eitaa logo
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
804 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3هزار ویدیو
60 فایل
🌿🌾 اینجا ؛ تنها مسیر گیلان🌾🌿 ✨جهت ظهور تنها منجی عالم لطفا صلوات✨ همه دنیا یک لحظه است لحظه ای در برابر ابدیّت ارتباط با ادمین کانال:👇👇 @rahim_faraji @adrekni1403 http://eitaa.com/joinchat/1390084128Cd05a9aa9c5
مشاهده در ایتا
دانلود
سلااااام همراهان جان و دوست داشتنی☺️✋ صبحتون بخیر و نیکی و روزتون مملو از صفا و مهربونی😊🌺 در آستانه و سالگرد پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی قرار داریم ، پیشاپیش این ایام رو گرامی میداریم و خدمتتون تبریک و تهنیت عرض میکنیم🇮🇷☺️ ✨🌺✨🌺✨🌺 گاهی وقتا فقط کافیه به راه درستی که میروی ادامه دهی حتی با سرعت خیلی کم و آهسته، پیروزی برای کسی است که هیچ وقت عقب گرد و توقف ندارد.👌 ✅ میتوانیم در زندگی بهترین باشیم وقتی بدانیم خالق تمام هستی عاشقانه مراقب ماست و منتظر پیروزی ما در دنیاست تمام تلخی های دنیا، شیرین می‌شود اگر یقین کنیم که پشت خط پایان دنیا آغوش پرمهر خداوند در انتظارمان است.💯 🌹@Gilan_tanhamasir
💌 ایمان به خدا یعنی این که ... 🌹@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
✨ کم کم صدای پای #ماه_رجب به گوش میرسد... 🌹@Gilan_tanhamasir
🌙 فضیلت ماه رجب 🔹کم کم برای رجب آماده شویم 🌼 عن النبيّ- صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم‏… و يقولُ اللَّهُ تعالى: 🌙... الشَهرُ شَهري و العبدُ عَبدي و الرحمةُ رحمَتي؛ فمَن دَعاني في هذا الشهرِ، أجَبتُه و مَن سَألَني، أعطَيتُه و مَن استَهدانِي، هَديتُه و جَعلتُ هذا الشهرَ حَبْلًا بَيني و بَين عِبادي، فمَن اعتَصَم بِه وصَل إلَىَّ.» 🌙ماه[رجب]، ماه من و بنده، بنده من و رحمت، رحمت من است 👈🏻هر كه در اين ماه مرا بخواند، پاسخ مى‏ دهم 👈🏻و هر كه درخواست نمايد عطا مى ‏كنم 👈🏻و هر كه هدايت بخواهد، هدايت مى ‏كنم 👈🏻و ماه‏ رجب‏ را رشته اتصالى بين خود و بندگانم قرار داده‏ام؛ هر كه به آن چنگ زند به من مى ‏رسد. 📚(بحار الانوار، ج 95، ص 377).🌱 🤲خدایا رجب امسال را رجب وعده داده شده ظهور، همراه با سربلندی همه ما در فتنه ها قرار بده 🌹@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴سلام بر شهیدان گمنام 🔸صبح امروز، تصویری از حضور رهبر انقلاب بر مزار شهدای گمنام قطعه ۴۰ بهشت زهرا سلام‌الله علیها 🌹@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
رهبر انقلاب: آمارهای اقتصادی دهه‌ی ۹۰ خرسند‌کننده نیست 🔹آمار مربوط به رشد تولید ناخالص داخلی، تشکیل
📝 اهم بیانات رهبر معظم انقلاب در دیدار تولیدکنندگان و فعالان اقتصادی 🔻 تعیین دو کار ویژه از سوی رهبر معظم برای مسئولان اقتصادی کشور، تحت عنوان «تهیه نقشه راهبردی برای مجموع صنعت کشور» و «مدیریت و هدایت متمرکز» 🔹اهمیت شنیدن بی واسطه مشکلات و موانع فعالان اقتصادی توسط مسئولان کشور 🔸مخالفت با دخالت مسئولین دولت و دستگاه های دولتی در فعالیت های اقتصادی و در عین حال موافقت با هدایت، نظارت و دستیاری فعالان اقتصادی 🔹تاکید بر هدف دشمن برای فروپاشی اقتصادی ایران و در ادامه قرار دادن مردم در مقابل نظام جمهوری اسلامی و رسیدن به مقاصد خباثت آمیز خود 🔸تبیین زنده بودن سنگر تولید و اقتصاد کشور به واسطه مجاهدت کارآفرینان، مدیران شایسته اقتصادی، کارگران و همه فعالان اقتصادی 🔺 تاکید بر این امر که اگر در این سالها مسئولان دولتی همراهی بیشتری میکردند، افتخارات بیشتری بدست می‌ آمد. 🔻ابراز ناخرسندی از آمارهای اقتصادی دهه‌ی ۹۰ 🔸 اشاره به بنگاه‌ها و نمونه‌های موفقِ بخش تولید که منتظر رفع تحریم نماندند 🔹 تکرار و تاکید بر شرطی نکردن اقتصاد و فعالیتهای اقتصادی کشور 🔹 اشاره به عدم رضایت مشتریان از صنعت خودرو، با وجود حمایت زیاد 🔺 تاکید دوباره بر جهاد و اینکه تولید امروز جهاد است | | 💠@Gilan_tanhamasir
