eitaa logo
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
811 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3هزار ویدیو
60 فایل
🌿🌾 اینجا ؛ تنها مسیر گیلان🌾🌿 ✨جهت ظهور تنها منجی عالم لطفا صلوات✨ همه دنیا یک لحظه است لحظه ای در برابر ابدیّت ارتباط با ادمین کانال:👇👇 @rahim_faraji @adrekni1403 http://eitaa.com/joinchat/1390084128Cd05a9aa9c5
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 رهبر انقلاب: ارزش جانبازی می‌تواند از شهدا هم بالاتر باشد 🔺 حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: جانبازان ما هم عمدتاً از همین مجموعه فداکار تشکیل شده‌اند؛ یعنی کسانی که با همین احساس و با همین روحیه از محیط‌های شغلی و درسی و کاری و خانوادگی خودشان بیرون آمدند؛ در همان میدان خطر وارد شدند و تا مرز شهادت هم پیش رفتند؛ منتها شهادت نصیبشان نشد و به زندگی برگشتند؛ لیکن با نقص جسمانی. این‌ها سلامت خودشان را فدای این راه کردند؛ بعد هم صبر پیشه نمودند. وقتی جانباز صبر می‌کند، وقتی پای خدا حساب می‌کند، وقتی یک جوان نیرومندِ زیبای برخوردار از محسّنات طبیعی، با کوری یا از دست دادن پا، دست، کبد، سلامتی و محروم از بسیاری از خیراتی که انسان بر اثر سلامت جسمانی از آن‌ها برخوردار میشود، درمیان سایر مردم راه میرود، اما شاکر است، اما احساس سرافرازی و سربلندی میکند که در راه خدا کاری کرده؛ این قیمت و ارزشش از شهدای ما کمتر نیست و گاهی هم بیشتر است.۱۳۷۹/۸/۱۱ ⭐️ انتشار به مناسبت 📸 عکس: حضور در جمع جانبازان سرافراز در آسایشگاه ثارالله در منطقه ولنجک تهران 🌹@gilan_tanhamasir
✨💐✨💐✨ 🍀 برگ سبز 🌺 دوستی حضرت عبّاس شرط ورود به خاندان پیغمبر (سلام الله علیهم) 🍃 چنانچه قلعه نبوت را بابی است، قلعه ولایت را نیز بابی است. هر کس بخواهد وارد قلعه ی ولایت و موّدت آل عصمت شود باید از این در وارد شود و آن در، بابُ الحوائج و بابُ قاضیُ الحاجاتِ للنّاس اَبِی الفَضلِ العَبّاسِ بنِ اَمیرالمومِنینَ علیِّ بنِ اَبیطالب (علیهم السلام) است. 🍃 چنانچه قبول ولایت امیرالمومنین (سلام الله علیه) باب نبوت است و بدون قبول ولایت آن حضرت نتوان به شهر نبوت و حکمت محمّدی وارد شد، همچنین هر کس بخواهد وارد شهر ولایت و شهر محکم آن شود باید از دَرِ دوستی ابوالفضل (سلام الله علیه) وارد شود. 🍃 چنانچه علی بن ابیطالب (علیهما السلام) باب نبوت است،‌ عباس بن علی (علیهما السلام) هم باب ولایت است. وَ اْتُوا الْبُیُوتَ مِنْ اَبْوابِها. 🍃 اگر چه شهر ولایت را درهای دیگر نیز هست همچون بابُ العَدلِ، بابُ الصّدقِ، بابُ الحَیاءِ، بابُ الحِکمةِ، بابُ التَواضُعِ و غیره و لکن این دَر اَوسَع(وسیعترین) و اَیسَر(سریعترین) و اَسهَل(آسانترین) ابواب است. 📚 منبع: خصائص العباسیة، به قلم آیت الله کلباسی نجفی (رحمه الله)،‌ مقدمه کتاب. ✨💐✨💐✨ @gilan_tanhamasir
