سلااااام همراهان جان و دوست داشتنی☺️✋
صبحتون بخیر و نیکی و روزتون مملو از صفا و مهربونی😊🌺
ان شاءالله لبخند پر مهر حضرت دوست مهمون همیشگی دلهای پاک و باصفاتون باشه😇❤️
هر وقت فکر کردید ؛
مشکلتون اینقدر بزرگ هست ، که حتما شما را خواهد کشت !
سرتونو برگردونید ،
و نگاهی به مشکلات پشت سرتون بکنید.
تمام مشکلاتی که از سر گذروندید ، هیچ کدوم از اونها شما را نکشت !
اما تک تک اونها، باعث شدن امروز یه آدم قوی تری باشید.
پس نترسید !
یا پیروزید ✌️ یا قوی تر 💪
حالا با این طرز تفکر پاشید به کاراتون برسید😊
#انگیزشی
#تنهامسیراستانگیلان💞
🌹@gilan_tanhamasir
🌹 #گنج_سخن
پيامبر صلى الله عليه و آله :
اَوصانى رَبّى بِسَبعٍ: اَوصانى بِالاِْخلاصِ فِى السِّرِّ وَ الْعَلانيَةِ وَ اَن اَعْفُوَ عَمَّن ظَلَمَنى و اُعْطىَ مَن حَرَمَنى و اَصِلَ مَنْ قَطَعَنى و اَن يَكونَ صَمْتى فِكْرا وَ نَظَرى عِبَرا؛
پروردگارم هفت چيز را به من سفارش فرمود: اخلاص در نهان و آشكار، گذشت از كسى كه به من ظلم نموده، بخشش به كسى كه مرا محروم كرده، رابطه با كسى كه با من قطع رابطه كرده، و سكوتم همراه با تفكّر و نگاهم براى عبرت باشد.
كنزالفوائد،ج2،ص11
🔻کارگروه تخصصی #کنترل_ذهن
🆔@Gilan_tanhamasir
🇮🇷
🖼 #کاریکاتور | سقوط‼️
🍃🌹🍃
❌ پایان طلسم شدگان با توهم حمایت آمریکا
#روشنگری | #ایران_قوی
🔹@gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برخورد نژادپرستانهٔ اوکراینیها با مردم تبعهٔ کشورهای دیگر
👤جوان ایرانی جان بهدر برده از اوکراین:
🔸لب مرز فقط خودشان را رد میکردند.
🔹با ایرانیها و بهطور کلی با خارجیها بدرفتاری میکردند.
🔸سیاهها را بهشدت کتک میزدند. شبها مشروب میخوردند و با باتوم به جان ما میافتادند.
🔹وسایل گرمایشی و چوب به ما نمیدادند. مجبور به سوزاندن لباسهای خودمان بودیم.
🔸کنار من، شب آخر یک سیاهپوست از سرما مرد.
🔹@gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
🔷 نظر استاد پناهیان راجع به مباحث قانون جذب #قانون_جذب #تصویری #استاد_پناهیان 🌹@Gilan_tanhamasir
❓یه سوالی رو هم مطرح کنم که در موردش فکر کنید.
🔶 توی دوره های جذب در مورد خدا و اهل بیت حرفای خوبی زده میشه. نصیحت های اخلاقی زیبایی دارن و ..
👈 اما از کجا میشه فهمید که یه دوره تربیتی و روانشناسی واقعا داره راه درست رو میره؟ ملاک درست و غلط بودن هر دوره تربیتی چی میتونه باشه؟
💌🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸💌
سلام خداقوت بزرگواران
🔹لینک جلسات کنترل ذهن (نقدی بر قانون جذب)
کنترل ذهن برای تقرب
قسمت اول👈 نقدی بر #قانون_جذب
قسمت دوم👈 نقدی بر #قانون_جذب
قسمت سوم👈 نقدی بر #قانون_جذب
🔵 درس جدید رو تقدیم میکنیم. ادامه مبحث نقد قانون جذب هست.👇👇
ممنونم از همراهیتون🌺
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#کنترل_ذهن برای تقرب 48 " #نقدی_بر_قانون_جذب " بخش سوم 🔷 در مورد قانون جذب یه نکته ای رو باید توجه
#کنترل_ذهن برای تقرب 49
" #نقدی_بر_قانون_جذب "
بخش چهارم
🔶 خداوند متعال هر انسانی رو آزاد آفرید تا در طی اتفاقات زندگی خودش و با هدایت هایی که از طرف خدا براش میرسه، رشد کنه و #اهداف مناسبش رو پیدا کنه.