💥 سعید محمد: تا ۴۸ ساعت آینده باید سواحل منطقه آزاد انزلی برای عموم بازگشایی شود ▪️دبیر شورای‌ عالی مناطق آزاد تجاری، صنعتی و ویژه اقتصادی تاکید کرد: تا ۴۸ ساعت آینده باید تمامی متصرفات ساحلی منطقه آزاد انزلی عقب نشینی، آزادسازی و پاکسازی شود. ☔️@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت272 🍂🍂 حق داشت رنگ پریده باشد، از صبح چیزی نخورده بودیم و حالا ظهر بو
🍁🍁 دوباره راه افتادم، جلوی پارکی که اولین باربعداز مَحرم شدنمان رفته بودیم نگه داشتم. نگاهی به من انداخت. –الان اینجا خونه‌ی ماست؟ –پیاده شو کارت دارم. پیاده شد و با هم داخل پارک رفتیم. –یادت میادکی اینجاامدیم؟ آهی کشید و گفت: –مگه میشه یادم بره. دستهایم را در جیبهایم فرو کردم وشروع به قدم زدن کردیم. بعد از ظهر گرمی بود. کناردریاچه زیرسایه‌ی درختی ایستادیم، وبه اردکهایی که کنار آب بی‌رمق، آرام گرفته بودند چشم دوختیم. هر دو غرق فکربودیم وبینمان سکوت بود. چه می گفتیم، حرفهای عاشقانه‌ایی که حالا دیگر گفتنشان جرم بود. تنها چیزی که سکوت بینمان را ریز ریز می‌کرد نفس‌های عمیق و سنگینِ گاه وبیگاهمان بود. روزهایی که شمال بودیم، بهترین روزهای زندگی‌ام بود. کارهای راحیل یکی یکی ازجلوی چشم هایم مثل یک فیلم ردمیشد، خنده هایش، مسابقه‌ایی که باهم گذاشتیم. شبی که دوتایی رفتیم کنار دریا و ساعتها نشستیم و برای آینده مان نقشه کشیدیم، غافل از این که به قول راحیل خداهم برای ما نقشه می کشیده. 🍁🍁 چشم چرخاندم، نیمکت کمی دور‌تربود. مدت طولاتی بود که ایستاده بودیم، نگاهی به راحیل انداختم، به آب دریاچه خیره شده بود و انگار در دنیای دیگری بود. آرام صدایش کردم، هیچ عکس العملی ازخودش نشان نداد. چادرش راکشیدم. برگشت و با تعجب نگاهم کرد. لب زدم: –خوبی؟ به جای جواب بغض کرد، ولی وقتی دید که با دیدن بغضش چه حالی شدم خیلی ناشیانه قورتش داد. چند دقیقه‌ایی روی نیمکت نشستیم وبعددوباره هم قدم شدیم. –چیکار داشتی؟ سوالی نگاهش کردم. –مگه نگفتی کارم داری؟ –آهان آره، کمی مکث کردم...اول این که تارسیدی خونه انتخاب واحدکن، همین الانشم کلی دیرشده. ممکنه سایت بسته بشه. دومم این که، میگم بیا حداقل هفته ایی یه بار، هم دیگه روببینیم. اینجوری یهویی خیلی سخته... سرش را پایین انداخت.. – اولا اینا رو تو ماشینم می‌تونستی بگی، دوما اونجوری که بدتره، می خوای زجرکُش بشیم. –اولا چرا نمیشه، اونجوری بازدلمون خوش میشه دوما... لبخند تلخی که روی لبهای راحیل نشست باعث شد دیگر حرفی نزنم. نی‌نی چشم‌هایش تکان خورد و گفت: –باز اولا، دوما، راه انداختیم... 🍁🍁 من هم لبخند زدم، تلخ... راحیل نفسش را عمیق بیرون داد و گفت: –مثلاهفته ایی یه بار هم دیگه رو ببینیم که چی به هم بگیم آرش؟ درمورد آینده وزندگیمون حرف بزنیم؟ یابیشتر با اخلاق ورفتار هم دیگه آشنا بشیم. تازه من می خواستم ازت بخوام که سعی کنیم تا اونجایی که میشه دیگه هم دیگه رونبینیم، مثلااگه تو توی دانشگاه یه کاری برات پیش امد و مجبورشدی بری، یه جوری برو که مطمئن باشی من تو اون ساعت اونجا نیستم. این راهیه که کارمون رو راحت تر می کنه. با گول زدن خودمون کاری پیش نمیره. تاخواستم جوابش را بدهم گوشی‌ام زنگ خورد. نگاهی به صفحه‌اش انداختم. –عه، مامانته. گوشی را به طرفش گرفتم. –وای، گوشیم رو سایلنته. حتما الان نگران شده. بامادرش حرف زد و گفت که زود به خانه بر‌می‌گردد. بعد برایش دلیل سایلنت بودن گوشی‌اش را توضیح داد. گوشی را به طرفم گرفت و تشکر کرد. مرموز نگاهش کردم. –مزاحم تلفنی داری؟ –چیزمهمی نیست. بیکار زیاد پیدا میشه. اخم کردم. –چی میگه؟ بیخیال گفت: –مزاحم تلفنی چی میگه؟ خودت رودرگیرش نکن، اگه دوباره مزاحم شد، به داییم می گم. باحرفش انگار می خواست یادآوری کند که ما دیگر نسبتی با هم نداریم. –مامان گفت زودتر برم خونه. سوار ماشین شدیم. 🍁🍁 بینمان فقط سکوت بود که حرف می زد. هر چقدر به خانشان نزدیک‌تر میشدیم قلبم بالاتر می‌آمد، درحدی که احساس کردم در گلویم‌ است وراه نفسم راگرفته. نفسم را چند بارمحکم بیرون دادم تاکمی آرام بشوم. جلوی درخانشان که پارک کردم غم عالم در دلم ریخت. سرش را بالا نگرفت. با صدایی که نمی‌دانم از بین آن همه بغض چطور بیرون آمد گفت: –مواظب خودت باش. بعدسرش را بالا آورد و چشم هایش را تا یقه‌ام سُر داد و لب زد: –خداحافظ. دستش روی دستگیره‌ی در رفت، ولی بازش نکرد، منتظر بود من‌هم چیزی بگویم و خداحافظی کنم، اما نتوانستم. فقط نگاهش کردم. نمی توانستم حرف بزنم، حتی نفس کشیدن هم برایم سخت بود، حرف زدن که جای خود دارد. بابغض بدرقه اش کردم، هیچ وقت یادنگرفته بودم از علایقم خداحافظی کنم، بلدنبودم. مثل همیشه راحیل درکم کرد و سری تکان داد. در را بازکرد که برود، راحیل همیشه خوب بود، شاید برای من زیادی بود. پایش را روی زمین گذاشت ومکثی کرد، نمی‌توانست دل بکند، می دانستم که برای او خیلی سختر از من است. زمزمه وار چیزی گفت ولی من آن لحظه حتی گوشهایم هم شنوایی‌اش کم شده بود و نفهمیدم چه گفت. در را بست و به سرعت دور شد. مدت طولانی خشکم زده بود و به جای خالی‌اش زل زده بودم. باورم نمیشد دیگر ندارمش. ✍ ...
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت273 🍁🍁 دوباره راه افتادم، جلوی پارکی که اولین باربعداز مَحرم شدنمان ر
🍁🍁 راحیل با آسانسور بالا نرفتم. راهم را به طرف پله ها کج کردم، به طبقه‌ی خودمان که رسیدم به نفس نفس افتاده بودم. از پنجره ی پاگرد بیرون را نگاه کردم، هنوز نرفته بود. با آن حال خرابی که داشت، شایدنمی توانست رانندگی کند. حتما مانده بود کمی حالش بهتر شود بعد برود. زنگ واحد را زدم و مادر در را باز کرد. نگاه مادر غم داشت، همین که وارد خانه شدم بغلم کرد و من بغضم را در آغوشش رها کردم، مادر با حرفهایش سعی داشت آرامم کند. ولی این دلم بد جور آتش گرفته بود و با هیچ حرفی اطفای حریق نمیشد. روی تختم نشستم. چشمم به جا کلیدی هدیه‌ی آرش افتاد. با عصبانیت از روی قفل بیرون کشیدمش و روی تخت پرتش کردم. کم‌کم تابلو و گردن بند قلبی و هر چیزی که آرش برایم خریده بود را یکی یکی جمع آوری کردم و با خشم روی تخت انداختم. مادر با یک لیوان شربت گلاب و زعفران وارد اتاق شد و نگاهش روی وسایل ثابت ماند. بعد به چشم‌هایم زل زد. –راحیل جان این رو بخور بعد برو یه دوش بگیر. کنارم ایستاد. –هنوز اتفاقی نیوفتاده. میتونی به آرش بگی از حرفت پشیمون شدی. 🍁🍁 لیوان را گرفتم و سر کشیدم. بعد روی تخت نشستم. –خسته‌ام مامان، از این پچ پچ‌ها، از این نگاهها، از این اضافی بودن. اون روز که رفتم مراسم کیارش این اضافه بودن خیلی اذیتم کرد. –خب اولش شاید سخت باشه، ولی آرش... –آرش کاری نمیکنه مامان. نمی‌‌دونی امروز با چه عشق و علاقه‌ایی از بچه‌ی برادرش حرف میزد. اون میخواد همه رو با هم داشته باشه. یعنی اصلا نمیشه که از خانوادش بگذره. اصلا اگر ما با هم ازدواجم کنیم. مژگان نمیزاره زندگی کنیم مامان. همین الان که هیچ خبری نیست با نگاههاش اذیتم میکنه. اینجوری زندگی آرش میشه جهنم. همون موقع که شوهر داشت اذیت می‌کرد چه برسه که محرم هم بشن. تو اونو نمیشناسی مامان برای رسیدن به خواستش هر کاری میکنه یعنی خانوادگی اینجورین. اون حتی بچشم براش مهم نیست. –خب اگه تو واقعا ایمان به درستی کارت داری، نباید اینقدر خودت رو اذیت کنی. –من به خاطر خود آرش این کار رو می‌کنم. به خاطر همون بچه‌ی برادرش و مادرش. از حمام بیرون آمدم وسایل که روی تخت ریخته بودم نبودند. سرجایشان هم نبودند حتما مادر جمعشان کرده بود. 