4_5947051703634233297.mp3
5.71M
#استغفار_پاکسازی_روح ۴ 📿
إنّ اللّه تعالى، يَغفِرُ لِلمُذنِبِينَ إلاّ مَن لا يُريدُ أن يُغفَرَ لَهُ !
قالوا : يا رسولَ اللّه، مَنِ الذي يُريدُ أن لا يُغفَرَ لَهُ ؟
قالَ : مَن لا يَستَغفِرُ 💥
خدا همه رو میبخشه! مگر اونایی که خودشون نمیخوان!
یعنی کیــــا ؟
اونایی که اهل استغفار نیستند!
#دوربرگردان
#بن_بست_های_معنوی
🌹@Gilan_tanhamasir
شب شما بزرگواران بخیر و خوشی باشه.🌹
اگه موافق باشید بریم سراغ ادامه بحث کنترل ذهن؟👌
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#کنترل_ذهن برای #تقرب 41 🔘 بخش اول ✴️ گفتیم که ذهن انسان توانمندی های زیادی داره که باید ازشون اس
#کنترل_ذهن برای #تقرب 42
🔘 بخش اول
🔵 اخیرا اتفاقات جالبی در دانش تجربی غرب داره می افته.
دارن میرن به سمت خیلی از مسائلی که اسلام اون ها رو مطرح کرده.
📌 مثلا دانیل گلمن که یه دانشمند غربی هست در کتاب خودش میگه:
"علم آشکار میکند که چگونه مدیتیشن، ذهن و مغز و بدن شما را تغییر میدهد."
خیلی ساده میگه که قدرت کنترل ذهن به شدت در بدن انسان موثر هست.
✴️ اگه کسی دو واحد روانشناسی فیزیولوژی خونده باشه متوجه میشه که وقتی ذهن انسان به سمت افکار منفی میره یا میترسه، چه غده هایی توی بدن شروع به ترشح میکنن.
حتی رنگ خون رو هم تغییر میدن.
🔶 مثلا اگه دیده باشید میگن فلانی از ترس رنگش پریده!
✔️ توی طب اسلامی هم به این موضوع پرداخته میشه.
⭕️ مثلا کسی که توی زندگیش شکست عشقی بخوره یا بترسه یا ناراحتی هایی داشته باشه، توی بدنش غلظت سودا بالا میره
و همین باعث سرد شدن بدن و تخیل زیاد و گوشه گیری و افسردگی میشه.
خلاصه بدن انسان بهم میریزه.
💢 یا کسی که زیاد سراغ شهوترانی بره #صفرای خونش بالا میره و رنگش زرد میشه و علاقش به مسائل شهوانی بیشتر خواهد شد❌
در واقع هر کسی که مدام افکار شهوانی داشته باشه یا فیلم ها و تصاویر مستهجن ببینه
⭕️ اینطور نیست که سیر بشه بعد از یه مدت
اتفاقا هی بیشتر میخواد چون صفرای بیشتری توی بدنش تولید شده و گرمای بدنش میره بالا
⭕️ و مشکل بزرگی که پیش میاد اینه که دیگه توان جنسیش کم میشه.
❌ ذهنش میخواد ولی بدن دیگه نمیتونه و نمیکشه...
✅ اگه کسی تسلط بالایی روی مباحث طبی داشته باشه خیلی راحت با دیدن چهره یه نفر میتونه متوجه بشه که چه مشکلاتی داره
یا قبلا مثلا شکست عشقی خورده یا با همسرش مشکل داره و ...
🔵 بدن انسان کاملا نشون دهنده وضعیت درونی و ذهنی انسان هست.
🔶 وقتی که فرد فعالیتی که نیازمند تلاش ذهنی باشه انجام نمیده، "حالت پیش فرض مغز" فعال میشه.
👈 حالت پیش فرض یه بخشی از مغزه که مسئول انجام فعالیت های خودکار و ناخودآگاه هست.
حالا اگه گفتید که این بخش از مغز در چه مواقعی معمولا فعال میشه؟😊
#ادامه_دارد...
🌹@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت282 🌼🌼 بعد یقهی فریدون را گرفت و از زمین بلندش کرد و مشت محکمی نثار
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت283
🍀🍀 روی صندلی که نشستم با چهرهی عبوس و متعجب سعیده روبرو شدم.