👌: 💥پزشکانی که کارتخوان نداشته باشند، پروانه طبابت‌شان باطل می‌شود 🔹با مصوبه مجلس، کلیه صاحبان مشاغل پزشکی، پیراپزشکی، داروسازی و دامپزشکی و فروشندگان تجهیزات پزشکی مکلف هستند که از کارتخوان استفاده کنند. افرادی که این حکم را اجرا نکنند، به پرداخت جریمه یا لغو پروانه پزشکی و اشتغال محکوم می‌شوند. 🔹@gilan_tanhamasir
🔴 برگزاری جلسه پسماند رشت در کنار کوه زباله سراوان 💢میراث دار مدیرانی هستیم که یک میلیون تن زباله را انباشته و هیچ راهی برای برون رفت انجام ندادند 🔺به دنبال گفتاردرمانی نیستم؛ طاقتم سرآمده! 🔹، استاندار گیلان با بیان اینکه مشکل ما صرفا بودجه نیست بلکه مدیریت است، ارتفاع ۹۲متری زباله انباشته در سراوان رشت حاصل همین بی مدیریتی است، گفت: حق گیلان این نیست که در آن فقر بیداد کند، مهم‌ترین ابر چالش گیلان، مدیریت پسماند زباله است که شخصا پای کار انجام این مهم هستم، طاقتم سر آمده و باید حرکتی جهادی و انقلابی صورت گیرد. ☔️@gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت335 🌹–کمیل اونقدر خوب و مهربونه که من مطمئنم کم‌کم عاشقش میشی. فقط با
🌷🍀باصدای برخورد لیوان بامیز، سرم رابلندکردم و با دیدنش هول شدم و ازجایم بلند شدم. با نگرانی نگاهم می‌کرد. کمی خم شد و در صورتم دقیق شد. –اینجا جای خوابه؟ اگر حالت خوب نیست برو خونه. خواستم بگویم حالم با تو خوب می شود، کجابروم، حداقل اینجا امید به دیدنت دارم. به صفحه‌ی مانیتور اشاره کرد. سرد و جدی گفت: –کارا تلنبار شده بود. مجبور شدم چندتاشون رو که امروز لازم داشتم خودم انجام بدم. امروز باید تحویل داده میشد. ازحرفش خجالت کشیدم و چیزی نگفتم. –کارها تا ظهر روی میزم باشه. بعدخیلی زود رفت. لیوان را برداشتم و جرعه‌ایی از آب خوردم. چشم هایم رابستم و بو کشیدم هنوز عطر دستش روی لیوان بود. ظهر که رفتم کارها را تحویل بدهم، همانطورکه چشمش به مانتور بود گفت: –بزارشون روی میز. کاری که گفته بود را انجام دادم و ایستادم. چشم ازسیستم گرفت و با نگاه سوالی پرسید: –کاری داری؟ بامِن و مِن گفتم: –خواستم برای شام خودم دعوتت کنم. 🌷🍀روی مانیتور زوم کرد و آهی کشید. –بله اطلاع دارم. حوصله‌ی مهمونی ندارم. فکرهات رو کردی؟ –درمورد چی؟ با اخم نگاهم کرد. به اخم کردنش عادت نداشتم و فکر نکنم هیچ وقت هم عادت کنم. شاید چون هنوز هم نمی‌توانستم باورکنم از دستم ناراحت است. –درموردحرفهایی که اون روز زدم. همانطورکه به نوک کفشهایم نگاه می کردم و پوست لبم را بادندانم می کندم گفتم: –من که همون موقع جوابت رو دادم. –چیزی که من شنیدم جواب نبود. بغضم را زیر دندانم له کردم و نگاهش کردم. –تو اشتباه می‌کنی. اون روز...اون روز من... دیگر نتوانستم ادامه بدهم، برای این که بغضم به اشک تبدیل نشود از اتاق بیرون آمدم. نمی‌خواستم غرورم را بشکنم. نگاه آخرش که نگران نگاهم کرد از جلوی چشمم کنار نمی‌رفت. کاش می ماندم و می گفتم رسم کدام جنگ بی‌تفاوتی است. برای به تاراج بردن باید بتازی. توشبیخون بزن، من خودم دلم را به عنوان غنیمت تقدیمت می کنم. دراین جنگ من مغلوب نمی‌شوم... 