🍁🍁 شروع به خشک کردن موهایم کردم. احساس کردم بلندتر از قبل شده‌اند و به من دهن کجی می‌کنند. چقدرآرش موهایم را دوست داشت. شاید آرش درست می‌گفت بعضی چیزها را نمی‌شود ازجلوی چشم دور کرد. ولی من این کار را ‌می‌کنم. قیچی را آوردم. یاد روزهایی افتادم که آرش باعلاقه و شوق خاصی موهایم را می‌بافت. این اواخر چقدر خوب یادگرفته بود و چقدرقشنگ می بافت. چشم‌هایم را بستم و قیچی اول را زدم. آن روزها خودم هم موهایم را بیشتر دوست داشتم و بهتر بهشان می رسیدم. وقتی آرش نیست، تحمل کردن این موها آینه‌ی دق است. این موها بهانه‌ی دستهای آرش را می‌گیرند. قیچی دوم را عمیق تر زدم و دسته‌ی بزرگی از موهایم همراه اشکم روی زمین افتاد. چند بار این کار را تکرار کردم. با صدای هینی به سمت در برگشتم. –چیکار کردی؟ نگاه مادر روی قیچی دستم مانده بود. بعد نگاهش را بین چشم‌هایم و قیچی چرخاند. شاید دیدن اشکهایم باعث شد آرامتر شود. قیچی را زمین گذاشتم و نگاهی به آینه انداختم. موهایم تا روی شانه هایم شده بود. خیلی نامنظم و بد شکل کوتاه کرده بودم. به قیافه‌ی مبهوت مادر نگاهی انداختم. با صدای گرفته‌ام گفتم: –خیلی بد کوتاه کردم، نه؟ 🍁🍁 مادر بغضش را فرو داد و گفت: –چرا این کار رو می‌کنی؟ کنار موهای ریخته شده روی زمین نشستم و دسته‌ایی از موها را برداشتم و گفتم: –بد عادت شده بودن. موهای جدید که دربیاد دیگه اون عادتهای قبل رو ندارن. مگه همیشه نمی‌گفتین اگه عادت بدی داریم باید از اول رشد کنیم. مادر کنارم نشست و سرم را برای لحظه‌ایی به سینه‌اش فشرد و بعد بوسید. –عیبی نداره دوباره بلند میشن. ولی خیلی نامرتبن. باید بریم آرایشگاه. دوباره خودم سرم را به سینه‌اش فشردم و هق زدم. مادر شروع کرد به حرف زدن، حرفهایی زد که فکرم را مشغول تر کرد. –مامان باید کمکم کنی تا آرش رو فراموش کنم. سرش را به علامت تایید تکان داد و بعد اصرار کرد برای آرایشگاه رفتن آماده شوم. –خودم میرم مامان جان شما نیاید. همین که از در بیرون رفتم. ماشین آرش را دیدم. هنوز همانجا بود. چرا نرفته بود؟ نزدیک ماشین شدم وداخلش را برانداز کردم. شیشه ها پایین بودند. آرش صندلی‌اش را خوابانده بود و سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود. گوشی‌اش را هم روی سینه‌اش گذاشته بود وآهنگ ملایم وغمگینی گوش می‌کرد. ✍ ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و ادب و احترام و صبح بخیر سروران گرامی🌺🌺 🌹🌷 فرا رسیدن انقلاب اسلامی و سقوط نظام شاهنشاهی رو خدمت همه شما سروران عزیز تبریک عرض میکنم. 🌷یاد و خاطره همه شهیدانی که برای این مرز و بوم فداکاری کردند زنده باد. وای چقدر خوبه که آدم توی فضای انقلاب اسلامی تنفس میکنه....😊❤️ خوشحالم به خاطر خوشحالی امام زمان ارواحنا فداه... چون مطمئنا آقا از پیروزیهای مداوم جبهه حق خوشحاله...🌹😌 این کلیپ رو اول صبحی ببینید تا یه مقدار بیشتر شاد بشید و انرژی بگیرید😍 👇🏼 🌹@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ ما در منطقه پیروزیم... ما بازی رو سه هیچ بردیم!!!😊 🌺تموم شد و رفت.... دیگه به عقب بر نمیگردیم... 🌹@Gilan_tanhamasir