تا ریحانه را دید شروع به سوال کرد. نمیدانستم قضیه را بگویم یا نه، برای همین فقط گفتم:
–امشب پدرش نیست. دنبالم گریه کرد منم آوردمش.
بی تفاوت به خیابان خیره شد.
–اگه اخراجت نکردن خودت امدی بیرون دیگه ناراحتی نداره؟
–بیکاری ناراحتی نداره؟
–خب می خواستی بیرون نیای...
–خب مجبورشدم.
مشکوک نگاهش کردم.
–خب قانونشون رو رعایت میکردی.
–یه جوری میگی قانون، انگار وزارت کار تصویب کرده.
–خودت میگی قانون.
–نه اشتباه گفتم، چون نمیدونستم اسمش چیه، از خودشون یه چیزایی میگن آدم شاخ در میاره.
–یعنی چی؟ محیطش بد بود؟
سرش رو به علامت تاییدتکان داد و گفت:
–همکارام تعطیل رسمی بودن، بعد دستش را در هوا چرخاند و گفت:
–رسمی ها... از نوع عید نوروز، اصلا یه چیزی میگم یه چیزی می شنویا راحیل. تعطیلات تابستونی دانش آموزان رو تصورکن...درهمون حد.
🍀🍀 با چشم های گرد شده نگاهش کردم وگفتم:
–خب زودتر میومدی بیرون.
–دیگه هی تحمل کردم، گفتم مثلا کارم رو از دست ندم. بعد تکهایی از موهایش را که کنار صورتش ریخته بود را با دست گرفت و ادامه داد:
–حالا من این دوتا شوید رو میزارم بیرون و یه کم آرایش می کنم، فکرمی کنند منم مثل خودشونم.
–ای بابا... حالا ناراحت نباش، دوباره کار برات پیدا میشه، کارخوبی کردی امدی بیرون. بعد لبخند زدم.
–صبرکن دو ماه دیگه که درس منم تموم میشه دوتایی دنبال کار می گردیم.
–اوه، ول کن راحیل، تو چرا دنبال کارباشی؟ خاله اونقدر آشنا داره مگه توبیکار میمونی.
باتعجب گفتم:
–مامانم؟
–آره بابا، تابهش گفتم بیکارم گفت، کار هست ولی تو شاید نخوای اونجا کار کنی.
گفتم خاله کار میکنم دیگه از اینجایی که امدم بیرون داغونتر نیست که. یه تلفن زد، برام توی یه موسسه کار پیدا کرد.
خوشحال شدم.
–عه، پس دیگه غمت چیه؟
–آخه یه مشکل بزرگ داره.
–چی؟
–شرایطش اینه که حجاب داشته باشم، اونم ازنوع کاملش...
پقی زدم زیر خنده. ریحانه هم خندید.
–وای سعیده یه جوری غم بادگرفته بودی فکرکردم چی شده. خب وقتی میری محل کارت طبق قانون اونا باش، میای بیرون مدل خودت باش.
🍀🍀 –آخه وقتی به خاله این روگفتم، گفت با این کار دیگران بهت ظنین میشن. حالا فکر میکنن چه خبره. منم گفتم من چندین ساله این تیپی هستم، شده جزوه علایقم، اینجوری دوست دارم.
اونم گفت، دوستداشتنیهات رو عوض کن...انسان توانایی توی وجودش هست که می تونه به هرچیزی علاقمند بشه و از هر چیزی بدش بیاد.
باتعجب نگاهش کردم.
–ازحرف مامانم ناراحت شدی؟
–نه بابا، گیج شدم وهمش دارم به حرفهاش فکر میکنم. آخه چطوری عوضش کنم؟ مگه میشه یه چیزی رودوست داشته باشی بعد اَجی مَجی کنی یهو دوسش نداشته باشی. نفس عمیقی کشیدم.
–شدنش که میشه، حداقل میشه بهش فکر نکنی یاکمتر فکرکنی، ولی یهویی نمیشه، زحمت داره...بعد باانگشت سبابه ام به سرم اشاره کردم، همش هم زیرسر اینه...
یعنی چقدرطول میکشه؟
–اونش دیگه واسه هرکسی فرق داره...
–چه فرقی؟
–فکر کنم به میزان علاقه و درصد مهم بودنش، البته پشتکار آدمها هم مهمه، یکی که پشتکارش بالاست زود هم به نتیجه میرسه.