🌷🍀کمیل پیام داده بود بعد از ساعت کاری صبرکنم تامن را به خانه برساند. جوابش را ندادم. لابد دوباره با هزار گره در ابروهایش می‌خواهد کنارش بنشینم. ساعت کار که تمام شد، دوباره پیام فرستاد که: –چند دقیقه دیگه برو پارکینگ منم میام، که بریم. بی‌تفاوت به کارم ادامه دادم. تقریبا همه رفته بودند. شنیدم که به خانم خرمی هم می‌گفت که برود. چند خط بیشتر از نامه‌ایی که در حال تایپش بودم نمانده بود. با خودم گفتم تمامش می‌کنم و بعد می‌روم. همین که کارم تمام شد، سیستم را خاموش کردم و سویشرتم را پوشیدم. از دستش انقدر ناراحت بودم که نمی‌خواستم سوار ماشینش بشوم. در حال مرتب کردن چادرم بودم که جلوی در ظاهر شد. با اخم پرسید: –مگه پیامم رو نخوندی؟ من هم اخم کردم. –خودم میرم. –ممکنه تاکسی نباشه، توام که میگی می‌ترسی سوار... –تا ایستگاه پیاده میرم. –با این پات؟ –با همین پام امدم، بعدشم با همین پام می‌خواستی بفرستیم خونه که روسریم رو عوض کنم. الانم دلت واسه من نسوخته، حتما به خاطر رنگ روسریم می‌خوای برسونیم. به در شیشه‌ایی اتاق تکیه داد و مستقیم نگاهم کرد. ✍ ...
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت336 🌷🍀باصدای برخورد لیوان بامیز، سرم رابلندکردم و با دیدنش هول شدم و
🌷🍀نفسش را بیرون داد. –مثل این که یه چیزیم بدهکار شدم. می‌تونستی همون روز جوابم رو بدی و قانعم کنی و تمومش کنی. بغض کردم. –معلومه که بدهکاری، قضاوت کردی بدهکاری، با قضاوتت عصبیم کردی بدهکاری، برای کسی که توی ذهن خودش قضاوت می کنه چه جوابی باید داد. نمی‌خوام دیگه درمورد این چیزها حرف بزنیم. واقعا از عذاب دادن من لذت می بری؟ اگه دلت رو زدم بی‌تعارف بگو، چرابهانه می‌گیری؟ اون روز گفتی نگاهم رو می‌شناسی، میخوام بهت بگم، نه نگاهم رو می‌‌شناسی نه خودم رو. حرفهات توهین بزرگی بود. به خاطر توهین و تهمتت نمی‌بخشمت. نشستی جای خدا قضاوت می‌کنی. چرا فکر می‌کنی با این کارت به من لطف می‌کنی؟ من خودم بهتر از هر کسی می‌تونم برای زندگیم تصمیم بگیرم. بعد همانطور که به طرف کیفم می‌رفتم تا از روی میز بردارم ادامه دادم: –نمی‌دونم چرا همه از صبوری من سو‌استفاده می‌کنن. چرا فکر نمی‌کنن منم ناراحت میشم و از کاراشون دلم می‌شکنه. به روبرویش رسیدم. اشکم جاری شد خواستم از در بگذرم که بازویم را گرفت. –با چشم‌های به خون نشسته نگاهم کرد. نگذاشتم حرفی بزند. 🌷🍀با گریه گفتم: –فکر می‌کردم تو با بقیه فرق داری، همین فرقت من رو به طرفت کشید. فکر می‌کردم برای نظر دیگران ارزش قائلی. ولی انگار اشتباه کردم. روز خواستگاری یادته؟ گفتی سعی می‌کنی همیشه از روی انصاف رفتار کنی؟ انصافت این بود؟ می خواست حرفی بزند، ولی من دیگر نماندم. بازویم را از دستش کشیدم و به دو خودم را به آسانسور رساندم. به خیابان که رسیدم بادیدن اولین ماشین سوارشدم. دیگر برایم مهم نبود تاکسی نیست. فقط می‌خواستم از آنجا دور شوم. بعد ازچند دقیقه شماره‌اش روی گوشی ام افتاد. شماره‌ی کسی بود که دلم را مانند یک گل پژمرده و بی رمق پرستاری کرد. آب داد. نور تاباند. دورش راحصارکشید تا آسیب نبیند. حالا که شکوفا شده حصارها را برداشته و می گوید برو. چگونه بروم دل من درخاک سرزمین قلبت کیلومترها ریشه دوانده است. باید مرا از ریشه بزنی. می‌توانی؟ 🌷🍀نفس عمیقی کشیدم تا سدی شود برای مهاراسترسی که کم‌کم به تمام بدنم تزریق میشد. –الو.. تارهای صوتی‌اش رعشه به جانم انداخت. –راحیل کجایی؟ آب دهانم راقورت دادم و آرام گفتم: –تو ماشینم. دارم میرم خونه. مکثی کرد بعد با صدایی که سعی درکنترلش داشت پرسید: –دلت نخواست با من بری؟ یعنی از اون راننده هم برات غریبه‌ترم؟ کمی منعطف تر شده بود. آنقدرکه توانستم راحت‌تر حرفم را بزنم. –اونقدر از دستت دلخورم که نتونستم. –راحیل باید با هم حرف بزنیم. –حرف بزنیم که دوباره یه سری حرفهای بی ربط بشنوم. برای این که بغضم جلوی راننده رها نشود گوشی راقطع کردم و روی سکوت گذاشتم. ترجیح دادم مثل همیشه با مترو بروم. –آقا میشه همین ایستگاه مترو نگه دارید؟ ✍ ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃❤🍃 🌹 ..! ای اهل دعا..! روح دعا باد مبارک در دیــــــده تجلای خدا باد مبارک این عیدمبارک، به شما باد مبارک لبخند امام شهدا باد مبــــــارک آمد به جهــــان حضرت سجاد، مبارک 🌹 ولادت باسعادت امام سجاد 🌹 علیه‌السلام بر شما مبارک 🍃❤🍃 @gilan_tanhamasir
🔹خداوندا چنان کن که از هیبت پدر و مادرم چون از هیبت سلطان خودکامه بیمناک باشم، و به هردو چون مادری مهربان نیکی کنم... 📕 صحیفه سجادیه؛ دعای بیست و چهارم. @gilan_tanhamasir ࿐❁☘❒◌🌙◌❒☘❁࿐
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
🔹خداوندا چنان کن که از هیبت پدر و مادرم چون از هیبت سلطان خودکامه بیمناک باشم، و به هردو چون مادری م
میلاد امام سجاد علیه السلام مبارک باشه 🌹 👈 امشب و فردا صحیفه سجادیه رو بردارید و یکی از دعاهاش رو بخونيد، دعای هفتم، دعای بیستم که تو ذهنم هست رهبری تاکید کردند بخونید. این دعای بیست و چهارم را هم بخونید، خیلی زیبا هست. بهترین شرح بر صحیفه را سید علی خان مدنی نوشتند که اسم کتابشون ریاض السالکین هست. عزیزانی که اهل مطالعه هستند واقعاً براشون مفید هست. خواندن دعای بیست و سوم هم توصیه ما هست، به نیابت از مومنین و به نیت دفع بلا و شیاطین از کشور و ممالک اسلامی بخونیم👌 📚 🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلااام و درودهــااا خدمت شما مهربانان🤞✋ 🌺صبح زیبـــــاتون مزین به الطاف خداوندی لحظات امروزتــــــــــون لبریز از شاادے ولادت با سعادت امام زین‌العابدین رو خدمت شما عزیزان تبریک عرض می‌کنیم . این روزها از بهترین روزهایی هست که هستی بخودش دیده 😍 اعیاد و ایام مبارک تولد مهربانترین و برترین مخلوقات ☺️ الهی به برکت اینروزها همگی در پناه لطف ائمه حاجت روا بخیر باشید از اینکه با ما همراهید، سپاسگزاریم💐 امیدواریم که بتونیم حال خوب را به دل‌هاتون هدیه‌ کنیم😊👌 کانون خانواده‌هاتون گرم گرم باد و حال دل‌هاتون خوب خوب😊❤️ 🌹 💐@gilan_tanhamasir
‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌﷽‌‌‌✺✦۞✦┄ موضوع:‌ ✨امام زین العابدین علیه‌السلام فرمودند: زمانی که قائم ما قیام می‌کند خدای متعال آفت‌ها را از میان شیعیان برطرف می‌کند و دلهایشان (در استقامت) همانند الوار آهنین قرار می‌دهد که قوّت یك مرد آنان برابر قوّت چهل مرد خواهد بود.✨ ‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦✺💠✺✦۞✦┄ @gilan_tanhamasir
5f380811ae535fd5a81b23a3_4485379497664342014.mp3
4.43M
🌸پیشانی ات عرش خدا صلی الله علیک یابن الحسین(ع) 🌹@gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢تصاویری از شلیک موفق ماهواره نور ۲ که با موفقیت در مدار ۵۰۰ کیلومتری زمین قرار گرفت 🇮🇷 🌹@gilan_tanhamasir
🔴 «کاترین شکدم» به بی‌بی‌سی: نه جاسوس بودم، نه با مقامات ایرانی رابطه داشتم، نه به اسناد دسترسی داشتم. 🔹«کاترین پرز شکدم» که این روزها به واسطه عملیات روانی یک کانال احمدی‌نژادی نامش بر سر زبان‌ها افتاده، در گفت‌وگویی با بی‌بی‌سی فارسی گفت: نه جاسوس بودم و نه با کسی از مقامات ایرانی رابطه‌ای داشتم. 🔹او گفت که این مطالب را او هم در فضای اینترنت دیده ولی آن‌ها را بیش از آنکه علیه خود بداند توهین به مقامات ایرانی تصور می‌کند. 🔹کاترین شکدم اظهار داشت: برخلاف آنچه گفته می‌شود به هیچ اسنادی در ایران دسترسی نداشته‌ام و آنکه در انتهای مطلبم در تایمز اسراییل نوشته‌ام که ایران به دنبال سلاح اتمی است صرفاً برداشت شخصی‌ام است که می‌تواند کسی بپذیرد یا نپذیرد. اما برای این حرفم نه به سندی دسترسی داشته‌ام و نه با کسی صحبت کرده‌ام. 🔹شکدم گفت تمام آنچه در این‌باره دیده‌ام همان مطالب آشکار روی اینترنت بود است. 🔹وی همچنین درباره مطالبش که در سایت khamenei.ir منتشر شده در پاسخ به سوال مجری بی‌بی‌سی که آیا اصلا به دفتر رهبری رفت‌و‌آمد داشته‌اید گفت خیر. چند مطلب را به صورت ایمیلی فرستادم و حتی پولی هم دریافت نکرده‌ام. ‌‎‌‌‌‎‌✾͜͡🕊࿐✰•. @gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
🔴 «کاترین شکدم» به بی‌بی‌سی: نه جاسوس بودم، نه با مقامات ایرانی رابطه داشتم، نه به اسناد دسترسی داشت
پ ن: 🔹وقتی ارتقا سواد فضای مجازی صورت نگیرد و زیر ساخت های سایبری یک کشور وابسته باشد این گونه مورد حملات اخبار جعلی قرار می گیرد و به اندازه چند بمب اتمی ملتش آسیب می بینند ✍️سید علی رضا آل داود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت337 🌷🍀نفسش را بیرون داد. –مثل این که یه چیزیم بدهکار شدم. می‌تونستی ه
