💢دستور صریح برای ساماندهی اراضی ساحلی دریای خزر
🔹🔸سرلشکر محمد باقری رئیس ستاد کل نیروهای مسلح در راستای ساماندهی اراضی ساحلی دریای خزر با تشکیل تیم بازرسی دستور صریحی مبنی بر عقب نشینی از ساحل اماکنی که کاربری نظامی، دفاعی و امنیتی در نیروهای مسلح را ندارد، صادر کرد.
♦همچنین مقرر شد در اسرع وقت سازمانهای نیروهای مسلح (ارتش جمهوری اسلامی، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، فرماندهی انتظامی و وزارت دفاع و پشتیبانی نیروهای مسلح) به جز اماکن نظامی، دفاعی و امنیتی که برابر ماده ۶۳ قانون برنامه چهارم توسعه و مصوب هیئت وزیران مستثنی گردیده اند از بقیه اماکن و مراکز به میزان ۶۰ متر از ساحل دریا عقب نشینی کنند.
#پیشرفتوتوسعهنتیجهاتحادقوا
🇮🇷@Gilan_tanhamasir
🌙✨اولین شب جمعه ماه رجب را لیلة الرغائب گویند
#لیلة_الرغائب
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
🌹@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
🌙✨اولین شب جمعه ماه رجب را لیلة الرغائب گویند #لیلة_الرغائب #ماه_رجب #این_الرجبیون 🌹@Gilan_tanham
#یه_نکته
☢ در مورد لیله الرغائب این نکته رو باید دقت کرد که نام این شب، شب آرزوها نیست بلکه شب رغبت هاست.
✅ اگه بخوایم به زبان تنهامسیری خودمون بگیم امشب شبی هست که ما باید از خدا بخوایم که علاقه به "عمیق ترین تمایلات" رو در وجود ما قرار بده.🤲
🔸 مشکل اصلی ما اینه که معمولا علاقه های عمیق خودمون رو نمیشناسیم
🔸 یا اگه بشناسیم به اندازه کافی برای رسیدن بهشون انگیزه نداریم
⭕️ و اینا باعث میشه که معمولا جرات "عبور از علاقه های سطحی" رو نداشته باشیم....
اینطوری میشه یه مقدار به اهمیت این شب پی برد.✨
#لیلهالرغائب
#تنهامسیراستانگیلان
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت278 🌷🌷 مادر حرف خاله را برید: راحیل باید تمومش کنه.نگاهی به مادر اندا
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت279
🌹🍃 با همان حیرت گفت:
–مامانم گفت تو این حرفها رو زدی، ولی من باورم نشد.
راحیل چطور میتونی؟
–آرش من تصمیمم رو گرفتم.
با حرص گفت:
–پس تکلیف عشقمون چی میشه راحیل؟
با صدای لرزانی گفتم:
–آرش به همون عشقمون قسمت میدم اگه آرامش من رو میخوای دیگه زنگ نزن. برو دنبال زندگیت. من اینجوری راحت ترم.
بعد از یک سکوت طولانی گفت:
–پس امروز بیا برای آخرین بار ببینمت.
–نه آرش، نمیتونم. خداحافظ.
جواب خداحافظیام را داد ولی قطع نکرد.
با اکراه تماس را قطع کردم و گوشی را روی تخت انداختم و بغضی را که پنهان کرده بودم در آغوش خاله رها کردم.
مدتی بود درس و دانشگاه شروع شده بود. روزهای اول حال خوشی نداشتم و به دانشگاه نرفتم. زهرا خانم به خاطر نرفتنم پیش ریحانه فهمید حالم بد است. به دیدنم آمد.
ریحانه را هم آورده بود. وقتی از قضیه با خبر شد خیلی ناراحت شد و برای این که کاری برایم انجام داده باشد به بهانه ریحانه به پارک محلمان رفتیم. ریحانه با خوشحالی بازی میکرد. همانطور که چشممان به ریحانه بود با هم حرف میزدیم. حرفهای زهرا خانم التیام خوبی بر دردهایم بود.
ریحانه با خوشحالی سُر میخورد و خودش برای خودش دست میزد. از کارهایش به هیجان آمدم. موبایلم را از کیفم درآوردم و چند عکس از او گرفتم. حالم بهتر شده بود. انگار انرژی ریحانه به من هم منتقل شده بود.
🌹🍃 جای خالی آرش در دانشگاه نمود بیشتری داشت. نبودش واقعا سخت بود. سخت تر از آن سوال پیچ کردن بچه های ترم های پیش بودکه هنوز در جریان نبودند. گاهی بیچاره سوگند مسئولیت جوابگویی را به عهده میگرفت. چون آرش این ترم مرخصی گرفته بود و کلا دانشگاه نمیآمد.