–خب الان من بایدچیکارکنم؟
شانه ایی بالاانداختم.
–خب ازمامان بپرس.
–آخه من از شنبه بایدبرم اونجا سرکار، فکر نکنم توی دو روز بشه کاری کرد.
به روبرو خیره شدم.
–همهچیز به خود آدم بستگی داره. خود منم تا حالا نمیدونستم آدم اگه واقعا اراده کنه میتونه خیلی چیزها رو فراموش کنه
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت283 🍀🍀 روی صندلی که نشستم با چهرهی عبوس و متعجب سعیده روبرو شدم. تا
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت284
🍀🍀 مادر وقتی ریحانه را دید و فهمید که شب مهمان ماست گفت:
–راحیل بچهی مردم مسئولیت دارهها. _مامان جان یه جورایی مجبور شدم. ریحانه از همان اول با اسرا دوست شد و با هم شروع به بازی کردند.
بوی غذای مادر خانه را برداشته بود. ریحانه مدام به آشپزخانه اشاره میکرد و میگفت:
–بهبه.
اسرا گفت:
–مامان بچه گرسنس، زودتر شام رو بخوریم.
سرسفرهی شام سعیده از مادر پرسید: –خاله آدم وقتی یه کاری رو دوست نداره انجامش بده و چطوری بهش علاقمند بشه؟ یا به چیزی علاقه داره و میدونه علاقش درست نیست میشه ازش دل ببره؟
اسرا گفت؛
–به چیزی یا به کسی؟
همه خندیدیم.
مادر قاشق غذایی در دهان ریحانه که در آغوشش بود گذاشت و گفت:
–هرکس می تونه خودش تصمیم بگیره به چی فکرکنه، به چی فکرنکنه...
وقتی خداقدرت تغییرعلاقه ها رو توی وجودانسان قرار داده چرا استفاده نکنیم. حیوانات این قدرت روندارن ولی انسان میتونه.
🍀🍀 گاهی باید بهمون آسیب بخوره تا به زوراین کار رو انجام بدیم؟ مثلا یکی ممکنه یه مواد غذایی رو دوست نداشته باشه بخوره، با این که میدونه براش خیلی مفیده و کلی خواص داره. بعد مریض میشه، دکتر بهش میگه همون ماده غذایی رو باید همیشه بخوری چون بدنت مثلا اون ویتامین رو نداره. حالا اون شخص مجبور میشه بخوره. خب از اول به خاطر مفید بودنش میخورد مریضم نمیشد.
اسراصدای گوسفند ازخودش درآوردوگفت:
–عه، میگم چراگوسفندها همیشه علف می خورن و قیمه وقورمه نمی خورن چون نمیتونن علاقههاشون رو تغییر بدن.
ریحانه خندید و او هم صدای اسرا را تقلید کرد.
سعیده با لبخندگفت:
–نه بابا، اونقدر خرت وپرت میدن به خورد این گوسفندها، علف کجا بود.
اسرا لپ ریحانه را کشید و گفت:
– خب بیچاره ها بع بعی هستند دیگه حق انتخاب ندارن که...
سعیده زیرچشمی نگاه گذرایی به من انداخت وگفت:
–آخه خاله اگه اینجوری باشه، پس قضیه عشق ودوست داشتن منتفیه که...طرف تا ببینه معشوقش به دردش نمیخوره علایقش رو عوض میکنه.
🍀🍀 غذای ریحانه تمام شده بود. مادر او را کنار خودش روی زمین گذاشت و کمی نمک کف دست بچه ریخت و گفت:
–دخترم با زبونت بخورش. بعد رو به سعیده کرد.
–عاشق شدنم کار فکره، این که یه پسری ازیه دختری به هر دلیلی خوشش میاد. درست. خب بعدش ازدواج صورت میگیره و این عشق باعث شیرینی زندگیشون میشه نیازی به تغییر نیست. ولی وقتی به هر دلیلی شرایط ازدواج رو ندارن باید همون اول در نطفه خفه بشه، بعد نگاهی به من انداخت و ادامه داد:
–اصلا هر علاقهایی وقتی به ضرر خودمون و دیگران هست باید کنترلش کنیم. البته اکثرا ما شرطی شدن رو اسمش رو عشق میزاریم. گاهی جوونها به بوی عطر یا چهره یا حتی صدای طرف مقابلشون شرطی میشن.
