوردگی در کودکان طبیعی هست و این هم طبیعی هست که سرماخوردگی اتفاق می افتد پس لطفا نگرانی و استرس به خود راه ندهید✋
👈 چیزی که باید نسبت اون نگران شد و مراقبت زیادی داشت، تشدید علائم بیماری به صورت غیرطبیعی است و یا اگر فرزندی بیماری زمینه ای خاصی دارد.
🍃یادتون باشه که سرماخوردگی مثل همیشه و به سادگی با مراقبت، پیشگیری و انجام راهکارهای اولیه قابل کنترل و درمان هست.
💥پستهای آموزشی برای درمان سرماخوردگی و مشکلات گوارشی کودکان :
https://eitaa.com/Javaher_Alhayat/9984
https://eitaa.com/Javaher_Alhayat/8583
https://eitaa.com/Javaher_Alhayat/8310
https://eitaa.com/Javaher_Alhayat/8217
https://eitaa.com/Javaher_Alhayat/8167
https://eitaa.com/Javaher_Alhayat/8090
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت258 🌹🍃 به اصرار آرش مانتو مشکیام را دوباره با رنگی عوض کردم. آرش هم
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت259
🌺 –اونم میشه گفت، مهم اینه که به یاد هم باشیم.
با سنگدلی گفتم:
–وقتی قراره با هم زندگی کنیم نیازی به این کار نیست. وقتیم قسمت چیز دیگس به نظرم این کار خود آزاریه. چرا باید به فکر هم باشیم اونم دقیقا وقت نماز که باید فکرمون رو کنترل کنیم. اینجوری که اصلا نمیفهمیم چی خوندیم.
پوفی کرد و گفت:
–فکرمون رو کنترل کنیم؟
–اهوم، نماز یه جور تمرین یوگاست.
خندید و گفت:یوگا؟ چی میگی راحیل یوگا که مال این چینی مینیهاست.
–نه بابا فکر کنم مال هندیاست. اونام از همین نماز ما یاد گرفتن این ورزش رو دیگه. با چشم های گرد شده نگاهم کرد.
– باور کن آرش، تو یه بار امتحان کن، ببین سر نماز میتونی فقط به خدا فکر کنی. خیلی سخته، اگه توی کل نماز حتی یه بار تمرکزت رو از دست ندی، یعنی خیلی خوب میتونی فکرت رو کنترل کنی.
لبهایش را به بیرون داد و گفت: واقعا؟
–آره، تازه روی هوشم تاثیر داره. من شنیدم ابوعلی سینا وقتی تو مسائل علمیش به مشکل برمیخورده دور رکعت نماز میخونده، بعد میتونسته اون مشکل رو بر طرف کنه و حل کنه.
–بریکلا ابو علی.حالا تو مسخره کن.
–مسخره نکردم.
🌺 امتحانم را دادم و کیفم را از امانت داری گرفتم، گوشیام را روشن کردم. یک پیام از شمارهایی ناشناس داشتم. نوشته بود:
–فریدونم، این شمارمه، بهم زنگ بزن.
باخواندن پیام قلبم از جا کنده شد.
نمی دانستم چکارکنم. من به او زنگ بزنم؟ واقعا پیش خودش چه فکری کرده؟ از ترسم پایم را از دانشگاه بیرون نگذاشتم. کمی فکر کردم. یاد زهرا خانم افتادم، قول داده بود کمکم کند.
فوری به او زنگ زدم و موضوع را گفتم.
گفت چند دقیقه صبر کنم تا قضیه را با برادرش در میان بگذارد.
به چند دقیقه نرسید که زهرا خانم زنگ زد و گفت که شمارهی فریدون را برای کمیل بفرستم.
همین کار را کردم. بعد از چند دقیقه کمیل زنگ زد و گفت: لطفا به این آقا پیام بدید و بپرسید ازتون چی میخواد.با خجالت گفتم:
–اون آدم درستی نیست.
–بله میدونم، برای مدرک لازمه که حرفهایی که بهتون زده رو براتون پیامک کنه، تا ازشون مدرک داشته باشیم.من یه دوستی تو اداره آگاهی دارم، یه دوست وکیلم دارم که وقتی مشکل شما رو بهشون گفتم، اولین چیزی که گفتن مدرکی برای اثبات این حرفها خواستن.
بعد که مدرک جمع شد بهتون میگم چیکار کنید.
همانجا در محوطهی دانشگاه چند دقیقهایی برای فریدون پیام فرستادم و او هم همان جوابهای احمقانه را فرستاد.
در آخر هم آدرسی برایم فرستاد و گفت که سر قرار بروم، میخواهد در مورد موضوع مهمی صحبت کند.