👈 و از اونجایی که #فطرت انسان بی نهایت طلب هست، دوست داره که به "بالاترین لذت ها" برسه و اگه به بالاترین لذت ها نرسه افسرده و بی روح خواهد شد. آدم نباید به حداقل راضی بشه.
💢 شروع بدبختی های یک انسان زمانی هست که اسیر لذت های #سطحی و #حداقلی بشه
🔴 عالم هستی هم چنین فردی که به حداقل ها راضی شده رو نخواهد بخشید و باهاش برخورد خواهد کرد
جهنم چیه؟
#جهنم یعنی عالم هستی دیگه تحمل موجودی که به حداقل ها راضی شده رو نداره.🔥🔥🔥
چنین انسانی مثل یک زباله باید بازیافت بشه و جهنم مکان بازیافت زباله های انسانیست...
ای انسان...
💞 خدا تو رو برای بی نهایت لذت خلق کرد... برای اینکه تو خییییییلی لذت ببری
اصلا از خود خدا لذت ببری...💥🌺
ولی تو چرا به لذت های کم قانع شدی؟ چرا نخواستی که خیلی لذت ببری؟😒
✅ تمام اتفاقات عالم رو خدا طوری طراحی کرده که تو بتونی با کمک #عقل و #پیامبران، از برخی لذت های سطحی به نام #گناه عبور کنی و به لذت های برتر برسی.
ولی تو با عجله رفتی سراغ همون لذت های سطحی و کم!
💢 خدا از چه کسی بدش میاد؟
فقط از کسی که به لذت کم قانع بشه.
⭕️ میگه ای بیچاره... من همه عالم رو خلق کردم فقط برای اینکه تو بتونی از لذت های سطحی عبور کنی تا به لذت های برتر برسی ولی تو تا دیدی یه جایی یه ذره لذت ریخته سریع رفتی تجربش کنی؟
🔴 و مهم ترین کاری که تمدن غرب و صهیونیست ها با انسان ها میکنن اینه که اون ها رو به لذت های سطحی و کم قانع میکنند...
هیچ خیانتی بالاتر از این نمیشه....
💢 چرا بالاترین آمارهای افسردگی و خودکشی در کشورهای به ظاهر پیشرفته هست؟
🚨 چون انسانی که مجبورش کردن سرش توی آخور دنیا باشه و اصلا فکر لذت های برتر هم به سرش نزنه، این انسان به آخر خط خواهد رسید...
🚨 پول و خونه و ماشین و .... اینا نمیتونه فطرت بی نهایت انسان رو سیراب کنه.
⭕️ در واقع صهیونیست ها هر جامعه ای رو بخوان بدبخت کنن اول اون ها رو "به کم قانع میکنن".
💢 وقتی ملتی به کم قانع شد کم کم تبدیل به "برده های همیشه بدهکار صهیونیست ها" میشه و حتی به همون لذت های کم هم دیگه نخواهد رسید...
دقیقا کاری که غربگراها که نوکران صهیونیست ها هستن با مردم ما کردن...
🚧 نوچه هاشون در فتنه 88 فریاد زدن که نه غزه نه لبنان جانم فدای ایران!
یعنی چی؟
👈 یعنی ما نباید به سایر مظلومین جهان کاری داشته باشیم و سرمون توی کاسه خودمون باشه تا بیشتر بخوریم!