اسرا وقتی کنکور داشت یادته؟ تمام فکرش پر از کنکور بود.
اسرا لقمه اش را قورت داد و با خنده گفت:
–وای اگه بگم چه رویا بافیایی می کردم که خندتون می گیره، اصلا تو رویاهام همچین جو من رومی گرفت که همش فکرمی کردم نفراول کنکور بشم چه خوب میشه، میان باهام مصاحبه می کنن و...
حرفش را بریدم وگفتم:
–اوه اوه خدابه ماچه رحمی کرد، فکرکن تو رتبه ات تک رقمی میشد دیگه اصلا با ما حرف نمیزدی...
سعیده گفت:
–آره بابا، این فرارمغزها میشد.
مادر گفت:
–اسرا عاشق کنکور نبود، ولی تمام مغزش شده بود کنکور. اینجوری میشه که بعضیها از کنکور بدشون نمیاد و سالها هی امتحان میدن تا رتبهی بهتری بگیرن.سعیده گفت:
–اسرا پس معلومه اون گوشه کنار مخت فکر کنکور نبوده که حاضر شدی همون دانشگاه بری و دوباره کنکور ندی.
🍀🍀 مادر گفت:
–اسرا به اون حس خوشایندی که از رویاهاش میگرفت شرطی شده بود.
آنقدر سربهسر اسرا گذاشتیم که بیچاره از گفتههایش پشیمان شد.
بعد از شام پیامی برای زهرا خانم فرستادم تا ببینم اوضاع چه طور است. بلافاصله زنگ زد و با خوشحالی گفت:
–میخواستم الان بهت زنگ بزنم. اصغر آقا الان زنگ زد و گفت تو راه خونهان. فریدون رضایت داده به شرطی که توام شکایت نکنی. اصغر میگفت خیلی با فریدون حرف زده تا راضی شده. راستی راحیل اصغر آقا میگفت فریدون از تو خیلی کینه دارها، باید مواظب باشی اصلا دیگه تنها جایی نرو. ریحانه چطوره اذیت نمیکنه؟
–چقدر از خبرتون خوشحال شدم. خدا رو شکر. ریحانهام خوبه. نه بابا چه اذیتی.
–کمیل بیاد دنبالش بیاره؟
–نه، بزارید آقا کمیل یه امشب رو راحت بخوابن. از طرف منم ازشون تشکر کنید. خیلی شرمنده شدم.
–این حرفها چیه؟ تو ببخش که ما همیشه باعث زحمتت هستیم. هیچ کدوم از این کارا جبران زحماتت نمیشه. همیشه به کمیل میگم مثل مادر برای ریحانه دلسوزی. خدا خیرت بده. بچهها محبت رو زود میفهمن، برای همین خیلی دوستت داره و امیدش به توئه.
آن شب تا نیمههای شب بیدار بودیم و نوبتی با ریحانه بازی میکردیم، تا این که وقتی در آغوش مادر جای گرفت. مادر کمکم تکانش داد و برایش لالایی خواند و ریحانه خوابش برد
•┄❁بِـسْـمِاللّٰهِالࢪَّحمنِالࢪَّحیمْ❁┄•
سلااام و درودها دوستان ارزشمند و همیشه همراه تنها مسیری ما🤚🌺
صبحتون به لطافت لبخند خدا☺️
حالتون چطوره؟؟
الهی حالتون ناااب و کلبه دلتون همیشه آروم ❤️😊
حتما این جمله را زیاد شنیدین که : اگه خدا توفیق بده فلان کار رو انجام خواهم داد.
یا توفیقی بود که خدا داد و فلان کار انجام شد،
این #توفیق_الهی چیه که به منزله یک محرک در امور خیر هست ؟🤔
🌺حضرت امیرالمۆمنین علیه السلام می فرمایند:
✨مَنْ تَفَکرَ فِی آلاءِاللَّهِ وُفِّقَ✨
هر کس در نعمت هاى خداوند فکر کنه، موفّق میشه .
زیرا انسان به این طریق، محبّت و دوستى خداوند را در دل خود جذب مىکنه وپرورش میده ،
❤️و وقتی محبّت خدا در قلب انسان بارور بشه، به سوى خداوند جذب میشه، و توفیق از ثمرات مجذوب شدن به خداوند هست.