🌺 تمام بدنم به لرزه افتاده بود. حتی پیامک فرستادن هم باعث استرسم شده بود. دلم میخواستم از آرش کمک بگیرم ولی از عاقبتش میترسیدم.
دوباره به زهرا خانم زنگ زدم.
زهرا خانم بعد از کسب تکلیف از کمیل گفت که ساعت قرار را تعیین کنم ولی سر قرار نروم.
بعد از من خواست مشخصات فریدون را شرح بدهم. موهای بلند فریدون نشانهی خوبی بود برای شناختنش.
کارهایی که زهرا خانم گفته بود را انجام دادم و همان موقع چشمم به سوگند افتاد.
با ذوق به طرفش رفتم و گفتم:
–وای خدا رو شکر که اینجایی. داری میری خونه؟موشکافانه نگاهم کرد و پرسید:
–حالت خوبه راحیل؟ تو چرا هنوز نرفتی؟ مگه دو تا امتحان داری؟
–من خوبم. نه آخرین امتحانم بود. امسال اصلا نفهمیدم تابستون کی تموم شد... میخوام بیام خونه شما، یه کم کار خیاطی کنم. خیلی وقت چیزی ندوختم.
–مگه آرش نیست. امروز امتحان نداشت؟
–راستش اونقدر ذهنم درگیره که اصلا بهش زنگ نزدم. فقط میدونم ساعت امتحانش بعد از ظهره.
گردنی چرخاند و گفت:
–حالا تو زنگ نزدی، اونم نباید زنگ بزنه؟
به طرف درب خروج راه افتادم و گفتم:
–چون دیگه نامحرمیم کلا کاری با هم نداریم، فقط گاهی به هم پیام میدیم، حتی زنگ زدنامونم کم شده.
🌺 دنبالم آمد و گفت:
–چطوری میتونی اینقدر آروم باشی راحیل؟
پوزخندی زدم.
–ای بابا سوگند، اونقدر ذهنم درگیر چیزهای دیگس، اونقدر گاهی دنیا برام ترسناکه که اصلا نمیتونم به آرش فکر کنم.
دستم را گرفت و پرسید:
–راحیل اتفاقی افتاده؟ از قیافت فهمیدم یه چیزی شدهها. از چی میترسی؟
با بغض گفتم:
–از آدما، شاید باورت نشه سوگند، از وقتی نامزد کردم، هر دفعه استرس یه چیزی رو داشتم. الانم که دیگه نور الا نور شده.
–دوباره این خانواده نامزدت چیکار کردن؟
بغضم را فرو دادم و قضیهی فریدون را برایش تعریف کردم.
هر چه بیشتر حرف میزدم چشمهای سوگند گردتر میشد و خشمش نمودارتر
در آخر با ناراحتی گفت:
–الهی بمیرم برات. عجب خانواده شوهر داغونی داری. کار خوبی کردی که به خواهر کمیل گفتی. احتمالا این آقا کمیل میره سر قرار و یه دل سیر کتکش میزنه.نترس اون یارو کاری نمیتونه بکنه. با کتکی هم که امروز میخوره احتمالا تا یه مدت نمیبینیش. من خیلی خوب درکت میکنم راحیل. واقعا این هم کُف هم بودن زن و شوهر درسته. منم با اون نامزد قبلیم این مشکل استرس رو داشتم
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت259 🌺 –اونم میشه گفت، مهم اینه که به یاد هم باشیم. با سنگدلی گفتم: –و
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت260
🌺 البته تو یه کمم شانس نیاوردی.
–نه سوگند. تو نامزدت هم خرده شیشه داشت. رفتارش با تو بد بود.
ولی آرش اونطوری نیست.
–آره خب. هر چی بودتموم شد و از دستش راحت شدم.
تازه الان میفهمم زندگی یعنی چی. طرفت هم فکرت باشه خیلی خوبه، آرامش داری، یه جا باهاش مهمونی میری تکلیفت مشخصه چی بپوشی، چطوری رفتارکنی...دیگه این چیزها برات عذاب نمیشه و نگاههای خانوادهی نامزدت اذیتت نمی کنه.
–معلومه خیلی راضی هستیا.
–راضیم چون آرامش دارم، چون نامزدم نه تنها تحقیرم نمی کنه بلکه بهم افتخار می کنه. اصلا اعتماد به نفس گرفتم. اون قبلیه مدام شخصیتم رو به خاطر این که حجاب داشتم میکوبید.
–یعنی اینم به اندازه ی قبلیه دوسش داری؟
–اندازه اش رونمیدونم، فقط می دونم اونقدری دوسش دارم که باهاش احساس خوشبختی می کنم. دروغ چرا، عاشقش نیستم، هیجاناتم مثل قبل نیست...ولی وقتی به عشقی فکر می کنم که آخرش نفرت شد، دلم نمی خواد دیگه هیچ وقت تجربهاش کنم. به نظرم اون اسمش عشق نبود. یه توهم زود گذر بود. شایدم یه هوس.