🏴 « إنا لله و إنا إلیه راجعون» إِذَا مَاتَ الْعَالِمُ ثُلِمَ فِي الْإِسْلَامِ ثُلْمَةٌ لَا يَسُدُّهَا شَيْءٌ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ. ◼️ روح بلند مرجع عالیقدر جهان تشیع حضرت آیت الله العظمی حاج شیخ لطف الله صافی گلپایگانی به ملکوت اعلی پیوست. ▪️رحلت ایشان را به ساحت مقدس حضرت ولی عصر ( عجل‌الله تعالی‌ فرجه الشریف)، مقام معظم رهبری ، علمای اعلام و حوزه های علمیه ، بیت شریف ایشان و عموم شیعیان جهان تسلیت عرض می نماییم. 🥀@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
🏴 « إنا لله و إنا إلیه راجعون» إِذَا مَاتَ الْعَالِمُ ثُلِمَ فِي الْإِسْلَامِ ثُلْمَةٌ لَا يَسُدُّه
✅ هشدار مرحوم آیت‌الله العظمی به مردم و مسئولین ‼️ خداوند را هلاک کرد؛ امّا امتحان تمام نشده است... 🔸 ای ملت ايران، ای مسئولين، ای کساني که اين برنامه‌ها را تنظيم می‌کنيد و به مردم القاء می‌کنيد، با اين که خداوند به شما داده است چه می‌کنيد؟ ملتفت باشيد قدر اين نعمت را بدانيد و به معصيت خداوند متعال آلوده نکنيد. 🔸 من اول در مجلس خبرگان اول، اين آيه را خواندم👇🏼 " وَلَقَدْ أَهْلَكْنَا الْقُرُونَ مِنْ قَبْلِكُمْ لَمَّا ظَلَمُوا وَجَاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّنَاتِ وَمَا كَانُوا لِيُؤْمِنُوا كَذَلِكَ نَجْزِي الْقَوْمَ الْمُجْرِمِينَ * ثُمَّ جَعَلْنَاكُمْ خَلَائِفَ فِي الْأَرْضِ مِنْ بَعْدِهِمْ لِنَنْظُرَ كَيفَ تَعْمَلُونَ" 🔸 اين آيه مثل اين است که الآن براي ما نازل شده است. خداوند مي‌فرمايد: ما آنهایي که پيش از شما بودند، آن ، آنها که می‌خواستند اسلام را از بين ببرند (که شايد الآن هم آنها چه نقشه‌هایي داشتند و چه برنامه‌هایي بود)، خداوند مي‌فرمايد ما آنها را هلاک کرديم، ما طوائف و بسياري را که پيش از شما بودند هلاک کرديم، وقتي ظلم کردند، وقتي تجاوز به احکام خدا کردند، بعد مي‌فرمايد👇🏼 "جَعَلْنَاكُمْ خَلَائِفَ فِي الْأَرْضِ"، خيال نکنيد اين تمام شد و مسئله گذشت و شما پيروز شديد و هر کاری می‌خواهيد انجام دهيد. 🔸 الآن وقت امتحان است ما شما را جانشين آنها قرار داديم، کار را دست شما داديم لِنَنْظُرَ كَيفَ تَعْمَلُونَ برای اینکه ببينيم شما چه می‌کنيد؟ 🔸 امروز همه چيز بايد ‌باشد، رنگ قرآن داشته باشد. امروز وظيفۀ شما و است، نبايد اين وظيفه منحصر در سپاه و بسيج باشد، هر‌کسی در هر جا خلاف شرعي می‌بيند منکري می‌بيند بايد کند، در روايت است که👇🏼 «وَمِنْهُمْ تَارِكٌ لإِنْكَارِ الْمُنْكَرِ بِلِسَانِهِ وَقَلْبِهِ وَيَدِهِ فَذَلِكَ مَيِّتُ الأَحْيَاءِ» 🔸 کسي زندگي و حيات دارد که با منکرات و معاصي مخالفت کند، دشمنان خدا را دشمن و دوستان خدا را دوست بدارد در مورد و 🔸 اميرالمؤمنين(علیه السلام) مي‌فرمايد👇🏼 «وَمَا أَعْمَالُ الْبِرِّ كُلُّهَا وَالْجِهَادُ فِي سَبِيلِ اللهِ عِنْدَ الأَمْرِ بِالْمَعْرُوفِ وَالنَّهْيِ عَنْ الْمُنْكَرِ إِلا كَنَفْثَةٍ فِي بَحْرٍ لُجِّيٍّ‏» يعني احکام دين همه به امربه‌معروف و نهي‌ازمنکر وابسته است . @gilan_tanhamasir 🏴🏴🏴🏴🏴 http://eitaa.com/joinchat/1390084128Cd05a9aa9c5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 همه ی حاجت ها به واسطه ی امام زمان مستجاب میشود... استاد‌ عالی 🌹@Gilan_tanhamasir