توفیقات الهی نصیبتون🤲✨☺️
#تنهامسیراستانگیلان💞
🌹@Gilan_tanhamasir
🔔دو #توصیه
👈1⃣ توصیه اول : برویم در خانه خدا از نمازهایی که خوانده ایم #استغفار کنیم بگیم خدایا به خاطر #نماز های دست وپا شکسته ای که خوانده ایم به در گاهت استغفار می کنم.
وبگیم خدایا به ما توفیق رعایت #ادب وآداب نماز وایستادن در محضر خودت را عنایت فرما.🙏
👈2⃣ توصیه دوم : اگر می خواهیم در نماز خواندن یک #پله جلوتر برویم ومی خواهیم نمازهایمان بهتر شود
گاهی #نافله ونماز شب بخوانیم چونکه نافله ونماز شب خیلی به نماز روز کمک می کند ونواقص آن را #جبران می کند.
📝#استاد_پناهیان
🌹@Gilan_tanhamasir
4_5947051703634233298.mp3
6.56M
#استغفار_پاکسازی_روح ۵ 📿
#استاد_شجاعی
خط و نشانی که خدا برای شیطان میکشد👇
به عزّت و جلالم سوگند؛
تا زمانی که بندگانم اهل استغفارند،
تمام گمراهیهای تو را بیاثر کرده و از گناهانشان در میگذرم!
#ناامیدی_از_رحمت_خدا
#افسردگی
🌹@Gilan_tanhamasir
وزیر بهداشت: هر علامتی از سرماخوردگی، اُمیکرون است.
🔹نیاز به تست نیست، هرکس علایم سرماخوردگی دارد، اُمیکرون گرفته است. در این سویه، حدود ۲۰ درصد مبتلایان، کودکان هستند. قبلا تصور میشد که کودکان کرونا نمیگیرند اما الان اینگونه نیست.
🌹@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
وزیر بهداشت: هر علامتی از سرماخوردگی، اُمیکرون است. 🔹نیاز به تست نیست، هرکس علایم سرماخوردگی دارد،
حماسه آفرینی جدید مافیای پزشکی!
سرماخوردگی که طی هزاران سال وجود داشته تبدیل شده به امیکرونی که خیلی اتفاقات رو میتونه رقم بزنه.
🔰درمانهای قابل استفاده برای کرونا
1. عصاره پیاز: دو عدد پیاز متوسط با 1 استکان آب داخل شیشه بذارید درب آن را محکم ببندید و بگذارید داخل آب جوش، پس از دو ساعت آماده میشود. هر 6 ساعت 1 استکان بدهید
2.عصاره بلدرچین: 1 بلدرچين را داخل شیشه بزرگ گذاشته و درب آن را محکم ببندید و داخل آب بگذارید بجوشد، پس از دو ساعت آماده است. آب آن با یک تکه کوچک از گوشت را به بیمار بدهید. هر 8 ساعت
3.بخور سرکه سیب: عفونت زدایی از ریه های درگیر شده
4.دمنوش نعناع : بسیار موثر _ هر 6 ساعت
5.جوشانده نعناع زنجبیل آویشن : هر 8 ساعت
6.چکاندن روغن بنفشه پایه کنجد در گوش و بینی: هر 12 ساعت
7.چکاندن روغن سیاهدانه در بینی : هر روز یکبار
8.مالش گردن و قفسه سینه با روغن سیاهدانه
9. آب عسل برای رفع تشنگی بیمار
10.غرغره آب نمک دریا: هر 12 ساعت یکبار
11.پاشویه برای کم کردن تب
#درمان_کرونا
#نسخه_های_جواهری
💥 #انتشار_عمومی
@Gilan_tanhamasir
࿐❁🍀❒◌🦋◌❒🍀❁࿐
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت284 🍀🍀 مادر وقتی ریحانه را دید و فهمید که شب مهمان ماست گفت: –راحیل ب
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت285
🌹آن شب ریحانه تا صبح یکی دوبار بیدار شد و بهانهی پدرش را گرفت. هر بار در آغوشم کشیدمش و آنقدر نوازشش کردم تا خوابش برد. صبح در حال صبحانه خوردن بودیم که با صدای زنگ گوشیام بلند شدم.
ریحانه که دست و صورتش آغشته به ارده شیره بود با بلند شدن من از لباسم گرفت، تا او هم دنبالم بیاید.
