AUD-20220127-WA0068.mp3
5.69M
「✌️🏻🇮🇷」
سرفراز باشۍمیھنمنــ❤️🇮🇷
افَدایتجاטּُ تنمنــ❤️🇮🇷
#الله_اکبر 🎊
#دهه_فجر🇮🇷
#ایران_قوی💪
🇮🇷 @Gilan_tanhamasir
#منتظࢪآنہ❤️
.
مامنتظرلحظہدیدار
بھاریم!💕🌱
آرامکنیدایندلِ
طوفانےمارا...😭
عمریستهمہ
درطلبوصلتوهستیـم
پایانبدهـاینحالِ
پریشانےمارا..😔💔
#السَّلامُعَلَيْكَيَا
حُجَّةاللّٰهِفِىأَرْضِهِ✋🏻
🍂⃟꙰ صَدْ ݜُڪرْ کہ اݫ ٺبآر زهڔاٮیم
🌹🍃🌹🍃
@Gilan_tanhamasir
به نام خالق زیبایی ها😊🌹
ســلام و ادب رفقای راه نــ💫ــور...☺️
هم دلان، هم نفسان، عاشقان ســلام..✋
←خیر مقدم →به بزرگوارانی که تازه به جمع ما پیوستید
خیلی خوووووش آمدید🍃🌷
وقدردانی می کنیم از کاربرانی که تا این لحظه ما را همراهی کردند وحامی ما بودند،👌
ممنون که با ما هستید 😌💐
برای آشنایی و استفاده از مطالب کانال لطفا پیام سنجاق شده رو مطالعه بفرمایید🌷
✌️🏻ان شاءالله به لطف خدا و با همراهی شما رفقای همیشه همراه ، بحث بسیااار مهم ، جذاب و کاربردی کنترل ذهن رو در حال ارائه هستیم
با ما همچنان همراه باشید و سعی کنید از مطالب ناب استفاده بفرمایید و ما رو به دوستانتون هم معرفی کنید☺️
💖دوستتون داریــــمااا،
ممنون که همراهمون هستین😊
#تنهامسیراستانگیلان💞
🌹@Gilan_tanhamasir
🇮🇷22 بهمن ،سالروز پیروزی انقلاب اسلامی ایران بر همه شما فجر آفرینان و انقلابیون و پاسداران انقلاب اسلامی مبارک باد.
#دهه_فجر
#ایران_قوی
#پست_اقتضایی
🌹@Gilan_tanhamasir
تجلی حضور در هوای بارانی #رشت در سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی
#ایران_قوی
#جشن_ملی۱۴۰۰
☔️@Gilan_tanhamasir
👌💯🌸🇮🇷
#ارسالی_تنهامسیریها
طنین انداز شدن نوای دل انگیز الله اکبر در شهرستان لاهیجان
استان گیلان
فاطمه محمدی 😍
۸ ساله
لاهیجان، میدان وحدت، شب ۲۲ بهمن
#قهرمان_من
#سربازان_سردار_سلیمانی
#لاهیجان
🌹@Gilan_tanhamasir
👌💯🌸🇮🇷
#ارسالی_تنهامسیریها
محمد علی دانا 😍
کلاس دوم
از شهر رشت
#قهرمان_من
#سربازان_سردار_سلیمانی
#رشت
🌹@Gilan_tanhamasir
👌💯🌸🇮🇷
#ارسالی_تنهامسیریها
🌺#جشنپیروزیمبارک 🌺
آقا محمد 😍
۷ ساله
از گلزار شهدای شهر رشت
#قهرمان_من
#سربازان_سردار_سلیمانی
#رشت
🌹@Gilan_tanhamasir
توییت میثم مطیعی از سانسور شعرخوانی اون در تلویزیون...
🔴حق مردم نه زمینبازی و دستاندازیست!
حق مردم نه چنین صنعت خودروسازیست!
حق مردم...
قطع میشود...
آهنگ پخش میشود...
مجری: بله... میرویم به شهرستانها...
برمیگردند به شعرخوانی مصلیٰ!
اما ابیات مهمی ناشنیده میماند...