😒
⭕️ غربگراها با همین شعار سر کار اومدن و گفتن که ما کاری به بقیه نداریم، فقط برای خودمون پول خرج میکنیم و کاری میکنیم که مردم حتی به 45 تومن یارانه هم نیازی نداشته باشن!
نتیجه چی شد؟
آیا رونق اقتصادی شد؟
⭕️ خیر. اوضاع اقتصادی خیلی بدتر شد.
عالم هستی متنفر هست از چنین آدم هایی، چنین مردمی که به کم قانع شدند... تو در سال 57 قرار بود که تمام دنیا رو از شر صهیونیست ها پاک کنی.
🌷 امام تو گفته بود: #اسرائیل باید از صفحه روزگار حذف بشه...
تو با خودت چیکار کردی؟😒
کی تو رو فریبت داد که به کم قانع بشی؟
⭕️ میدونی که تو هر ضربه ای به اسرائیل بزنی، هزاران کیلومتر حتی به همون لذت های دنیایی هم بیشتر نزدیک میشی؟
به آبادانی و انواع لذت های دنیایی بیشتر میرسی؟
⭕️ اگه کسی به کم قانع بشه حتی همون کم رو هم از دست خواهد داد
✅ ولی اگه کسی به کم قانع نشه، هم لذت های مادی و هم لذت های معنوی رو در نهایت خودش خواهد برد. حتی از همین شهوت هم بیشترین لذت رو میبره.
🔥 و چه کسانی در کشور ما تلاش کردن که مردم ما رو به لذت های حداقلی و سطحی قانع کنن؟
مروجین فرهنگ هایی مثل قانون جذب....
🔷 و تو خود حدیث مفصل بخوان ازین مجمل....
🌹@gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت339 🍃🌸مجبورم کرد تا کمی از آب میوه بخورم. همانقدر که رفتار او برای من
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت340
🌹از رفتن به خانهی سوگند منصرف شدم. دیرقت شده بود. گوشیام را از کیفم برداشتم تا به مادر زنگ بزنم اگر خریدی برای خانه دارد برایش انجام بدهم. صفحهی گوشیام راروشن کردم و با دیدن این همه تماس، یادم افتاد که گوشیام را آخرین بار روی سکوت گذاشته بودم.
هجده تماس از کمیل و چندین تماس از مادر و سعیده و سوگند داشتم.
نمیدانستم اول به کدامشان زنگ بزنم. در همین فکر بودم که شمارهی کمیل روی گوشیام افتاد. فوری جواب دادم:
–الو...
باصدای هراسان و پراسترسی پرسید:
–راحیل خودتی؟ کجایی تو؟ حالت خوبه؟
–من خوبم، تو مترو.
انگار خیالش کمی راحت شد.
فریاد زد:
–تا حالا کجا بودی؟ حالا من هیچی، چرا جواب تلفن مادرت رو نمیدی؟ ما رو کشتی از نگرانی...
–مامان چرا نگران شده؟ چی شده؟
نفسش را بیرون داد.
–تو به من گفتی میری خونه، منم امدم در خونتون وایسادم تا بیای با هم حرف بزنیم. گفتم تا اون موقع آروم تر میشی، ولی دیدم نیومدی، زنگم زدم جواب ندادی. مجبور شدم از مامانت بپرسم رفتی خونه یا نه. گفتم شاید زودتر از من رسیدی خونه من ندیدم. مامانتم گفت شاید با دختر خالت جایی رفتی، یا با اون دوستت. به اونام زنگ زد ولی...
عصبانی گفتم:
–وای تو چیکار کردی؟ همه رو نگران کردی، آخه این...
حرصی گفت: من چیکار کردم؟ برای چی گوشیت رو...
–الان وقت قضاوت و دادگاه بازی نیست. باید زودتر به مامانم زنگ بزنم.
–نمیخواد زنگ بزنی، من الان جلوی در خونتونم، بهش میگم. فقط تو بگو تا حالا کجا بودی؟
–تو مترو.