بلند گفتم:
–وای ریحانه لباسم کثیف شد. بچه همانطور مات به کثیفی لباس من چشم دوخت. مادر شماتت بار نگاهم کرد و به ریحانه گفت:
–دختر قشنگم ببین دستهات دلشون میخواد آب بازی کنن، میای بریم آب بازی؟ ریحانه سرش را به علامت مثبت تکان داد. مادر همانطور که ریحانه را به سمت سینک ظرفشویی میبرد گفت:
–شما بفرمایید گوشیتون رو جواب بدید. مادر خیلی زود با محبتهایش ریحانه را جذب خودش کرده بود. شرمنده به طرف گوشیام رفتم.
همین که جواب دادم، صدای بم کمیل در گوشم پیچید.
–سلام.
–سلام، حالتون خوبه؟
–ممنون. با شرمندگی گفتم:
– من واقعا شرمنده شما شدم. همش شما رو تو دردسر...
–چهدردسری؟ شما ببخشید، ریحانه مزاحم شما و خانواده شده. اصلا تونستید شب استراحت کنید؟
–والا خانوادم اونقدر عاشق ریحانه شدن، اصلا نوبت به من نمیرسه که بخوام کاری براش انجام بدم. مامانم بهش میرسه.
🌹–من و ریحانه که همیشه مدیون محبتهای مادرتون هستیم. گاهی بهتون حسادت میکنم بابت داشتن همچین مادری. خدا براتون حفظشون کنه. زنگ زدم بگم من آمدم دنبال ریحانه، پایین منتظرم.
–چقدر زود آمدید، روز جمعهایی استراحت میکردید.
–گفتم زودتر بیام که ریحانه بیشتر از این مزاحمتون نشه، بعد کمی مکث کرد و ادامه داد:
–راستش تا صبح نتونستم بخوابم، نگران بودم. باید باهاتون صحبت کنم.
–چی شده؟ خب بفرمایید بالا،
کمی مِن و مِن کرد و پرسید:
–خانواده در جریان اتفاقات دیروز هستن؟
–راستش نه، چیزی نگفتم. نخواستم مادرم رو نگران کنم.
–خب پس شما با ریحانه تشریف بیارید پایین. باید باهاتون صحبت کنم.
حرفهایش نگرانم کرد، یعنی چه میخواهد بگوید.
ریحانه همین که پدرش را دید خودش را در آغوشش انداخت.
کمیل هم محکم بغلش کرد و قربان صدقهاش رفت. بعد نگاهی به من انداخت و گفت:
–میشه بریم صحبت کنیم؟ یه دوری میزنیم و برمیگردیم.
سوار ماشین شدم. ریحانه خودش را در بغلم جا داد.
نگاهی به کمیل انداختم. لبش باد کرده بود. لباسهای مرتبی پوشیده بود و حسابی به خودش رسیده بود.
🌹 بعد از چند دقیقه رانندگی گفت:
–راستش دیروز برای چند ساعت با اون مرتیکه بلا اجبار یه جا بودیم، حرفهایی زد که نگرانتون شدم. اول این که فکر میکنم اعتیاد داره، شاید یکی از دلایلی که زود کوتاه امد و رضایت داد همین باشه.
دوم این که از لحاظ روانی هم مشکل داره، چطوری بگم نمیدونم چشه، احساس کردم تعادل روانی نداره. گاهی خوب بود ولی گاهی حرفهایی میزد که به عقلش شک میکردم. شایدم به خاطر موادایی که مصرف میکنه. همچین آدمی خیلی خطرناکه،
از حرفهایی که زد متوجه شدم تمام فکرو ذکرش انتقام گرفتن از شماست. آمدم باهاتون صحبت کنم که خیلی مراقب خودتون باشید. به نظر من خانوادتون رو در جریان قرار بدید. اونام حواسشون باشه بهتره.
هر چه کمیل بیشتر حرف میزد اضطراب و ترسم بیشتر میشد. خدایا مگر چه کردهام که میخواهد از من انتقام بگیرد. کاش پدر یا برادری داشتم تا حمایتم کنند. حرف آبرویم وسط بود. با این فکرها اشک به چشمهایم آمد.
–نمیتونم از خونه برون نیام که، نزدیک یه ماه دیگه امتحاناتم شروع میشه باید دانشگاه برم.