خسته نباشید!
#حق_مردم
✍️ میثم مطیعی
🌹@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
توییت میثم مطیعی از سانسور شعرخوانی اون در تلویزیون... 🔴حق مردم نه زمینبازی و دستاندازیست! حق م
🔹میثم مطیعی داشت تو مصلی شعر میخوند، رسید به قسمت خودروسازی، مردم شعار دادن #مرگ_بر_مفسد_اقتصادی که حاج میثم مطیعی هم همراه شد، یهو صدا و تصویر رفت!!
🔹نفوذ خودروسازی ها تاکجا؟!!
همینکه فرمایشات رهبری علیه خودروسازی منتشر شد ظاهراً باید خداروشکر کنیم!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌💯🌸🇮🇷
#ارسالی_تنهامسیریها
مجتبی میرزایی 😍
از شهر رشت
#قهرمان_من
#سربازان_سردار_سلیمانی
#رشت
🌹@Gilan_tanhamasir
امشب رضویون همه شادند همہ
دل در حــرم رضــــا نهـــادند همہ
عیـــدے ولادٺ از پــدر مےگیرنـد
خشنــود ز مقـدم جـــوادنـد همہ
#میلاد_امام_جواد(ع)💫
#میلاد_حضرت_علی_اصغر(ع)❤️
#بر_همگان_مبارکباد💫
🌹@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت292 🌷–باشه پس بعد از خریدش برش میگردونم خونه بعد میرم. مادر محتویات
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت293
🌺 –مگه میخوای بری امتحان بدی؟
–آره، امتحان فردام زیاد سخت نیست.
–آخه من به آقا کمیل زنگ زدم گفتم فردا نمیتونی بری دانشگاه.
–عه، خب الان یه پیام بهش میدم، میگم بیاد.
–میخوای فردا رو حالا با آژانس برو،
–نه مامان، حوصله عصبانیتش رو ندارم. اون به هیچ کس اعتماد نداره. حتی میخوام با سعیده برم، کلی سفارش میکنه و زنگ میزنه. نمی دونم اون فریدون چی بهش گفته که اینقدر نگرانه.
بعد از رفتن خاله و سعیده، با این که کمی ضعف داشتم ولی شروع به درس خواندن کردم.
نزدیک نیمه شب بود که یادم افتاد هنوز به کمیل پیام ندادهام.
فوری گوشی را برداشتم، چون دیر وقت بود دو دل شدم برای پیام فرستادن. ولی وقتی یاد عصبانیتش افتادم فوری گوشیام را باز کردم.
چند ساعت پیش خودش پیام داده بود و حالم را پرسیده بود.تشکر کردم و نوشتم که فردا برای امتحان میروم.
فوری جواب داد:
–مگه حالتون خوب شده؟
از این که هنوز بیدار بود تعجب کردم.
–بله بهترم.
–خیلی نگرانتون بودم، از نگرانی خوابم نمیبرد، بخصوص که جواب پیامم رو هم ندادید.
–ببخشید، مهمون داشتیم گوشیم رو چک نکردم.
–خدا ببخشه، فردا میبینمتون.
تا اذان صبح درس خواندم. همین که نمازم تمام شد سر سجاده از خستگی خوابم برد.
با صدای زنگ گوشیام از خواب پریدم.
اسرا چادر به سر وارد اتاق شد و گفت:
–راحیل صدات کردم باز خوابیدی؟ بعد نگاهی به صفحهی گوشیام انداخت.
–اوه، اوه، بادیگارد خشنه پشت خطه، خدا به دادت برسه.با شنیدن حرف اسرا به طرف گوشیام شیرجه زدم و پرسیدم:
–مگه ساعت چنده؟ نگاهی به ساعت انداخت.
– فکر کنم یه یه ربعی پایین وایساده باشه.
–وای! اسرا، کاش با کتک بیدارم میکردی.
🌺 فوری گوشی را جواب دادم.
–الو.بر خلاف انتظارم خیلی آرام و متین گفت:
–خواب موندید؟
شرمنده گفتم:ببخشید. الان آماده میشم میام.