💥 روایتی از پیروزی رزمندگان گیلانی جبهه مقاومت در عملیات نبل و الزهرا ▪️شما گیلانی ها در خیبر را از جا کندید ▪️آزادسازی و توسط رزمندگان گیلانی جبهه مقاومت در حومه حلب دست کم از سه بعد انسانی، نظامی و سیاسی حایز اهمیت می باشد. این دو منطقه به مدت سه سال و نیم در محاصره کامل تروریست‌ها و تکفیری‌های مسلح قرار داشت. ▪️ لشکر عملیاتی قدس گیلان مأموریت یافت به مصاف نیروهای تروریست برود. عملیات برجسته این لشکر در تاریخ ۱۳ بهمن ۱۳۹۴ تحت عنوان نصر۲ بود که رزمندگان لشکر، منطقه شیعه‌نشین نبل و الزهرا را پس از حدود ۴سال محاصره از دست تروریست‌ها پس گرفتند و حدود ۸۰ هزار نفر مردم منطقه در محاصره را آزاد کردند. ▪️ این خبر را شنیدند و صبح روز بعد مستقیماً خودشان پیش ما آمدند؛ ایشان تشکر کردند و گفتند خیلی جرات و شجاعت داشتید که این کار را کردید، ما ۴ سال پشت این در مانده بودیم و گفتند این در خیبر را شما گیلانی‌ها کندید و مردم مظلوم را آزاد کردید. ✍ محمدجواد بابایی 💯 ادامه این مطلب را از اینجا بخوانید ☔️@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 آموزش کاشت سبزیجات در منزل😍 با این روش میتونید سبزیجاتی مثل نعنا رو به صورت خانگی و سالم، تهیه و نوش جان کنید👌 ═════●⃟ 🌱 ⃟●᪥᪥᪥════
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
🌱 آموزش کاشت سبزیجات در منزل😍 با این روش میتونید سبزیجاتی مثل نعنا رو به صورت خانگی و سالم، تهیه
تا عید نوروز کمتر از دوماه باقیمانده است. 👈 روش کاشت سبزیجات و گیاهان دارویی که می توانید بجای گل و گیاهان زینتی وارداتی بی‌فایده و بعضا مضر، از این گياهان تو منزل بکارید. هم زیبا هستند😍 هم مفید و قابل مصرف😋 و هم اینکه بسیار کم خرج یا بی هزینه👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت274 🍁🍁 راحیل با آسانسور بالا نرفتم. راهم را به طرف پله ها کج کردم، به
🍂🍂 چشم هایش را بسته بود و ساعدش را روی پیشانی‌اش گذاشته بود. نتوانستم بی تفاوت ردبشوم و بروم. در را باز کردم ونشستم. صدای خواننده در گلویم بغض آورد. بلند شد نشست. چشم‌هایش قرمز بودند. با صدایی که غم از آن می‌بارید گفت: –تو اینجا چیکار میکنی؟ –خودت چرا هنوز اینجایی؟ چرا نرفتی خونه؟ سکوت کرد. صدای موسیقی را قطع کرد. –مگه قول ندادی از اینا گوش نکنی؟ اینا داغونت می کنه. –یادم نمیاد قول داده باشم. ملتمسانه نگاهش کردم. –الان قول بده. به روبرو خیره شد و نفس عمیقی کشید. –چرابایدقول بدم؟ به چه امیدی؟ به خاطر کی؟ بغض کردم. –به خاطرخدا قول بده. دیگر کنترل اشکم با خودم نبود. نگاهم کرد و کمی دست پاچه شد. –باشه قول میدم، توگریه نکن. – آخه اینجا نشستی ماتم گرفتی که چی بشه؟ –به مامان زنگ زدم، بیمارستان بود. گفت برسه خونه تماس میگیره. منتظر تماسشم. –این کارا بی فایدس آرش، خودت رو خسته نکن. الانم برو خونه. سرش را به علامت تایید تکان داد. –میرم، فقط دیگه گریه نکن. 🍁🍁 از ماشین پیاده شدم و به طرف آرایشگاه راه افتادم. باصدای بوق ماشینش برگشتم. سرش را کج کرد تا صورتم را ببیند. –کجا میری؟ بیا بالا می‌رسونمت. –توبرو، خودم میرم، نزدیکه. بارها وبارها بوق زدوبرای جلوگیری از آبروریزی سوارشدم و راه را نشانش دادم. جلوی آرایشگاه نگه داشت وپرسید: –اینجا چیکارداری؟ –کاردارم تو برو. مشکوک نگاهم کرد. زودپیاده شدم و وارد آرایشگاه شدم. به خواست خودم آرایشگر موهایم را خیلی کوتاه کرد. باهرقیچی که میزد یکی یکی خاطراتمان از جلوی چشم‌هایم رد میشد. وقتی بلندشدم وخودم را در آینه دیدم، تعجب کردم از این همه تغییر. با صدای گوشی‌ام چشم از آینه برداشتم. شماره‌ی فاطمه بود. –الو، سلام فاطمه جان. بعد از احوالپرسی فاطمه گفت: –راحیل ما فردا میریم شهرمون. فقط خواستم قبلش یه چیزی بهت بگم. –چی؟ –راحیل بیا و حرف من رو گوش کن، من دلم می‌سوزه که میگم. تو اگه با آرش ازدواج کنی این خواهر و برادر نمیزارن زندگی کنی. –کیا رو میگی فاطمه؟ –همین فریدون و مژگان. 🍂🍂 با شنیدن نام فریدون ترسیدم. –مگه چی شده؟ –امروز من و مامان رفتیم بیمارستان بچه‌ی مژگان رو ببینیم. فریدون هم اونجا بود و مدام با مژگان پچ پچ می‌کرد. یه تیکه از حرفهاشون رو اتفاقی شنیدم که فریدون به مژگان می‌گفت، اگه قبول نکردن با گرفتن بچه بترسونشون. –منظورش چی بوده؟ –منظورش این بود که اگر شما از هم جدا نشدید مژگان بگه من با راحیل هوو نمیشم. میبینی چه رویی داره این فریدون؟ داشت از این جور چیزا به مژگان یاد میداد. –هوو؟ –آره دیگه، فکر کردی محرم میشن بعدشم، نخود نخود هر که رود خانه‌ی خود؟ بعد مژگان ازش پرسید حالا تو چرا اینقدر با راحیل لجی؟ گفت چون تا حالا هیچ دختری جرات نداشته مثل راحیل من رو تحقیر کنه، گفت باید ازش انتقام بگیرم. راحیل مگه چیکارش کردی؟ –هیچی بابا ولش کن. –گفتم این چیزها رو بهت بگم بدونی اینا چه نقشه‌ایی چیدن. –امروز به آرش گفتم، تمومش کنه. ولی حالا که اینجوری گفتی دارم فکر میکنم واسه کم کردن روی این دوتا هم که شده باید بیشتر فکرکنم. مسخرس که فریدون من رو هووی خواهرش میدونه. –آره، می‌بینی چقدر پروئه. اصلا من نمیدونم اون چه دشمنی با تو داره. البته به نظر ولش کن این خانواده لیاقت تو رو ندارن. خلایق هر چه لایق. 🍁🍁 آخه اینجوری اون فریدون فکر میکنه نقشه‌ی اون باعث این جدایی شده. –بزار فکر کنه، مگه مهمه؟ بعد از چند دقیقه صحبت با فاطمه تماس را قطع کردم. امروز از مزاحمتهای تلفنی فریدون متوجه شدم دوباره نقشه‌ایی دارد. موقعی که با آرش بیرون بودم مدام زنگ میزد و تهدید می‌کرد. می‌گفت کسی رو که کتکش زده بالاخره پیدا میکنه و تلافی میکنه و از این جور حرفها... انگار بد جور تحقیر شده بود. همین که پایم را از آرایشگاه بیرون گذاشتم ماشین آرش را دیدم که با چراغ زدن می خواست من را متوجه خودش کند. نزدیک رفتم و گفتم: –تو چرا هنوز اینجایی؟ –بیابشین، می‌برمت خونه. صدایش آنقدر تغییر کرده بود که یک لحظه برایم غریبه شد. ترسیدم مخالفت کنم. نشستم و او راه افتاد. –خوبه تو این موقعیت میای اینجا ها! سرم را پایین انداختم و گفتم: –مامان اصرار کرد. آخه موهام رو خیلی بد کوتاه کردم گفت بیام مرتبشون کنم. با چشم‌های گرد شده نگاهم کرد و گفت: –چرا این کار رو کردی؟ وقتی سکوت مرا دید سرش را روی فرمان گذاشت و گفت: –تو چرا اینقدر سنگ دل شدی راحیل؟ من دوباره به مامان زنگ زدم تا... حرفش را بریدم. –شاید یک ماه انتظار و بی تفاوتی تو و خانوادت باعثش شده. –راحیل باور کن شرایطم سخت بود. –کم‌کم سخت تر هم میشه، من چون این رو درک می‌کنم میگم، اینجوری برای هر دومون بهتره. همین طور برای مامان دیگه راحت میتونه نوه‌اش رو بزرگ کنه.
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت275 🍂🍂 چشم هایش را بسته بود و ساعدش را روی پیشانی‌اش گذاشته بود. نتو
🍂🍂 آرش با چشم‌های به خون نشسته‌اش نگاهم کرد و گفت: –راحیل اگه مامانم خودش از تو در خواست کنه بمونی چی؟ قبول میکنی؟ –اون این کار رو نمیکنه آرش. اون من رو نمیخواد. –نه، اون فقط توی شرایط بدی گیر کرده. مثل من. اون موقع ها کیارش رو با اون سر سختی راضیش کردم مامان که آسونتره. –کیارش فرق داشت، بیماری قلبی نداشت. الان استرس و ناراحتی واسه مامانت خطرناکه... –اگه خودش بیاد از تو در خواست کنه چی؟ –من به خاطر مامانت می‌خوام بکشم کنار. اگه اون واقعا از ته دل راضی باشه که من حرفی ندارم. یادت نیست چطوری به پام افتاده بود؟ –خب اگه بیاد بگه پشیمون شده چی؟ – اگه مادرت واقعا راضی باشه، دیگه توام باهاش درگیر نمیشی، کلا اوضاع فرق میکنه. –واقعا راحیل؟ صدای زنگ موبایلش اجازه نداد جوابش را بدهم. همین که شماره‌ی روی گوشی‌اش را دید گفت: مامانه، بالاخره زنگ زد. –بله مامان. صدای مادرش را کم و بیش از آن طرف می‌شنیدم. انگار موضوعی که فاطمه به من گفته بود را می‌گفت. آرش گفت: –این فریدون دیگه خیلی پرو شده ها، اصلا به اون چه مربوطه. تصمیم با مژگانه نه اون. شنیدم که مادر شوهرم گفت: –مژگانم حرف اونو میزنه. یعنی مژگان طرف برادرشه؟ 