نگاهم کرد و گفت:
–گریه میکنید؟ اشکم را پاک کردم و گفتم:
–من ازش خیلی میترسم. شده کابوسم. با این حرفهایی هم که زدید ترسم بیشتر شد.
ماشین را کنار کشید و به فکر رفت.
ریحانه سرش را در سینهام فشار داد. نوازشش کردم و بوسیدمش. سربه زیر گفت:
–گریه نکنید، بچه ناراحت میشه.
🌹بعد نگاهم کرد و گفت:
–اجازه میدید کمکتون کنم؟ طوری که انشاالله هیچ مشکلی براتون پیش نیاد.
با چشم های گرد شده نگاهش کردم و نمیدانم چرا گفتم:
–میخواهین بکشینش؟
پقی زد زیره خنده و بلند خندید.
وقتی خندهاش تمام شد گفت:
–در مورد من چی فکر کردین؟ من تا حالا آزارم به یه مورچه هم نرسیده.
–واقعا؟ همین سوالم کافی بود تا دوباره بخندد.
ماشین را دوباره به خیابان کشید و به طرف خانهمان راند و گفت:
–من تا حالا کسی رو نزدم. این قضیه فرق میکرد. شما هم با همه فرق میکنید.
سرم را پایین انداختم. آهی کشید و ادامه داد:
–به مادرتون زنگ بزنید بگید میخوام بیام باهاشون صحبت کنم.
–در مورد چی؟
بی تفاوت گفت:
–در مورد همین مشکل. باید حل بشه.
–نه، مادرم بیخودی نگران میشن.
اخم کرد.
–بیخودی؟ میدونستید بیشترین فجایعی که اتفاق میوفته به خاطر همین بیتفاوتیهاست، و حتی بیشترشون توسط معتادا و کسایی که اختلال روانی دارن اتفاق میوفته.
آرام گفتم:
–ولی شما که میگید احتمالا معتاده.
سرزنش بار نگاهم کرد.
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت285 🌹آن شب ریحانه تا صبح یکی دوبار بیدار شد و بهانهی پدرش را گرفت. ه
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت286
🌹–شما نگران مادرتون نباشید. من جوری براشون توضیح میدم که استرس نگیرن. با راه حلی که پیدا کردم خیالشون رو راحت میکنم.
سوالی نگاهش کردم.
–پیش مادرتون مطرحش میکنم. چون ایشون باید اجازه بدن.
به خانه که رسیدیم دخترها نبودند. مادر گفت رفتهاند برای ناهار خرید کنند. چون قرار گذاشتهاند که خودشان غذا درست کنند.
وقتی کمیل کمکم ماجرای فریدون را برای مادر تعریف کرد. مادر فقط با تعجب نگاهش را بین من و کمیل میچرخاند.
خیلی راحت پیش کمیل گفت:
–راحیل اصلا ازت توقع نداشتم ماجرای به این مهمی رو به من نگی.
چه داشتم بگویم سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم.
کمیل برای پشتیبانی از من گفت:
–خانم رحمانی ایشون فقط نمیخواستن شما رو نگران کنن. فکر میکردن زود رفع میشه و دیگه نیازی به مطرح کردنش نیست. من خودمم فکر نمیکردم فریدون همچین آدم عقدهایی و بیشخصیتی باشه.
اگه اجازه بدید من یه دوست وکیل دارم، بهتون معرفی میکنم تا از فریدون شکایت کنید.
مادر از کمیل تشکر کرد و گفت:
–اصلا باورم نمیشه تو همچین دردسری افتادیم. من به برادرم میگم...
🌹حرف مادر را بریدم.
–نه مامان جان، میشه به دایی نگید؟ من به خاطر همین بهتون نگفتم، چون نمیخواستم فامیل بدونن،
مادر اخم کرد.
–به دایی بگم که فکری کنه، مگه نشنیدی آقا کمیل گفتن نباید تنها دانشگاه بری...
کمیل گفت:
–خانم رحمانی اگه اجازه بدید من هر روز که ریحانه رو میخوام ببرم مهد میام دنبال راحیل خانم، ایشون رو هم به دانشگاه میرسونم. بعد از ظهر هم کارم ساعت دو تموم میشه، فکر می کنم کلاسشون تا همون موقع باشه، میرم دنبالشون.