–منتظرم.
اسرا نوچ نوچی کرد و گفت:
–خدا به دادت برسه. من رفتم خداحافظ.
به سرعت برق آماده شدم و صبحانه نخورده به طرف آسانسور دویدم. مادر لقمهایی دستم داد و سفارش کرد که حتما بخورم.
سوار ماشین که شدم دوباره عذر خواهی کردم. ریحانه داخل صندلیاش خواب بود.
کمیل همانطور که به روبرو نگاه میکرد گفت:
–یعنی من اینقدر بداخلاقم؟ با تعجب نگاهش کردم.
–آخه خیلی با حول تلفن رو جواب دادید. الانم اونقدر دست پاچه و رنگ پریدهاید انگار که از من وحشت دارید.
–نه، رنگ پریدگیم واسه کم خوابیمه. دست پاچگیم هم واسه اینه که شما رو معطل گذاشتم.
–حتما شب تا دیر وقت درس میخوندید؟
–بله. اصلا نفهمیدم کی خوابم برد.
–راستی فنی زاده گفت هفته پیش برای فریدون احظاریه فرستاده، احتمالا تا حالا به دستش رسیده.با تعجب پرسیدم:مگه آقای وکیل آدرسش رو داشتن؟
–نه، مثل این که زنگ زده به فریدون و با یه کلکی گرفته.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:خدا به خیر بگذرونه.
بعد از یک سکوت طولانی نزدیک دانشگاه ترمز کرد و پرسید:امتحانتون کی تموم میشه؟
–کمتر از یک ساعت.
–پس من ریحانه رو میبرم مهد، بعد میام دنبال شما. اگر دیر رسیدم بیرون نیایید زنگ میزنم.
لبخند زدم و گفتم:حالا دیگه تروریست نیست که یهو غافلگیرم کنه...
اخم کرد.چرا، بعضیها از اونام بدترن، شخصیت آدمها رو ترور میکنن.
🌺 بعد از امتحان جلوی در دانشگاه ایستادم اثری از کمیل نبود. بچهها در رفت و آمد بودند. دانشگاه تقریبا خلوت بود.
داخل رفتم و قدم زنان به محوطهی پشت دانشگاه رسیدم.
روی صندلی شکستهایی که هنوز آنجا بود نشستم و خاطراتم را مرور کردم.
حرفهایی که سوگند در مورد آرش شنیده بود را اینجا به من گفت. ذهنم شرطی شده بود ناخوداگاه خودش این فکرها را پس زد. انگار واقعا ذهنم قوی شده بود و زورش به این جور افکارم میرسید. همه ی اینها را مدیون مادرم بودم.
بلند شدم تا به طرف در دانشگاه بروم و نگاهی به خیابان بیندازم.
همان لحظه با دیدن فریدون که به طرفم میآمد خشکم زد.خیلی وقته دنبالت میگردم، امدی اینجا؟ مطمئن بودم نرفتی چون اونی که بیرون وایساده گفت هنوز بادیگارتت نیومده.
قدرت حرکت نداشتم.
–نترس کاریت ندارم. دیگه تلفن غریبه جواب نمیدی مجبور شدم حضوری خدمت برسم.
بعد برگهایی از جیبش درآورد.
–این چیه؟ مگه با این بادیگاردت قرار نزاشتیم که من رضایت بدم شمام شکایتی نکنید؟
–به لکنت گفتم:چون بعدش مزاحمم شدی، تلفن زدی و...
–باشه دیگه نمیشم به شرطی که توام شکایتت رو پس بگیری.
چند قدم جلو امد. تکانی به خودم دادم و به طرف در دانشگاه حرکت کردم.
–کجا میری؟ دارم حرف میزنم.
سرعتم را بیشتر کردم.
او هم پشت سرم آمد و با صدای بلند گفت:
–اگر شکایتت رو پس نگیری بد میبینی، من که آب از سرم گذشته چه یک وجب چه صد وجب. احساس کردم صدایش نزدیک تر شد.