🍃🌺از تاکسی پایین آمدم و به طرف مترو رفتم پایم کمی درد گرفته بود ولی اهمیتی ندادم. درد گردنم هم بیشتر شده بود. حال بدی داشتم. بغض داشتم. نخواستم با این حالم به خانه بروم. تصمیم گرفتم سری به سوگند بزنم. هفته‌ی پیش که به دیدنم آمده بود کلی به فریدون بد و بیراه گفت که باعث شده رفت و آمدمان کم شود. مترو خیلی شلوغ بود. به زور خودم را وسط جمعیت جا دادم و چشم دوختم به دختربچه‌ایی که در آغوش مادرش به خواب عمیقی فرو رفته بود. یاد ریحانه افتادم خیلی دل تنگش بودم، جدیدا او هم با پدر و مادربزرگش سرش گرم بود. قطار که به ایستگاه رسید خانمی که بچه به بغل بود و کلی هم خرید کرده بود نگاهی به من که درست بالای سرش ایستاده بودم انداخت و عاجزانه گفت: –خانم ببخشید کمکم می‌کنید؟ بچه رو می گیرید من خریدهام رو بردارم؟ همین که بچه را دستم داد شروع کرد به جمع کردن نایلونهای خریدش که فکر می کنم هفت، هشتایی بود. بااسترس گفتم: –خانم زود باشید الان در بسته میشه. همانطور که به طرف در خروجی می رفت گفت: –ببخشید بچه رو میارید تا جلو در؟ اونجا ازتون می گیرم. 🍃🌸بی خیالی‌اش برایم عجیب بود، اگر من جای او بودم بچه‌ام را به کسی نمی‌دادم ولی برای آوردن خریدهایم حتما از کسی خواهش می کردم که کمکم کند. درآن شلوغی قطار با آن بچه‌ی سنگین که دربغلم بود فقط خدامی داند که باچه سختی از بین جمعیت خودم را به نزدیک در رساندم. بین من و مادر بچه فاصله افتاده بود. او پیاده شده بود و منتظر من بود. جمعیت برای سوار شدن به داخل قطار هجوم آوردند و من را با خودشان عقب تر بردند. با صدای بلند گفتم: –من میخوام پیاده شم. انگار نه کسی میشنید و نه کسی تلاش مرا برای جلوتر آمدن میدید. با فشاری که به جمعیت ‌آوردم بالاخره نزدیک در خروجی رسیدم. اما همان لحظه در بسته شد. مادرکودک بیرون ماند و من هم داخل قطار. از پشت در فریاد زدم: – خانم بچتون، بچتون، چیکارش کنم؟ اشاراتی می کرد که من نمی‌فهمیدم چه می گوید. از روی عجز به اطرافیانم نگاهی انداختم. –بچش دست من جامونده، بگید نگه داره. ولی همان لحظه قطار راه افتاد. خانمی پرسید: –اون مادرشه؟ با ترس و استرس گفتم: –بله، بچش رو داد من براش بیارم. –اشاره کرد بیارش ایستگاه بعد. تو ایستگاه بعد پیاده شو، اونم خودش میاد دنبال بچش. 🍃🌺بچه بیدار شد و با دیدن من و دیگران شروع به گریه کردن کرد. مستأصل مانده بودم چه کنم. خانمی شکلاتی دست بچه داد تا آرام شود. یکی هم موبایلش را درآورد و یک برنامه انیمیشنی همراه با موسیقی جلوی چشمش گرفت. بچه تا رسیدن به ایستگاه ساکت شد. همین که قطار ایستاد خودم را از قطار بیرون انداختم. دوباره بچه شروع به گریه کرد. با شکلاتی که خانم داده بود سر گرمش کردم و هر تدابیری که برای آرام کردن ریحانه یاد گرفته بودم به کار بردم تا کمی آرام شد. بیست دقیقه‌ایی طول کشید تا مادرش خودش را به ما برساند. فوری بچه رابه مادر خونسردش سپردم و از روی ناتوانی روی صندلی بی‌حال افتادم. خانم فوری بچه را روی یکی ازصندلیهای ایستگاه گذاشت. آب میوه ایی از بین نایلون خریدهایش درآورد و باز کرد و گفت: –دخترخانم، چرا اینجوری می کنی؟ خودت روکنترل کن، من که آمدم. هاج و واج فقط نگاهش کردم، این همه خونسردی اش برایم غیر قابل باور بود. ✍ ...