بعد لبخندی زد و ادامه داد:
–پارسال که برنامه دانشگاهشون اینجوری بود.
مادر گفت:
–شما چرا زحمت بکشید...
کمیل نگذاشت مادر حرفش را تمام کند و گفت:
–ببینید خانم رحمانی، هم شما و هم راحیل خانم تو این مدت اونقدر در حق من و ریحانه لطف داشتید که من دنبال فرصتی بودم که جبران کنم. خواهش میکنم به من این اجازه رو بدید.
راحیل خانم بعضی روزها تمام وقتشون رو برای ریحانه میزارن. حالا من یک ساعت بخوام هر روز براشون وقت بزارم اشکالی داره؟
🌹باور کنید من خودم هم از روی نگرانی میخوام این کار رو بکنم. فریدون آدم درستی نیست.
البته با کارهایی که در گذشته کرده دیر یا زود حکمش صادر میشه و به زندان میوفته. حالا ما یه مدت کوتاه باید مواظب...
مادر گفت:
–مگه چیکار کرده که بره زندان؟
من که روبروی کمیل و کنار مادر نشسته بودم، لبم را به دندان گزیدم و ابروهایم را بالا دادم.
اگر مادر ماجرای گذشتهی فریدون را میفهمید بیشتر نگران میشد.
کمیل با مِن و مِن گفت:
–کلا گفتم، خب آدم درستی نیست دیگه، دیروز خودش گفت که یکی دو نفر ازش شکایت کردن.
مادر هینی کشید.
–یعنی کلا مردم آزاره و مزاحم دیگران میشه؟
کمیل سرش را کج کرد و حرفی نزد.
کمی به سکوت گذشت و بعد این مادر بود که سکوت را شکست.
–راستش آقا کمیل من مثل چشمام به شما اعتماد دارم ولی خب، شما که خودتون بهتر از من میدونید، بین در و همسایه شاید صورت خوشی نداشته باشه...کمیل حرف مادر را برید:
–خانم رحمانی شما فکر کنید به آژانس زنگ زدید و من نقش راننده آژانس رو دارم. اگر دخترتون هر روز بخواد با آژانس بره همسایهها حرف در میارن؟
🌹مادر سرش را پایین انداخت و گفت:
–والا چی بگم.
–هیچی، شما فقط به خاطر اینکه نکنه بعدا اتفاق ناگواری بیفته و اونوقت دیگه نمیشه دهن همسایهها رو بست الان موافقت کنید. من قول میدم نقشم رو خوب بازی کنم. مادر متعجب نگاهش کرد.
–منظورم در نقش راننده آژانس بود.
–نگید اینجوری، شما لطف میکنید. دستتون درد نکنه. از فردای آن روز کمیل شد راننده آژانس من.
بگذریم که گاهی به خاطر ریحانه دیر میآمد دنبالم و من دیر میرسیدم. ولی خب حداقل خیالم راحت بود که از دست فریدون در امان هستم.
از وقتی سوار ماشینش میشدم خیره به جلو میراند و حرفی نمیزد.
اگر حرف و سوالی داشتم کوتاهترین جواب را میداد و دوباره سکوت میکرد. حتی همان روز اول که دنبالم آمد. فوری پیاده شد و در عقب ماشین را برایم باز کرد. وقتی با تعجب نگاهش کردم گفت:
–شما تاکسی تلفنی میاد دنبالتون جلو میشینید؟ باید نقش راننده آژانس رو خوب بازی کنم. برای بستن دهان همسایههای کنجکاو. کمی دورتر از در دانشگاه نگه میداشت، تا پیاده شوم. ولی خودش همانجا میماند و نگاه میکرد تا من وارد دانشگاه بشوم بعد میرفت.
دوهفته از رفت و آمدهای من به همراه کمیل میگذشت. یک روز موقع برگشت از دانشگاه در ماشین بود که گوشیام زنگ خورد. شماره ناشناس بود. همین که جواب دادم، صدای وحشتناک فریدون زبانم را بند آورد.
–میبینم که راننده مخصوص پیدا کردی. وقتی به مژگان گفتم شما دوتا با هم سر و سری دارید خیلی خوشحال شد. راستی امروز آرش و مژگان با هم رفتن خرید آخه دیگه چیزی نمونده به عقدشون. هفته دیگس... گوشی را قطع کردم.