🌹نفسش را بیرون داد و با عصبانیت گفت:
–واقعا که. بعد هم گوشی را قطع کرد.
فردا که به سرکار رفتم کمیل نبود. تا آخر ساعت کاری هم نیامد. نگرانش شدم ولی نمیخواستم زنگ بزنم و خبر بگیرم. نمیدانم این غرور لعنتی کی دست از سرم برمیدارد.
دوباره دست به دامان زهرا خانم شدم.
شمارهاش را گرفتم و بعد از احوالپرسی جویای احوال کمیل شدم. انگار از همه چیز خبر داشت. چون با ناراحتی گفت:
–راحیل این روزا حال کمیل روبراه نیست. میدونم که فقط تو میتونی حالش رو خوب کنی.
–آخه من چیکار کنم وقتی اون...
–تو فقط مطمئنش کن. اون فکر میکنه ازدواج تو با اون از روی ناچاری یا دلسوزی بوده. یا یه همچین چیزی...
–آخه اون اصلا روی خوش به من نشون نمیده که من بخوام...
–میدونم، باور کن اون دوستت داره فقط...
–آخه زهرا جان، اینجوری دوست داشتن به چه درد من میخوره؟ کاش اینقدر که ادعاش رو داشت تلاش هم میکرد. اگر واقعا علاقهایی هست چرا براش نمیجنگه؟ شما هم کسی رو دوست داشته باشی بهش میگی برو؟
هینی کشید و گفت:
–کمیل بهت گفته برو؟ بغضم گرفت:
–بله، مثلا میخواست بگه خیلی داره مردونگی میکنه. از طرف من بهش بگید من اینجور مردونگی رو نمیخوام. دلم میخواد یه روزی حتی من هم خواستم برم اون جلوم رو بگیره. به زور نگهم داره. من اینجور آزادیها را دوست ندارم.
زهرا خانم کمی دلداریم داد و بعد خداحافظی کردیم. اصلا یادم رفت بپرسم شب به خانهمان میآیند یا نه. یا بپرسم چرا کمیل سرکار نیامده.
🌹شب لباس مناسبی پوشیدم و برای کمک به مادر به آشپزخانه رفتم. دلم شور میزد. از دیروز زنگ نزده بود و سرکار هم نیامده بود. نکند امشب نیاید و آبرویم برود.
با شنیدن صدای زنگ خانه اسرا در را باز کرد.
همه جلوی در ایستادیم با باز شدن در آسانسور ریحانه به طرفم دوید. بغلش کردم و کفشهایش را در آوردم
چشم چرخاندم همه بودند جز او.
مادر کمیل بغلم کرد و قربان صدقهام رفت. ولی من فقط دلم او را میخواست.
زهرا خانم که جلو آمد نگذاشت بپرسم فوری گفت:نیم ساعت دیگه میاد. از فرودگاه مستقیم امد دنبال ما. گفت برم دوش بگیرم بیام.
ابروهایم را بالا دادم و گفتم:
–فرودگاه؟
زهرا خانم چشمهایش را باز و بسته کرد و نزدیک گوشم گفت:
–رفته بود مشهد.
حالم عوض شد. تنها، حتی بدون اینکه به من بگوید به مشهد رفته زهرا خانم دستش را روی بازویم گذاشت.
–از من نشنیده بگیرا. حالا خودش بهت میگه. سرم را به علامت مثبت تکان دادم و سعی کردم ظاهرم را حفظ کنم. پرسیدم:
–آقاتون نیومده؟
–نه، اخلاقش رو که میدونی، از خونه بیرون نمیاد.