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت338 🍃🌺از تاکسی پایین آمدم و به طرف مترو رفتم پایم کمی درد گرفته بود و
🍃🌸مجبورم کرد تا کمی از آب میوه بخورم. همانقدر که رفتار او برای من عجیب بود او هم از این نگرانی من بهتش برده بود. –دیگه نگران نباش الان فقط باید خدا رو شکر کرد که همه چی به خیر گذشته. سرم را بین دستهایم گرفتم. –وای خانم شما امروز به من شوک وارد کردید، خودم همین جوی به اندازه‌ی کافی اعصابم خرد بود، این اتفاقم باعث شد حالم بدتر بشه. نصفه عمر شدم. با لبخند کنارم نشست. –عصبی چرا؟ با خدا کلاهتون رفته تو هم؟ با دهان باز نگاهش کردم. –نه. –خب پس حله دیگه، مشکلی نیست. –درسته، ولی خب گاهی یه مشکلاتی با یه آدمایی پیدا می‌کنی که... –به نظر من بزرگترین مشکل اینه که با خدا آبت تو یه جوی نره، بنده خدا که ناراحتی نداره. درست میشه. –نه، ربطی به خدا نداره. –چرا، همه چی به خدا ربط داره، اگه دیگه از دستت کاری واسه حل مشکلت برنمیاد بسپار به خدا، خودش حلش میکنه، می‌دونستی سوء‌ظن به خدا گناهه. فقط نگاهش کردم. –ببخش عزیزم که باعث استرست شدم، منم باید بیشتر حواسم رو جمع می کردم، اصلانباید طهورا رو بغلت می‌دادم. اونقدر مادرانه نگاهش می کردی که احساس کردم دلت می خواد بغلش کنی. 🍃🌺شرمنده شدم ازفکرهایی که در موردش کرده بودم. –شما باید ببخشید، من همش پیش خودم فکر می کردم که چقدر شما بی خیالید، زود قضاوت کردم. راستش منم یه ریحانه دارم که دلم خیلی براش تنگ شده. –نمی دونم چرا فکر می کنم برخورد امروز ما باهم یه حکمتی داره. شاید چون من امروز می خوام از طهورا جدا بشم، احساساتی شدم و فکر کردم نگاه تو هم یه جور خاصیه. پس حدسم درست بود. مبهوت پرسیدم: –چرا می خواهید از دخترتون جدا بشید؟ –پدرش می خواد باخودش ببرش اونور آب. –به خواست شما؟ –نه. به اصرار خودش. آخه ما از هم جدا شدیم. –می تونید شکایت کنید... –این مراحل گذرونده شده، ما دوتا بچه داریم، اون یکی دخترم بزرگتره، درس میخونه و چون به من وابسته تره پیش من می‌مونه. توافق کردیم که شوهر سابقم این دخترم رو با خودش ببره. کلی ماجرا داره که با گفتنش فقط وقتت گرفته میشه. بلند شد و خریدهایش را برداشت و خداحافظی کرد. هر دو دستش از خرید پر بود و دیگر نمی توانست دست دخترش را بگیرد. جلو رفتم و با اصرار چند تا از نایلون های خرید را از دستش گرفتم. –دلم می‌خواد کمکتون کنم. یک ایستگاه با مترو برگشتیم. بعد با اصرار تا خانه‌ایی که می‌خواست برود همراهی‌اش کردم. 