نفسم را عمیق بیرون دادم. به ایستگاه مترو رسیده بودیم.با سوگند راهی خانهشان شدم.
🌺 فکرم مشغول حرفهایش بود.
–راحیل.
–هوم.
–یه چیزی بهت می گم، باز نگی توبدبینی ها...
–نه، بابا بگو...
– راحیل خودت رو گول نزن. من نمی تونم به آینده ی تو خوش بین باشم. از چیزایی که تو تعریف کردی، اول، آخر، این مادرشوهرت، آرش رومجبور می کنه، که بامژگان محرم بشن...بعد تو با خودت فکر کن، اصلامژگان یه آدم خوب و نرمال، به نظر تو به محبت احتیاج نداره؟ الان داغ شوهرش رو داره، ولی یک سال دیگه چی؟ اونم عاطفه می خواد، جوونه، توام که میگی خوشگله،
نگاهی به سوگند انداختم و او ادامه داد:
–باور کن من به خاطر خودت میگم، می دونم حرفهام ناراحت کنندس ولی حقیقته، اگه میگی مامانت خیلی سختگیر شده واسه همینه، شاید نمی تونه این حرفها رومستقیم بهت بزنه.
من نمی خوام نسبت به آرش بدبین باشم، ولی این یه اتفاق کاملا طبیعیه که احتمال افتادنش نودونه درصدونیمه...
🌺 باتعجب نگاهش کردم.
–اینجوریم نگاهم نکن...الان خوب فکرهات روبکن، چون فردا پس فردا که ازدواج کردید و پای یه بچهام امد وسط دیگه نمی تونی کاری کنی، بخصوص توکه حاضری بسوزی وبسازی ولی بچت بی مادر،بزرگ نشه.
من نمیخوام برات تصمیم بگیرم، ولی به عنوان کسی که این تجربهی تلخ رو داشته دارم بهت میگم...می خوام چشم هات روباز کنم، چون می دونم الان عشق آرش نمیزاره خوب فکرکنی...
خیلی مسخرس که آرش گفته با مژگان محرم بشه، بعد شما برید دنبال زندگیتون.
اگه می تونی با هوو بسازی و زندگیت هم آروم باشه و هزار تا مریضی اعصابم نمی گیری که خب هیچی، اما اگه نمی تونی پس از الان تصمیم بگیر، به نظر من که کار خدا بوده این فرصت رو تا چهلم برادر شوهرت به وجود آورده، تا تو، ازش استفاده کنی و خوب فکرات رو بکنی.
–چی میگی سوگند، یعنی من از شوهرم دست بکشم؟ حلال خودم رو به خودم حروم کنم؟
کلافه گفت:
–یه جوری میگی حلال انگار حالا زن و شوهر هستین.
یه وقتایی مادر بزرگم میگه گاهی حتی از حلال هم باید دست کشید، برای آدم شدن خودمون.
اوایل منظورش رو نمیفهمیدم، ولی بعد وقتی روی رفتارش دقت کردم متوجه شدم.
🌺–مگه چیکار میکنه؟
–خیلی کارا، یه نمونش این که مثلا مادر بزرگ من میوهی انگور رو خیلی دوست داره.
اول این که اصلا خودش نمیخره، میریم خرید میره کنار سبد انگور یه نگاهی بهش میندازه، بعد بقیهی خریدها رو انجام میده، بدون این که انگور بخره.
هر وقتم من یا مامانم میخریم، براش تو بشقاب و کنار دستش میزاریم.
هی انگور رو نگاه میکنهها ولی لب نمیزنه، تا این که با یه بهانهایی یا دوباره جوری که ما نفهمیم میزارش تو یخچال،
یا وقتی مشتری میاد برای اون میزاره و اصرار میکنه که مشتری بخورش.
با چشمهای گرد نگاهش کردم و گفتم:
–چه مبارزهایی، چطوری میتونه اینقدر تحمل کنه؟ چه خود سازی سختی!
سوگند با خنده گفت:
–اره بابا، فکر کنم شیطون از یه کیلومتریش هم رد نشه.
به بچههاشم توصیه میکنه طرف مادر بزرگ من نیان، یه وقت ممکنه به راه راست هدایت بشن.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈 یادمون باشه
➖ توی یه جمع خانوادگی
➖ یا در یه گروه دوستی
➖ یا در یه کار تشکیلاتی
و .....
هر وقت تصمیمی گرفته شد که خلاف نظر شما بود!