به خواست مادر برای خودم برنامهایی گذاشته بودم که هر روز از صبح تاشب مشغول باشم. حتی جمعهها مادر و سعیده با همکاری هم برنامه گذاشته بودند که با خانواده خاله و دایی دور هم باشیم، بالاخره سعیده هم جایی مشغول به کار شده بود. اکثر روزها ازسرکار به خانهی ما میآمد و بعد از شام به خانهشان میرفت. یک شب از من پرسید:
–راحیل فکر آرش هنوزم آزارت میده؟
–توی روز که فرصت نمیشه بهش فکر کنم، اگرم توی دانشگاه خاطره هاش بیادجلوی چشمم واذیت بشم فوری فکرم روپس میزنم، خیلی سخته ولی اونقدر اون فکر میاد توی ذهنم ومن پسش میزنم که، فکر کنم خود فکره خسته میشه و میره. سعیده به شوخی گفت:
–شایدم به قول خاله اونقدر این کار رو کردی که عضلههای فکرت قوی شدن و همچین که یدونه میزنی فکره سوت میشه دوباره تا برگرده کلی طول می کشه.
آهی کشیدم.
–ولی سعیده امان از وقتی که روی تختم دراز می کشم و شب می خوام بخوابم، مگه حریف این فکرم میشم، گاهی تا اشکم رو درنیاره ولم نمی کنه.
–ای بابا، نکنه شب چون فکرت خستس دیگه نمی تونی حریفش بشی؟ شانه ایی بالاانداختم.
–شایدم توی خلوت خودم، یه جورایی دلمم می خواد بهش فکر کنم،
می خوام بدونم الان چیکارمی کنه، چون خبری ازش ندارم واسه خودم تخیل میزنم.
🌹🍃 همین حرفها کافی بود تا از فردای آن روز سعیده کلا با ساک و سایلهای شخصیاش به خانهی ما بیاید و دختر خواندهی مادرم شود.
نمیدانم چه به مادر گفته بود که مادر تمرینهای کنترل ذهن را با جدیت بیشتری با من و اسرا و سعیده کار می کرد و می گفت برای این است که در کارهایتان تمرکز بیشتری داشته باشید، می دانستم که همهی این کارها را به خاطر جاسوسی که سعیده کرده است، میکند.
اسرا به شوخی می گفت:
– مامان اُنقدر باهامون کارکردی که من دیگه می تونم پشت دیوار رو هم ببینم.
همین تمرینها کمک زیادی می کرد برای این که شبها راحت تر بخوابم.
بیشترتمرینها مثل بازی بودند، مثلا مرحله ی اول این بودکه: به هرسهی ما کاغذ و خودکار می داد و میگفت هرکس نعمتهایی که دارد را در زمان معین بیشتر و سریعتر از بقیه بنویسد برندهاست، مثل بازی اسم و فامیل آنقدر ذهنمان درگیر میشد که گاهی سر این که چه کسی درست تر نوشته باهم به اختلاف می خوردیم.
به خصوص در مراحل بالاتر، چون هر چه جلوتر می رفتیم سخت ترمیشد.
مرحله دوم این بودکه نعمتهایی را که ما با خواست خدا و تلاش خودمان به دست آوردیم را باید می نوشتیم. مثل به دست آوردن تحصیلات یا یاد گرفتن یک کار هنری.
مرحله سوم نوشتن نعمتهایی بود که ما داشتیم ولی دیگرانی که میشناختیم نداشتند. این فکر و بحثها خستهمان میکرد و آخرشب با چشمهای خواب آلود به رختخواب می رفتیم.
مزیت دیگر این تمرینها این بود که تا لحظهی آخر که چشمهایمان سنگین میشد ذهنمان ناخواسته حول جواب سوالهایی می گشت که از ما پرسیده شده بود.
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت279 🌹🍃 با همان حیرت گفت: –مامانم گفت تو این حرفها رو زدی، ولی من باور
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت280
🌹🍃 جواب دادن به این سوالها باعث شده بود با خودم فکر کنم که من در شرایط چندان سختی هم نیستم. وقتی سعیده نعمتهایی که نوشته بود را با دوستش در محل کارش مقایسه کرد همهی ما تعجب کردیم. همکارش دختری بود که کسی را نداشت و با مادر مریضش در حاشیهی شهر اجاره نشین بودند.
هر روز صبح دو ساعت وقت برای رفتن به محل کار و دو ساعت هم برای برگشت باید صرف میکرد. خیلی مشکلات در زندگی داشت.