شروع به دویدن کردم. از در دانشگاه رد شدم. کمیل نبود. به طرف خیابان اصلی میدویدم. تقریبا به سر خیابان رسیده بودم که کمیل را دیدم.
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت293 🌺 –مگه میخوای بری امتحان بدی؟ –آره، امتحان فردام زیاد سخت نیست. –
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت294
🌺 جلوی پایم ترمز کرد و خم شد در جلوی ماشین را باز کرد.خودم را داخل ماشین انداختم. صدای موسیقی که پخش میشد را قطع کرد.
احساس امنیت کردم. پیش او که بودم از هیچ چیز نمیترسیدم. خیالم راحت بود.
مات و مبهوت نگاهم میکرد.
–میشه از اینجا بریم؟
دور زد و گفت:
–آخه بگید چی شده؟
–اون اینجا بود.
پایش را روی ترمز گذاشت و گفت:
–کی؟ فریدون؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
دستش به طرف در رفت.
–در ماشین رو قفل کنید و بشینید تا من بیام.
با استرس گفتم:
–کجا؟ عصبی گفت:
–الان میام.
دستم را دراز کردم و آستین لباسش را گرفتم و هر چه التماس داشتم در چشمهایم ریختم.
–تو رو خدا نرید. من میترسم. من رو تنها نزارید. اون تنها نیست. یه مرد دیگه هم باهاش بود.
نگاهی به دستم انداخت و صاف نشست.
–آروم باشید. باشه نمیرم. رنگتون بدجور پریده. نترسید، من اینجام.
بغض کردم و گفتم:
–چطوری نترسم، آرامش ندارم. شده کابوسم. زندگیم به هم ریخته. امنیت ندارم...
دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم. اشکهایم به هم امان ندادند.
نفس عمیقی کشید و با غم نگاهم کرد.
–اون هیچ کاری نمیتونه بکنه، من مواظبتون هستم.
🌺 –آخه تا کی؟ شما از کار و زندگیتون افتادین. چند روز دیگه امتحاناتم تموم میشه، چارهایی جز این که بشینم خونه ندارم. الان یه مدت حتی کلاس خیاطیمم سعی میکنم کمتر برم. نمیشه که هر جا میرم به شما زنگ بزنم.
–چرا نمیشه؟ یه مدت کوتاهه، حکمش که بیاد میوفته زندان، راحت میشیم. اتفاقا من منتظرم امتحانهای شما تموم بشه براتون برنامه دارم. اصلا وقت نمیکنید خونه بشینید.
جعبه دستمال کاغذی را روبرویم گرفت و ادامه داد:
–فعلا آروم باشید. بعدا با هم حرف میزنیم. یک برگ دستمال برداشتم و تشکر کردم.
از این که نتوانسته بودم خود دار باشم خجالت کشیدم.
کمیل ماشین را روشن کرد و راه افتاد.
در سکوت به حرفهایش فکر میکردم. منظورش از برنامه چه بود. بعد از چند دقیقه جلوی مغازهایی نگه داشت.
–قفل مرکزی رو میزنم و زود برمیگردم.
حرفی نزدم.
روشن و خاموش شدن چراغ های دستگاه پخش توجهم را جلب کرد. یادم آمد سوار ماشین که شدم صدای موسیقی میآمد. کنجکاو شدم ببینم چه گوش می کرد. صدای پخش را باز کردم.
باچیزی که شنیدم دوباره بغضم گرفت...
🎶چنان مُردم از بعد دل کندنت
که روح من از خیر این تن گذشت🎶
🎶گلایه ندارم نرو گوش کن تو باید بدانی چه بر من گذشت🎶
تو باید بدانی چه بر من گذشت زمانی که دیدم کجا میروی🎶
خودم خواستم با تمام وجود با تویی که نبود عاشقانه بمانم🎶
من این عشق را با همین کوه غم روی دوش دلم تا ابد میکشانم🎶
خودم خواستم با تمام وجود با تویی که نبود عاشقانه بمانم🎶
من این عشق را با همین کوه غم روی دوش دلم تا ابد میکشانم🎶
چگونه تو را میپرستم هنوز عجب روزگار غریبی شده🎶
🌺 گریه ام گرفته بود، نمی دانم، برای خودم بود، یا برای کمیل، یابرای سرنوشتمان، حالم بد شد.