نیم ساعتی گذشت مدام به ساعت نگاه میکردم. بالاخره زنگ در به صدا درآمد
جلوی در منتظر ایستادم. سر به زیر وارد شد. با دیدن پیراهن تنش ناخداگاه لبخند بر لبم نشست. ولی انگار پیراهن خاصیت جادوییاش را از دست داده بود.بدون این که نگاهم کند جواب سلامم را داد و به طرف سالن رفت فوری برایش یک چای ترش غلیظ دم کردم و داخل فنجان ریختم. اسرا گفت:اینو بخوره که واقعا ترش میکنه، حداقل کم رنگش کن. وقتی سکوتم را دید با لبخند گفت:
–آهان، میخوای حال گیری کنی. کمیل بدون این که نگاهم کند فنجان را از سینی برداشت. روبرویش کنار زهرا خانم نشستم تا عکسالعملش را موقع خوردن چای ببینم ریحانه را روی پایش گذاشت وچند دقیقهایی سرگرمش کرد. بعد فنجان چای را برداشت و جرعهای خورد
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت340 🌹از رفتن به خانهی سوگند منصرف شدم. دیرقت شده بود. گوشیام را از ک
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت341
🌹آنقدر ترش بود که چشمهایش را جمع کرد و اخمهایش را در هم گره زد و فنجان را سرجایش گذاشت و طلبکار نگاهم کرد. فوری نگاهم را به زهرا خانم دادم و پرسیدم:
–خونه تکونیتون تموم شد؟ زهرا خانم
شروع به توضیح دادن کرد. ولی من حواسم به حرفهایش نبود. همهی حواسم پیش کمیل بود. یک شیرینی از روی میز برداشت و خورد. مدام دنبال فرصتی میگشت که با نگاهش تادیبم کند ولی من این فرصت را به او ندادم. چند دقیقه بعد مادر گفت:
–راحیل جان پاشو سفره بندازیم. سفره را از روی کانتر برداشتم همین که برگشتم کمیل روبرویم ایستاده بود. نگاهش از چشمهایم به روی گردنبدی که به گردنم آویزان کرده بودم سُر خورد. همان گردنبندی بود که خودش پارسال برایم خریده بود.
سفره را از دستم گرفت و رفت. با پسرهای خواهرش که یکی هفت و دیگری نهساله بود کمک کردند تا سفره چیده شد. مادر سوپ را در کاسهی بزرگی کشید و به دستم داد و گفت:
–داغهها با دستگیره بگیر. آنقدر داغ بود که فوری روی کانتر آشپزخانه گذاشتمش. با آمدن کمیل به طرف آشپزخانه فکری به سرم زد. به کانتر که رسید فوری به کاسهی سوپ اشاره کردم.
–بیزحمت این رو هم بزار سر سفره. بدون این که نگاهم کند کاسه را برداشت و رفت. کمی که جلو رفت سرعتش دوبرابر شد و فوری کاسهی سوپ را وسط سفره گذاشت. حسابی دستش سوخته بود. خندهام گرفت. پشت به او به طرف مادر رفتم و گفتم:
–مامان من برنج رو بکشم؟
–دیسها اونجاست بردار بکش.
مشغول کشیدن برنج بودم که کمیل وارد آشپزخانه شد و گفت:
–حاج خانم یه دستمال میدید؟ یه کم از سوپه روی سفره ریخت.
🌹اسرا که کنار من برای ریختن برنج زعفرانی روی دیس برنجها ایستاده بود فوری دستمالی از کشو برداشت و گفت:
–من پاک میکنم. کمیل جای اسرا ایستاد. نگاه سنگینش ضربان قلبم را تند کرد. دیس برنج را تزیین کردم و گفتم:
–میشه اینو ببری؟ فقط مواظب باش نریزی. زمزمه وار گفت:
–نوبت منم میشه، فعلا اینجا مقر فرماندهی توئه.
همه که دور سفره نشستند یک جای کمی کنار کمیل بود. کمیل سرش به ریحانه که آن طرفش نشسته بود گرم بود. زهرا خانم که مرا ایستاده دید گفت:
–راحیل جان، عزیزم چرا وایسادی، بیا پیش شوهرت بشین. جا که هست. کمیل نگاهی به من انداخت و کمی خودش را جمع و جور کرد. ولی چیزی نگفت. مادر کمیل به ریحانه گفت:
–ریحانه مادر تو بیا پیش من بشین. ریحانه کنار مادر بزرگش نشست. کمیل کمی بالاتر رفت و برایم جا باز کرد. کنارش نشستم. بشقاب ریحانه را به مادرش داد. هنوز برای خودش غذا نکشیده بود. اول برای من غذا کشید بعد به بشقاب خورشتش اشاره کرد و گفت:
–سمی چیزی توش نریخته باشی از شرم خلاص بشی.