یا شما دراون، نادیده گرفته شدید!
یا از شما نظرخواهی نشد!
یا از شما خواسته شد، به چیزی ورود نکنید، و بذارید یه نفر دیگه انجامش بده!
و .........
💥 و شما از اون به بعد ؛
تحت هجوم افکارمنفی / بدبینی / انقباض نَفْس / مُچالهگی / و .... قرار گرفتید،
لَحن حرف زدنتون، یا مدل رفتارتون، تغییر کرد، و اصطلاحاً بهتون "بَرخورد" ...
🔺سریـــع تُرمز کنید! و همونجا دور بزنید!
و دقیقاً خلافِ جهتِ میلتون رفتار کنید.
چون اگر به این انقباض ادامه بدید؛ این هیولایِ بیدار شده در نَفْس، روزبروز بزرگتر شده، و کنترل روابط شما رو، از اختیار شما، خارج میکنه!
یهو به خودتون میاید و میبینید از اون جمع خوب، برای همیشه جدا شُدید.
و شیطان؛ به واسطهی بیدار کردنِ "من" درون شما و بزرگ و بزرگتر کردنش ... به هدفش (تخریب روابط عاطفی) رسیده.
🌛 شب بخیر ✨
🌷@Gilan_tanhamasir
❇️ عرض سلام و صبح بخیر خدمت شما دوستان تنها مسیری گرامی ما😊🌺
خدا قوت بده بهتون.
حال دلتون چطوره؟
مطمئنم چون به خداوند متعال خیلی توکل دارید کاملا آروم و مطمئن هستید...🌹
ان شالله ثانیه به ثانیه لحظات تون حال دلتون عمیقاً خوب باشه😊🌷
قدرت انسان آنقدر زیاد است که میتواند باعظمت ترین تغییرات را در عالم ایجاد کند ، 👌
باعظمتترین تغییر در عالم، تغییر نظر خداست .✅
انسان میتواند با #استغفار ، خدای قهار را از خودش راضی کند ؛ 🤲
و با گناه ، نظر خدای مهربان را به خود تغییر دهد و با دعا و تضرع تصمیم خدای بزرگ را دربارۀ خود تغییر دهد . 🤲
🤲دعا و تضرع دو ابزار در دسترسی است که بدون نیاز به پارتی و واسطه میتونیم بهترین ها رو از خداوند کریم بخواهیم و دریافت کنیم...
👌واگر اول برای دیگران دعا کنیم، آن دعا چندین برابر در حق خودمان مستجاب می شود...
#تنهامسیرگیلان
🌹@Gilan_tanhamasir
✍ «حضࢪت مهدی(عج)»:
✅اَكثِروا الدُّعاءَ بِتَعجِیل الفَرَجِ فَاِنَّ ذلِكَ فَرَجُكُم.
✅برايـ تعجیݪ در ظهوࢪ من زیاد دعا کنید که خود فَرَج و نجاٺ شما است..!🌿
🍃#حدیث_مهدوی
🍃#سهشنبههایمهدوی
🆔 @Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
∞♥∞
مراحل عاشق #امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف شدن
🦋اگر به دنبال رابطه دلی و قلبی نسبت به امام زمانتان هستید دیدن این کلیپ زیبا را از دست ندهید👌
#استادپناهیان
#اللّٰھـُـم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَجْ
#سهشنبههایمهدوی
🌹@Gilan_tanhamasir
💥 رئیس جمهور جمعه به گیلان سفر می کند
🔹 رئیس مجمع نمایندگان گیلان با اشاره به فراهم شدن مقدمات سفر سید ابراهیم رئیسی و هیئت دولت به گیلان، گفت: هیئت دولت روز جمعه مهمان گیلان است و در این سفر موضوعات مختلف استان از نزدیک مورد بررسی قرار میگیرد.
☔️@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰نقد دانشگاه
رحیم پور ازغدی:
😳😳نماز بی وضو این است که شعار حکومت اسلامی، اقتصاد اسلامی, جمهوری دینی و حقوق بشر اسلامی می دهیم ولی توی دانشگاههای خودمان دانشگاه دولتی و دانشگاههای آزاد داریم کادرسازی میکنیم برای رژیم بعدی، رژیم سکولار بعدی که احتمالا خواهد آمد😭😭
😳ما تا کی میخواهیم جمهوری اسلامی را با شهید دادن حفظ کنیم بعد اسمش جمهوری اسلامی میماند باطنش هزار چیز دیگر!!؟؟؟
#آتش_به_اختیار
#آموزش_و_پرورش
#دانشگاه
#تربیت_اسلامی
#تغییر_ساختار
#سبک_زندگی_اسلامی
🌷@Gilan_tanhamasir