سرم را تکیه دادم به صندلی و دیگر اشکهایم را نتوانستم کنترل کنم.
انگار تازه متوجه ی موقعیت کمیل شدم، یعنی او هنوز هم اذیت میشود.
نمی دانم چرا، باورکردنش برایم سخت بود.
کمیل مرد خود دار و محکمی بود. شاید زیادی ظاهرش با باطنش فرق دارد، فکر نمیکردم اینقدر احساساتی باشد.
با صدای باز شدن در ماشین چشمهایم را باز کردم. کمیل فوری پنل را خاموش کرد و اخم کرد.
از خجالت آب شدم و سرم را پایین انداختم. من حق نداشتم به پنل دست بزنم. اشتباه کردم.
کیسه ایی که در دستش بود را روی پایم گذاشت و گفت:
–هر طعمی رو که دوست دارید بخورید تا یه کم حالتون جا بیاد، بعد تعریف کنید ببینم چی شده بود.
نگاهی به نایلون انداختم. انواع شکلات و آبنبات و آب میوه و...
از خجالت فقط محتویات نایلون را نگاه میکردم.
–هیچ کدومش رو دوست ندارید؟
–چرا.
–پس نمیخواهید برنامم رو بدونید؟
–چرا لطفا بگید.
–اول باید یه چیزی بخورید.
–الان میل ندارم.
نایلون رو برداشت. اخمهایش را باز کرد. نگاه متفکرانهایی به محتویات نایلون انداخت وگفت:
–پس باید خودم براتون انتخاب کنم.
یک شکلات فندقی باز کرد و به طرفم گرفت:
–فکر میکنم برای این که زودتر قند خونتون بیاد بالا اول اینو بخورید بهتر باشه. نگاهی به شکلات انداختم و با خجالت گرفتم و تشکر کردم.
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 بسم الله الرحمان الرحیم💚💚 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت1 جلو در دانشگاه با بچهها
〰〰🍃🌷🌷🌷🍃〰〰
✨ #ریپلای
✨ #پارت_اول رمان عبور از سیم خاردار نفس ⤴️
حتماً رمان را دنبال کنید و در زندگیتون به کار ببرید. ❤️🌹
خیلی زیبا راه #مبارزه_با_هوای_نفس داخل رمان نمایش داده میشه👌✅
ابراهیم شهید شد....🌷
🌱 امروز جمعه ۲۲ بهمن ۱۳۶۱ پنج روز است که در محاصره هستیم. آب و غذا و مهمات نداریم. شمار بچههای کانال کمیل بسیار کم است و بسیاری شهید و یا زخمی شدند. باقی هم از عطش فراوان توانی برایشان نمانده است.
امیدواری دادن های ابراهیم بهترین رزق این چند روز برای بچه ها بود.✔️
✨ ابراهیم می گفت: اگر همگی هم شهید شویم تنها نیستیم، مطمئن باشید مادرمان حضرت زهرا سلام الله علیها میآید و به ما سر می زند.
در همین حال رزمنده ای فریاد زد:
مادر بخدا قسم اگر گردان کمیل در مدینه بود هرگز نمی گذاشتند به تو سیلی بزنند.
نوای مادر مادر در کانال طنین انداز شده بود...❤️
کماندوهای عراقی به کانال رسیدند و شروع کردند به قتل عام بچه های باقی مانده کمیل و حنظله😔
🇮🇷 بچه های کمیل و حنظله همراه با #راهپیمایی ۲۲ بهمن در شهرهای مختلف ایران داشتند حماسه دیگری رقم میزدند.
ابراهیم باقی رزمندگان را به عقب راند و خود در برابر کماندوها مقاومت میکرد که ناگهان نوایی بلند شد:
ابراهیم شهید شد...🕊
امروز سالروز شهادت #شهید_ابراهیم_هادی است
شادی روحش صلوات 💔
✾͜͡🇮🇷࿐✰•.
@Gilan_tanhamasir