🍃🌸باورم نمی شد، با این که ازلحاظ مالی خودش هم نیازمند بود، ولی از فروشگاه خاصی برای یک خانواده نیازمند دیگر خرید کرده بود. درحقیقت آن همه بارکشی و سختی را اصلا برای خودش انجام نداده بود. دلیل خونسردیش هم ازبابت جا ماندن دخترش در مترو این بود که یقین داشت تا خدا نخواهد اتفاقی نمیوفتد و دخترش بلایی سرش نمی‌آید. از رفتن طهورا غمگین نبود چون معتقد بود که خدا اگر بخواهد حتما دوباره دخترش کنارش برمی گردد و اگر غیر از این باشد حتما حکمتی درکار است، چون او تمام تلاشش را برای نگه داشتن دخترش انجام داده است. به خدا اعتماد داشت، آنقدر زیاد که من از خدا شرم کردم. پرسیدم: –چطور با این همه مشکلات به زندگی لبخندمیزنید؟ یعنی از شوهر سابقتون متنفر نیستید؟ –سعی می کنم همیشه شاکر باشم. خداخودش فرموده که من بندگان شاکرم را از بقیه بیشتر دوست دارم. مثلا جا موندن دخترم تو مترو، وقتی پیداش کردم خدا رو شکر کردم که بلایی بدتری سرش نیومده. پرسیدم: –یعنی اگر بلایی سرطهورا می آمد خودتون رو سرزنش نمی کردید؟ 🍃🌺باهمان آرامش جواب داد: –مگه شک داری که عامل اکثر بدبختی ها و مشکلاتمون خودمون هستیم؟ –خب اگر بلای بدتری سرش میومد چی؟ مثلا اگر دزدیده میشد. یا آسیب میدید. –دنبالش همه جا رو می‌گشتم تا پیداش کنم. اگرم آسیب میدید تمام تلاشم رو می‌کردم تا درمان بشه. وارد خانه که شد نایلونها را تحویلش دادم. او هم تحویل صاحبخانه داد و دوباره همراه من به ایستگاه مترو برگشت. هوا گرگ و میش غروب بود. چند دقیقه بیشتر به اذان نمانده بود. پرسیدم: –این نزدیکی مسجد هست؟ –نه، ولی این ایستگاه نماز خونه داره. بعد از خواندن نماز زیر لب گفتم: –چقدر راضی بودن سخته. از کیفش یک خوراکی به دخترش داد. –بیشتر از سختیش شجاعتشه. با تعجب پرسیدم: –مگه ترس داره؟ –خودش نه، ولی از همین امروز که تصمیم بگیری بنده‌ی شکوری باشی مورد تمسخر دیگران قرار خواهی گرفت. هر وقت در موقعیت من قرار بگیری حرفم رو درک می‌کنی. حرفش مرا یاد قضاوتی انداخت که همان یک ساعت پیش خودم درموردش کرده بودم. که چقدر بی‌خیال است. چند ایستگاه با هم بودیم. موقع خداحافظی همانطور که دستم در دستش بود گفت: –به خدا اطمینان کن. هر دری توی زندگی بسته بشه مطمئن باش خدا در دیگه‌ایی رو به رومون باز می‌کنه، ولی گاهی ما اونقدر به اون در بسته با آه و افسوس نگاه می‌کنیم و با حسرت پشتش می‌شینیم که از اون درهای باز غافل می‌شیم.
مناجات آقا امام سجّاد علیه السلام❣ ✨بارالها💞 از هر لذّتی جز یاد تو، از هر آسایشی جز همدمی تو، از هر شادمانی ای جز نزدیکی به تو، و از هر کاری جز فرمانبری ات، به درگاه تو آمرزش می خواهم. ✨بار خدایا💕 اگر بخواهی از ما بگذری از فضل و احسان توست(نه شایستگی ما) و اگر بخواهی ما را به کیفر رسانی از عدل و دادگری توست.🙏 🍃🌺 در پناه ┄┅═❁➰❄️➰❁═┅┄ 🌺🍃@gilan_tanhamasir