نمیدانم چرا، حرفش دلم را شکست. چرا او فکر میکرد من میخواهم از دستش راحت شوم. با ناراحتی نگاهش کردم.
–این یعنی نریختی؟
حرفی نزدم و شروع به بازی کردن با غذایم کردم. برای خودش هم غذا کشید و مشغول خوردن شد. ریحانه مدام بهانه میگرفت و غذا نمیخورد. کمیل نگاهی به بشقاب غذای من کرد. لقمهاش را قورت داد و آرام پرسید:
–چرا نمیخوری؟ مثل اینکه اینجا من مهمونما، تو باید حواست به من باشه. با حالت قهر نگاهش کردم و سرم را پایین انداختم. همان لحظه ریحانه با گریه گفت:
–میخوام برم پیش راحیل جون.
🌹مادربزرگش گفت:
–امروز ظهر نخوابیده، کلافس بچه.
–حاج خانم بزارید بیاد پیش من، غذاش رو میدم بعد میبرم میخوابونمش.
بعد از این که غذای ریحانه را دادم، زهرا خانم گفت:
–عه! راحیل جان، تو که غذات رو نخوردی. سعی کردم لبخند بزنم.
–آخه قبل شام شیرینی خوردم، دیگه میل به غذا ندارم. حالا میزارم بعدا که گرسنم شد میخورم. ریحانه در آغوشم خواب آلود تاب میخورد.
–الان با اجازتون ببرم ریحانه رو بخوابونم. تقریبا همه غذایشان را خورده بودند. از سر سفره که بلند شدم دیدم که با نگرانی نگاهم میکند.
همین که ریحانه را روی پایم گذاشتم و تکانش دادم خوابش برد. صدای جمع کردن سفره میآمد. سرم را به دیوار تکیه دادم و چشمهایم را بستم. دوباره که به حرفهای این چند وقتش فکر کردم بغض به گلویم چنگ زد.
بوی آشنایی مشامم را نوازش داد. بوی عطر خودش بود. چشم هایم را باز کردم و دیدم روی تخت نشسته و به من زل زده. نگاهم را به روی ریحانه سُر دادم. امد و ریحانه را از روی پایم برداشت و روی تختم گذاشت. بعد کنارم نشست. چند دقیقه بینمان سکوت بود.
آهی کشید وگفت:
–چرا غذات رو نخوردی؟
جدی گفتم:
–چون از حرفت دلم شکست، تو خیلی بیرحم شدی. دستم را گرفت.
–من رو حلال کن راحیل، حرفهای دیروزت پشتم رو لرزوند.
به زهرا گفته بودی به زور جلوت رو بگیرم که نری. من کار زوری...
تیز نگاهش کردم. حلقهی اشکم باعث شد صورتش را تار ببینم.
–حالا کی میخواد بره که تو بخوای جلوش رو بگیری. من اون رو مثال زدم. تو در مورد من چی فکر کردی؟ اشکم روی دستش چکید بیقرار شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨#مهربانمعبودم!
🎋شب خود و دوستانم را
✨به تو میسپارم
🎋آرزوهایم زیاد است
✨اما ناب ترین آرزویم
🎋نعمت سلامتیست
✨برای همه ی عزیزانم
🎋صبور باشیم
✨مشکلات هم تاریخ انقضا دارند
🎋امشب براتون
✨سلامتی آرزو میکنم
🎋الهی همیشه
✨سلامت و شاداب باشید🙏
🎋#شبتون_بخیر
🌙✨@gilan_tanhamasir