همین مورد سعیده باعث شد من و اسرا هم موردهایی اطراف خودمان پیدا کنیم و شروع به تعریف کنیم. از این که اینقدر نازک نارنجی و لوس بودم از خودم خجالت کشیدم. خدا رو شکر که مثل یکی از دوستهای مادرم سرطان ندارم که درمانی نداشته باشد. خدارو شکر که خانواده دارم و محتاج نان شب نیستم.
خدا رو شکر به خاطر هزاران بلا که ممکن بود سرم بیایید ولی نیامده.
اکثر روزها از دانشگاه با سوگند به خانهشان میرفتم و فشرده خیاطی می کردم تا زودتر دوخت همهی مدلها را یاد بگیرم. سوگند گفته بود اگر خوب یاد بگیرم و روی برش زدن تسلط داشته باشم. به مرور میتوانم زیر نظر مادربزرگش مدلهایی که یاد گرفتهام را برای مشتری برش بزنم. این برای من فرصت خیلی خوبی بود و من را سر ذوق میآورد
🌹🍃 تلفنهای گاه و بیگاه فریدون ادامه داشت. همان روزی که با زهرا خانم پارک بودیم هم زنگ زد و من جواب ندادم. از دیدن شمارهاش روی گوشیام استرس گرفتم، وقتی زهرا خانم دلیلش را پرسید برایش توضیح دادم.
با اخم گفت:
–عجب آدمه پررويیهها، زندگیت رو که از هم پاشوند دیگه چی میخواد؟ اصلا ازش شکایت کن. میگم میخوای یه بار جواب بده ببین چه مرگشه...
شاید هم درست میگفت.
آن روز آخر هفتهبود و دانشگاه نداشتم. تصمیم گرفتم به دیدن ریحانه بروم.
نزدیک خانهی زهرا خانم بودم که دوباره شمارهی فریدون روی گوشیام افتاد. این بار با ترس و لرز جواب دادم.
–چی از جونم میخوای؟
–بهبه چه عجب، بالاخره جواب دادی.
–چرا مزاحم میشی؟ اگه بازم زنگ بزنی ازت شکایت میکنم. بی خیال گفت:
–همه که از من شکایت کردن توام روش. خواستم قطع کنم که گفت:
–نمیخوای از نامزد سابقت خبری داشته باشی؟ مکث کردم و او ادامه داد:
–از وقتی دیگه تو نیستی همه چی خوبه. مژگان و آرشم چند وقت دیگه قراره عقد کنند. الانم خوب و خوش به بچه داری مشغولن. دیگر طاقت نیاوردم و تماس را قطع کردم.
🌹🍃 به خانهی زهرا خانم رسیده بودم. زهرا خانم با دیدن حال بدم استفهامی نگاهم کرد. من هم برایش همه چیز را تعریف کردم. در آغوشم کشید و دلداریام داد.
برایم شربتی آورد و گفت:
–من اون دفعه به کمیل گفتم که این یارو مزاحمت میشه، گفت چرا شمارهاش رو مسدود نمیکنه. بعدشم گفت ازش شکایت کنه.
پرسیدم:
–چطوری باید مسدودش کنم. من فکر میکردم فقط میشه صفحهی مجازی رو مسدود کرد که دیگه پیام نده.
لبهایش را بیرون داد و گفت:
–منم بلد نیستم. پنج شنبهها کمیل زودتر از سرکار میاد. ازش بپرسم، ببینم چطوریه. حالا این فریدون حرف حسابش چیه؟ تو رو بدبخت کرد ول کنت نیست؟
–نمیدونم، لابد هنوز عقدههاش خالی نشده. به نظرم مشکل شخصیتی داره.
– وقتی به کمیل گفتم که تو به خاطر مادر آرش کنار کشیدی و زندگیت بهم ریختهها خیلی ناراحت شد. گفت ببین یه آدم از خدا بیخبر چطوری آرامش دیگران رو به هم میریزه. واقعا این فریدون وجدان نداره.
آهی کشیدم و ریحانه را که مدام با دکمهی مانتوام ور میرفت روی پایم نشاندم. بچههای زهرا خانم به حیاط رفته بودند و بازی میکردند. ریحانه هم با شنیدن صدایشان مدام اصرار میکرد که ما هم به حیاط برویم.
🌹🍃دستش را گرفتم و گفتم:
–زهرا خانم من ریحانه رو میبرم حیاط. پسرا صداشون میاد اینم میخواد بره.
–شما برید منم میوه میشورم میارم با هم بخوریم.
پسرهای زهرا خانم فوتبال بازی میکردند. ریحانه هم مثل آنها دنبال توپ میدوید و از کار خودش ذوق میکرد و میخندید.