🍁🍁 مادر آرش گریه کرد و حرفی زد که نفهمیدم. آرش پیاده شد و از ماشین فاصله گرفت. از چرخاندن دستش در هوا فهمیدم که با عصبانیت حرف میزند. بعد از چند دقیقه پشت فرمان نشست و عصبانی گفت: –باید زودتر خودم رو برسونم خونه. با نگرانی پرسیدم: – چی شده آرش؟ پایش را روی گا‌ز گذاشت و گفت: –فردا بچه از بیمارستان مرخصه، مژگان گفته بچه رو میبره خونه‌ی مادرش. الانم داره وسایلش رو جمع میکنه بره. –چرا؟ سکوت کرد و حرفی نزد. زمزمه وار گفت: –همش زیر سر این فریدونه، اون زیر گوش مژگان میخونه، نمیدونم چه نقشه‌ایی داره. الانم خونمونه، میرم ببینم حرف حسابش چیه. اسم فریدون که می‌آمد زبانم بند می‌آمد. دیگر نتوانستم سوالی بپرسم. تا مرا رساند پیاده شدم. صدای جیغ لاستیکهای ماشینش با صدای خداحافظیمان در هم آمیخت. دلم شور میزد. به نظرم آرش تلاش بیهوده می‌کند. هنوز آدمهای اطرافش را نشناخته. وارد خانه که شدم، اسرا و سعیده که انگار تازه از راه رسیده بودند به طرفم آمدند. بعد از سلام و احوالپرسی سرد و یخ وارد اتاق شدم، دیدم اتاق تمیز شده. روی تخت نشستم و روسری‌ام را از سرم کشیدم. حوله‌ام را که هنوز خیس بود برداشتم تا به حمام بروم. موهای دور گردنم اذیتم می‌کرد. 🍂🍂 اسرا همین که خواست وارد اتاق شود با دیدنم هین بلندی کشید. با ناراحتی گفت: –آفت زده به موهات؟ چرا اینطوری شدی؟ سعیده از سالن اسرا را صدا زد و من به طرف حمام رفتم. دوش مختصری گرفتم و شروع به خشک کردن موهایم کردم. آنقدر کوتاه بودند که در عرض چند دقیقه شسته و خشک میشد. سعیده با دیدن موهایم عکس‌العمل خاصی نشان نداد. فقط گفت کمتر وقتت گرفته میشه برای مرتب کردنشون. شام از گلویم پایین نرفت. نگران آرش بودم. با خودم فکر کردم احتمالا فاطمه آنجاست می‌توانم از او خبری بگیرم. گوشی را برداشتم و شماره‌اش را گرفتم. خیلی طول کشید تا جواب بدهد. خیلی آرام سلام کرد و گفت: –راحیل اگه بدونی چی شد؟ –چی شده فاطمه؟ یه کم بلند تر حرف بزن. صدای بسته شدن در اتاق را شنیدم. فاطمه گفت: – نمیدونی چه قشقرقی به پا شد. مثل این که آرش به مامانش زنگ زده گفته بیاد خونه شما و با مامانت و تو صحبت کنه و راضیتون کنه. زن دایی هم همینو به مژگان گفت. از همون موقع پچ پچ‌های این خواهر و برادرم شروع شد. آمدیم خونه فریدون همون حرفهایی که به مژگان گفته بود رو به زن دایی گفت. 🍁🍁 زن دایی اولش خواست با زبون درستش کنه ولی این فریدون کوتاه نیومد و به مژگان گفت، وسایلت رو جمع کن بریم. خلاصه این کشمکش و حرف و سخنها اونقدر طول کشید که آرش خودش رو رسوند و با فریدون حرفشون شد و بعدشم کتک کاری. خلاصه زن دایی حالش بد شد تا این که اینا همدیگه رو ول کردن. –وای یعنی دوباره قلبش؟ –نمیدونم، از این قرص زیر زبونیا گذاشتن بهتر شد. الانم حالش خوبه. –یعنی الان فریدون اونجاست؟ –نه فریدون و مژگان رفتن. زن دایی هم نشسته داره گریه میکنه. –آرش کجاست؟ –از اون موقع رفته تو اتاقش. آن شب با تمام فکر و خیالهایم، گذشت. همین طور دو شب بعد از آن. نه خبری از آرش شد و نه مادرش. باز طاقت نیاوردم پیامی برای فاطمه فرستادم تا دوباره خبر بگیرم. جواب داد به شهرشان برگشته، فقط می‌داند که هنوز مژگان برنگشته و بچه را هم به خانه‌ی مادر خودش برده است. صبح زود بعد از صبحانه، سوگند تماس گرفت و گفت کارشان زیاد شده اگر می‌توانم یک سری به آنجا بزنم. تا عصر در خانه‌ی سوگند بودم. حسابی کمرم و گردنم درد گرفته بود. ولی سرم گرم بود. سعی می‌کردم به اتفاقهای اخیر فکر نکنم. گرچه غیر ممکن بود.