نگاهی به ساعت مچیام انداختم، نزدیک ظهر بود. کمکم باید به خانه برمیگشتم.
همین که از روی پلهی حیاط بلند شدم با شنیدن صدای چرخش کلید و یاالله گفتنهای کمیل به طرف در چرخیدم.
چند نایلون خرید دستش بود. با دیدن من سر به زیر شد. درست مثل آن وقتهایی که تازه برای نگهداری ریحانه آمده بودم.
سلام کردم. جوابم را داد. بچه ها دورش جمع شدند، نایلون را دست پسرها داد و گفت:
–ببرید خونه. بعد ریحانه را بغل کرد.
–خیلی خوش آمدید. ببخشید ما بهتون زحمت میدیم.
–خواهش میکنم. زحمتی نیست، خودمم دوست دارم بیام هم زهرا خانم رو ببینم هم ریحانه رو.
لبخندی زد و گفت:
–بله، خبرش رو دارم، زهرا جز شما دوست دیگهایی نداره. مدام از خوبیهای شما میگه. راستی زهرا گفت اون مردک بازم مزاحم...
–بله... با ورود زهرا خانم که ظرف میوهایی دستش بود مکث کردم.
–خسته نباشی دادش.
–زنده باشی.
مداحی_آنلاین_همین_آرزومه_پویانفر.mp3
2.09M
🌙ویژه #لیلة_الرغائب
همین آرزومه ،
حسینـــــی بمـــونم
حسینـــــی بمیــــــرم...❣
🎤 محمدحسین پویانفر
🤲التماس دعای فرج
#شب_زیارتی_ارباب
#شب_جمعه
🌹@Gilan_tanhamasir
سلام سلام و صد سلام خدمت شما عزیزان 😊
صبح زیبای آدینه تون بخیر و نیکی 🌹☺️
ان شاءالله که هر کجای ایران زمین هستید حالتون خوب و احوالتون خوبتر باشه💖
و کنار خانواده آدینهای سرشار از ملودیهای شاد و دلنشین پیش رو داشته باشید👌
نوش جانتون توفیقات بندگی در این ماه عزیز و پر برکت 😊
مارو هم از دعای خیرتون محروم نفرمایید🙏
#تنهامسیراستانگیلان💞
🌹@Gilan_tanhamasir
استغفار_2.mp3
7.38M
#استغفار_پاکسازی_روح ۲
#استاد_شجاعی
عدم نشاط و آرامش،
عدم لذّت بردن از عبادت،
بی رغبتی نسبت به نماز،
کلافگی، اضطراب و ترس،
مالِ کثیف شدنِ روح، و عدم استحمام روح ماست.
🌛ماه رجب اومده ...
تا مایی که حمامِ روحمون رو فراموش کردیم، یه ذره بیشتر به خودمون برسیم.
#بن_بست_های_معنوی
🌹@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ این انقلاب دیر یا زود به دست امام زمان(عج) خواهد افتاد...
🎤حاج آقا #مسعود_عالی
📌آیتالله حسنزاده آملی:
گوشتان به دهان رهبر باشد، چون ایشان گوششان به دهان حضرت حجت است
#دهه_فجر
#ایران_در_آخرالزمان
🌹@Gilan_tanhamasir
✍ پرسش یکی از اعضای محترم کانال
راجع به رمان
بقیه اعضای محترم هم مد نظرشون باشه.
با تشکر از صبوری و همراهی شما
عزیزان💐💐
☔️@Gilan_tanhamasir
⭕️ کینۀ دشمن نسبت به #امام_هادی علیهالسلام برای این است که ایشان معارف شیعی را تبدیل به قدرت اجتماعی کرد.
▪️ امام هادی علیهالسلام با همه محدودیت هایی که داشتند بیش از امامان گذشته موفق شدند "شبکه وکالت رسمی از امام " را که بار حقوقی و اجتماعی داشت در میان جوامع مومنین گسترش دهند.
▪️ مرجعیت تقلید، نیابت عام از امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف و پایه های #ولایت_فقیه در زمان امام هادی علیهالسلام پایه گذاری شد.
شهادت مظلومانه #امام_هادی علیهالسلام، پایهگذار قدرت اجتماعی شیعه، مرجعیت و #ولایت_فقیه تسلیت باد.🏴
✾͜͡🕊࿐✰•.
@Gilan_tanhamasir
16133939557789944175497.mp3
7.88M
شهادت امام هادی 🏴
🎤 حسین طاهری
🎧 برای دل شکسته همیشه سرپناهی...
🥀@Gilan_tanhamasir